۱۳۸۷ بهمن ۲۰, یکشنبه

سفرِ زمستانی - شوبرت/مولر



سفر ِزمستانی (دانلود)
ویلهلم مولر



1. شب خوش

چون غریبه‌ای آمدم
چون غریبه‌ای هم می‌روم
در مهربانی ِاردی‌بهشت با گل‌سار و سبزه‌گان‌‌اش
دختر از عشق گفت
مادر-اش از وصلت
اکنون اما
دنیا را غم زده
جاده را برف...

سخت است
وقت ِرفتن و آغاز ِسفر کردن
راه یافتن
از دل ِاین تاریکی،
هم‌سفران‌ام
سایه‌های ماه اند
و بر بستر سپید ِزمستان
رد ِجانوران راهنمای راه اند

درنگ؟ تا که بتارانندم؟
بگذار سگان ِول‌گرد بر درگاه عمارت ارباب‌شان زوزه کنند
عشق عاشق ِآوره‌گی است
خدا چنین‌اش خواسته
که از یکی به دیگری بگردد
عشق ِمن، شب خوش!

خواب‌ات را نمی‌آشوبم
دریغ از آشفتن ِاین آسوده‌گی ِعزیز
گام‌های‌ام را نخواهی شنید
درب را آرام می‌بندم تا نخیزی
در راه ِرفتن‌ام، بر سردر خواهم نوشت
"شب خوش"
شاید ببینی
که یاد-ات بوده‌ام.




2. بادنما

باد به بازی گرفته
بادنمای خانه‌ی دل‌بر را
در وهم‌ می‌اندیشم
که صفیر ِباد، ریشخندی‌ست بر بیچاره‌گی ِاین گریخته

اگر پیش‌تر
این نشان را بر این بام می‌یافت
دیگر چشم‌ نمی‌داشت
به وفای دختر ِخانه

باد دل‌هاتان را به بازی گرفته
با همان ضربی که بر بام می‌زند، خموش‌تر اما
از دردم چه می‌پرسید؟
فرزندتان که عروس ِکامیابی‌ست...




3. اشک‌های یخ‌زده

اشک‌های یخ‌زده می‌چکند
از گونه‌های‌ام
چه گونه؟
بی آن که بدانم، گریسته ام

آه اشک‌ها، اشک‌های من
چه سرد اید!
چون بشمه‌ی سرد ِسپیده‌دم

از سرچشمه‌تان، از سینه‌ام
داغ برمی‌شوید
داغ، که گویی
یخ‌های زمستانی را گداخت می‌خواهید...




4. کرختی

به‌عبث در برف
در پی ِرد ِگام‌های اوی ام
خوش‌گاهی که من و او در بر-ام
عرصه‌ی سبز را به زیر ِگام‌ها می‌سپردیم

زمین را می‌خواهم که ببوسم
تا از میان ِاین برف و یخ
گرمای اشک‌ها
فرو ‌رود، آن خاک را بساید...

شکوفه‌ای هست؟
یا سبزه‌ای؟
گل‌ها پژمرده‌
و خاک ِبی‌رنگ

خاطره‌ای نیست
که از این‌جا با خود برَم؟
دل‌ام که آرام گیرد {اما}،
کیست که از او برا‌ی‌ام گوید؟

دل‌ام، یخ، گویی مرده
با قالبی از نگاره‌ی بشم‌پوش ِاو
دل که گرم گیرد
نگاره آب می‌شود، می‌میرد..





5. درخت زیرفون

بر دروازه، بر سر ِچاهی
به‌زیر ِدرخت ِزیرفونی استاده ام
که سایه‌سارش
رویاهای خجیری داشته ام
بر پوسته‌اش می‌تراشیدم
واژه‌گان ِعشق را
که در شادی و حزن
غرقه در آن ام

امشب در راه
که در تار ِنیمه‌شب
در سیاهای تام
با چشمان ِبسته از کنارش می‌گذشتم
خش‌خش ِشاخه‌ها
ندا می‌داد که:
"بیا، بیا در بَر-ام ای دوست
که آسایش‌ات این‌جاست"

باد
سیلی‌اش بر چهره‌ام
یخ می‌وزید
کلاه‌ از سر می‌زد
روی برنتابیدم
ساعت‌ها دور از آن چاه بودم
و هنوز نجوای‌اش می‌آمد که
"آرامش این‌جاست!"




