۱۳۸۷ تیر ۷, جمعه



دوگانه‌گی
از گذرواژه‌های ژان بودریار



سرانجام، محصول ِاین واقعیت، واقعیتی که به‌خاطر ِتقلا و جهد و جد ِما برای یک‌دست‌کردن‌ و همگن‌ساختن‌اش در حال ِفروپاشی و اضمحلال است، پدیدآمدن ِجهان‌های موازی است. آیا باید دوگانه‌گی را – که با آن، واگشت‌پذیری به امری کاربردی تبدیل می‌شود – یک اصل بدانیم؟ آیا ما در این‌جا با نظم یا نابسامانی ِجهانی طرف ایم، که برطبق ِاندیشه‌ی مانوی، دراصل بر مدار ِدو اصل، {یعنی} خیر و شر که هم‌زیستی هم‌ستیزانه‌ای دارند، می‌گردد؟ اگر جهان ِآفرینش ساخته‌ی شر باشد، اگر شرارت کارمایه‌ی جهان باشد، عجیب به نظر می‌رسد اگر بتوان در آن نشانی از خیر و نیک و حقیقت یافت. ما همواره از تباهی ِچیزها، از گمراهی و ضلالت ِآدمی در عجب ایم... حال آن‌که دراصل باید نکته‌ی عجیب را در حد ِمقابل جست: این که، خیر چه‌گونه می‌تواند وجود داشته باشد؛ این که چه‌گونه در گوشه‌ای، بر لایه‌ای نازک و سست از جهان، می‌توان شکلی بسامان، اصلی منظم، یا قاعده یا نظام یا تعادلی، را یافت که کار کند. وقوع ِچنین معجزه‌ای باورنکردنی است.

من جور ِدیگری می‌بینم. چیزی که فهم‌اش برای‌مان دشوار است، اصل ِدوگانی است؛ شاید بدین خاطر که ما پرورده‌ی فلسفه‌ی یگانه‌گی هستیم؛ فلسفه‌ای که در آن هرچیزی {از اصل ِیگانه‌گی و یک‌پارچه‌گی} تخطی کند، ناروا، ناپذیرفته و بی‌اعتبار پنداشته می‌شود. تلاش ِما پایش یا کنترل ِآن چیزی که هست نیست، بل‌که هدف، بنا بر این فرض {فرض ِوجود ِوحدت}، پایش و حدزدن بر چیزی‌ست که نباید وجود داشته باشد. چیزی که مرا مجذوب می‌کند، انگاردن ِیک دوگانه‌گی ناجور، غیر ِقابل ِتطبیق و واگشت‌ناپذیر در حکم ِیک اصل ِاساسی است. ما خیر و شر را در شرایطی دیالکتیکی در برابر ِهم می‌نشانیم تا {امکان ِوجود ِ} یک نظام ِاخلاقی ممکن شود – یا به زبان ِدیگر، {این کار را انجام می‌دهیم} تا بتوانیم {این نظام} را برای این و آن اختیار کنیم و روا داریم. اکنون دیگر چیزی وجود ندارد که به ما نشان دهد که چنان گزینشی در اختیار داریم، چون، در اکثر ِمواقع، از تمام ِتلاشی‌ها و برنامه‌هایی که به هدف ِانجام ِخیر اجرا می‌شوند، در میانه‌ی راه یا که در فرجام ِکار، شرارت می‌بارد؛ البته در حالت ِمقابل هم وضع به همین صورت است، جایی که از شر، خیر برمی‌آید. پس، آن‌جایی که توهم ِانگاردن ِوجود ِاصول ِمجزا وجود دارد، آن‌جایی که ما می‌پنداریم، برمبنای نوعی ِدلیل و برهان ِاخلاقی، امکان ِانتخاب میان ِاین اصول ممکن است، درواقع با چیزی جز جلوه‌های تماماً مشروط، تصادفی و متغیر و بختانه‌ی خیر و شر طرف نیستیم.

بیایید استعاره‌ی شناخته‌شده‌ی کوه ِیخ را قرض بگیریم؛ دوگانه‌گی این تصور را پیش می‌کشد که امر ِخیر، دهک (یک‌دهم) ِ{کوه ِ}شری‌ست که بر سطح جلوه می‌کند... و، آن به آن، وضع دگرگون می‌شود: شر جای ِخیر را می‌گیرد، کوه ِیخ ذوب می‌شود و تمام ِچیزها در شاری که در آن خیر و شر به‌هم‌آمیخته‌اند، درمی‌ریزند. به هر ترتیب، من دوگانه‌گی را سرچشمه‌ی تمام ِانرژی‌ها می‌دانم – بی آن‌که برتری ِیکی از آن دو (خیر یا شر) را بر دیگری تحمیل کنم.

نکته‌ی کلیدی، خصومت و آنتاگونیسم ِمیان ِاین‌هاست، این که، در یک زمان نمی‌توان امکان ِبنانهادن ِجهانی منظم را فرض کرد و، در عین ِحال، زمینه‌ی تماماً مبهم و بلاتکلیف ِآن را پذیرفت. ما نمی توانیم چنین تصوری داشته باشیم، این کار شیطان است.

