۱۳۸۲ دی ۸, دوشنبه

*امروز می خواهم چیزی را با تو در میان بگذارم،چیزی که مدتهاست که می دانم و تو هم می دانی و شاید هنوز آنرا به خودت نگفته باشی.حالا آنچه را از خود و تو و سرنوشتمان می دانم می گویم.تو،هاری،برای خود هنرمند و متفکر بوده ای،مردی بوده ای سرشار از شادی و ایمان،هیچگاه از جد و تلاش در راه رسیدن و وصول بآنچه بزرگ و لایزال است باز نایستاده ای و بآنچه نیمه زیبا و حقیر است دلخوش و خرسند نگردیده ای،اما هرچه بیشتر زندگی تو را بیدار کرده و بخود آورده است،به این احتیاج تو بیشتر افزوده شده است و تو بیش از پیش اسیر پنجه مصائب ،بیمها و ناامیدیها شده ای و هرچه را روزگاری بعنوان چیزی زیبا و مقدس می شناخته ای،دوست داشته ای و پرستیده ای،ایمان و اعتقاد تو بانسان و بتقدیر و سرنوشت عالی ما، همه اینها ذره ای به کارت نیامده،از ارزش و منزلت افتاده و خرد و نابود شده است.اعتقاد و ایمان تو برای تنفس ،هوای لازم را در دسترس نداشت و خفه شدن نیز مرگی سخت وحشتناک است.درست است هاری؟سرنوشت تو این نیست؟
تو تصویری از زندگی در ذهن داشته ای،ایمانی داشته ای،تقاضایی داشته ای،تو آماده اقدام کردن،رنج کشیدن و فداکاری بودی و آنوقت بتدریج متوجه شدی که دنیا از تو اقدام و فداکاری و از این قبیل چیزها توقع ندارد،فهمیدی که زندگی منظومه ای حماسی و قهرمانی نیست که جولانگاه پهلوانان باشد،بلکه عبارت است از اتاق مرفه خاص بورژواها که انسان در آن به خوردن و نوشیدن ،قهوه و ورق بازی و موسیقی که از رادیو پخش می شود باید رضایت دهد و صدایش در نیاید.و هرکس که در جستجوی چیز دیگری باشد و برای کار دیگری ساخته شده باشدیعنی آنچه قهرنانی است،آنچه زیباست،کسی که شاعران بزرگ را می ستاید و دل در مقدسین می بندد دیوانه است،مجنون است و به دن کیشوت نجیب زاده می ماند...
بر من به اندازه کافی ستم رفته است،وضع من بدین منوال بوده است.تا مدتی تسکین و تسلی نمی یافتم و روزگار درازی گناه و نقیصه را در خود می جستم و با خود فکر می کردم که بالاخره باید حق با زندگی باشد و اگر زندگی رویاهای شیرین مرا به باد استهزا گرفته است،پس ناگزیر باید گفت گه رویاهای من ابلهانه و بر خلاف حق بوده است.اما این افکار مفید فایده نبود و چون من دارای چشم و گوش دقیقی بودم و قدری کنجکاوی داشتم دیده در دیده چیزی که به زندگی موسوم است دوختم،بتعمق در زندگی آشنایان و همسایگان پرداختم،در احوال بیش از پنجاه نفر و سرنوشت آنها باریک شدم و بعد،هاری!آشکارا دیدم:که حق با رویاهای من بوده است،همانطور که رویاهای تو نیز هزاران بار حق داشته اند،اما بار گناه بدوش زندگی،یعنی واقعیت بوده است...
ناامیدی تو نسبت به نحوه تفکر و تامل امروزی بشر،کتاب خواندن او،خانه ساختن او،آهنگ ساختن او،جشن گرفتن او و طرز تعلیم و تربیت او کاملا بر من روشن است،حق با توست گرگ بیابان،هزار بار حق با توست،ولی معهذا محکوم به نابودی هستی.تو بدرد دنیای ساده و راحت امروزی که بهیچ می سازد و به اندک رازی است؛نمی خوری.ادعای تو خیلی بیش ازاینهاست،تو در مقام قیاس با این دنیا دارای یک بعد اضافه هستی و بهمین دلیل است که این دنیا تو را تف می کند و بیرون می اندازد.کسی که بخواهد امروز زندگی کند و زندگی به کامش شیرین و دلچسب باشد حق ندارد و نباید که فردی از قبیل من و تو باشد.هرکس که بجای سر و صدای چندش آور طالب موسیقی باشد،بجای لذت جوئی ،خواهان شادی،بجای پول مشتاق روح و معنی،بجای دوندگی در طلب کار اصیل و درست و در عوض تفنن و خوشگذرانی جویای التهابی آتشین باشد،این دنیا برایش منزل و مسکن خوبی نیست...
*گرگ بیایان-اثر هرمان هسه(خواندنش بسیار توصیه می شود)

۱۳۸۲ دی ۵, جمعه

ناخونک های بی ضرر سیاسی
{A void, written in 10 min}


زمانی پیپ می کشید، شریعتی می خواند و شعر می گفت و حال: چفیه به گردن، با چهره ای دژم و اخمو و پدرانه (؟) موعظه می کند. او ولی ِ روان ماست. او بزرگ-برادر (Big Brother) است.

افکار جوانان سیاست زده و دیگرخواه جز به رویدادهای زورگذر شبه-سیاسی (Pseudo-Political) به چیز دیگری سویمند نیست. اگر بپرسید، می فهمید که حتا توان یک ساعت مطالعه ی عمیق نظریه های بنیادین اندیشمندان سیاسی، که در محافل روشنفکری ارجاع به آنها می کنند، را نیز ندارند؛ چه برسد به ژرف اندیشی . همه، آسیمه اند و فکر شان جز در آسیمگی رخدادهای ملون روزنامه ای، در ناسزاگویی های دو جناح که به حتم یکی شان حق است و دیگری یکسر باطل، در تظاهرات و همایش های انبوهگی حزب، آرام نمی گیرد. آقای قهرمان، خانم فداکار، سیاست را باید در عمیق ترین دوراندیش ها اندیشه کرد! Phronesis و همهنگام Praxis

حکومت می خواهد بپاید، می خواهد بیشتر عمر کند، به هر قیمتی. حتا به بهای کپل-لیسی بیگانگانی که خود دشمن شان می نامد! حکومت حرص دارد و می دانیم که هرچیزی که حرص زندگی دارد، در مردگی اش بی-پدری می کند (زندگی نمی کند)

لاسیدن با واژه ی مردمسالاری می چسبد؛ چه برای منِ (به قول شما بی درد) و چه برای ایثارگر ترین رهبران محبوب تان: دو واجِ "م" پی-آیندی نزدیکی دارند که این پی-آیندی سبب زنانه شدن کل واژه شده: م،م. یا مَ مَ. از سوی دیگر، واژه بوی چمن سبز بهشت را می دهد، لاهوتی است و رنگ اش صورتی مرده (=سفید) است: دینی. همکناری دو واژه ی "مردم" و "سالاری" ناسازه ای آزارنده است. و پس-آیندی "دینی" هم بر این آزارندگی افزوده. پس انتظار نداشته باشید که این آزارندگی را با لذت لاسیدن نکاهیم.
{ آیا رهبر سیاسی محبوب و فداکار شما بدتر از ما با چنین واژه های حرامزاده ای لاس نمی زند؟!}

ما هیچ کاره ایم! اشتباه نکنیم! نه! ما قربانی احساس گرایی ها و شهوت جوانانه ی نسل پیش شده ایم. امروز روح زندگی سیاسی ما، روح ناپاکزادی است که ثمره ی آمیزش نابگاه و خوشیده ی پیشینیان مان با آخوند و شاه است. روح زندگی سیاسی ما بیمار است؛ اما آیا این بیماری را می توان با احساسگرایی دیگری درمان کرد؟!

روراست باشیم! خواهیم دید که بس بیش از پدرسوختگی مرد پسته، بیش از هرزگی های مرد زیره، بیش از کانایی مرد خمین، بیش از فاحشگی شکسته سران، بس بیشتر از تمام اینها، ما گناهکار تریم. چرا؟... چون انگل، همیشه در نمناکی و تیرگی و شلوغی احشام {فرهنگ توده ای} می زید!

جوان ایرانی کِی فرق میان پراکسیس و تظاهرات را می فهمد؟! زمانی که دیگر برای این کارها پیر شده باشد! اما او در پیری شاعر می شود و نَوه-باز (یعنی محافظه کار)!


- شما بگویید وضوی ارتماسی چگونه است؟
- ...!
- بگویید بهترین زمان برای جماع از دید فلان آیت کی است؟
- ...!
- بگویید که بعد از خوردن بهتر است رو به کدام طرف بخوابیم و چرت بزنیم؟
- ...!
- متاسفم! شما برای کار در این شرکت { تولیدی لوازم آرایش و زیبایی} واجد شرایط لازم نیستید.
- ...!

جمهوری اسلامی این افتخار را دارد که در ادبیات سیاسی پست مدرن جهان امروز، امکان وجود یک حکومت دینی بنیادگرا را عر بزند. این خر به خود می نازد چون "مهدیِ زمانی" قرار است او را به چراگاه پرحوری بیرد. چه خر نازی!

ما که دولتمرد نیستیم و افتخار این را هم نداریم که با آن سیاستی که شما (جوانان پان-ایرانیست) خیلی می ورزیدش، درگیر شده باشیم. اما یک چیز رانه ی دیگرخواهانه ی بی مرض ما را می خلد: هرز رفتن انرژی برنایی در زندگی اسکیزوفرنیک جوانانی که مردمسالاری می خواهند و مدام غر می زنند!

شنود! ششش...




اگرچه باغ را نیمی گرفتست
و لیکن سخت بی میوه درخستست
دو دست اش را به تخته دوختستند
چه سود ار خواجه بر بالای تختست
«مولانا»

۱۳۸۲ دی ۲, سه‌شنبه

گزندگی درد دارد یا رنج؟
آری گزندگی درد دارد،اما رنج آن مربوط به ارتباط بعد از خوانش نوشتار است و در رابطه با مقدار درد.(نابرده درد، رنج میسر نمی شود!نابرده رنج، گنج میسر نمی شود)اگر درد گزندگی بسیار زیاد باشد، رنج گزندگی که موجب دگردیسی فرد می شود حاصل نمی گردد بلکه سعی می شود آن درد را توسط مسکنی(هرزگی،تخطئه،توجیه،خودفریبی) درمان کنیم{امیدوارم منظور از رنج را بفهمیم: منظور از رنج در اینجا چیزی است که مقدمه یک دگردیسی است،آنان که درد شکم یا زیر شکم دارند شاید که رنج بکشند اما ...}
دردی که به رنج بدل شده باشد می تواند پیش درآمد لذت باشد اما درد بدون رنج نه.
آیا درد بدون رنج وجود دارد؟
اگر منظور ما از رنج را یافته باشید،آری.
گزندگی شدید آنهم از سوی یک نویسنده بی چهره درد دارد اما رنج چه؟
با بقیه نوشته علی کاملا موافقم،آنچه او گفته همان چیزهایی است که من با بیان الکن خود سعی در گفتنش داشتم.
لذا ژکان بدنبال خواننده نمی گردد،آنرا تکدی نمی کند،شربت ساز شفا بخش نیست تا زهر نوشتارش را خواننده نوش جان کند و به انگبین بدل سازد.ژکان در پی توجیه گزندگی نوشتار خویش بر نمی آید زیرا او قصد گزندگی ندارد (به سبک گزنده نمی نویسد)گرچه بعضی را شدیدا می گزد،او پیامبر نیست،رسالتی در قبال انبوهه ندارد.لذا صحبت از امری چنینی مفهوم ندارد.او بی غایت می نویسد و نوشته اش برخاسته از درون پیچیده اش است،گزنده یا مرهم گون،تلخ یا شیرین هیچیک هدف نوشته او نیست لذا قادر به تبیین طعم نوشته اش نیست.
شما بچشید و به به یا اخ اخ کنید ،برایش فرقی ندارد.
آنان که آنرا تلخ و گزنده می یابند،نمی نوشند و آنان که شهد و شیرین می یابند، گوارای کامشان.
بار دیگر تعریف" ژکان و ژکیدن" را بخوانید تا بهتر دریابید.

۱۳۸۲ آذر ۳۰, یکشنبه

آکتائون و دیانا {داستانی برای آنان که حقیقت را برهنه می خواهند!}
From the story of Actaeon and Diana in Ovid, Metamorphoses III


نیمروز بود و آکتائون چون همیشه خسته و افگار از شکار هرروزه، راه بازگشت پی گرفته بود، به همراه وفادارترین همپایان و بهترین سگان اش که در شکار پشتیاری اش می کردند...

غروب نزدیک بود...

در نهانجای جنگل، در تارون ترین جای نادیده اش، میانکوهه ای بود که خویش پنهان اش را به سایه ی کاجان و صنوبران بلند نهان کرده بود. این میانکوه، سپنتا-جای دیانا بود، ایزدبانوی جنگل و باکره گی و کودکانگی. در نهان ترین جای این میانکوهه، غاری بود که به افسون دیانای هنردوست زیباگشته بود. در این غار چشمه ای بکر می رخشید که ایزدبانوی جنگل به گاهِ خستگی، در رخشش آب فشان اش، پیکر باکره اش را می آراماند. این نیمروز نیز چونان دیگر نیمروزان، دیانا ردا در یک دست و صندل و کمان افسونگر به دست دیگر همراه پریان بر لب حوضچه ی چشمه اش نشسته بود؛ زیباترین پریان، شکنج-موهای افشان اش را شانه می زدند. آواز دلربای شان در غار بازتاب می کرد و رقص چمان شان در زلالی چشمه می رقصید.

آکتائون از همپایان دور شده بود تا با دیدار جنگل ِ نیمروزی، جان خستیده را اندکی بیاسایاند که به ناگاه به غار دیانا رسید و ایزدبانوی پوپک را به حال حمام گرفتن دید... واماند... پیریانِ دیانا که دیدند آدمیزاده ای به سپنتاجای ایزدشان درون شده، فریادزنان به سوی ایزد خود دویدند و با پیکر خویش، پیکر نادیده و نابساویده ی دیانای باکره را بپوشانند. دیانا تا خود را در این رویداد یافت، چرخی زد، کمان اش را به آب چشمه زد و در حالی که افسونی را می ژکید، آب را به آکتائون پاشید و گفت:
"حال اگر می توانی برو و برهنه گی ام را جار بزن! ای گستاخ بدشگون!"
آکتائون افسون شده بود. او به جادوی ایزدبانوی باکره، به نره-گوزنی جنگلی دگر شد. در چشمه افتاد و شاخ اش را در آبگینه ی چشمه دید. نالید، اما ناله اش بی کلام بود، می غرید به خرخری حیوانی! گرمای اشک را بر گونه های زمخت و پشمالوی گوزنی اش حس کرد. اندیشناک شد که چه کند، به کاخ بازگردد یا در جنگل به آوارگی، حیوانیت اش را نهان کند؟

به یاد سگان اش افتاد... ترسید...!

سگان در پیش اش می دویدند. او نیز نفس زنان، می گریخت. پَسَ اش، پارس تکاورترین سگان شکاری اش را می شنید که در پی گوزنی چاق و بالغ می دویدند، در پی ارباب خود، در پی او می تگیدند! بر بلندای صخره ها، در میان تنگدره های کوهستانی می گریخت و سگان در پی اش، گریز بی پایان اش را پاسخ می دادند. فریاد می زد: " ها! منم! ارباب تان! به یادم آورید! چه می کنید! هلا! به یاد آورید!". اما تمام واژگان اش، خرخر گوزنی بود که شکارگران را به خود فرامی خواند... "به یاد ام آورید! من ارباب ام..."

سگی بر پشت گوزن جهید، دیگری پای اش را به گازی زخمید. آکتائون افتاد. گوزن نالید. سگان، همگی بر روی اش پریدند و بر تن حیوانی اش دندان زدند. نالید. از دور خروش همپایان شکارگر اش را شنید که در پی اوی گمگشته اش در جنگل فریاد می زدند: "آکتائون! کجایی؟! بیا شکاری یافته یم! بیا!".

سگان می دریدند و همپایان می خندیدند و سراغ از آکتائون می گرفتند تا او را نیز در سروُر شکارِ این گوزن بزرگ، انباز کنند.

غروب انجامید...

گوزن مُرده بود.


۱۳۸۲ آذر ۲۷, پنجشنبه

وازنش گزندگی همچون مهربانی پنهان یک دوست!

آیا گزندگی درد دارد؟ بله!
آیا درد رنج است؟ ...
آیا درد، نمی تواند پیش درامد لذت باشد؟ بله!
Are we going to be involved in Masochistic justification?