6. تندآب

بسیاران ِاشک‌های‌ام
بر برف‌ها رفته‌اند
این‌ها برفکان ِسرد اند
که مشتاق اند بر نوشیدن ِگرمای حزن

وقت ِجوانه‌زدن
نسیم از آن‌سو می‌وزد
و یخ‌ها می‌شکافند
برف ِنرم آب می‌شود

ای برف، تو که شوق‌ام را می‌دانی
بگو، به کجا می‌رمی؟
اشک‌های‌ام را که پی گیری،
آرام‌آرام به جویباری ره‌ات می‌برَند

که به شَهرت می رساند
از میان ِکوچه‌های پُرتاب
به جایی که اشک‌ام جوشید
خانه‌ی دل‌بر آن‌جاست




7. رود-کنار

تو، که شادمانه می‌خروشی
تو ای جوی پاک و ساره
چه خاموش گشته‌ای
بدرودی نمی‌دهی...

با سله‌ای سختاسخت
خود پوشانده‌ای
سرد و ساکن
خفته‌ بر زمین

بر تن‌ات می‌تراشم
با سخته‌سنگی تیز
نام ِدلبر را
روز را، و ساعت را

روز ِنخستین دیدار
روز ِترک را
نام با عددهایی به‌هم‌تافته
و حلقه‌ای ناتمام بر گردشان

ای دل‌،
چهره‌ات را در این جوی بازمی‌شناسی؟
که زیر ِسله‌اش
سیلاب ِدرد می‌تپد




8. نگاهی به پس

پاها می‌سوزند
انگار نه که بر برف اند و یخ
درنگ نخواهم کرد
{خواهم رفت} تا مناره‌ها از دید محو گردند

در شتاب ِدوری
بر سنگ‌ها لغز می‌خوردم
کلاغ‌ها از هر خانه،
با برف و یخ به کلاه‌ام می‌زدند
خوشامد-ات چه دیگرگونه بود
ای شهر ِبی‌وفا!
بر کنگره‌های درخشان‌ات
چکاواک و هزاردستانی که قمار می‌زدند

شکوفه‌های درختان زیرفون
و نجوای شنگ ِچشمه‌سارها
و، آه... چشمان ِآن دوشیزه چه می‌درخشید...
آن جا که سرنوشت‌‌ات رقم گرفت!

آن روز را که یاد می‌کنم
دل‌ام می‌زند که پس نگرم
که برگردم
و بر درگاه خانه‌اش... خاموش بایستم




9. فانوس ِشیطانی

به کاواک‌های کوه،
فانوسی شیطانی فرامی‌خواندم
راه برگشت را چه‌گونه بیابم
باکی نیست

به آواره‌گی خو کرده‌ام،
هر راهی راهی‌ست به مقصود
و شورمان و اندوه‌مان،
بازی‌های فانوسی شیطانی اند!

از شکافی در کوه، کوره‌راهی بر چشمه‌ای خشکیده
راه‌ام را آرام از آن به بالا می‌کشم
هر رودی راه به اقیانوس می‌برد
و هر حزنی به گور




10. آسودن

تازه که بر زمین به آسودن می‌گیرم
می‌فهمم که چه خسته‌ ام
پیاده‌گی بر دُش‌راه
نیرومندم ساخته
پاها بی‌میل به آسودن
سرما جواز ِایستادن نمی‌داد
با شانه‌هایی سبک‌بار
توفان به پیش‌ام می‌راند

در کلبه‌ی کوچک ِزغال‌سوز
پناهی یافته‌ام
تن‌ام اما نخواهد آسود
زخم‌ها می‌سوزند
و تو نیز ای دل در کشاکش ِتوفان ِخویشی
چه استوار و چه بی‌باک
اکنون، که آرام می‌گیری
با نیش ِمار ِدرون می‌سوزی‌...




11.رویای بهاری

خواب ِگل‌های هزاررنگ را دیدم
شکوفه‌هاشان در اردیبهشت
خواب ِمرغزار ِسبز
خواب ِآوای شادان ِپرنده‌ها را دیدم

بانگ ِخروس‌ بود انگار
چشم‌ که ‌گشودم اما
سرد بود و نمور
کلاغ‌ها جیغ‌زنان بر بام

بر قالب پنجره
آن برگ‌ها را آن‌جا که نگاشته؟
شاید سخره بگیری این رویابین را
آخر این گل؟ آن هم در زمستان؟!