۱۳۸۷ خرداد ۲۵, شنبه



Mourning Beloveth
Primeval Rush


تاز ِکهنه


خواب ِهوش‌بُرده
بهوش ِعمر
دانه‌دانه پارپار گردآگردم آوار می‌آورد

انفجار ِکیمیای ِغریب ِبحر و ستاره‌گان
چون سِحر ریخته بر تن
بیانه می‌شود که
دانست‌مان از کیف، هیچ است و
شور ِشوریده، دل‌گیر و سینه‌تنگ
فضاست که برمی‌آید.. بد می‌کند.. بر جان آزار می‌دمد

ترَکان ِصدساله‌سال به آنی‌ست
که وقت ِعزیمت می‌رسد به بی‌باری آزاد ِزمان
بر اوگ ِوقت، جا که نفس، نفس می‌زند
و سنگینی از زهدان ِتهی‌گی دل می‌کند

چون دست‌ به‌ گریبان ِآوار می‌شوم
خون دل‌ می‌زند بر یال-شیده‌‌‌ی آشوب
و خون‌های زهرین بر آوار ِبهجت می‌تپند
پوست‌، آنی‌ست خیزان بر این تاز ِکهنه

ضمیر ِواپیچیده
موج بر موج، جنون به جنون، تپ در تپ
و خون‌های زهرین بر آوار ِبهجت
پوست‌، آنی‌ست خیزان بر آن تاز ِکهنه

موج به موج، جنون در جنون، تپ بر تپ
بر تار ِوسیع ِزخم
کهنه
لخته
بر تارترین ساعت
ساعت ِهیچ
بر ساعت ِهوش
ساعت ِهیچ



افزونه:
از پس ِجمله نمی‌توان برآمد. جمله، یکای ِمعناشناسانه‌ای‌ست که زبان، ظرافت ِفروکاست‌ناپذیر و لجوج ِخود، زخم و بنفشه‌گی ِخود، مهر و فرهنگ ِخود، و نوشتار ِنوشتنی ِخود را بر آن می‌نهد؛ یکایی نانویسایی که نمودگار ِیک‌دنده‌گی ِدرون‌ماندگارانه‌ی تن ِزبان‌ور ِزبان است. نشاندن ِترجمه‌ی شعر – در حکم ِتلاشی یکسر عبث (اگرچه نه عبث‌تر از خود ِشعر ) و /درست به همین خاطر/ شگرف و ریشه‌ای و ذهن‌سوز، که مرزهای توانش ِزبانی ِورزش‌گر ِزبان را برمی‌آزماید – بر برگرداندن ِجمله و رساندن ِمضمون ِجمله‌گانی، عین ِکوفتن ِسر است به دیوار. باش‌گاه ِشعریت، پیش‌و‌بیش‌از آن که با گزاره روشن شود، مایه از کلمه می‌گیرد. به‌ترین، و شاید تنها، شیوه‌ی ترجمه‌ی شعر، برگردان ِشاعرانه‌ی کلمات کنده‌ازجمله و نشاندن ِعینیت ِحادذهنی ِانزوای معناگرانه‌‌شان فراپیش ِچشم، و سپس مغازله با آن در پهنه‌ای‌ است که حد ِحسی ِآن را سامان ِتأویلی ِشعر ِاصلی از رهگذر ِسازمان ِاحساس ِخود، شخص‌مند ساخته و پهنه‌ی معنایی‌اش به‌‌میانجی ِنیروی ِایماژهای درهم‌تافته‌ی وراکلامی‌اش – که روشن‌ترین جلوه‌ی خود را در کلیت شدت ِجزیی ِتکاتک ِکلمات گزارش می‌دهد – نمود یافته است. این یعنی، نزدیکی ِتن ِترجمه به تن ِسرچشمه در پرتو هم‌خانه‌گی‌شان در سپهر ِشدت‌یافته‌گی ِهستی‌شناسانه‌ی کلمات. کلماتی که فضای ِهم‌دلانه و پیشابیانی‌ای را هست می‌کنند که جنین ِگزاره‌ها تنها در آن می‌توانند شاعرانه بدمند و داربست ِسطرها را بیافرازند.

در باره‌ی برگرداندن ِلیریک، عطف به نگاه‌داری ِهم‌هنگامانه از شعریت ِسطرهای برگردانده و موسیقیای آن موسیقی‌ای که این سطر‌ها نخست بر واریاسیون ِآن پا به هستی گذارده‌اند، ترجمه‌ را بیش از پیش هاژه‌دار می‌کند. سیاق ِنشاندن ِطنین ِرنگین ِنغمه بر لحن ِورا-رنگی ِواژگان، کشاندن ِبسامانه‌گی‌های موسیقیایی به پای ذات ِسرکش ِسطرهای شاعرانه، شعر را نزد کسی که آن را بی‌نغمه و غیرلیریکی بخواند، آروینی خشک‌ و لنگ و بی‌لطف می‌گرداند. اگرچه درهم‌ریختن ِلحن ِخود-پای سطر، به سودای ِساییدن ِمرزهای حسی ِآن به پهنه‌ی موسیقی، در عرصه‌ای دور از سپهر ِخود-نهشت ِواژه‌ها رخ می‌دهد، اما به لطف کشمکش‌های هماره‌ای که در این میان، بین ذهن ِموسیقی و تن ِپدیداری کلمات بر پا می‌شود، و به یمن تلاش برای امکان‌مندی ِبرپایی وشته‌ای بر زمین ِهم‌آیشی ِموسیقی ِادبیات و ادبیت موسیقی ، ترجمه، ازاساس، به همسایه‌گی ِکنشی نوشتاری و آفرینش‌گرانه برکشیده می‌شود.