<<مراد از گزش، تلنگر و نیشگونی است که نیوشنده-انگیزی می کند.>>
با تو همرای ام که نیوشنده از نیوشیدن نوشتار لذت می برد. اما آیا لذت بی رنج، هست می شود؟ آیا این کامگیری پس از تاب آوردن تلخی نوشیدنی است؟ کدام تلخی؟
از اول:
رویارویی ما با نوشتاری که آن را از نوشته جدا می کنیم چگونه است؟ آیا نوشتار پیشتر از نوشته وجود دارد؟ نوشته به نوشتار فرگشت می یابد اگر و تنها اگر بتواند خواننده را در جریان "خواندن" به نیوشنده بدل کند. این کار با آشوب-زاییِِ رنگ ها در افق دانندگی خواننده و با ویران کردن و لرزاندن ساختمان داشته های او ممکن می شود. {این رسم دوستی ما نیز هست: ویرانیِ درعین شکوهشِ شخصیت دوست}
- آقای عزیز شما چقدر گنگ حرف می زنید!
از اول:
حالت تدافعی! موافق ام. اما وجود آن گزشی که از آن می گویم، در اصل به خاطر ایجاد همین حالت است! چطور؟ به گفته ی خودت، زمانی که خواننده چیزهایی را می خواند که با انگاشت های او، با حقایقِ زیسته اش و با داشت ها و میراث های اندیشگی اش درستیز اند، ناخودآگاه نسبت به نوشته/گوینده حالتی محافظه گرایانه به خود می گیرد. چشم اش بنفش می شود. از نویسنده/گوینده بیزار می شود. حق دارد! چراکه او تمامیت انگاشتین او را به چاش کشانده، او پرسش "بد"ی کرده: پرسش از چرایی انگاشت خواننده! خواننده نمی تواند پاسخ گوید. قرار بر این نیست که او به نویسنده/گوینده پاسخ دهد، چه که او باید نزد خود پاسخگو باشد. چرا؟ آیا داشته های ام را آنقدر به اندیشه زیسته ام که حال بتوانم دفاع کنم؟ آیا داشته های ام، داشته های "خویش" ام است؟ آیا سنت ام را بازاندیشیده ام؟ آیا هنوز چیزکی از کشسانی جوانی مخ (اگر جوانی مخی در کار بوده باشد!) برای ام باقی مانده است؟
نه! او پیش از آنکه در برابر منِ نویسنده، و حتا بس پیشتر از آنکه دربرابر نوشته جبهه گیری کند، در برابر پرسش پساخوانشی نوشته خود را وامانده می بیند... اما او نیاندیشیده، کتاب خوانده، ازبرکرده و بت های ذهنی فراوانی را پرستیده ... فرار می کند...

ما این فرار را می خواهیم.

این جبهه گیری ارزمند است! حال چه او بیاید پس از جزر دریای غیریت (؟)اش، نوشته را اندیشه کند و چه منِ نویسنده را یک روان-گسیخته ی جامعه-ستیزِ شکسته-عشق ضد زن بداند و نوشته را "نخواند"، چندان تفاوتی نمی کند. آیا ما می خواهیم کسی بیاید نوشته ی گزنده را بخواند و ساعتی سپس تر پادزهر بزند و خوشی صورتی اش را پی گیرد؟ نه! ما خواننده نمی خواهیم! ما خواننده ای برتابنده ی درد می خواهیم که با خوانش پساخوانشی چیزی فهمیده باشد. و این خواننده به زعم ما همان کسی است که در زندگی می تواند با رویارویی با هر امر "نو"، هر سخن تازه و هر جهان دگرگونه، رابطه ای سره برقرار کند!

درد باید پذیرفته شود. آنات درد، برسازنده ی لذت اند. لذت چیزی نیست جز پایستگیِ کوبه های درد. جدا از این. بیشگانه ی لذت ها، پیش از آنکه دریافت شوند، همراهی درد را با خود دارند {مثل پوپکی که باید در نخستین تجربه ی جنسی، درد بکارت-زدایی را پذیرا شود تا بتواند از پس اش از سکس لذت برد! او تنها باید یکبار، در نخست-بار، درد را برتابد؛ خواننده از این هم پیش تر می رود. او همیشه در می کشد؛ او همیشه از نو نیوشندگی می کند، به همین دلیل خواننده همیشه باکره است. باکره ای که می خواهد به گایش با نوشتار، نیوشنده شود.}

درست خواندن هر متن تازه، هنر است، که بیا تا "غریب-خوانی" بنامیم اش. ما زمانی می توانیم خود را هنرمندِ این هنر بدانیم که فادر باشیم تا در گاهِ خواندن خویشِ خواننده مان را از پیش-داشت ها و پیش-انگاشت های خود بگسلانیم و همهنگام از پویه های اندیشگون مان برای خواندن/تفسیر متن بهره گیریم. ما باید خود را آماده ی "خواندن" امر بیگانه کنیم. پذیرایی از خصم! چرا؟ چون می خواهیم بر خودِ کهنه چیره شویم و این سان برنامه ی چیرگی بر امر غریب، بر نوشته ای که بیگانگی می کند و ما را می آزارد (مگر هر چیز بیگانه و نو، گونه ای آزارمان نمی دهد؟ مگر شکستنمان را نمی خواهد؟ مگر انرژی نمی گیرد؟) را طرح بریزیم. آری! چیزی که بر سنت ما، بر عقاید ما می توفد( چه بجا و چه نابجا) ما را در آن حالت تدافعی که از آن می گویی می نشاند. مسئله درست همین جاست. همین جاست که خواننده دیگر حتا خوانندگی هم نمی کند. او با خواندن نخستین جمله ها، می بیند که آری، گو آنکه نوشته یکسر خصم اوست؛ نوشته او را خوانده، او را نماریده و در چشمان او زل زده، و خواننده جبهه می گیرد. چگونه؟ او باقی نوشته را با دیدی (به قول تو) تدافعی می خواند. یعنی او هرگز نمی خواند! این بیماری در گفتگو هم هست! انجا که ما در حال گفتگو با طرفی هستیم که بر ضد (اندیشه ی)ما سخن می گوید، ما به او گوش نمی دهیم، سکوت نمی کنیم؛ با آنکه هیچ نمی گوییم اما خاموش نیستیم و در گوشه-و-کنار مخ مان در حال ساختن جمله هایی هستیم برای یک جوابیه ی تند. با ساده-سنجی، می توان خواندن نوشته را به گوش کردن گوینده ی گفتگو مانند کرد.

<<از میانگی سطرها سخن گفتیم: میانگی در اینجا همان سکوت در گفتگوست.>>

خواندن دیگری هم درکار است. خواندن پس از خواندن نوشته. پساخوانش یک خوانش. و این پساخوانش به گمان من زمانی هست می شود که نوشته فراگیرنده ی رانه های توانمند آشوبنده باشد، که مثال اعلای اش در زبان شعر نمایان است. آیا شعر نمی گزد. {آیا حال کردن با شعر پیش از خواندن آن (آنگونه که جوانان هم-شاعر ما همه چنان شعری اند)، می تواند نیروهای ویرانگر را از شعر بیرون کشد؟ آیا شعر نباید با جدیت خوانده شود و سپس اگر حالی هست، پس از آن خواندن زیست شود؟ این پرسشی است که تو باید از نرمی و زنانگی تمامی دوستان شاعر ات که از نرمی مغزشان می نالند بپرسی! البته همراه با احترام!}

گزش، درد است، اما دردی که به هیچ رو منفی نیست. دانستن اینکه این درد شرط بایسته ی لذت خوانش است، پیش-فرض من برای وجود خواننده ای است که به نیوشندگی میل می کند. اگر خوانندگان را به همین انبوه-زدگان اندیشگر-نما و همسالان روشنفکر کافی شاپی محدود می دانی، باید بگویم که بحث نیوشندگی و گزش نوشتار درکل بحثی آرمانگرایانه است. اما من به این محدودیت بسنده نمی کنم. (شاید در اینجا اندکی خوشبین ام!)

آیا خواندن، هنر است؟ آیا خواندن سخت تر از نوشتن نیست! البته! این را کمتر اندیشیده ایم...

با خواندن، قلم آزاد می شود.



۱۳۸۲ آذر ۲۵, سه‌شنبه

گزندگی، از خواننده نیوشنده می سازد؟
پاسخم به این سوال منفی است.نیوشنده گزیده نمی شود،نیوشنده یک نوشتار یعنی کسیکه آنرا زیست می کند و خط بطلان بر آفریننده آن می کشد از نیوشیدن نوشتار لذت می برد،بقول معروف با آن حال می کند.
گزیده شدن در اکثر موارد در انسان عکس العملی مشابه بر می انگیزد و این واکنش را می توان بخشی جداناپذیر از وجود آدمی دانست،به خوب یا بد بودنش اصلا کاری ندارم.بدین ترتیب که با گزیده شدن فرد همواره حالت تدافعی به خود می گیرد،گویی باید با نیرویی مخالف که قصد آزار او را دارد مقابله کند،حتی در مواردی که فرد در تنهایی و خلوت خود به حقیقت آن گزش می اندیشد،هنگامی که به قضاوت می نشیند ،برای فرار از واقعیت همواره آنرا به گونه های مختلف تخطئه می کند،پس می زند و خود را توجیه می کند.اینکار را می توان با زیر سوال بردن نویسنده و تخطئه او انجام داد مثلا نوشته های علی را در مورد زنانگی حاصل شکست در یک را بطه عشقی دانست و یا نظریات او را در باب انبوهه و جمع دلیل انزوا و گوشه گیری او یا مطرود بودنش از جامعه و عدم داشتن توانایی برای ایجاد رابطه عنوان کرد.دلیل این است که در اینجا فرد گزیده شده و این گزش بخصوص در مورد خواننده یک نوشته بسیار شدیدتر است زیرا تنها ارتباط میان او و نویسنده آن نوشته است در حالیکه شاید اگر این گزش از جانب یک دوست یا کسیکه شناختی نسبت به او وجود دارد صورت گیرد واکنش تدافعی در مقابل آن به گونه ای ملایمتر صورت گیرد،بدین ترتیب گزش یک نوشتار از سوی نویسنده ای بی چهره،بعید است که نیوشیده شوداما یک نوشتار از سوی نویسنده ای که کارهایش را دنبال می کنید و او را می شناسید و چهره و وجهه ای در نظر شما دارد شاید که بتواند نیوشیده شود(همه اینها به میزان گزندگی نیز مربوط است).
بعنوان نمونه واقع گرایانه تر می توانم نحوه نقد یک کار هنری مثلا یک فیلم را مثال بزنم.نقاط ضعف یا قوت یک فیلم را می توان بگونه های مختلف نقد کرد،اما نقدی که گزنده باشد راه بجایی نخواهد برد،همانگونه که بزرگترین و برجسته ترین اندیشمندان و متفکران نیز نسبت به نقا دی های تند و گزنده به موضع می افتند.
برای نیوشیدن یک نوشته ابتدا باید بتوان با آن ارتباط برقرار کرد که این ارتباط هم در حین مطالعه و هم در اندیشیدنهای بعد از مطالعه بوجود خواهد آمد،بدین ترتیب همواره نیوشنده باید با بخشهایی از نوشتار ارتبا ط برقرار سازد و بدین وسیله قادر خواهد بود تا جنبه هایی از نوشته را که با آنها موافق نیست یا بگونه ای با آن ناهمگون است(نمی توان این بخشها را برای او زهرآگین نامید) را با تفکر و تعمق هضم کند(به انگبین دگر کردن، باید گفت کسی که می اندیشد و اهل گفتگو است هیچگاه گزیده نخواهد شد،بهرحال وقتی بخواهید شربت تلخی را در کام کسی بریزید،حتی اگر شربت شفا بخش نیز باشد،بایستی که انرا با چیزی بیامیزید تا طعمش را تعدیل کند و با ذائقه انسان سازگار سازد.
اما ژکان طبیب جامعه کثافت زده انبوهه نیست،ژکان خدای چکاننده شربتهای تلخ در کام بیمار انبوهه نیست،ژکان اما به چشم انبوهه زهردار و سمی است،خطرناک و بقول آنها ضد انسان،آری ژکان برای هرزه گان و بی مایگان،برای آنان که در دنیایی عروسکی و صورتی می زیند بسیار گزنده است،و می دانیم که این زهر نه تنها در درون آنها انگبین نمی شود بلکه پادزهر کینه و عداوت و نفرت نیز برمی انگیزد.از سوی دیگر کسانی که نیوشنده نوشته ها و نوشتارها هستند،کسانی که اهل اندیشیدن و گفتگو هستند هیچگاه گزیده نخواهند شد،گزندگی برای آنها معنی ندارد،آنها به دیدگاهها و عقاید جدید و متفاوت می اندیشند،یا می پذیرند و نو می شوند(نه گزیده!) و یا کنار می نهند، زهر در نوشتارهای ژکان برای نیوشندگان زهر نیست،شربتی است گوارا،شراب ژکان بر مومنان انبوهه حرام است و بر نیوشنگان ژکندگی واجب.
به ساده ترین زبان روند تبدیل زهر به انگبین چون تلاش کیمیاگران است:خوب ولی بیهوده،در عمل نوشته های ژکان یا زهرآگین است که پس زده می شود و تخطئه می گردد یا شیرین و گواراست که نیوشیده می شود.
چشته بیان اصیل اندیشه زهر نیست،چشته آن شیرینی نو شدن و تعالی حاصل از اندیشیدن است.آنکس که از روراستی با خود در گاه آه-اندیشگی چیزکی بداند هیچ چیز را دهشتناک نمی یابد.

۱۳۸۲ آذر ۲۰, پنجشنبه

درباره ی نوشا-گزِشِ نیوشنده-ساز!


بر آن بودم تا پاسخی بر پرسش همیشگی محسن بنویسم...
درباره ی گزندگی نوشتار: آنچه که خواننده ( ی نانیوشا) را می خلد، ذهن اش را می انگیزد و البته در عوض هزار ناسزا را نثار نوشته و نویسنده می کند! نه محسن ( که به گمانم هنوز تا درک نوشتار فاصله دارد) که دیگرانِ خواننده تری هم بوده اند که این سبک را سبکی گزنده و آزارنده ی خواننده دانسته اند. سبکی که خواننده را از خواندن بیزار می کند!
افزون بر اینکه سبک را نمی توان از بیان و بنابرین از اندرونگی نوشته جداکرد، بیایید تا خودمانی تر درباره ی سبک گزنده،از درِ روان-شناسی بافتار و تاثیر بر خواننده و نیوشنده-داری سخن بگوییم.

در دیباچه ی کتاب غروب بت ها، نیچه با زبان ِ{ به قول آشوری} جنگنده اش در این باره سخن می گوید:
""... جنگ آوری همواره شگرد بزرگ {شفابخشی} جان هایی ست بسی به درون گراییده و به ژرفی رسیده. در زخم زدن نیز نیروی شفابخشی هست. این نکته پردازی که سرچشمه اش را از چشم دانشورانه پنهان نگاه می دارم، دیری شعار من بوده است:
In crescent animi, virescit volnere virtus""
- نیچه، غروب بت ها، ترجمه ی داریوش آشوری، ص 15

به راستی ما چه اندازه از نیروی زیستانی خود را خرج سرزنده ماندن می کنیم؟ مای تنها {و البته زنده!}
کسانی هستند که عقده می نویسند: با عقده-گشایی نیرو می گیرند، خالی می شوند...
دیگران نقاشی را می نویسند: با رنگ نیرو می گیرند، قلم را به سطحی ترین مرتبه اش، به "دیدار" فرومی کاهند...
کسانی افسرده-نویسی می کنند: روان را از نیروهای منفی تهی می کنند، مثل doom-زدگان!
کسانی علمی می نویسند: ریاضی خون خود را می چگالانند تا نیرو بگیرند، که تجلی کامل خواست قدرت درحقیقت اند! یعنی می نویسند تا "چیزی" بشوند!
کسانی هم سرسپرده ی احساس اند و از آمیزه ی "آه-اندیشه" تنها "آه" را یاد دارند. سرسپرده ی حس اند و آن قدر در این بردگی پیش می روند تا احساس شان، تا ارزمندی جان شان به احساسک بدل می شود. اینان هم با اینکه بودار می نویسند اما خود را خالی می کنند { چه بسا یک دیگری را، یک شکسته ی همدرد دیگر را پُر کنند...چه سود!}

اما تکلیف "آنان ِ ما" چیست؟ که بی زبان ترین چیزها را به سخن وامی دارند؛ که بیم آن را ندارند که از پلشتی انسان و عروسک بگویند، که سرزنش نیمه-دوستان، پرخاش انبوهه و حتا لبخند همپیالگان را به هیچ می گیرند؛ "آنانِ ما" از کجا نیرو بگیرند؟ بی شک از جدیت! و افراط در این جدیت! دوری از شوخ و شنگی باهمستان های به غایت سطحی و زنانه ی روشنفکری و افراط در این دوری-گزیدن! (چیزی که حتا اندیشنده ترین همسالان ایرانی هم از آن گریزان اند!)... نه اینکه ابژه ی مضحک شان بس دیگرگون از دیگران است!؟

باید همیشه به یادداشته باشیم که از هرچیز که ما را در اندیشیدن نرم و صورتی کند، کناره بجوییم؛ که همیشه ول-اندیشی و لاس زدن های شوخ و شنگ و شلوغ را از جدیت آرام و شاد جدا کنیم! که بخواهیم تا بکوشیم که بتوانیم تا از جدیت، شادی را برآهنجیم. این را باید "خواست".