رویای عشق ِبازآمده را دیدم
رویای ِبانوی زیبا را
بر و بوسه را
شور و شادی را

بانگ خروس‌ها
دل‌ام را هش می‌دارد
اکنون نشسته‌ام تنها
و اندیشناک ِرویا ام

دوباره چشم می‌بندم
دل‌ام گرم می‌زند
شما برگ‌های پس ِپنجره، وقت ِسبزتان کی می‌رسد؟
وقت هم‌آغوشی کی‌ می‌ر‌سد؟




12. تنهایی

ابری سهمناک
به پاکی ِآسمان می‌زند
بر تارک صنوبر
بادی می‌وزد

راه به پیش می‌گیرم
با پاهای رنجیده
به ‌سوی حیات ِروشن ِشاد
تنها و گم‌نام

آه، چه هوای آرامی!
چه جهان ِروشنی! اما...
هرگز {حتا} به گاه ِغرش ِسخت توفان‌ها
این‌چنین ام محنت‌بار نبوده





13. پستچی

زنگ ِپستچی در خیایان می‌پیچد
چرا چنین می زنی
ای دل؟
پستچی برای‌ات نامه‌ ندارد
چرا می‌تپی
ای دل؟

پستچی از شهر می‌آید
از آنجا که زمانی دلبری داشته‌ام
ای دل!

می‌خواهی سری بکشی
بدان سو
و احوال جویی
ای دل؟





14. سر ِخاکستری

سرما دستاری سپید بسته
بر سرم
اندیشیدم که به پیری می‌مانم
خوشنود شدم

بشمه آب شد
و دوباره موهای سیاه...
هراسان ام از جوانی
تا گور چه فاصله دارم!

از غروب تا سپیده‌دم
سرهای بسیار به لطف ِحزن سپید می‌شوند
که باور می‌کند؟
که من در درازنای این سفر مو سپید نکرده‌ام!





15.غراب

از وقت ِترک تا به‌ حال
غرابی همراهی‌ام کرده
هرروز
بر فراز ِسرم چرخیده

غراب، ای غریب
ترک‌ام نخواهی کرد؟
شاید برنامه‌ها داری
که بر مُردارم بزم گیری..

آواره‌گی‌ام با این عصا
دیر نخواهد پایید
اما بگذار دل بندم
که تا گور به‌وفا از پی‌ام خواهی آمد





16. واپسین امید

این‌جا و آن‌جا بر درختان
می‌توان رنگ از برگی سراغ گرفت
در برابر درختان می‌ایستم
گمشده در اندیشه‌هام

برگی را نشان می‌کنم
و امیدم را بدان می‌آویزم
باد به بازی‌اش می‌گیرد
سخت می‌لرزم

آوخ، برگ که بایفتد
امیدها هم می‌افتند
من هم
بر مزار ِامیدها همه‌سر گریه می‌شوم




17. در روستا

زوزه‌ی سگان پیچاپیچ ِتق‌تقه‌ی زنجیرهاست
مردم بر بسترهاشان خفته‌‌اند
گرم ِرویای نداشته‌هاشان اند
خود را به خیر و شر خوش می‌دارند

صبح قصه از نو
سهم خود از لذت برده‌اند
امید دارند
از کف داده را بر بالش‌ها درخواهند یافت

ای سگان ِمراقب، با پارس‌های‌تان برانیدم از این‌جا
نگذارید به ساعت ِآسودن‌ام
رویایی‌ام که نیست
پس ماندن‌ام در میان خفته‌گان‌ هوده ندارد





18. صبح ِتوفانی

توفان چه سخت
شولای خاکستری ِآسمان را پاره کرده
ابرها پاره‌پاره
خسته از خروش اند

شعله‌های سرخ و آتشین
بر ابرها می‌زنند
چه صبح ِنیکی
صبحی پسند ِمن

دل‌ام در پهنه‌ی آسمان
تصویر ِخود می‌بیند
تصویر ِزمستان
‌زمستانی سرد، زمستانی سخت




19. وهم

بارقه‌ای به رقصی دوستانه گزارده
ردش را می‌گیرم
می‌خواهم بیابم‌اش، به نظرش گیرم
این افسون‌گر ِآواره‌گان را

