۱۳۹۷ تیر ۳, یکشنبه

سفرِ پریشان‌خیال



برگردانی از A Woolgathering Exodus از Benoît Pioulard







قطب‌نما گیر کرده؛ مسیر گم شده

تاج‌پوشه، که سودای حفظِ رسم را به هیچ می‌گیرد،
بر این مشاجره نیش‌خند می‌کند
آن‌جا به تاق‌چه‌ا‌ی سبز نشسته، فراخورِ طبیعتِ بی‌جان
پاهاش روی اشکوب‌های نو، با جذبه‌های اَلِف 

پیدایش در باختر
داستانی از یک قاره

باور دارند به حقیقتِ مقصد
و روزگارانی که در درون‌ داشتند، بی پشیمانی، همه رنگ باخته
من اما به همین اندکانی که دارم می‌چسبم، همین‌ها که مثلِ یک هاله در کنارم می‌مانند
و خوب حواس‌ام به باغ هست، بشمه می‌دهم به گیاهاش

قطب‌نما از کار افتاده
گوسفند دیوانه شده
قطب‌نما گیر کرده؛ مسیر گم شده




۱۳۹۷ خرداد ۲۷, یکشنبه

لاخه‌ها



فاصلهی هستیشناختیِ علومِ اجتماعی با واقعیت، چیزی که در بیاعتناییِ روش‌شناختیِ این علوم نسبت به زیستبومِ زیسته تجلی پیدا میکند، نه به ناتوانیِ اندیشهورزی در این علوم برمیگردد و نه به کژدیسیِ ذاتیِ واقعیت در نظر. علم، خاصه علمی که به مطالعهی کنشِ انسانی دست میبرد، باید بیشترین فاصله را با بودباشِ عینیِ انسانی داشته باشد. مقصدِ علم، نه تغییرِ جهان برای بهترشدن، که اتفاقاً به پایان رساندنِ جهانهایی است که در هر شکلی از تخیلِ حاکم محتمل شده‌اند. مقصدِ علم، چیزی که علم را ورای دغدغههای هماره حقیرِ نوعِ انسان ارزشمند میسازد و آن را به امرِ رهایی‌بخش نزدیک می‌کند، زادنِ گونههای تخیلیِ نو ست. گونه‌هایی که نسبتی با دغدغه‌مندی به گذشته و حالِ عافیتِ نوعِ انسان ندارند.

«شعر، تصریف و زوالِ مرگ‌بارِ نامِ خدا ست. برای ما، که دیگر خدایی نداریم و زبان‌مان به خدای‌مان بدل گشته (ارزشِ پُر و فالیکِ نامِ خدا به واسطه‌ی گسترده‌گیِ گفتار فراپاشیده است)، امرِ شاعرانه میدانِ ابهام و دوسویه‌گیِ ما ست در رابطه با زبان، میدانی ناظر بر رانه‌ی مرگِ ما در مواجهه با زبان؛ میدانی از نیرویی فراخور برای نابودیِ رمزگان.» - بودریار/ مبادلهی نمادین و مرگ

در کنارِ همه‌ی بی‌مایه‌گی‌های عاطفی و فکری (از مد افتادنِ تنهایی، تأمل، انتظار، شکستِ تجربه، پرخاش‌گری به نفس، خویشتن‌داری و ...) که امروز رخ‌دادِ عاشقانه را به امری بعید و اساساً نمایشی/اجرایی بدل ساخته، در ایران التقاطِ گونه‌های مختلفِ دوستی در میانِ افراد، چه به واسطه‌ی بی‌تجربه‌گی و خامی و چه به واسطه‌ی هرزه‌گیِ عمومیت‌یافته به بهانه‌ی "ارتباط"، و شکستنِ مرزها به نامِ خاکی‌بودن (که پوششی ست فارسی برای ابرازِ ناآزادی‌های پلشتِ خودشیفته‌وار)، زمینه‌ی احساسی‌ای را که در آن می‌شد از ظهورِ چیزی به نام رمانس حرف زد، به‌کلی از ریخت انداخته؛ زمینه‌ای که ازقضا به دستِ "وفورِ" روابط، و دست‌رس‌پذیرترشدن جای‌گزین‌ها، مدام مسطح‌تر، سترون‌تر و بی‌بارتر از گذشته می‌شود.

سنخشناسیِ تنهاییِ وحشتناک و نازیبای انسانِ امروز را بیش از هر چیز باید در فرمِ خودِ تکنولوژیهایی فرادید که قرار اند میانِ انسانها "تماس" ایجاد کنند.