گزندگی، از خواننده نیوشنده می سازد! آنگاه که در نوشته ی ناب از رابطه ی نوشته و نیوشندگی خواننده می گفتیم، مراد ما از نیوشنده چه بود؟ نیوشنده که در آنجا شربت صورتی گازدار نمی خورد! هان؟! او زهر گزش نوشته را می نوشید و این زهر، در معده ی نیرومند اش به انگبین زرتاب دگر می شد. آن زهر چرا زهر بود؟! چون بیان پرآوا ترین اندیشه بود، چون بیانِ بیان نبود، یعنی در حقیقت چون بیان نبود. آن کس که از روراستی با خود در گاهِ آه-اندیشگی چیزکی بداند، از حضورِ سهمگین ِدهشت بارترین اندیشه ها آگاه است: اندیشه هایی که گفتن شان، گوینده را می افسراند. زهر، چشته ی بیان اصیل اندیشه است، بیانی که در آن از درنظرگرفتن گنجایی( ظرفیتِ) خواننده گذر می شود، تا هستی نیوشنده پس از گزیدگی و زهر-نوشی تضمین شود. {او زهر گزش نوشته را می نوشید و این زهر، در معده ی نیرومند اش به انگبین زرتاب دگر می شد} انگبین ساخته ی خود او بود. ثمره ی نیرومندی اش و پسامد قدرت اسیدی گسارش اش. او نوشته را "خواند"؛ آنِ خود اش کرد. او خود با خواندن اش، نوشته را بازنویسی کرد. او زهر ِمنِ نویسنده را نوشید، اما با گواریدن اش، بر گزش ام لبخند زد و از تلخی نیش فرا رفت تا "بخواند". و چون خواند، دیگر زخم و گزش و تلخی را از یاد می برد. او مرا کُشت!

ما با گزیدن ،خود را، زندگی هرروزه ی خود را فدای حضور مارِ حقیقت می کنیم! تنها با گزش می توان انسانِ لَش را کمی جنباند و به آشیان این مار نزدیک کرد! ما چون گَزیدن خویش مان را گُزیده ایم، در فکر نیوشندگی مخاطب، می گزیم. این یک همیاری اجتماعی (؟) است! و گزیدن خواننده راهی است برای ساختن نیوشنده ای که نوشته ی ما را بسوزاند. اخخخ... امیدوارم تا دال و مدلول را باژگونه نشناسید، چون مار... چون حقیقت، کاوشگر اش را به سوزشی سخت نا-بود می کند.

Don't call me Pessimist; try to read between the lines.
و در میان سطرهای یک نوشتارهیچ چیز برای نشخوار یک خواننده وجود ندارد. و نیوشنده، در آن سو، در این میانگی ها، چیزهایی را "می خواند" که منِ هیچ، که میانه ها را در پیاپی بودگی سطر گنجانده ام، هنوز نخوانده ام! این میانگی ها باید خوانده شوند تا نوشته، نوشتار شود. و خواندنی چنین، نیوشنده ای چنان تیزبین، شکیبا، ویرانگر و ساخت-زدا می طلبد. به گمانم تنها در اینجاست که دیگر من نویسنده ای وجود ندارد تا از آن چیزی گرفت (یا ناسزای اش گفت)! {چشم خواننده ی نافلسفی چه اندازه نسبت به واقعی ترین رویه های حاضرِ امر غایبِ باشنده درنوشتار کور است، و افسوس که ما به دنبال فلسفه-خوان نیستیم!}

بگذارید کمی دردمان را بژکیم: درک نشدن سخت نیست ، اگر و تنها اگر در آن جدیت افراط کرده باشیم! ما در غروب افراط کرده ایم! و این افراط در چشم کسانی که همیشه غروب می کنند و به دیدن دَمِشی نو خوگر شده اند، به زیباترین اعتدال می ماند؛ کسانی که جنگندگی زیبا در زندگی را چونان یکه-چاره ی گریز از جندگی زندگی فهم کرده اند.





افزونه درباره ی نگاره:
خواننده در "ساختِ" دردناک فشرده شده، او می تفتد ، داغ می شود و می میرد. او خودِ خواننده اش را در ساخت می بازد تا "ساخت" را بی-ساخت کند. و اینجاست که نیوشنده ی ما زاده می شود...

۱۳۸۲ آذر ۱۷, دوشنبه

واگویه هایی از "گوته"


- آنجا که پنداره ها وا می مانند، خرامیدن واژه ها آغاز می شود.

- ما هرگز نمی فریبیم. آری، ما هماره فریفته می شویم.

- یک شعار خوب: تکتازی کن و فرمانروا باش /
یک شعار بهتر: متحد کن و رهبر باش

- بِگاه اش لذت ببر و بگاه اش وضع را تحمل کن...

- اگر برآنی تا به سبکی روان بنویسی، ذهن ات را ساده و بی پیرایه کن. و اگر می خواهی اصیل بنویسی، در فکر اصالت روح خود باش.

- برخی چیزها در جهان دیر می پایند؛ بهروزی {خوشبختی} از اینجور چیزها نیست!

- شناخت چیزهایی که فرد مضحک شان می داند، راه خوبی برای شناخت شخصیت اوست.

- آدمی دست کم باید باید هرروز: یک موسیقی کوتاه بنوشد، شعری بخواند، نگاره ای زیبا را نظاره کند، و اگر امکان اش باشد، کمی بخردانه سخن بوَرزَد.

- یک اندیشنده ی هوُشوار، اغلب، چیزها را خنده دار می بیند؛ در عوض، یک فرد احساسی هیچ چیز را خنده دار نمی بیند.

- {اخخخ} چه وحشتناک! انگاریدن های بی ذوق!

- شاید از پس گرانی های بیشماری برآییم، شاید از مصائب بسیاری گذر گنیم، اما بهروزی در زندگی هرروزه از پس ما ساخته نیست.

- از خصیصه های ویژه ی عشق این است که عاشق می سگالد این تنها اوست که می تواند عشق بورزد، عشق آنِ اوست، زین پیش هیچ کس چونان او عاشقی نکرده و زین پس هم احدی چون او نتواند عشق ورزید!

- از گرفتاری دیگری خرسندی؟ از این پست تر نمی شود!

- هرز رفتن قدرت را بِپا! کوشش، ستیزش و پویش فراوان، شیره ی قدرت را چگال تر می کند. پس در کوشندگی بپوی.

- در برابر نقد نمی توان از خود دفاع ، و یا خود را تایید کرد! بل باید در کنار نقد، راه خود را پی گرفت، و نقد آرام آرام تسلیم خواهد شد.

- کافی است که خود را باور کنی، آن گاه می دانی که چگونه باید ات زیست.


۱۳۸۲ آذر ۱۲, چهارشنبه

رقصان در ستایش خزان { یک سپاسه-نویسی!}



آه! خزان! با تو چه گویم؟ چون خواندم ات، هیچ ام نگفتی؛ پاسخ ندادی. خواستم تا به بی گفتاری ات بگریم، تو اما بی صدایی ام را خواستی و من خموشیدم... نتوانستم... پس خواندم ات. نوشتم برای تو! برای مای زیباگشته!

رقص ات را دیده ام. رقصی بزرگ از پختگی. رقصی یکسر جوان. تُرد و سبک و شنگ و بی آمیغ و رنگ. رقصی تاژ و گران. رقصی در دایره ی زاد-و-میر طبیعت. تو رقص سماع طبیعتی. شاید که بهار را رقص شادان زایش بدانند؛ تو اما، پیرِ جوانی. ترده گی و همسازی و گرانی ات، همه از شوریدگی ات برخاسته اند. تو شوریده می سرایی! تو جوانی را در بلوغ سرودی. تو در عشقی. چون جوانی کهنه ات را در کهنه گی جوان ات زیسته ای. تو، تناورده ی عشقی. این را حتا عروسکان صورتی هم دریافته اند!
تو شوریده گی پیشامرگی را خوب زیست می کنی. تو به بهار پسین درود می زنی! تو دایره را فهمیده ای...

سرگشته در تکرار...

گریز ام تویی، ای گزیرنده. افسرده گی ام را می بینی: گوریده گی انبسته-غقل انبسته ام را می دانی. عقل افسرده را خوب می شناسی. عقلی که بر دیوانگی، به نام انبوهه، دیوانه وار می توفد. بر داغی عقل ژولیده ام ببار. ببار. بر تلانبار دانش ام ببار، داشته ها را بخیس و بپوسان، مگر تا که دیگربار خویش ام را دریابم و بر بوم سپید نداری ِ پربارِ مغزِ گزیریده ام اندیشه بیافشان ام؛ مگر تا بتوانم به رنگ زرین ات، نانگاشته ترین انگاره ها را بنگارم. ببار و ابر سپهر اندیشه ام را باردار کن. ببار تا ببارم. بیا تا بباریم.

گریسته در گریه...

از باران ات بسیار می گویند. و بس می گویند، و در این بساگویی ها چه کژ اند! شنیده ام که گویه های زمینیان را نمی پسندی. از انسان-بودگی شان در رنجی. از"عشق در باران" می گویند و "عشقِ باران" را نمی بینند. از گرفته گی هوای ابری می گویند و از اینکه با حالِ پژمرده ی عشق شان همساز است، و از زیبایی راز و بزرگی پوشیده گی در تارونی ات هیچ نمی دانند. چه بد فهمیده شده ای! تو ای پرمعناترین. ای پرقدرت! تو ای مهربان! بگذار تا زینده ات، تا من کمی از باران ات بگویم... بخوانم... بخواهم تا بخوانم... بخوانم تا بخواهم... بخواهم... بارش ات زبان ام را خشکانده؛ آتش از قلم ام طریده... تو خاموش ام کردی... آه مهربان بیا تا دمی به بزرگی هستشِ قطره بباشیم!

غرقه در نگاه قطره...

مِه ات! در سکوت بی رنگ می خروشد. آرامیده در چگالشِ تارونی، شور می انگیزد. چنین از اورنگ گُرازش به زیر-ام می کشی؛ چنین انسانی ترین پرده را از پیکره ی هستندگی ام برمی اندازی؛ چنین درست و به جد ومهر: در سکوت بی-رنگ-شده ی مه-آلود. آه... چه مهربان! در تاریکی مه ات، شعله ی مهر مهین ات را بر بادسری فسرده ام می زنی. خُردِ خرد ام می کنی تا که بسا از درزهای روان خود-فریب ام، بخار مرض ان بیرون شود، تا درست شوم. چه خوش آن هنگامه ای که در آن بتوان هوا را نوشید. تو ساقی نوشیدنی. بی-رنگی را در تارون-گاه مه ات شاد می نوشم. در سکوت مه، در مرگ رنگ است که خویشِ در-خود-باشنده ام را دیدار می کنم. آری در تیره گی ات، تارون-اندیشی می کنم، باشد تا همچون مهِ نارنگ ات، سیاهی عقل ام را به سپیدی تارونگی بیامیزم. خزان! ای نگارگر بی رنگی...

کور در بی رنگی...

سرخی در زردیِ سرخ ِ زردفام. زرد را سرخ کردی تا مرگ برگ پژمران را با آتش شوق زندگی آمیخته باشی؛ در سرخی، زرد زدی تا کامِ نهادخیز شورمند را پخته کنی. تو رنگینه های طبیعت را چون خون-آشامی که خون می نوشد و خونریز را جاودان می کند، می نوشی تا طبیعت را جاودان کنی! تو با رنگ-آشامی، پاس رنگ می داری! تو همانا رنگ-کُشی. رنگ را نا-بود می کنی و از آمیزه ی نا-بودی ها، شیره ی زرتابی می پزی که آن را در دم شادنوشی هوای ات، پیش-نوشِ مه-نوشی اش کنم. بَه از مستی این شیره! وَه بر بی باکی خزان قاتل!

رنگ در رنگ...

خزان! ای درون-باش ترین فصل! ای ماندگار! ای خاطره! حس ام در درون-آخته گی هر دم ات، به "حاد-حس" فرگشت می یابد. در حاد-حس که احساس ام در شتاب رشد اش می سوزد، که واقعیت و پندار دوگانه گی شان را در دود این سوزش گم می کنند، در حاد-حس خجسته ام، می گزافم تا "در-تو-باشم". به شتابندگی ِحادحس ام لبخند زدی، چونان که دلبر بر شتابکاری دلشده در مهربازی می خندد؛ لبخند تو نیز از پیروزی است. پیروزی بر من ِ من. با تو همراه ام، به شکستن ام می خندم، می هایم اش. ما با هم پیروز شدیم!
مرگ رنگ ات، تارونی در مه ات، جشن رنگان ات، سکوت خروشان ات، ترده گی رقص ات، مهربانی پرشکوه ات، آسودگی همه را به حادحس زیستم. تو خود، حادحس ام را انگیختی تا حادی ات را تا سرحد امکان بپرواسم. پس مگو که...

- ننویس!

و من می خوانم ات...



۱۳۸۲ آذر ۱۰, دوشنبه

یادداشتی بر شطحیات { جدایی زن از زنانگی}

پیش-نوشت:
این که بر نوشته ای، پی-نوشتی نوشته شود و هدف از این پی-نوشت روشنگری نوشته ی اصلی باشد، یا از پشیمان شدن نویسنده از نوشته حکایت دارد (او می خواهد غلط کرده ی خود را توجیه کند)، و یا این که نویسنده قصد دارد تا با تحمیل نگرگاه خود از متن بر ذهن خواننده، افق خوانش نوشته ی اصلی را به خوانش خواسته ی خود، محدود کند! در هر دو صورت، آنچه که زخم می خورد، نوشته ی اصلی است. هر دو کار غلط است! اما بگذارید برای اظهارارادت(؟) به کسی که نوشته های زنانه-ستیز من را زن-ستیز می داند، کمی غلط بکنم!

1.
نهاده:
"زنانگی (feminine) موجود است. >>
این نهاده شرط بایسته (و البته نا بسنده)ی درک زنانگی-ستیزی است. آن گاه که ما ناسانیِ زن و زنانگی را دریافتیم، برای ارز دادن به وجود، به بازاندیشی تحقق وجود دست می یازیم و با برخورد با پدیده (؟!) ای به نام زنانگی، به قصد جداکردن هر چه بیشتر این ناسانی، یعنی به قصد نزدیکی هرچه بیشتر به ارزشمندی وجود، زنانگی را می گاییم!
مرد و زن هیچ گاه یکدیگر را نمی شناسند. چون ابژه ی شناخت هم نیستند! همیشه چیزی در میان (در میانه ی شناخت)، سوژگانی شان را سرکوب می کند، دوگانگی را درهم می ریزد، چونان که شناسنده درابژگی دیگری، نیست می شود. اما در عوض، مردانگی و زنانگی در شناخت یکدیگر تا کجا پیش می روند! کله خر. شناخت در اینجا راهی است برای چاق کردن مردانگی و زنانگی. مرد مردانه مرض اش را در مرض زنانگی می ریزد و زن زنانه مرض اش را با مردانگی لمس می کند. گونه ای نیروگذاری دوسویه. شاید به همین خاطر است که می گویند زن و مرد نصف اند و هر یک با پیوند با دیگری کامل (؟) می شوند! در این انگاره، هویت مرد را مردانگی و زن را زنانگی فرض کرده اند. مریضان همیشه نصفه اند... انبازی در مرض، به مرضان دلگرمی می دهد؟! کسی هست که به ما نیاز دارد...

2.
وجود مکملی نمی خواهد.
مردانگی و زنانگی بی یکدیگر می میرند.
بند نخست نوشته، درگاهِ فهم کل متن است:
"گاهگاهی حماقت مردانه چنان در مردان فریاد می زند، چنان از درزهای گشاد روان شلش اش بافشار به بیرون می زند، که حتا سنگین ترین گوش را هم متوجه خود می کند. اینجاست که نیاز بی چون و چرای نرینگی نر به نازبالشی به نام زنانگی هویدا می شود. اینجا شروع زنانگی زن است!"
در این بند، چونی ِ آغازش همبستگی مردانه شدن مرد و زنانه شدن زن نشان داده شده؛ در ادامه، همبستگی از نگرگاهی تک-سویه ( مردانگی به زنانگی)، به زنانگی-ستیزی راه می برد. در دنباله ی نوشته، زنِ زنانه موضوع گایش قرار می گیرد!