آه، ویرانه‌ای چون من
آسان به پای چنین افسونی می‌افتد
افسونی که پس ِبشم و شب و ترس
به خانه‌ای روشن و گرم ره می‌برَد

و روحی نازنین در این خانه...
آه، تنها از وهم نیرو توانم گرفت





20. علامت

از شاه‌راه‌ها می‌پرهیزم چرا
دور از گدارهای دیگران
در طلب گدار ِپنهان ام
از بلندای صخره‌های برفی چرا

گناهیم نیست
که از آدمیان دوری کنم...
این چه جنونی است
که به خرابه‌ام می‌راند؟

علامت‌های شاه‌راه
شهر را می‌نمایند
و من آواره‌گی بر آواره‌گی
بی‌امان امان می‌جویم

در برابرم علامتی است
که خیره‌اش می‌شوم
از راهی باید رفت
که بازگشته‌اش نیست





21. می‌خانه

راه به گورستانی‌ام رساند
به خود گفتم، این‌جا خواهم ماند
شما گل‌تاج‌های سوگ‌وار باید نشانه‌ای باشید
که مسافران خسته را به می‌خانه‌‌ی سرد می‌خوانید

هان! اتاق‌ها همه‌گی پر اند؟!
من ‌خسته ام، تن‌ام رنجیده و پرزخم
آه، می‌خانه‌ی بی‌رحم چه‌گونه این‌چنین می رانی ام؟
خب، به پیش، عصای باوفایم به پیش!




22. پُردلی

اگر برف به روی‌ام می‌زند
می‌روبم‌اش
دل در سینه سخن دارد
بلند می‌خواند، شاد می‌سرایم

گوش ِسخن‌اش ندارم
چه می‌گوید؟
رنج‌های‌اش را نمی‌فهمم
ناله کار ِاحمق‌هاست

شاد در جهان
در برابر ِباد و غوغا!
اگر خدایی نیست که بر زمین حکم راند
ما خود خدا می‌شویم!





23. خورشادهای دروغین

سه خورشاد در آسمان
سخت خیره‌شان شدم
سخت‌سرانه آن‌جا بودند
بی قصد ِترک

آه، شما خورشادان‌ام نیستید
روی برکشید و بر چهره‌ی دیگری بنگرید!
باری، پیش‌ترها، مرا نیز سه خورشاد بود
اکنون اما دو بهین‌شان را از کف داده‌ام

اگر سومی هم فروشود
به تاریکی راه به‌تر می‌‌برَم





24. مردی با ارغنون

آن‌جا، پشت ِروستا، مردی ایستاده با ارغنون ِدسته‌دار
با سرانگشتان‌ی خشک شنگ می‌نوازد
برهنه‌پا بر برف آونگان
با بشقابک‌اش همیشه خالی
کسی به آوای‌اش نمی‌گوشد، نمی‌بیندش
سگ‌ها به دور-اش
بی اعتنا
می‌نوازد، و ارغنون‌اش وانمی‌ماند

پیر ِتنها، همراه نمی‌خواهی؟
با آوازهای‌ام خواهی نواخت؟





افزونه:

ک:
آغاز ِسفر در زمستان است. زمستان این سپیدپوش ِسرد ِتنها.
شبی تاریک که راهی نمایان نیست. اما باید رفت. چراکه سکوت سرد ِزمستان تنها هم‌نورد ِآواره‌ای بیگانه در هر جهت است.
مولر در سفر ِزمستانیش تنهاست و پریشان. آغاز به سفری می‌کند که پایانش نمی‌داند. او معشوقی در دل ِدردناکش دارد که نزدیک است، اما دست‌نیافتنی. ماندن و درنگ‌کردن بر در ِجایگاه ِمعشوق راه به جایی نمی‌برد غیر از پریشانی و دیوانگی. زیبایی‌ای که لمسش نمی‌توان کرد، در آغوشش نمی‌توان گرفت، هم‌آغوشش نمی‌توان شد. پس راه ِبیایان ِسرد را به پیش می‌گیرد تا شاید فراموش کند. در طی ِسفر هر علامتی برای او خاطره‌ای از معشوق می‌شود. کوه‌ها، رودها، چمن‌زاران، درختان، همگی تجلی‌ای می‌شوند برای باز به‌یاد‌آوردن اما زمستان است و سرد و خشک و خالی. برف می‌بارد و همه‌جا یخ انباشته. چیزی به‌درستی نمایان نیست. نه صدایی است، نه برگی، نه سبزه‌ای. او همگی را در رویای خود می‌بیند. آوارگی ِاو آوارگی‌ای در خواب است. زمستان نشان ِسکوت، سکون و خواب‌آلودگی ِجهان است. پس او زمستان را برمی‌گزیند تا بخوابد، تا رویای خاطراتش را ببیند.