او، حتا در اوجِ زیستن در شادمانی، از گرمای مالیخولیا خوراک می‌گیرد. مالیخولیا، در حکمِ شورمندیِ اندوه‌ناک، سایه‌گیر و پُرنیرویی که هستن را ورای شخص، ورای تصاحبِ چیزها می‌بَرد، در حکمِ حس‌یافتی ورای امرِ انسانی، ورای کینه‌توزیِ روز و تمهیداتِ خواستن، به مثابه‌ی هم‌جواری با آگاهی از سرشتِ ناتمامِ اراده‌کردن. گاهی او مالیخولیا را اراده می‌کند، نه در مقامِ بت‌واره‌ای که می‌توان در کنارش آرام شد، در هیئتِ سرزمینی که با پرسه‌‌زدن در آن می‌توان از بارِ من و میل و معنا رها شد و در نیستی شادمانه سکوت و سکونت کرد.

« بینِ کلاسیسیسم و مانریسم، مینیمالیسم استعاره‌ای است از شکاف: میانِ زنده‌گی و مرگ، معنا و بی‌معنایی؛ مینیمالیسم پاسخی است فراخور و صمیمی به حالاتِ مالیخولیایی‌مان.» کریستوا / خورشیدِ سیاه

همهی ویژهگیهایی که باتای در اروتیسیسم فهرست میکند (خصلتِ گسلنده، واسازنده، مرگآمیز، خاصه‌خرج، خودویرانگر و شورمندِ اروتیسیسم)، به عالی‌ترین شکلِ ممکن در تجربه‌های موسیقیایی زیست میشوند. درواقع، سنخی از رهایی از بیماریِ اگو که در تجربهی هستن-با-موسیقی تجربه می‌شود، فرصتی ست برای بازاندیشیدن به معیارهای ارتباطی‌ای که با چیزها و جهان داریم و آن‌ها را شورمند و اروتیک می‌نامیم. ذوقِ موسیقیایی، که شاید تنها قریحه‌ای باشد که نمی‌توان به‌دروغ به برخورداری از آن تظاهر کرد و فروخت‌اش (و دقیقاً به همین دلیل باید نسبت به وجودِ آن در دیگران، خاصه آن‌هایی که مصرف‌کننده‌ی موسیقی اند قضاوتی بی‌رحمانه داشت)، با انضباطِ باز‌ی‌گوشانه و بازی‌گوشیِ منضبطی درونی می‌شود که ازاساس در تقابل قرار می‌گیرد با ول‌انگاریِ فردگرایانه‌ی ما امروزی‌ها نسبت به دیگری. 

« ... شهرها را می‌توان بر مبنایی دیگر به دو دسته تقسیم کرد: شهرهایی که با گذشتِ سالیانِ دراز و به دنبالِ تغییراتِ بسیار، باز هم به شکل‌دادنِ آرزوها ادامه می‌دهند، و شهرهایی که آرزوها را از بین می‌برند یا خود توسطِ آن‌ها از میان می‌روند.» - کالوینو / شهرهای ناپیدا

راهچارهای که معمولاً در کمالِ فروتنیِ حکیمانه در برابرِ هستیِ فقدانزدهی آدمی به او عرضه میشود، همان شعارِ خیامیِ بدخوانده‌ی لذتبردن از عمرِ کوتاه، دقیقاً همان دستورِ مطلقی است که سیستم از آن برای تزریقِ ارزش به مردمِ مأیوس از خوشبختی بهره میبرد. با همین دستور است که ایثار، زیستن-در-آینده، و گوش‌سپردن به مرده‌گان یعنی همان کردارهای کهنی که زمانی به حیاتِ انسان بار می‌دادند جای خود را به لذت‌باوریِ ترس‌زد‌ه‌ی انسانِ هیستریک می‌دهند تا ماشینِ بازتولید از "ارزش‌"هایی که توسطِ بقانگریِ این حیوانِ مصرف‌کننده انبار می‌شوند بماند، بپاید و چاق‌تر شود.


Jiri Jiru - Poetry of Totalitarian Regime

۱۳۹۷ خرداد ۱۸, جمعه

Leah

برگردانی از Leah  از Messa





از میانِ کوه‌ها
زاده شدی

عینیت را تن آوردی
واقعیت را برگرداندی
به عصرِ نو

باده‌ بالا گیر
ازبرای مرشدِ برین
باده‌ بالا گیر

تن‌ات را
و ذهن‌ات را
 ایثارِ کارستان کردی

قریبِ پرنده‌گانِ دریایی 
گُزیدی
تو ای تحوتِ بابون

عروسِ خائوس بودی
تحوت را می‌شناختی، دوست‌اش می‌داشتی، آدم را نه
آن که منظر بود
او که راز

باده‌ بالا گیر
ازبرای مرشدِ ارج‌مند
باده بالا گیر
مادرِ نکبت