مردانگی نیازمند زنانگی است. مردانگی چیست؟ مردانگی مرض مرد است. مرضی که با آن مرد به یک جنس اجتماعی بالغ بدل می شود تا حمالی یک زندگی خانوادگی را تاب آورد. ویژگی های این بیماری: خودخواهی مضحک، حماقت، خستگی از هر امر جدی، حال-بینی، میل-به-سلطه بر هرچیز، لذت از سروری، دوست-بازی و... التهاب مرد در مرض مردانگی با افیونی ارزان و هرجایی به نام زنانگی آرام می گیرد. مرد مردانه، به زنانگی زن نشئه می شود. مردانگی با زنانگی زنده است. در عوض، زنانگی با مردانگی به وجود می آید.
مردانگیِ مرد، نشانه سرسپاری اوست. سرسپاری اش به آن ندایی که او را از پیوند با مادیان روان می ترساند! مرد چون از برقراری رابطه با Animus ناتوان شود، نسبت به تمام انگیزش ها و رانه های هنر-ساز، تمام نیروهای آفریننده، تمام انگیختارهای ناب عاطفی خود شک-آور می شود. او از پیوند با مادینگی روان خود غامی است و از همین رو به زیر پوسته ای خشن و زبر پنهان می شود تا با ناخودآگاهانه ترین خودی-ترین ها روبرو نشود. او هنر و زیبایی و اندیشه را تنها تا آنجایی که به کار تسکین خستگی هرروزه گی اش بیایند می خواهد.او از زیست ِ هنر، از لذت از جدیت در اندیشه هیچ نمی داند و در عوض زنانگی زن او را فرامی خواند. او هرگز زن را نمی فهمد! به دنبال زن می افتد تا تایید شود تا شهوت را کمی سرد کند...
جدایی مرد/زن از مردانگی/زنانگی؟! چه یاوه ای؟ مگر می شود؟
پاسخ: شاید! و ازهمین روست که اندیشه ی ما به موجود-ستیزی میل می کند.!!!

3.
زن در خود تمام می شود. به زبان ساده تر او هیچ نیازی به تایید یک دیگری ندارد؛ مرد نیز چنین است. زن و مرد ناوابسته ی یکدیگرند. نیاز هریک به دیگر، درست، هم-چند نیاز دیگری است. برای یکدیگر نیستند! {عرب: ما زنان را برای آرامش شما آفریده ایم}. چرا؟ چون هیچ کدام نمی تواند دیگری را کامل کند. چرا؟ چون نقص شان متفاوت است. چرا؟ چون برای هم نیستند... این درست در برابر زنانگی و مردانگی است. در مردانگی، زن زنانه پاسدار لطیف مرض است. زن زنانه با کنش-پذیری مفرط، با دراختیارگذاشتن تمام گوشه و کنارها (؟!)، با فروش لطافت و در واقع با فروش نرمینگی، به زمختی مضحک و مردانه ی مردِ مردانه لطافت می بخشد و از زبری، کمی برای خود برمی دارد. موازنه! زن زنانه، به خوبی می داند که یکه-توجیهی که برای عشوه گری ها و اطوارهای اغواگر اش وجود دارد، همان خواهندگی کامگرایانه ی مردانه ی مرد است. او خود از ادا خسته می شود ولی چه کند که معنای زندگی اش، آن مرد، آن ماهیچه، آن آغوش، آن خانه، آن خانواده، آن چوک، آن ستایشگر است. او بی مرد می میرد.
زن و مرد ناوابسته ی یکدیگرند. بزرگی مرد و زن در استقلال شان از یکدیگر نهاده شده. در این استقلال است که پیوند شان پیوندی است که به اصالت عشق میل می کند. زن و مرد عاشق هم اند؛ زنانگی و مردانگی همدیگر را می گایند. پیوندشان از همان نخستین نگاه ها خراب است. رابطه در این میان، رابطه ای بی-زبان است که سویه ی مقابلِ رابطه ی بی-واژه ی عاشقانه است. نیازی به زبان نیست چون از رابطه هیچ نمی خواهند مگر تایید زنانگی/مردانگی، آرامش، خنده و خماری... امر جدی در اینجا تا حد امکان سپوخته می شود تا نوع انسان، دمی بپاید!

"من"، "تو" را می خواه"د". چون "تو"، دیگری ِ"من"ی. آن "دیگری" که "من" ِ من در همباشی سره اش با او،"من" می شود. خواستن "تو"، خواستنی است که در آن، "من" برای "تو" خواسته اش را می گوید، تا "تو" بدهی، تا تو، "تو" بشوی و از "من" بخواهی. خواستن ِ "تو"، خواستنِ خواهندگی توست. گونه ای جنس-زدایی... اما چرا از "من" و "تو" بگوییم، در حالی که مخاطب، آسان-خوان کژفهمی است که جدایی زن/مرد از زنانگی/مردانگی در مخ تکیده و کوتاه اش نمی گنجد! چرا که او هنوز در فکر مرد زندگی است. این مرض زنانگی است: عشق برای خانواده، معنی در خانواده! در زنانگی عشق به وسیله ای اخلاقی برای کسب پایگان اجتماعی، برای هدرنرفتن(!) و یا دست بالا برای امنیت بدل شده! رابطه ی عاشقانه در این دنیا به یک ماجرای نمایشی محض که در آن زن با وسوسه انگیزی به شکار مرد( مرد زندگی اش) می رود، فروبسته می شود؛ چیزی در حد یک بیمه ی امنیت اجتماعی! بازی همگانی است. قاعده ی بازی: فریبندگی در پوشش عشق-انگیزی، ادا و اطوارو زور که همه به گونه ای اخلاقی(؟!) رنگ آمیزی شده اند. این را همه می دانند. همه می دانند که ماجرا، به هیچ رو جدی نیست، فقط و فقط یک بازی. با این همه، همه در این بازی عشق-نمای عشق-سپوز می شوند، با گایش خود و دیگری شان، در انبوهه ی گاییده-جان، خوش اند. {... و تنها چیزی که در این بازی نمی توان دید، عشق است!}

اینها همه در دنیای جنس-زده چرند اند. "من" و "تو" برای گوش زنانه/مردانه، چیزی است پوچ شبیه یاوه گویی های یک روان-رنجور. چونان که شطحیات، برای خواننده ی آسان-خوانی که زن را اینهمان با زنانگی می بیند، چیزی نیست جز ثمره ی عقده گشایی های یک بی-عشق شکست خورده که زن را بد می فهمد(؟) ... جدایی زن از زنانگی، تلاش برای پدیدارساختن تفاوت های سره ی وجود زن است {زنی که وجود ندارد!}؛ تفاوت هایی که به اثبات ناوابستگی زن می گرایند! ولی باز هم بگوییم:از کسی که در پی مرد زندگی است، نباید انتظار فهم این ارزدهی را داشت! شاید یک چاپلوسی آب دار و مردانه، که زنانگی او را نرم و نرم تر کند، بیشتر از ژکنده کی پسند اش می افتد!

نهاده:
<<تا زمانی که "جنس" (و یا بهتر است بگوییم : گِرِهِ دردناک نر-گریزی)، یکتا-گوینده دنیای کوچک و ترحم انگیز گفتمان فمنیستی است، این چوک است که همچنان برتری نابجای نمادین اش را در زخمیده-شرمگاه تورفته ی بدن پوک ِ خانم معلم مرد-ستیز می تپاند.>>



۱۳۸۲ آذر ۷, جمعه




شعر می خوانم :
بر ساز دلم زخمه بیداد شما رفت
فریاد ندیدید که خود تا به کجا رفت
گویم که بدرید مرا سینه که در دل
همواره سخن از کرم و مهر و صفا رفت
با واعظ بی درد بگویید چه رنجی
دیوانه اگر از پی فانوس بلا رفت
اندوه از آن زهد ریایی که نمودند
آوخ که از آن درد از این دیده چها رفت

ساقی! قدحی باده بیاور شرری ریز
افسوس از آن عمر که بر راه خطا رفت
یارب تو ببخشای اگر در اثر درد
از خاطر ما شکر تو و شکل دعا رفت
ما معتکف خانه رنجیم بدانید
کاین لطف خدا بود که بر جان گدا رفت
دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید
هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت

حامد تو بزن باده که من دوش سروشی
دیدم که ز تکفیر به معراج فنا رفت*
و یادم می آید:
من یادم می آید که گفته بودم این جوی خون که اینجا می رود کار زخمه های همان ساز دل است نه کار شما،پس دیگر نیازی به آن همه وقاحت نبود که جمع کنید در کلمات،البته شاید هم لازم بود،بهرحال انسان باید گاه گاهی هم خودش باشد،هرچند زخمه ها بد نبودند وقتی از جای زخم خون کثیف فوران می کرد،پیشترها برای اینکار زالو استفاده می کرده اند،اما می گویند هنوز هم.
بهرحال من یادم است که نادر ابراهیمی جایی نوشته بود که:"ما را سلامت ما بر باد داد نه دنائت آنان،هرچند که حربه دنائت قوی است و ضربه رذالت سخت،هنوز توان سلامت ما،هزار بار بیش از دنائت آنان است،و ما شاید که آتش پرستیم،که تن خویش به چنان آتشی بستیم" و من یادم آمد که چرا آنقدر از خواندنش لذت بردم.
من یادم است که حافظ گفته بود:"هرکو شراب فِرقت روزی چشیده باشد،داند که سخت باشد قطع امیدواران"،و یادم است که همیشه به این می اندیشیدم که چقدر خوب است که حافظ گفته" قطع امیدواران" نه هیچ چیز دیگر،و من یادم آمد که سایه گفته بود:"آرزومند را غم جان نیست،آه اگر آرزو به باد رود"، و من فکر کردم که همه زندگی ما جمع شده در همه این امید بستن ها و آرزوها و دل کندنها و رفتن ها و نرسیدن ها و من دیگر فکر نکردم که این بد است یا خوب است زیراکه می دیدم آن بد همان خوب است که بد شده و پیشتر خوب بوده.
یادم آمد که امید گفته بود خوشبختیها را در خاطرات باید جُست و یادم آمد که من همه خاطراتم را خودم می سازم فارق از اینکه اصلا بوده اند یا نه چون بی خاطره خوب زیستن خیلی بد است و یادم آمد امید نوشته بود:" باشد، زنده‌گی مبارزه، ولی مگر یک پایِ دعوا گریز نیست؟ پس چرا خودکشی را چنین ناپسند می‌داری؟" و من فکر کردم آنقدر کتک خورده ام که دیگر حال گریز ندارم و یاد فیلم "گاو خشمگین"افتادم که حریف، دنیرو را زیر ضربات سنگین له می کرد در حالیکه او به طناب رینگ چسبیده بود و از شدت خونریزی داور مسابقه را خاتمه داد، درحالیکه دنیرو با لبخند به حربف می گفت:"من هیچوقت زمین نخوردم" گرچه صورتش له شده بود.
من اما یادم آمد که پیشترها برافروخته می شدم و حساس بودم به اینکه دیگران مرا چگونه قضاوت می کنند و حس کردم که دیگر برایم چندان مهم نیست که چه می اندیشند و چه می بینند در هزارتوی آشفته درونم که قضاوت شأن هرکسی نیست گرچه حق همگان است و یادم آمد مولانا گفته بود:"هرکسی از ظن خود شد یار من،از درون من نجُست اسرار من"و من فکر کردم که چرا باید درونم مشهود باشد و معلوم و در همین حین دریافتم که چقدر سبک شده ام.
من یادم آمد که ساعتها پای میز محاکمه نشسته ام و سعی کرده ام کثافتهای پیرامونم را توضیح دهم،یادم آمد که می خواستند محکوم کنند و تبرئه ،چون نمی شد تیغ تیز بی حرمتی و هتاکی و وقاحت نشان می دادند،یادم آمد که آنقدر پوست کلفت شده بودم که از پس هر خراش ،خنده ای بر لبم می شکفت ،یادم آمد از منطق و احساس و عرفان وفلسفه هم صحبت کردم و در پایان چشمانم سیاهی رفته بود.
من یادم آمد که صدای باز شدن سیل بندی را شنیده بودم و یادم نیامد که من پشت سد بودم و به بیرون پرت شدم یا جلوی سد بودم و سیل به درونم می ریخت ولی هرچه بود حجم عظیمی بود که شتاب می گرفت اما یادم آمد که دو سیل بند بود به صورت پله ای ،و سیل بند بالایی باز شده بود و به درونم می ریخت و من نیز ناچار سیل بند گشوده بودم به بیرون می ریختم اما یادم آمد که شاید سیل بند خرد شده بود نه اینکه من بازش کرده باشم.
یادم آمد که برهنه برهنه بودم و می دیدم مرا بسیار بد می نگرند و یادم آمد که برهنگی توی ذوق می زند و اینجا همه به حجاب گرفتن توصیه شده اند و یاد حافظ افتادم که گفته بود:"حجاب چهرا جان می شود غبارتنم،خوشا دمی که از آن چهره پرده برفگنم" و دیدم آنها که ملبس اند بسیار مورد اکرامند و یاد فیلم "آخرین وسوسه مسیح "افتادم و یادم نیامد مسیح ابتدا برهنه شد و بر چارمیخ رفت یا بر چارمیخ رفت و برهنه شد و یادم آمد کسی که مدت زیادی برهنه باشد پوستش می سوزد و چاک چاک می شود و زخمی می شود و کثیف و بدبو و یادم نیامد قبای ژنده ام را به کجای این شب تیره آویخته بودم.
من چیزهای بسیاری به یاد می آورم که بسیار خوب است زیراکه باعث می شود چیزهایی را که به یاد آورده بودم فراموش کنم و چیزهای بسیاری که فراموش می شوند چیزهای بسیاری را به یادم خواهند آورد.
شعر می خوانم:
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند.....آیا بوَد که گوشه چشمی به ما کنند!!!؟
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی.....باشد که از خزانه غیبم دوا کنند
معشوق چون نقاب ز رخ در نمی کشد.....هرکس حکایتی به تصور چرا کنند؟
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدی است.....آن به که کار خود به عنایت رها کنند
بی معرفت مباش که در من یزید عشق.....اهل نظر معامله با آشنا کنند
پیراهنی که آید ازو بوی یوسفم.....ترسم برادران غیورش عبا کنند
حالی درون پرده بسی فتنه می رود.....تا آن زمان که پرده برافتد چها کنند
گر سنگ ازین حدیث بنالد عجب مدار.....صاحبدلان حکایت دل خوش ادا کنند
مِی خور که صد گناه ز اغیار در حجاب.....بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
پنهان ز حاسدان به خودم خوان که مُنعِمان.....خیر نهان برای رضای خدا کنند
حافظ دوام وصل میسر نمی شود.....شاهان کم التفات به حال گدا کنند

و یادم می رود.


*شعر بالای متن متعلق است به دوستی بزرگوار





۱۳۸۲ آذر ۳, دوشنبه

متن-آوازی ژکانیده از Emperor


پیامبر

... ساعت سکوت زنگ زد
و پیامبر از خواب هزاره اش برخاست
سرگشته بود و برآسیمه
مرشدی خواست که گمگشتگی اش را به-راه کند

... پژولیده از رسالتی پوسیده

"زمان معجزه ام به سر رسید
دیگر بس است
عید پیامبری ام فرارسیده
هان؟ بهبودی؟ اخخخ...
نه! دیگر بس است
حال نظاره گر بیماری ام! همین و بس!"

"اینجا خاک وخون بر کرانه های خورشید در هم تافته اند
من پیامبر ام
من در این تافتگی سایه افکنم
من نور-خوار ام"

"پیامبری ، نظاره گر بیماری
نور می نوشد و
می گرید"

" می میرم
و وامی پاشم
می میرم
و می تباهم
و در پوسیدگی مردار ام ، کتاب مکاشفه بر شما می خوانم
مگر چنین بر پیامبری پوسیده ایمان آورید
چه خواسته اید؟ امید؟! امیدی که ایمان را در شکوفندگی اش فرو می بلعد؟!
می میرم
بر این مرداران مومن می گریم "


"زمان معجزه ام به سر رسید
دیگر بس است
عید پیامبری ام فرارسیده
هان؟ بهبودی؟ اخخخ...
نه! دیگر بس است
حال نظاره گر بیماری ام! همین و بس!"

... رنج مرگ اش به شور مشاهده پیوست



۱۳۸۲ آبان ۲۹, پنجشنبه

کمی درباره ی Parabol {تَن در نوشتار Tool}


Parabol

چه آشنا و چه گستاخ
چه توان فرسا و چه سخت
{سختی اش آشناست}
{گستاخی اش آشنا می کند}
دربرگرفتن اش
اینجا، حقیقت در بر ات می گیرد
حقیقت اینجا پیراگیرندگی می کند
این تن، دربر ام می گیرد
گشوده در بر ام می گیرد
چشمانی برگشوده و امیدوار
چشمانی که آرزومندی را می آهند
{تن در حقیقت اش فرای ام می گیرد}

لحظه ای گران! لحظه ای ابدی!
جاودانه باز اش می خوانم... {به یاد در-آن-بودگی اش ابدی می شوم}
اینجا-هستن را گزیده ایم. بشکیب... به درون این پیراگیرندگی آی
تن می دارد ام، می دارد ام و هش ام می دارد که تنها نیستم
تن جاودانه ام می کند،
در همباشی با "تن"، رنج یکسر پندار است...