ع: - سنگینی ِواژه در "شعر"
همه هم‌نظر اند که نارواترین راه در برگرداندن ِشعر از زبانی به زبان ِدیگر، برگردان ِواژه‌به‌واژه‌ی آن است. آن چه در این شیوه از ترجمه فسرده می‌شود، نه آن گرمای شاعرانه‌ی تن ِشعر است که تنها در کلیت ِآن فرانموده می‌شود و نه رنگ‌آمیزی ِمناسبات ِدیداری ِواژه در گزاره‌؛ این خود ِواژه‌ است که با جای‌گزینی ِسرراست، بدون ِگذر از غربال ِدیالکتیک‌های جان‌فرسایی که خویشاوندی ِشاعرانه‌ی واژه‌ها را می‌کاوند، در تبعید از پهنه‌ی استعاره،‌ از درون تهی می‌شود و تمام ِساخت‌مایه‌های درون‌ماندگار ِخود را از کف می‌دهد. برخلاف ِنثر، که ضرب‌و‌زور ِنوشتاری ِخود را از یکامندی ِجمله و پاره‌گفته می‌گیرد و بیان ِمضمون در آن در قالب ِگزاره انجام می‌پذیرد، در شعر این واژه است که سخن را می‌گزارد، معنا را از/به جا می‌بَرَد/می‌آورد، و زبان‌مندی می‌کند . واژه، به خودی ِخود، در انزوای خود از بافتار ِگزاره‌ای، تن به ترجمه‌ی معنایی نمی‌دهد؛ صدق ِاین مطلب در رابطه با شأن ِهستی‌شناختی ِواژه‌‌ در شعر سنگین‌تر است. سخن ِشعر، سخن ِواژه‌های آن است؛ چندان که تجربه‌ی ِشاعرانه، که در کلیتی تافته از کلیت ِحسی و فرمی ِشعر هست می‌شود، گرد ِهاله‌ی نقش ِمعناشناختی ِواژه‌ها – در برابر ِنقش ِکارکردی‌تر ِشکل ِقراریابی ِبندها و بسته‌گی‌های ویرایشی – ساخت می‌گیرد. وابسته‌گی ِتکیه‌‌های گفتاری ِقرائت ِشعر بر واژه‌ها، تأثیر ِفرم ِواژه‌ها بر لحن نوشتاری شعر، و مهم‌تر از همه، اتکای ِنیروهای غریب‌گردان ِشعر بر کنش ِبیگانه‌ساز ِواژه‌ها، همه از نقش ِپررنگ ِواژه در پروراندن ِشعریت شعر می‌گویند. واژه‌ها در حکم ِموناد ِزبان، تن به نمادین شدن نمی‌دهند؛ آن‌ها هسته‌های ِتقلیل‌ناپذیر ِزبان و باش‌گاه ِسویه‌ها‌ی فراکارکردی و مبادله‌ناشدنی ِآن اند و این‌سان در برابر ِترجمه مقاومت می‌کنند. دراصل، بروز ِروشن‌ترین واقعه‌ در رخداد ِشعر، یعنی به‌ خود آمدن ِزبان و گسستن از ابزارواره‌گی‌اش، بازبسته‌ی همین مقاومت و تخطی ِپرتوان ِواژه در برابر ِنمادین‌شدن است. طنین ِسخن ِشاعرانه از جانب ِواژه است و آوای ِشعر تنها در حضور ِفرم ِدیداری-شنیداری ِچنین طنینی درک می‌شود. شعر، شعر می‌شود چون این حضور ِفرمال، سپهر ِمعنایی ِفراگیری را برمی‌نهد که هاله‌ و وجد ِخاسته از فرگشت ِزبان (از مصداق‌مندی به امکان‌مندی) در درون‌ماندگاری ِآن زاده و بالیده می‌شوند. امکان‌ناپذیری ِترجمه‌ی شعر، در همین بازبسته‌گی ِمعنایی و شکلی ِنوشتار ِشاعرانه به خصلت ِتکین و تحویل‌ناپذیر ِواژه