....... ....... .......



Parabol را شاید بتوان فلسفی ترین تصنیف Lateralus دانست، در آن از "تن" (Body)، پیراگیرندگی (Embracing) و "او" (The one)،از برگشودگی و شکیبایی و لحظه ی ابدی سخن می رود.

شاید Body همان عروسک لِه شده ای باشد که در نماآهنگ کالبدشکافی می شود؛ و شاید منظور از Body ، تن و پیکر کالبدشکاف باشد که سرانجام در روشنی هشیار همباشی "چشم ِ Tool" بی-خود و شوریده می شود، به فنا می رسد و در جشن گسترش چشم ها انبازی می کند و به هیچی-همه گی می رسد. ما به امکان دوم می پردازیم و باقی را به ذهن پخته ی Tool-باز وامی گذاریم. شاید Body هیچ یک از اینها نباشد! همین بس که کمی بازی کرده ایم! خوانش ما، مانند هر خوانش دیگر، تجاوزی به متن است؛ تجاوزی جانانه که نیروهای بازیگوش نظام متن را در شور پسا-اُرگاسمی گایشِ خوانش، آزاد می کند؛ که با بازی با دلالت، متن را تازه کند. پس بیایید تا کمی با هیولای نوشتار Parabol بازی کنیم! هان؟!

Parabol را باید با Parabola هم-خوانی کرد. در نماآهنگ Jones، مردان ِ Tool ی (؟!) پس از بریدن سیب و آشکارگری Parabola در گوشت سیب، دایره ای از استفراغ گُه-سان می سازند، دایره ای که به دست "تن" {البته با خوانش نخست} به parabola بدل می شود.

Body را به تن بازگردانده ام. Tool-خوانان می دانند که نماآهنگ های tool تکیه های بسیاری بر نمایش اندامگان، پیکره، گوشت و رگ و خون و احشام اندرونی بدن دارد (خاصه در Schism و parabola). اما چرا؟ Cuz this is weirdo? نه!



تن وجود دارد! ما در تن زندگی می کنیم. ما با شناخت خاصی که از تن خود داریم، برونگی ها را می شناسیم. هراندازه در شناخت تن همچون جایگاه زیندگی (نه هستندگی) بیشتر بیاندیشیم، هر چه که بیشتر بر زندگی در تن چیره شویم و تن را همچون زیستگاه پیشا-هستی-داری به انگار کشیم، در شناخت زیست-گاه و هست-گاه پیش تر رفته ایم. پدیدار برونگی ها آن سان که جدا از این تن نگریسته شوند، اندریافت می شوند. "تن" زیستگاه هستنده ای است که بر آن چیره می شود. زیستن در زیستگاه پیش درآمدِ هستن در هستندگی است. شناخت تن، پیش درآمد هست کردن بی-تنی است. هستنده با زیستن تن، با چیره شدن بر خون و پوست، ایده ی بی-تنی را تناورده (متجسم) می کند.

So familiar and overwhelmingly warm
This one, this form I hold now

چه چیزی در این آشنایی می کند؟ چه چیزی است که گستاخ و راسخ بر آشنایی اش با "بود" ما ابرام می کند؟ چیست که می تواند همهنگام با این گستاخی، شور مهربانی بیانگیزد؟ این "تن" که چنین گستاخ(!) دربر اش گرفته ام! حقیقت در همین گستاخی پرمهر نهانگی می کند. حقیقت همین"دربرگرفتگی" است. حقیقت به آغوش کشیدن "او" در گستاخی زبر و خوشیده ی "تن" ِ دربرگیر، اصالت می دهد. کمین گاه حقیقت پیراگیرندگی نهان و ناشناختنی حقیقت است. "تن" کوره-راهی است به این کمین گاه! شاید برسد، شاید هم نه! چه باک! مهم راهسپاری هستنده است...

Choosing to be here right now. Hold on, stay inside

اینجا باید درنگ کرد. اینجا باید سکنا گزید. زیستن در اینجا اصیل است. چون:

This body holding me, reminding me that I am not alone in
This body makes me feel eternal. All this pain is an illusion

چون اینجا "تن" ما را پیراگرفته و در این حال، با حسیدن ما، با بساوش تنانه ترین تنانگی های مان، در دلزدگی تنهایی مان، به واسطه ی همباشی با حقیقتِ تناورده شده در پیراگیرندگی، شکوفه ی درخشانی از "چشم" های آرزومند می شکوفاند. ما در این شکوفایی جاودانگی می یابیم. شکوفندگی مان، تازه سرآغاز هستندگی مان است. فنای زیست-گاه، زایگر هستندگی است.

در همباشی با "تن"، رنج یکسر پندار است... در هیچی-همگی جشن گسترش چشم ها، رنج نیست می شود...

------------>





۱۳۸۲ آبان ۲۸, چهارشنبه

ناقوس دو ضربه می زند،گویی دو طپش یک قلب ،میان آن دو ضربه اما قیامتی است،و سپس در شیپور می دمند و رستخیز آغاز می شود،ناقوس اما اینک بلندتر می زند،شاید هم من بلندتر می شنوم،نمی دانم.








دردی است غیر مردن،کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم،کین درد را دوا کن؟


۱۳۸۲ آبان ۲۴, شنبه

عقیم عمیق {شرارت و خودشیفتگی در سالوادور دالی}


دالی: نماینده ی مرض زیاده خواهی میان-مایگان.
دالی:ِ نابغه ی انبوهگی.
دالی: ابتذال سوررئالیستی.

سری به یکی از نگارخانه های او بزنیم...

The birth of a liquid desire:


دالی هنگامی که پنج ساله بود،خفاش نیمه جانی را در قوطی زنگ زده ای حبس کرد، فردای آن روز خفاش را در حالی که مورچه ها به جان نیمه جان اش افتاده بودند، به دندان گرفت و دو نیم اش کرد.

Gala & Tigers:

دالی در نخستین مغازله اش در حالی که موهای معشوقه اش را با تشنج می کشیده به او گفت: حالا بگو چه می خواهی؟ گالا گفت: مرا بکش! و این سرآغاز عشق پرشور گالا و دالی بود. چون گالا همان چیزی را از او خواسته بود که دالی انتظار اش را می کشید!...

....... ....... ....... ....... .......


دالی میان-مایه ای بود که در اسید سودای نبوغ سوخت.
او پوست سوخته ی مغز بودار اش را در نگاره های اش ریزریز می کرد. مهارت نگارگری دالی در حد یک نقاشِ میانه، در حد یک نقاش کتابچه های علمی دبیرستانی بود ولی او همیشه خود را جای او به چیزی پناه برد، از بی-چیزی اش و از شور گزاف اش به بلندی ها به "شرارت" گریخت. جنازه، جمجمه، نشانه های سکس-زدگی، مورچه، الاغ های تجزیه شده، و... او مدرن بود و عقل مدرن هرگز به بختانه گی نبوغ باور ندارد!

معنای خودشیفتگی (Narcissism) را نباید به معنای عامیانه و فروبسته اش فروکاست. خودشیفتگی در فرهنگ روانشناسی سازوکاری دفاعی در برابر سرخوردگی های روانی است: نفرت پس از شکست در عشق. خودشیفته، با خودبینی و خود-بزرگ-انگاری مفرط اش، در حقیقت از رنج نداری اش، از بینوایی ساز بی کوک جان اش، از درد کمبود نیروهای شاداب هستی می گریزد. خودشیفتگی پیشامدرنی گونه ای هیستری روان-رجوری (neurosis) است؛ اما خودشیفتگی مدرن حادتر؛ تا روان-پریشی (psychosis) مالیخولیانه پیش می رود و در این حالت به زعم فروید، نفس از خود، بهره گیری شهوانی می کند (Self-Abuse).

فرد خودشیفته، خود را در برابر اضطراب از پوچی و کاستی می بیند و پناه جستن به گریزگاه رازناکی را برمی گزیند.او به امر دهشت وار پناه برد. بیم افکن می شود. ترسناک می نویسد و نقاشی می کند. شعر اش گنگ است. نوشته اش چرت و پرت است. سخن کوتاه آن که ریخت و پاش می کند و اثر اش را در در-هم-برهمی صدا و ریخت و رنگ می سازد. کاری که بسیاری از عروسکان بیمار مدرن می کنند تا خود و هنر بی مایه شان را عجیب و غریب و درنایافتنی و این سان بزرگ جلوه دهند (Conceptual Arts). مخاطب این نابغه چه کسانی اند؟ بورژاهای سده ی 20 فرانسه که تفریح شان، خرید نگارگری های سوررئال بود.

فرد خودشیفته، خودخواه نیست. او، در حقیقت برای پنهان شدن از بی ریختی روان، خودآگاهانه، خود را به خود باژگون می شناساند. خود را باد می کند. او خود را خودخواسته، کژ می فهمد. این کژبینیِ قصدی او را به تاب آوردن آنچه که در خود برناتافتنی می داند، کمک می کند: به برتابیدن خشته گی روان ...

The Metamorphosis of Narcisissism


دالی یه اقرار خود، یک خودشیفته ی تمام عیار بود؛ او از خودبزرگ بینی گزاف اش می رنجید. از کودکی خود را جای بزرگانی چون ناپلئون می پنداشت! مثل بسگانه ی همسالان عزیزی که از کمبود شخصیت می رنجند و این رنجش را در دیوانه-انگاری و شیدایی و دهشت-گرایی هنری شان تف می کنند. سودای او نبوغ بود. سودایی دست نیافتنی... نبوغ ناخواستنی است، نبوغ ( اگر هنوز ایمانی به وجود اش باقی مانده باشد) نهادینه-عنصر نهادینه شده در سرشت نابغه است. جوشنده ی خودجوش، خودخواه بی-خود، ناخودخواسته و البته مقدر. دالی نابغه بود، نابغه ای که مخاطبان اش بورژاهای سده ی 20 فرانسه بودند؛ کسانی که تفریح شان، خرید نگارگری های سوررئال بود؛ کسانی که به جای شکار (تفریح نیاکان شان)، شیفته ی انبار کردن نقاشی های مد روز بودند! شاید بتوانیم از دالی به عنوان یک شخصیت لذت ببریم، اما شخصیتی که بی شک اندازه ی خود را نشناخت، و البته چونان شخصیتی که پسند هنردوستان مدرن می افتد: یک شخصیت پاره پاره...

Salvador Dali:


چهره ی مردی که از اعماق سرد عقیمی اش به شرارت پناه برد تا خستگی پرگره ِروح کوچک و بی تاب اش را در گرمابه داغ و خسته زدای شرارت کمی فروخوابانَد. در این راه اما، دالی و امثال عروسکانی چون او دربرابر آنانی که از شرارت کوهستانی بزرگان خبر دارند، آنانی که سپیدی و سردی و پاکی و گستاخی شرارت را دریافته اند، شریران بذات، در برابر شریران پارسا (؟!) که از سر سرشاری شریر اند، چیزی نیستند جز یک تلخک که عقده ی خود-بزرگ-انگاری اش را با جامه ای صورتی که به زنگوله های ریز مسین آذین شده، در سکوی نمایش انبوهگی بازی می کند!

Le Sommeil


۱۳۸۲ آبان ۲۲, پنجشنبه

اولین تجربه من در مورد شعر گفتن:باز مصلوب

من آنجا از پَسا پشتِ زلال روشن چشمم
همان چشمی که با آن می زدودم بار سنگین وجودم را
و بودم را،نبودم را
من آنجا از پس ِ تاریکِ آن روزان ِ وهم انگیز
میان ازدحام ِ پوچ ِ آن کوچ ِ خیال انگیز
میان زهرخند طعنه و تسخیر جانفرسای ایمانم
میان آدمکهایی و بت هایی
که با سرپنجه ی کور قضاوتْ شان
خراشیدند تصویرِ بی بدیل و ناب بودن را
و خواییدند تنهایی و شادی و لذت را

من آنجا نیک می دیدم که در میدان
در آن گهگاهِ نفرت زای ِ دردافزان
منم بر چارمیخ ِ کهنه و هرزِ حماقتْ شان
به جرم آنکه مجنونم
و اندک ذره ای بود از شرابی ناب در خونم
و می جستم بیابم مرهمی،رَستن رَها از بند اکنونم
منم اکنون گرفتار چنان بندی به دستانم
گرفتار چنان باری،چنان ماری
که در خلوتگهِ قدسی ِ محرابم
عمودان بر صلیبِ رسته در خاکم،همان پاکم
کماکان زهر و خون در جام،
اشکانم
زلالی را تو گویی رنگ نفرت می زند انگار
و آن شورابهای همچو مردابِ تاملْ شان
و آن چشمان ِ بی نور و فروغ ِ سنگدلْ شان
فزون می داشت استسقای ِ بی پایان ِ روحم را
و می کاهید دم ِ گرم ِ اهورای ِ درونم را

من اما هیمه ها از بهر آن آتش مهیا کرده بودم،های!

ولی آنان به جرم هیمه ها،آن پینه ها را بر دو دستانم
به میخ اندر دریدند و به خون اندر نشاندند
و من خوشحال،
زِ شوق و شور مالامال!
که اینک بندی از بند ِ وجودم رسته بود انگار

و با هر ضربه پتک حماقتْ شان
فشارِ موج ِ خون در بطن قلبم خسته بود انگار

نفهمیدم،ندانستم،نمی دیدم که بعد از آن
چه شد آن زخمهای کهنه بر دستان
همان دستان ِ خون افشان
همان خونی که بود اندر پی رگهای پُر عَطْشان
مرا گویی رُبود افسون خوابی یا که رویایی
مرا گویی زُدود از هرچه زشتی بود و زیبایی
صدای ساز وآوازی بگوش آمد
که مِی اندر سبو رگ زد، به جوش آمد
همه مستیشْ هوش آمد
مرا هر ذره گوش آمد
دل اندر سینه نتپید و خموش آمد
ندایی بود کاینسان در خروش آمد:
تو اینجا در پی افسانه می گردی؟!
همه کورند و نابینا
تو اما در پی مشعل، برای جستن میخانه می گردی؟!
میان این همه عاقل!
تو چون دیوانه ای کاندر پی دیوانه می گردی

بدان اینجا کسی هرگز چراغی بر نخواهد کرد
قبای ژنده و پوسیده ی ما نیز
به رخت آویز اینها سر نخواهد کرد

من آنجا نیک دانستم که هرگز باز نایم سوی آن میدان
میان آن کویر خشک و جانفرسان
میان سایه های کوته و سوزان
میان گله های بی سگ و چوپان

مرا اما چنان آن نغمه در جوش و خروش آورد
که فریادی درونم خَست و هستی را به هوش آورد:
زخمه بزن،زخمه بزن
چاه مرا نیست رَسَن
من بُن ِ چَه،چَه بُن ِ من
کو که بگردد پی من؟




۱۳۸۲ آبان ۱۹, دوشنبه

متن-آوازی ژکانیده از MyDyingBride


ددِ عدن "Edenbeast"

درود
خوش آمدید
عدن است و سوری دیگر
درون آیید
خوشوقتم، من ام "دَدِ عدن"، میزبان این سور!

رخسارها را به سیماچه هایی رازین پوشانده اند مگر تا لبخند شهوی شان را همباشان هم-سور نبینند
آماده اند تا پنهان به نقابی صورتی به سور این دد، خوشوا زنند
به تالار بزرگ گناه درمی شوند

عدن دیگربار بزمگاه ِ مریض-مغزان شده! خوشا!
ددِ عدن به مهمانان اش، به افلیجان و بیماران اش، به من درود می زند! زهی!

دد عدن در تالار:
همه لختان و شاهدان، همه حوریان
همه برای مهمانان، برای مومنان و سرافراختگان پاکی
بردارید و بچشید... این یود وعده ی پاکی تان: سور عدن!

شهوت به پای ات می خزد
کام سلامت می دهد
زنان خوش خرامان می لاسند
بچش
هرآن که را می خواهی بردار
بچش
ایمان ات را به دستگیره ی در بیاویز و درون آ
لذت-کده است اینجا
اینجا و آنجا، برگیر و بچش، همه آنِ تو اند
بچش میوه های ایمان ات را!

- هان؟ بزمِ کفر اش می خوانند
سورمان را فرجام می طلبند
کافرمان خوانند و مسیحاوار بر گناه مان موعظه می کنند

"بنشین جوان
هاه! سورچرانی این موعظه گران را ببین
بنشین و گزافی خوش-آشامی شان، خوش-نوشی شان را ببین
بنگر! اینان اند موعظه گران ات! این آزمندان شکم-ترکیده "

آه...
ترسان ام
ترس، به زیر ام می کشد
امشب اما، گرمای آغوش ات اشکیدن ام را می آرامد
می خواهم ات. تو ای زیبا، بیا و بیارام این التهاب بهشتین را!
دست ام بگیر. اشک ام را به بوسه ای بنواز...
ببوس... می خواهم ات...
در آغوش ام آی... ترس مان زدا...جسد انبسته ام را از این بزم ننگین بیرون کش!
بیا!

دد عدن در تالار:
همه لختان و شاهدان، همه حوریان
همه برای مهمانان، برای مومنان و سرافراختگان پاکی
بردارید و بچشید... این یود وعده ی پاکی تان: سور عدن!


...

چشته ی زهرآگین این اجساد زهرآمیز را سیر چشیدی، ها؟
دیگر بس است
از تالار بیرون شو
بس است،
وقت آن است که به مرگ بازگردی...


۱۳۸۲ آبان ۱۷, شنبه

کاش می توانستم اشکهایم را تف کنم توی صورتکهای رنگارنگشان،همانجا که فراموشخانه ذهنشان است،همانجا که سلاخ خانه عشق است و صداقت،همانجا که واژه ها را،مفاهیم بزرگ زندگیم را،به لجن می کشند و بدنبالش پوزخند طعنه و تسخر می زنند به صورتم،و من می مانم که چه کنم.
کاش باز هم خنده هاشان را تف کنند توی برهنگی صورتم، باز هم دشنام دهند ،کاش باز هم با آن سنجه های معیوبشان آزارم دهند، بازهم زخم با زخم ببندند،کاش باز پیامبران دروغینشان را به رخ بکشند،کاش باز هم مرا یاد توریستها بیاندازند،آنها که همه جا را به لجن می کشند،آنان که در خاک خود و در خانه های خود هم توریستند،کاش باز تسخر بزنند، دیوانه ام بخوانند، خودبزرگ بین و بازیگر بنامندم،کاش باز در هرم نفسهاشان بسوزانند برهنگی ام را،کاش باز در ایمانم شک کنند،در عشقم،در صداقتم،در تشنگی روحم،در خلوصم،حتی در وجودم،کاش باز هم چشم در چشم مرا بنگرند و هیچ نبینند،کاش ...
اینگونه باید تا ایمان بیاورم که ما را سلامت ما بر باد داد نه دنائت آنان.
تا در خاطرم حک شود که:یافت می نشود جسته ایم ما.
تا باز صدایش که مرگ از آن می بارد طنین افکند در گوشم که:چراغهای رابطه تاریکند.
تا باز در خاطر آورم که: آرش تیر نفرت در کمان خشم می کشید.
تا به یادآرم:مرده را عربده خواب شکن حاجت نیست.
تا بیابم:گر سکوت خویش را می داشتم، زندگی پر بود از فریاد من.
تا آگاه گردم: اینها همه انبوه کرکسان تماشایند.
تا دریابم:کاشفان چشمه،کاشفان فروتن شوکران،جویندگان شادی در مجرای آتشفشانها،شعبده بازان لبخند در شبکلاه درد،با جای پایی ژرف تر از شادی،در برابر تندر می ایستند،خانه را روشن می کنند،و می میرند.
تا باز با او همصدا شوم که:ای درختان عقیم ریشه تان در خاکهای هرزگی مستور...
و هیچ مهم نیست که ندانند شوکران چیست؟ و ندانند آرش که بود و تیر از پی چه انداخت؟و ندانند شبکلاه درد را میان کدامیک از لباسهای شبشان بجویند؟و ندانند عقیم یعنی چه؟ و ندانند هرزه چیست؟ و هیچ مهم نیست که مرا عقیم بدانند یا هرزه بخوانند بی آنکه بدانند یعنی چه!،و هیچ اهمیت ندارد که دنیا همان چیزی باشد که آنها می پندارند،و هیچ مهم نیست من کجای آن دنیای عروسکی صورتی باشم یا نباشم،و هیچ مهم نیست که مرا محاکمه کنند در محکمه منطق کاهگلیشان،با اندیشه هایشان که فقط نشخوار می کند باقیمانده ها را بی هیچ آفرینشی و زایشی، و چرا نه که هر گاوگند چاله دهانی آتش فشان روشن خشمی شود،و هیچ وقعی نمی نهم اگر مریض بدانَندَم و داروی هرزگی تجویزم کنند،و هیچ مهم نیست که بخوانند یا نخوانند و هرگز مهم نیست که بهشان بربخورد یا نخورد که من عمری تیغها به پینه خونین پا شکستم و دم نیاوردم و اینک تیغی از جانب ما آن خوشدلان را گزندی نمی رساند که گُلش را قبلا در محضرشان بردیم و چشمشان نگرفت.
و اینک من بند از بند بند بدن می گسلم و اینک من در بند خودم و رها از بند خود!

ای سرنوست مرد نبردت منم بیا
زخمی دگر بزن که نیفتاده ام هنوز
شادم از این شکنجه خدا را ،مکن دریغ
روح مرا در آتش بیداد خود بسوز
ای سرنوشت هستی من در نبرد توست
بر من ببخش زندگی جاودانه را!
منشین که دست مرگ ز بندم رها کند
محکم بزن به شانه من تازیانه را


افزونه پس از یک کنش
:شاید بهترین راه برای اینکه کسانی را فراموش کنی که قبلا احساسی به آنها داشته ای(و هرچه احساس عمیقتر، این شاید قویتر)این باشد که این کار دو طرفه صورت گیرد،یعنی آنها نیز تو را فراموش کنند،و شاید در این راه گاهی مجبور شوی کارهایی بکنی که آنها از تو متنفر گردند،کارهایی دور از کُنِش ها و مَنِش های هر روزه ات،و این دردی است برای ساکن کردن دردی عمیقتر،ظاهرا رسم بر این بوده که پلیدی را خوب جلوه کنند،اما اینک لازم است که بدی ات را بدتر و پلیدتر و خبیثانه تر جلوه کنی درمقابل آنان که ظاهرا خوب پرستند!
می بینی؟!من هم همبازی بالماسکه می شوم،تنها تفاوتم این است که نقابم برای دور شدن است نه نزدیک شدن،برای بد شدن است نه خوب شدن،برای زشت شدن است نه زیبا شدن.

۱۳۸۲ آبان ۱۵, پنجشنبه

شطحیاتی در باب مادگانی


گاهگاهی حماقت مردانه چنان در مردان فریاد می زند، چنان از درزهای گشاد روان شلش اش بافشار به بیرون می زند، که حتا سنگین ترین گوش را هم متوجه خود می کند. اینجاست که نیاز بی چون و چرای نرینگی نر به نازبالشی به نام زنانگی هویدا می شود. اینجا شروع زنانگی زن است!

زنان به خوبی به حماقت بذات مردان آگاه اند، اما از آنجا که خود بذات سطحی اند، این حماقت درمی گذرند و به خریدار سبیلو، با احترام گوشت نرم سفید عرضه می کنند. زنان حتا در حماقت شان هم سطحی اند! یا شاید باید گفت که آنها از پوسیدگی و ترش شدن گوشت بدجنس می ترسند!

درست همانطور که یک سومی کور، حسرت زندگی مصرفی یک آمریکایی شکم-باره را می خورد، یک مرد عزب هم غبطه ی شلوغی خانه ی یک متاهل را می خورد!

1: مسئله بر سر جنس نیست... تفاوت در چشم اندازهاست!
2: هش! خانم عزیز! آیا چشم انداز من و تو تخته-بندِ پایین تن مان نیست؟!

دورترین و دیگرگون ترین دنیاها:دنیای زن و دنیای مرد! این دوری نر و ماده را در کنجکاوی شیرین و بانمکی می نشاند، در این کنجکاوی است که دو جنس، تضادها را می بینند، کمی کشتی می گیرند، می لاسند و سفتی و یکسانی اندام شان را در اندام دیگری کمی شل می کنند، به بلاهت طرف مقابل می خندند، از فهمیده نشدن می نالند و گاهی برعکس: نیمه ی دیگر خود را می یابند و از خنده ها و آغوش گرم نیروی حیات می گیرند!!! خستگی درمی کنند تا زندگی را بپایانند. این هیچ ربطی به عشق ندارد؟ {می فهمید؟!}

ژاک لاکان می گوید: زن وجود ندارد!
ژکان باید بگوید: جنس وجود ندارد!

آیا رابطه ی دو جنس می تواند رابطه ای ناب باشد؟
شاید! و به این حالت تنها زمانی می توان نزدیک شد که دو طرف در نهایت بی ادبی از همدیگر جنس-زدایی کنند! یعنی...

زنان به انبوهگی نزدیک تر اند تا مردان! چرا؟ چون تنهایی زن، تنهایی جدی یک زن، پیش درآمد یک باهمی خوش و طربناک انبوهگی است که در آن زن روزه ی تنهایی اش را با شکار یک گوسفند مرد افطار می کند! اما تنهایی یک مرد نه! یا به زبان عوام: زنان به چاه می روند (به امید یک طناب از سوی یک قهرمان) و مردان به غار!

به زن نباید عشق ورزید. در حقیقت زن هیچ چیز دوست داشتنی ای ندارد (مگر خمیدگی و نرمینگی که یک مخ سکس-زده را اسیر خود می کند). اما خطری را که در عشق زن نهفته را باید شکارید. یعنی به عشق باید عشق ورزید و این هیچ ربطی به زن ندارد {می فهمید؟!}

فمینیسم؟ نقد اش بوی بد می دهد! اما بهلید تا به زبان خوشبوی فرویدی بگوییم: فمینیسم سلطه گری آسیمه ی Animus در آشفته بازار رنگارنگ و بیخود زنانه ی روان زن است!

خدا می داند که زن-وری دوبووارها و میلانی ها چه اندازه لوس بازی های زنانه ی جماعت مظلوم(؟) را لوث کرده. شاید هم ما نفهمیم و آنها دیالیکت-باز اند؟! یعنی با لوث(س) کردن امر لوس برآن اند تا لوسی را جدی کنند؟! الله اعلم!

چه چیزی زن را زنانه می کند؟! خانواده؟ پذیرفتن نفش مادری؟ سکس؟ رابطه با مرد؟ نخیر! انبوهگی زن، زن را زنانه می کند!

شعار یک فمینیست رادیکال: به امید دنیای بی مرد!
شعار یک مردِ زن-گریز (Misogynist): به امید دنیای بی زن!
هاها! خانم و آقای ایده آلیست عزیز، بگذارید تا ما "نه-این-و-نه-آن"ان هم دعایی نشدنی تر از شما بکنیم: به امید بهبودی انسان! هان؟ بله! یعنی به امید مرگ جنس!



با همیاری آزاده.ر




۱۳۸۲ آبان ۱۲, دوشنبه

متن-آوازی از Mourning Beloveth


به انسان می ماند

آسمان خویش اش را به خرقه ی خاکستری ابرها آراسته،
تا چکاوکان را در آذین این جشن دلزده، به سرایش میرندگی روز وادارد
زنجیرها، می خزند و زخمه های روانِ کبود را می جویند
تا که از ژرفنای جان ام روده های آزمند ترحم را از خصم تاریک اندرون به بیرون کشند

می خوابم،
خواب ام گریزی است ازاین اعماق بی نفس
خواب ام گریزی است از آنجا که در جستجوی بیخوابی ام تباه شده،
می خوابم تا از آن ناگریز-جایی که توان گریخت ام را خستیده، بگریزم
اما... چه خوابی؟ کدام رویا...
گداخته در گَنده-زهدان پُردغا
غوطه ور در چگالیده-خوی فریب ونیرنگ
...افعیانِ شور در جشن این دروغ به پای ات می رقصند

"از این کنج که می نگرم، به انسان می ماند
اما این کنج ِ گمان-انگیز،
دیری است که چونان کاواکی میان دریایی ژرف، بینش ام را به گرداب ِ دروغ، فروبلعیده، خفه کرده "


در این دون-کده، خراشیده-ضجه ای می شنوی
خروشی که شادمانی رخسارزدوده ای را می سازد
تا من به پتکِ این شادمانی بر سختی دیوارهای خطر کوبم

کشته ام، به غم و شادی مرده ام
قطره ی باران را از گونه ی خشک ملتهب ات به بوسه ای می خشکانم
تا که بسا آن سرشک پوچ را که نسیم نوازنده به آهی سوزانده ، بیاشکارم

افزونه:
از پیشنهادهای خوانندگانی که متن-آوازها را به جد می خوانند و ترجمه را با اصل برابر می نهند و سبک و سنگین می کنند، ممنونم. اما این را باید بگوییم که از آنجا که شعر، به ذات، متنی ترجمه ناپذیر است، بازگردانی اش به زبانی دیگر، امری ناممکن ( وبسا ناخواستنی) است. در حقیقت، تنها راه این-زبانی کردن یک شعر، بازی شاعرانه با واژگان متن است تا که بسا بتوان با دست-ورزی در شکل و ساخت و حتا در معنا (و نه در مفهوم) ی متن، شعری دیگر، همداستان با آن شعر به دست داد. در تمام متن-آوازها دست برده ام. واژه هایی کاهیده و فزونیده شده تا که متن-آوازها این-زبانی شوند. مجازها و ایهام های درون-آخته را تا حد ممکن (خاصه در متن-آوازهای شخصی و درونگرایانه) نگاه داشته ام؛ اما آنجا که بستر را برای رنگ-آمیزی ساختار پرداخته دیدم، به سلیقه و ذوق، دست به رنگ زده ام. ازین رو متن-آوازها با حفظ حال و هوای سراینده، به هر حال، متن آوازهایی ژکانیده شده اند و به هیچ رو همنهشتی واژه به واژه با متن-آواز اصلی ندارند.

۱۳۸۲ آبان ۷, چهارشنبه

آرمیدن در خطر{ تاملی هایدگروار به خطر}

"آنچه که در خطر افتاده است، می تواند خطر را دنبال کند؛ می تواند خطر را به درونِ بی پناهی ِ به-خطر-افتادگی دنبال کند و این سان در خطر بیارامد."
هایدگر. چرا شاعران؟


زندگی، به خطرکردن معنا می گیرد. معنای زیستن با آهیدن و اندیشیدن پرمایه می شود؛ زیستن جز در این معنا، یعنی: زاده شدن، خوردن، قدکشیدن، شاشیدن، خوابیدن، گاییدن، زادن و مردن.

<<خطر، "آه" و "اندیشه" را در آوردگاه زندگی به هم می آورد.>>
در اینجا آهیدن یعنی به یادآوردن ِ جانانه ی حالت های اصیل هستن: اضطراب، پرتاب شدگی، عشق و تنهایی و تناهی... . هستنده، در بهین گاه های هستن، این حالات را می آهد و در پیِ این آهِش، به خود، به جایگاه و جهان اش می اندیشد و این سان خود را به خطر می سپارد. خطر، آرامگاهِ اندیشنده ی آهنده ای است که توان خطرکردن، یعنی توان فراهم-آوردن آهیدن و اندیشیدن اش را ثابت کرده.

آنگاه که خطر می کنیم، در حقیقت، در خطر می افتیم؛ مای خطرگر، پوینده ی خطرناکی خطر ایم؛ بر خطناکی خطر چیره می شویم. خطر، خطرگر را فرامی گیرد، او را به درونِ بی کرانه اش فرومی کشاند تا شیرینی را از مغز بپالاید، تا از شکل، رنگ-زدایی کند، تا هستندگی را از زیستنِ حیوانی جدا کند. خطرگر در بی-پناهی ِ برخاسته از خطرکردن، خود را "درمی یابد". او ایمن شده است! در بی پناهی ایمنی یافته؛ چراکه در این دم، در این بی بنیادی، همراهی نوبنیاد و همیشه-برنا (همراهی که هستندگی اش، در اصل، همان تازه گی اش است) همراهی اش می کند: خطر. "خطر او را همراهی می کند(هایدگر)". خطر با همراهی اش به ما خطرکردن می آموزاند: آموزگار همراه (همراهی ای که بایستگی اش اندیشیده نمی شود/ که بایستگی اش فراموش شده!). خطر چون مادری است که کودک را بر بلندایی نشانده و از او می خواهد تا بدون کمک او، به پایین، به آنجا که خود-اش ایستاده بپرد. مادر به او می گوید که به آغوش او بپرد؛ چنین می گوید تا کودک بر ترس از بلندی چیره شود و با امید به آغوش مادر، بپرد. در این دم، کودک به خطر فراخوانده شده، فراخواننده مادر است، خطر چیست؟ خودِ مادر! چه که اوست که کودک را به پریدن انگیخته و اوست که می تواند در هنگام افتادن کودک، جای اش را تغییر دهد و کودک... خطر در اینجا مادر است. نبود مادر، خطرناک است. <<پس خطرگر در دمِ خطرگری به حضورِ خطر(در معنای ما) نیاز دارد>>. غیاب خطر برای خطرگر خطرناک (در معنای عام کلمه) است. او می افتد! فراخواننده ی خطر/مادر، خطرگر/کودک را به نزدیک-شدن-به-خطر/پریدن، فرا می خواند. خطرگر می داند که در بی-آلایشیِ این فراخوان، نیرنگی دم تکان می دهد. اما، او خطر می کند. می خواهد به خطر نزدیک شود و آماده است تا در این نزدیک-شدن، به دام-افتادن در آن نیرنگِ غریب را مخاطره کند. او آماده است. با این آمادگی است که با به خطرکشیدنِ نیرنگِ خطرناک، بر نیرنگ پیروز می شود. می سوزد و با سوختن اش، آتش سوزانده را می سوزاند.