برمی‌گردد. با این همه، به نظر می‌رسد، تنها کنش ِمعنادار در برخورد ِترجمه‌گرایانه با شعر، به‌گونه‌ای باژگونه، کار بر واژه‌ها به قصد ِنفی ِحس ِتکینه‌ای‌ست که واژه‌ی مبدأ به امکان‌مندی ِواژه‌ی مقصد القا می‌کند؛ تلاش در نفی ِتوان ِانکاری ِواژه در در-خود-بودن، نفی ِپدرواره‌گی ِآن، دریدن ِبکارت و حرمت ِمعناشناختی‌اش. در ترجمه‌ی لفظی، پوست ِلوگوس کنده می‌شود و واژه از عرصه‌ی فروبسته‌ی گفتن-در-خود به عرصه‌ی فشرده و نارسایی که تنها در ابطال ِعرصه‌ی نخست برپا شده نشانده می‌شود. تمام ِرسالت ِمعناشناختی ِترجمه، به پای ِنظم ِضرور و پرخاش ِناگزیر ِمترجم در عمل-بر-واژه می‌افتد: بازی ِاو بازی با شعریت ِواژه‌ می‌شود، واژه‌ای که همهنگام ِحفظ ِناهمانی‌اش با واژه‌ی اصلی، باید از هم‌بسته‌گی ِحسی‌اش با فضای شعر پاسداری کرد. این واژه، واژه‌ای که از ایستار ِامن ِخود در آشیانه‌ی جمله به عرصه‌ی تک‌افتاده‌گی ِواژه‌مندی ِخود تبعید می‌شود، ناگزیر، عصاره‌ی ایماژی خود را افشا می‌سازد، لیکن این عصاره آلوده‌‌ی فراگردی‌ست که در آن جان ِاحساسی ِواژه افسرده می‌شود. از یک سو انگار واژه در انزوا آسوده‌تر به افشای ِامکان‌مندی ِهم‌زادهای خود دست می‌زند، و از سوی دیگر انگار این افشا ، که برگرداندن ِواژه‌به‌واژه تنها به شرط ِتحقق ِآن چهره‌ا‌ی زبان‌ور به خود می‌گیرد، خون و اشک ِشعر را می‌خشکاند. واژه در تنهایی واژه‌ای را فرامی‌خواند، اما به بهای تخریب ِحضور ِهاله‌ای ِخود در شعر. شعر ِرومانتیک، سزیده‌ترین نمونه در درک ِاین نگره است (که سفر ِزمستانی ِمولر با قاموس ِمحدود و واژگان ِبی‌آرایه‌ی خاص ِاو مصداق ِشایسته‌ای‌ست در این باره)؛ چه که هاله‌ی عاطفی ِشعر، که شعریت را در سیاقی کهنه اما اصیل به اعتبار ِاحساسی (و نه شکلی) نوشتار می‌بندد، وجهه‌ی بلاهت‌بار ِلاسیدن با فندهای شارلاتانی در واسازی ِشعر را – که از قضا در وهم ِپردازش ِحالات ِگزاره‌ای، اصل ِواژه‌گی را از قلم می‌اندازند – را آشکار می‌سازد. تلاش برای پروراندن ِتوانش و امکان‌مندی ِواژه‌ی مقصد، و شکستن ِنسبت ِفرمان‌برانه و سکوت ِبهت‌آمیز آن با سلطه/تصویر ِفضای شعری ِواژه‌ی مبدأ، تلاشی‌ست رو بدین ایده که ترجمه‌ی شعر در دوری ِگذرناپذیر ِخود با گرمای شعر ِاصلی است که امکان ِ بیان می‌یابد. در ترجمه‌ی واژه‌به‌واژه، به جست‌و‌جوی شعریت ِشعر ِاصلی می‌توان در گداری پای نهاد که از فرط ِسرمای مرگ ِجای‌مندی ِواژه‌ داغ ِداغ شده است.


به همراه ِکاوه – براساس متن ِآلمانی و نسخه‌ی انگلیسی
نگاره‌ها از لوت لمان