کودک می پرد، با آمادگی می پرد و مادر افتادن او را را به گرمی آغوش اش بیمه می کند. خطرگر در خطر می افتد و با چیرگی بر "خطرناکی غیاب خطر"، با غلبه بر ترس از هیچی، در خطرستان آرام می گیرد.
آیا کودک در پریدن تردید نمی کند؟ آیا تردید خطرگر در خطرگری، تردیدی از سر ضعف است؟ یا این ترید به آن آمادگی اوستام می بخشد؟ کودک،در درون هرگز به مادر تردید نمی کند. خطرگر به خطرکردن تردید نمی کند، او نسبت به غیاب خطرناک خطر، حسی غریب آمیخته از تردید و ترس دارد. این حس است که او را در حالتی اصیل می نشاند. او جای خالی مادر را، افتادن اش بر زمین را می بیند و در این ترس، خطر/مادر آنجا ایستاده و لبخند گرم اش برسازنده ی تردیدی در ترسیدن از غیاب است. تردید خطرگر دوسویه است، از یک سو به ترس از غیاب و بی پناهی و از سوی دیگر تردید در تردید نخست. خطرگر اما، رهایی می خواهد، از خود و از خطر و خطرناکی خطرکردن و از ترس و تردید. پس با تردید اش در تردید، پا بر دهشت واری ایم نام ها می نهد و خطر می کند. در این دم است که کودک دیگر به حضور مادر نمی اندیشد و در میان افتادن اش، از کیفی بزرگ و بیخودی سرشار می شود. کیف از پریدن و رهاکردن آن همه نام! این رهایی ایمان خطرکردن است به خطر. کودک با وجود تردید به غیاب مادر، به مادریِ مادر (نه به مادر) ایمان دارد و همین ایمان او را به پریدن می انگیزاند. او پایان این پریدن را آغوش گرم مادرمی داند و همین دانایی (؟) بس است تا او بپرد. <<خطرگر به نادانی اش، با تردید بر تردید غلبه می کند>>، او خطر می کند و همین به-سوی-خطر-رفتن و آشنایی با خطر چنان کیفور اش می کند که آماده است تا دیگربار رنجِ جان-فزای تردیدی سخت تررا پذیرنده شود ، تنها به این شرط که آستانگی غریب خطرگریِ شدیدتری را تجربه کند. خطرگر به خطر کشیده می شود، تنها و تنها اگر خطر را زیست کرده باشد. ... و کودک مادر را زیست می کند!

من و تو با خطرکردن زندگی را هایش'1' می کنیم! با خطرکردن، زندگی را چنان از معنا تهی می کنیم و چنان زندگی را به هیچی-همگی می کشانیم که از شدت سرشاری از هیچی بترکد. خطرگر از شدت دوستی با زندگی است که خطر می کند. او زندگی را می کشد، چراکه عاشق زندگی است! آسیمگی من و تو در هستن اصیل مان جز با کودک شدن مان، جزبا پیچیدن در این بازی خطرناک، جز با پاک شدن با غسل به خون این کشتار آرام نمی گیرد!

افزونه:
'1' هایش واژه ای است پرداخته ی استاد ادیب سلطانی که بیانگر تصدیقی ابرانسان وار است. "هایش" تصدیقی است دیونیسوس وار. "هایش"، هم هاییدن (به معنای ها گفتن، آری گفتن) را در خود دارد، و هم هاها (خندیدن قهرمانانه)را.




ترجمه ناشیانه از ترانه گروه ANATHEMA به نام RE-CONNECT
ارتباط مجدد
تکه های ارتباط نابود شدند.
برخی چیزها تنها با گذر زمان ناپدید نخواهند شد.
پشت چشمانی شفاف پنهان شدن
در حاکیکه تو مرا نمی بینی اما من تو را می نگرم.
خیانت کردن بدون یک لحظه اندیشه
افسوس نخوردن اما دریافتن اینکه
موعد تو فرا می رسد و من اینجا ایستاده ام
چرا باید دستم را بسوی تو دراز کنم

هیچگاه نتوانستم به جانب تو برگردم
من بواسطه آن نگاه در چشمانت خاموش شده بودم
احساس می کنم دوباره به عقب می لغزم

شبِ سیاهِ تاریک،من می لولم و پیچ می خورم،من غرق می شوم،احساس می کنم تحلیل می روم و تهی می شوم
مرا کفن بپوشان،نابینا کن،بیمار،ناتوان،تهی،مرا به درون درد بکش.
من به سختی تلاش کردم،مرا غرق مکن،به من بپیوند،هوسرانانه،شیدا شده.
سیاه همچون ذغال،روح غرق شده من،هرگز نجات خواهد یافت؟

بیا و باز چاقو را بپیچان
می خواهم تلاش مذبوحانه ات را ببینم
هرگز دوباره عقب نرو
پاسخی از من نخواهد رسید
با بدترین دشمن خودت روبرو شو
آینه ات چه می بیند؟
آیا زمان آن است که با من رو در رو شوی؟



۱۳۸۲ آبان ۳, شنبه

{آ}واخ آرایی (یا واج آرایی خخخ) An unmannerly-love-poem


- خُجیر-پستان خنک ات را به گرمای لبِ خوشیده ام، خَشانیدم تا که بسا خیسی خوشگوارِ خویِ کام-خیز ات را بنوشم ؛ اماخون فشانی خونگرم خشینه-خال زیبای ات، بر بوسه ی خشته ام به خونخواری، خشک ریشی خونین نشاند...

- {سخت-خوان}... خشانیده-آخشیج خشنگ ام را از خشنخانه ی خشکیده اش برآهیختم، تا در خشکنای خفرگ ات بخلایم. آوخ که خفیدن ات گرفت و خوشی خنک جان ام را خفه کردی...

- خیزیدم و خندنده-خدنگا-چوک ِ خشن ام را به خارشی خوییدم که بسا خوفناک در گلِ خارنمای خُل-انگیز ات خوش-خرامی کند. آوخ که خانمان خمار خورشگر ات به خنیای خواهرانه ی شیخِ خداگای خداترس خاطرپریش، سخت خسبیده بود...

اخخخ براین خام سری خشوک بی خنج
خهی بر "خ"

با همیاریِ "سعید.ی"


افزونه:
"خ-نامه برای بی سوادان: از فرهنگ معین"
خُجیر: پسندیده، زیبا و خوشگل
خنک: در اینجا به معنای تروتازه و مطبوع
خوشیده: خشکیده
خشانیدن: به دندان خاییدن
خوی: عرق
خونگرم: در اینجا به معنای مهربان و با محبت
خشینه: سیاه رنگ
خَشته: بی چیز و بینوا
خشک ریش: خشکی ای که بر روی زخم بسته شود
آخشیج: عنصر، Used as a metaphor here
خَشَنگ: کچل
خشنخانه: خانه ای از نی. Used as a metaphor here
برآهیختن: بیرون کشیدن
خشکنای: حلقوم
خَفرَگ: گَنده و پلید
خلاییدن: فروبردن
خفیدن:عطسه زدن
خنک جان: دراینجا به معنای بی عشق
خام سری: هرز اندیشی
خَشوک: حرامزاده
خنج: سود
خهی: زهی، مرحبا



۱۳۸۲ آبان ۱, پنجشنبه

متن-آوازی ژکانیده از Emperor


<<فشانِش>>


... پس از سال ها سرگشتگی در کنده-راه های تاریک
به سکوت رسید

ودر آنجا هیچ نبود...

دریافت که ناله های خوشان ِ نیایش هیچ اند
مگر پژواک دریده-کلام خراشنده اش که از ورای دیوارهای عور و سرد فریاد می کند
در دایره های پوچ، هرزپندارهای عقلی که به آن فرهیخته بود، هراسان می گریختند

" تمام دانسته هایم زاییده ی "پوچی" اند"

او خرابه های امپراتوری ویران شده ای را به مشاهده نشسته بود
و در این مشاهده بی خشم و بی اندوه
تنها از گزافی ِ سکوت و حیران از پوچی
اورنگ خویش را ویران کرده بود

بناگاه دیوارها گشوده شدند
و تهینایی بی پایانی در تابشی لرزان و خاکستری فام نمود یافت
" چه نیرویی، مگر سکوت مرا از راه حلقه وار به در کرد؟
هیچ راهی نمانده، هیچ رهنمایی... کسی نیست؟"

" با نیستی، رستاخیز کامل می شود"

او خرابه های امپراتوری ویران شده ای را به مشاهده نشسته بود
وحال پس از آن نظاره، غبار ویرانه گی را از دوش خود می تاراند
حال می دانست که در این پوچی، تنها سکوت را یارای سرایندگی هست

گام به گام،
گذشته از گذشته ها
آرام آرام به پهنه نزدیک می شد
و دیگر قربانی اش نبود تا قربانی کند
در این واپسن گام ها، آینه های سرراهی او را ریشخند می زدند


افزونه:
این متن-آواز همداستانی روشنی دارد با متن-آوازی دیگر از IX Equilibrium، به نام DECRYSTALLIZING REASON.
آینه های سرراهی را چه بسا خنده-زنان بر عقل افسرده ی مدرن بتوان انگاشت، که خود-ویرانی اورنگ عقل را در پژواک خاکستری دیوارهای زمان، بازتاب می کنند...




۱۳۸۲ مهر ۲۷, یکشنبه

شکاریده ها 5
{ 1 و2 و 3 و 4 }


وانمودین ترین پندارگری آدمی: باور به وجود جهانی به نام جهان واقع.

اندیشه را همتاگرفتن با نظام سازی علمی، با ریاضی!؟ چه احمقانه! مانند آن است که بگوییم: اندیشنده با استاد دانشگاه یکی است! باید ناسانیِ علم-وری و اندیشه-ورزی را به دقت و به سختی روشن کرد! {یعنی با شعر}

چگونه می توانیم ناب اندیشید! با فراموشی هم-اندیشی با سیاست-زدگی سومی. با استقلال و شک و آزادی و بی قانونی و نژادگی. با شوری که به ریاضتِ در-خود-باشندگی از شهوت پالوده شده.

تا جایی که "سومی" همکناری ِ مقدس اش را با کینه، عقده، خودشیفتگی، بی-خدایی، حس حقارت، خشمِ کور، کوفتگی سکسانی، بدبینی بی-مایه و کاهلی ترک نکند، نباید انتظار داشت که از موسیقی بی مرض لذت ببرد. {در تایید شافع}

وقتی از تارون-اندیشی سخن می گوییم، باید تمام افسردگی ها، تیره-بینی ها و نومیدی های سارتری-کامویی را از ذهن بتارانیم و سپس کمی (تنها کمی) به شکار نور در تارونی بیاندیشیم...

مردانِِ سخت، خوشایند زنان اند. نه به دلیل سختی مردانه شان، بل تنها به دلیل این که دیرتر وامی دهند،تسخیرناپذیرتر-اند، به زن مجال بازی می دهند و زن در این بازی سخت است که از ابراز توانایی های شکارندگی اش لذت می برد...اما نکته اینجاست که اگر این سختی و ناگشودگی دیر پاید، زنان خسته می شوند... آخر صبر هم حدی دارد آقای من!

اگر تنها در هنگامه های بی-کسی و تنهایی پژمران تان به یاد ژکان می افتید، بدانید که این از سرِ نکبتی و نحسی نوشته های ما نیست. کمی به فکر پر کردن رخنه های "فرا-خود" (Super-Ego) تان باشید!

هان؟ چه؟ آری ما نه سر اثبات داریم و نه انکار! تنها تاکید می کنیم به راست ترین دارایی ها! و افزار ما، آنچه که بزرگ است، گاه روراستی شماست، گاه تنهایی بزرگ تان (اگر بدارید اش!) ما هیچ ادعایی نداریم، چون در حقیقت ما هیچ چیز تازه ای نمی گوییم: ژکیدن یعنی فراخواندن فراموش شدگی ها.

وقتی که جوانان عزیز، کوته-نوشت های کوئیلو ، کاستاندا و کنفوسیوس را می خوانند، ما می گوییم: ابتذال در خواندن که از ناتوانی در "از-برای-خود-اندیشی" برمی خیزد. به زبان روانشناسی: والایش (Sublimation).

زمانه ی ما:
پسران از کفش و Ecstasy و ماشین و Condom صحبت می کنند
دختران از Viagra وDildo و ساعت و مدرک تحصیلی و دماغ-افراختگی...
در چه زمانه ایم؟!

ما بی اخلاق هایی هستیم که با پُررویی به خود این اجازه را داده ایم که از ضعف انبوهگی عروسک سخن بگوییم. اخلاق را حرام کرده ایم چون می خواهیم در روانکاوی روان-پریشان (؟) روراست باشیم.

و اما معجون من! Lateralus با Summoning ، مولانا با نیچه، باخ با شوبرت. Beksinski و هایدگر و حافظ، شراب و سایه ام و ازهمه مهم تر اویی که همیشه می انگارم اش...




۱۳۸۲ مهر ۲۳, چهارشنبه

فصل بیوه گی (مسخ یک پیرزن)


ناخن ها را بر ظلم زبر زمین می کشید؛ بر زمینی بی وفا و پیمان شکن؛ مردک-زمینی که همچون مردان تنها داعیه ی مردانگی می کنند و در درون یکسر پوشال اند، نمناک به آب-قند. زمینی توخالی و گشتالو. پیرزن در جوانی، زمین را سوگند داده بود که در پیری اش، در پیری سپید و پاک اش، سپیدی و مرگ اش را پاسبانی کند؛ و زمینِ که جوان بود، عهدی عاشقانه بسته بود که بر این پاسبانی رادمردی کند، که سپیدی اش را همچون سبزی جوانی اش پاس دارد، که او را دربرگیرد و پیری اش را پیراگیرنده شود! اما! آوخ بر این پیمان که زود فراموش شد. آوخ بر فرومایگی زمین بی وفا که در زمانه ی پیری پیرزن، در سپیدی عمر، سوگند خورده را بر عروسکان رنگین و ناسپید تُف کرده بود و در این خیسی، چه بی خیال، به تماشای رقص هرزه ی این عروسکان، نشسته بود! لعنت بر اطمینان! لعنت بر خامی جوانی! پیرزن هرگز زشتی چنین منظری را از یاد نمی برد: خنده ی بدمستانه ی نوظهورهایی که بر ناراستی زمین، چون دخترکان نوبلوغ، لَس و زار و عشوه ناک، شادی می کردند. او هنوزاز سوگندشکنی زمین مردصفت رنجیده خاطر بود؛ نه برای خود، چه که فروش "سپیدی" را در زمانه ی رنگ-زن عروسکان رنگارنگ به چشم دیده بود. او می رنجید... سوگِ مرگِ سپیدی در بازار رنگ!

ناخن ها را بر ظلم زبر زمین می کشید. گریه نمی کرد؛ بر بی گریه گی اش می گریست. زمانه، گریه را از او گرفته بود. روزگاری گریه اش، زنانه نبود، بلکه با سرشک، ناگفتنی ترین احساس ها رااز اندرونه ی پاک اش سرود می کرد. سرشک اش، نمودارِ میل گزاف اش بود به پاکی! آن روزگار که در آن سخن از واکنشگری مادیان در برابر شهوتِ پلشتِ نره گاو نبود. زمانه ی نامرد، بی مرد اش کرده بود. و او می دانست که زن، بی مرد، نامرد می شود. از سردی زنان بی مرد می رنجید، از بلاهتی که پسِ نقاب نخوت-آلودشان جیغ می کشید، از نرمی عروسکانه ی این زنان که آزادی شان را بر دیوار می نوشتند! او بی-بُنی این "زن-وری" را شناخته بود، ضعف و لرز و سستی و گریه های تنهایی... هرچه بود وانمایی و نمایش آزادی بود و در پشت آن سرافراشتن ها و گام های استوار، ناله های بی-کسی بود که بند از دل می گسلید. و او می شنوید...کجا رفتند آن همه پاکی و طراوت و سرشاری و شادمانی های بزرگ ! به خود غبطه خورد، که جوانی اش را در دوره ی بزرگی و اصالت گذرانده بود. در دل خندید،هرچند که دیگر، مردان برای ستودن سپیدی پیری اش، پیر شده بودند، خام وسیاه و سبک-سر و احمق و لجباز! او را اما دیگر نیازی به حضور این نره گان نبود! این نره بوزینگان کامگرا و آن سوتر، آن ماده-اردک های خیس و وراج ! در رنج اش، به این باغ وحش می خندید...

ناخن ها را بر ظلم زبر زمین می کشید. خسته شد. از خراشیدن دست کشید و به دستان پیر اش نگاه کرد. پوست چروکیده ای که پر از خاطره بود، خاطره ی زندگی و کار و آه. او عشق را در این آژنگ ها می دید. زمانه به او آموخته بود که عشق جز در خاطره در جای دیگری منزل نمی کند. چروکیده و زبر، پر از خاطره... دست ها را بالا گرفت و از لای انگشتان استخوانی اش به افق خیره شد. او به "چشم انداز" زنده بود.
چشم انداز:
بازی های کودکانه، گفتگوهای خلوت نشینانه، اندیشیدن های شاعرانه، عشق های آشکارانه، تارونی های بی کرانه، سکوت های روانه، سرودهای شادمانه، داستان های ساحرانه، ، ایمان های پُربهانه، زمزمه های عصرانه، دوستی های مستانه، احساس های دلیرانه، زیست های نژاده، ژکیدن های غریبانه... همه، آن جا، آن دور... او به این دورنما زنده بود. همین "آن-جا"یی ها، خواستِ خودکشی را در او می کُشت. و همچنان ناخن بر زبریِ جانِ بی-جانِ یک دروغزن می کشید...بر رگِ یک بی-رگ ِ عروسک پسند: بر...


دورنمای ما:
پیرزن، گورزاد شد. عصا انداخت. چهار دست وپا کوچیدن اش از شهر سوخته را شتابید. می دانست که عروسکان به سوزش آن آتش خوگرفته اند و آتش خوارانه زندگی را می سوزند. هیولا شدن اش، گریز اش بود از سوخته شدن. دست کم با این دگردیسی، عروسکان، خود، او را از شهر می رماندند و این سان دیگر کینه ای درکار نبود! در فصل بیوه گی، پاکان همه هیولا می شوند...

۱۳۸۲ مهر ۲۲, سه‌شنبه

حمید هامون یادت هست؟
چه خاطراتی که زنده می کند،همان بهتر که چیزهایی اینچنین ارزشمند را به واژه آلوده نکنیم.



نغمه ای می خوانند که سفردر پیش است
عاشقان می دانند که سفر در خویش است

۱۳۸۲ مهر ۲۱, دوشنبه

متن-آوازی ژکانیده از Evoken

آنجا که اشباح خاموش اند

دیگربار
ازآن دورا-درون
کِی بازخواهند گشت آن پالودگان ِ هرزه-زدا؟
آن ستیزندگان قحبگی، آن تابان ترینان
آن رخشان ترینان از هر پرتوی تابان
کی بازخواهند گشت تا که در پاکی، خوش درخشند؟

آه بنگر چهره ی بی-ایمانی را
آه بنگر چهره ی کینه را
که از درون، به جهانی دیگر، به شکنجه گاهِ فریادهای پوچ ، برگشوده

با هر فریاد، سرود اش پلاسیده
با هر فریاد، بال اش زخمیده
با هر فریاد، از این و آن آواره
با هر فریاد، روی از چشمانِ خیره درمی کشم، چشمانی خیره به...

۱۳۸۲ مهر ۲۰, یکشنبه

کدامین صدا،کدامین ناله و ضجه،کدامین آهنگ،کدامین عکس و تصویر،کدامین فیلم یا کتاب می تواند حدیث زندگی ما را روایت کند؟کدامین منطق قدرت توجیح آنرا دارد؟کدامین پاداش قدرت جبران آنرا؟کدامین مرهم قدرت شفای آنرا؟کدامین حنجره قدرت فریاد آنرا؟
کدامین آرش بر قله رفیع غیرت تیر آگاهی بر کمان فهم و معرفت خواهد نهاد تا سرحد بودنمان را گسترش دهد؟تا سرحد دردهامان را کاهش دهد؟
گوشم را به کدامین صدا بسپارم تا وجودم را نخراشد؟نگاهم را به کجا بدوزم که نلرزم؟
دلم برای این کوزه قدیمی می لرزد،نگرانم،این کوزه آنقدر در زیر آفتاب له له زده که هزاران ترک برداشته،ظرفیت نگهداشتن آب را ندارد،هرگلی در آن بگذاری خشک می شود،جز گل بیابانی،جز خار و گون.
این کوزه آب می دهد،همگان می پرسند جنس خاک این کوزه چیست؟این خاک را در کجا می توان یافت؟کدامین کوزه گران نقش بر آن زده اند؟کدامین دستها آنرا شکل داده اند؟
هرچه می جوییم از جنس این خاک نمی یابیم،گویی گامهای آلوده جنس خاک را عوض کرده اند،اب دهانها حرمت آنرا شکسته اند و بارانها املاح آنرا در اعماق زمین به درختانی سپرده اند که اکنون یا خشکند یا بی تنه.
با این خاک کوزه ای درخور آنچه باید نتوان ساخت ؟آب درون آنها بوی تعفن می دهد.
کوزه گران چه؟انها شاید قدری از این خاک داشته باشند.
در اینجا دیگر کسی کوزه گری نمی داند.نسل کوزه گران منقرض شده است.
آری،جام بلورین!
ولی این مردمکان که جام بلورین نمی شناسند،مبادا جام را بشکنند،مبادا خرده هایش در پاهاشان برود،در چشمهاشان،مبادا برخی چهره کریه خود را در آن ببینند؟
پس چه کنیم؟
به کنار رود برویم و سر در آب کنیم و بنوشیم.
اما رود چون قبل آرام و کم جریان نیست،مبادا ما را با خود ببرد؟
مبادا آبش را مسموم کرده باشند،ما را همیشه ترسانده اند،همیشه در اضطراب بوده ایم.
پس چه کنیم؟
می توان از اشک خود را سیراب کرد،اشک باران،شنیده ای؟
آه که چه موهبتی است گریستن.ولی از بی صدا گریستن خسته شده ام،از آهسته گریستن.
باید جایی بیابم که آنقدر باران ببارد که اشکهایم را کسی نبیند،جایی که برای گریستن دلیل نخواهند،آنرا بیماری ندانند.
آه که چه موهبتی است گریستن.
این دگر نقل و حکایت نیست
و بگویم نیز و خواهم گفت
حسب حال است این،شکایت نیست
هر حکایت دارد آغازی و انجامی
جز حدیث رنج انسان،غربت انسان
آه،گویی هرگز این غمگین حکایت را
هرچها باشد،نهایت نیست!

۱۳۸۲ مهر ۱۶, چهارشنبه

ک.ف.م

<< آنچه که افراد در آن سهیم می شوند، دیگر فرهنگ یعنی آن مجموعه ی زنده و حضور واقعی گروه نیست(یا هرآنچه نقش نمادین و به وجودآورنده ی مراسم جشن را دارد). فرهنگ در مفهوم خاص این اصطلاح، حتا به معنای دانش هم نیست؛ بلکه مجموعه ی غریبی از نشانه ها، مراجع و خاطرات دوران مدرسه و پیام های متفکرانه ی مُد است که به "فرهنگ توده" معروف است و شاید بتوان آن را "کمترین فرهنگ مشترک" بنامیم؛ همان طور که در ریاضیات از کمترین مخرج مشترک صحبت می کنیم. این، همچنین، به "مجموعه ی استاندارد"ی از کمترین میزان مشترک کالاست که مصرف کننده ی معمولی باید دارا باشد تا شهروند این جامعه ی مصرفی لقب گیرد. همچنین، کمترین فرهنگ مشترک، در واقع مانند کمترین "پاسخ های صحیح" یک فرد معمولی در مسابقه است، که باید وجود د اشته باشد تا فرد بتواند در مقام شهروند فرهنگی امتیاز بدست آورد. >>

ژان بودریار. جامعه ی مصرفی: اسطوره ها و ساختارها. ترجمه ی شیده احمدزاده. ارغنون19


این هم بیان انبوهگی فرهنگ، که در آن توان واکنش، شتاب، ابتکارو زیرکی در مناسبات اجتماعی (منظور همان پدرسوختگی است) و شخشیدن در مرداب مُد و لمیدن بر لجنزار نشانه ها و نمادهای عامه-ساز، می شود فرهنگیدن! "کمترین مخرج مشترک" همان کمینه آدابی است که فرد اجتماعی-شده باید وانمایی اش کند تا بتوان به او نام یک فرد پخته ی عاقلِ آماده ی کارِ خانواده دارِ محجوب را داد. یک خر که خوش ِ خوش، زنگوله ی خرینگی صورتی اش را تکان می دهد و در چمنزار فرهنگی روشنفکران هم-دوره اش می چرد و زندگی فرهنگی را عرعر می زند.
این "کمترین فرهنگ مشترک" ِ بودریار را بگذارید کنار" قانون اعداد بزرگِ" ما. چه بسا که مجالی پیش آمد و اندکی عالِم شدیم و باهم، منطق-نامه ای نوشتیم!!!




۱۳۸۲ مهر ۱۴, دوشنبه

*در من شمعی روشن کنید!مرا به آسمان بفرستید!مادر!دست بچه ات را به من بده!آیا تو خواب رنگین دیده ای؟خسته هستم.می خواهم بخوابم آقا!تو مرگ سبز می دانی چیست؟هیچ قانونی از رنگِ سبز و بوی بهار حمایت نمی کند.ورقها را دور بریزید!اینجا زلزله خواهد شد.اینجا،یک شب،ماه خواهد سوخت.جورابهای ابریشمی خواهد سوخت.در خیابان ملل ستون های عشق را از بلور بدل ساخته اند.چه فروریزنده است ایمان،چه عابر است دوستی.سلام آقا!سلام خانم!من یک کودکم.من یک فانوس تاشو هستم.در من شمعی روشن کنید!روزنامه ها لباس نایلون پوشیده اند.دایه آقا!این منم که برگشته ام.اسم اسن شهر چیست آقا؟پیراهن فروشی زمرد- اغذیه فروشی محبت- نوشیدنی موجود است.قانون دود و نور و فلز-مرغ های آویخته-سینما-فرار از جهنم-من خیس شده ام،من خیلی خسته هستم آقا.خواب...تنها خواب...بخواب هلیا،دیر است.دود دیدگانت را آزار می دهد.دیگر نگاه هیچ کس بخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد...چشمان تو چه دارد که به شب بگوید؟
شب از من خالی است هلیا...
شب از من،و تصویر پروانه ها خالیست...
*بار دیگر شهری که دوست می داشتم- نادر ابراهیمی

۱۳۸۲ مهر ۱۲, شنبه

*ازاین مرتع،آهوانه بگریز
که آغل خوکان است آنچه فردوسش می نُمایند
دل به چه خوش داشته ای؟

که مرکب رهوارت در زیر است و کلاه آفتابگیرت بر سر؟
مگر ندانستی
که بی مرکب و کلاهت به آن تیره جاودان خواهند سپرد؟
مگر ندانستی؟
چون شترانت ،تشنه ماندن آموختند
و به غدیری دیگر- ده روز راهی در پیش – نویدت دادند.
چه غدیری ای دوست؟
که برای ماندگان طریقی نیست تا غدیری باشد.

اگر طاغی نیستی ساقی نیز نباش
اگر قفس نمی شکنی،عبث آوازخوان چنین باغی نباش
سر به بهانه ای در این گنداب فرو مکن
و به تعفن این مرداب خو مکن

دراعه زُهد مزورانه از دوش انداز
خویشتن به جوش انداز

از این مرتع،آهوانه بگریز
که آنچه فردوسش می نُمایند،آغل خوکان است نه منزلگاه نیکان.
*غزلداستانهای سال بد- نادر ابراهیمی

۱۳۸۲ مهر ۱۱, جمعه

سگ-ساعت چیست؟ (کوتاه درباره ی لحظه ی تنهایی عروسک}


انسانک/عروسک، از طربناک کردن گاهِ خاص خویش غامی است. در اصل باید گفت که او "گاهِ ویژه"ای ندارد که در اختیار اش گیرد و شاد اش کند. او زمان ندارد. زمان او را دارد، زمان، فرماندار حال و هوای اوست. آن سان که شفق و فلق به احساس نزار اش رنگ می زنند، کدر و لاغر اش می کنند؛ آن سان که با غروب، دلگیر می شود؛ با رنگ قرمز، شرمگاه اش آماسیده می شود، با پاییز، عاشق می شود و در بهار خوش-خوشک-بازی می کند... بیشینگان این گونه اند: برده ی زمان ، عنتر تازیانه اش، کنیز شهوت اش و زبون "شدن"های اش. باری! چه راست!: عروسک از آنجا که در "شُدن"ها ، نیروهای هستومند خود را آزاد نکرده، همواره ساکن است و در جای خود، در نقطه، نوسان می کند.او شنا در رود ِ "شدن"، که حقیقت زندگی در بستر همیشه-آبگینه وار اش آشکارگی می کند را بلد نیست. او غرقه نیست، چراکه هنوز در این رودخانه گام ننهاده. او زنده نیست، چرا که هرگز بوی تازگی این زندگی را نیوشیده. او یک مرده ی خشک در-جا-زن ِ نازنین است. انبوهه می گوید:
<<هرچه خشک تر و ساکن تر، مثبت تر. هرچه مرده تر، مفیدتر.>> انبوهه با مکر زنانه اش چه زورق نشینانی را که ساحل-گزین نکرده!

سگ-ساعت، اوج تنهایی عروسک است. عروسک در تنهایی، می میرد (عروس در تنهایی، نخست ناخن صورتی اش را می جود، سپس انگشتان و سپس اندک اندک تمام بدن خود را می خورد، با این کار، با خودنابودگری اش، تنهایی را نابود می کند). تنهایی انسانک را می خورد. تنهایی زهکش خون شیرین زندگی عروسکی است. تنهایی خود را اثبات می کند. در دم تنهایی، انسان به تنهایی سرشتین خود پی می برد، به این حقیقت پی می برد، به اصل فردانیت (Principium Individuationis). چگونه می توان آشکاری این حقیقت را تاب آورد، درحالی که دمی، تنها دمی پیش از این، خود را با-همراه می انگاشتیم؟ دارنده ی همدمانی و هم نشینانی و یارانی و دوستانی!؟ تردید بزرگ اینجا به انتظار نشسته. یا این دم، دمِ نفرین شده ای است که حضور راستین دوستان راست را بر تو، ناراست وامی نمایاند؛ یا آن همراهان دروغین بوده اند و این دم، راستگوست و البته نیش زن. داوری با خودمان! اگر توانایی بودن و اندیشیدن آن لحظه را داریم، بی شک حقیقت را خواهیم یافت. دم با-خود-بودگی، دم روراستی با خویش ، دم داوری های سره. منگنه ی وجدان و ناخودآگاه. فشار اِگو (Ego) بر من (Self). اما بد آن که این دم راست، دوام ندارد؛ و خواهی نخواهی کسی حاضر می شود و مرغ تنهایی پر می زند. از آنجا که رویداد " لحظه ی تنهایی" در بی شمار لحظات باهمی گم می شود، اندیشه کردن و واکاوی اش دشوار است؛ و چه بسا از این بیشتر، یعنی فراموش می شود. این سان گاه بازآیی اش، گاهی منفی است که پیوستار لحظات خوش زندگی باهمی، پره می کتد. پس تنهایی بد است... (تحلیل بیشتر تنهایی باشد برای نوشته ی "اصالت در-خود-باشندگی")

سگ-ساعت، ساعت تنهایی است. ساعت ملعون و ناخوانده ی زندگی هرروزه گی. ساعتی که باید از آن فرار کرد. ساعتی که ساریِ رایج ترین مرض انبوهگی است: افسردگی. پارس سگ-ساعت، رانه ی "دیگرخواهی" عروسک است. او هیچ گاه به اندرونه ی نابِ "دیگرخواهی" {دیگرخواهی از سر همدردی}دست نمی یابد. او با سگ بازی اش، ناخودخواسته، همیشه خود را به سگ-ساعت می سپارد. او همیشه تنهاست و غمگین. و انبوهگی انبوهه با هوچی گری ها و داد-و-وقال اش، با رنگارنگ کردن پیرامون پوچ او، او را می فریبد، سنگینی رنج تنهایی را برای او کم می کند. اخخخ! افیونی به نام انبوهه!

پس سگ-ساعت از فاکت های زندگی عروسک است.


برای درخودباشندگان چه؟ تنهایی، ساعت خودخواسته، ساعت خلوت و آفرینش است. ساعت زندگی و داوری است. نزد او سگ-ساعت معنا ندارد، یا شاید بتوان گفت، او سگ را رام کرده تا نگهبان گلستان تنهایی اش باشد! درخودباشنده هماره به اصل فردانیت، به تنهایی خویش آگاه است و با این آگاهی، بر ستون پایدار درخودباشندگی که با ملات اندیشه برپا شده، ارتباط سنجیده ای را با جهان و پیرامونیان برقرار می کند که در آن تنهایی منفی نیست. یک ارتباط اصیل که البته در زندگی انبوهگی، بیشتر، به گونه ای بیماری می ماند... و کیست که گاه و بیگاه، با تصدیق کوچکی اش دربرابر زندگی ِ بی-سگ این بیماران، رشک نبرد!!!


افزونه:
زین پس به جای انسانک، می گوییم: عروسک! چرا که عروسک، دوپهلوست و گزندگی اش بیشتر: هم زنانگی دارد و هم "ک" تحقیر! عروسک همان انسان مدرن است.