۱۳۹۸ آذر ۳۰, شنبه

زنگوله‌ها

برگردانی از The Bells از Edgar Allen Poe

I
صدای سورتمه‌ها را بشنو، با آن زنگوله‌ها
آن زنگوله‌های نقره‌ای!
از چه جهانِ شادی خبر می‌آورد نَوایشان!
چه‌ می‌جرنگند، جیرینگ، جیرینگ،
در هوای سردِ شب!
که ستاره‌ها بس‌‌افشان‌اند
و آسمان همه می‌درخشد
با شعفی بلورین؛
بگاه‌اند، بگاه، گاه،
به وزنی مستور،
با دلنگادلنگی که آهنگین بیرون می‌ریزد
از زنگ‌ها، زنگ‌ها، زنگ‌ها، زنگ‌ها،
زنگ‌ها، زنگ‌ها، زنگ‌ها
از جلینگیدن و دلنگیدنِ زنگوله‌‌ها.


II
صدای گرمِ زنگوله‌های جشنِ عروسی را بشنو،
زنگوله‌های طلایی!
از چه جهانِ سعادت‌باری خبر می‌آورد ضرباهنگ‌شان!
در هوای معطرِ شب
شادمانی‌شان را طنین می‌اندازند!
از نُت‌های آب‌طلایی،
و همه هم‌آهنگ،
چه چامه‌ی زلالِ شناوری ست
برای گوش‌های قمری، وقتی نگاه دارد
به ماه!
آه، از این ریزه‌های پُرطنین،
چه جوششی از آواهای نیک بیرون می‌تراود!
 چه می‌آماسد!
چه سکنا می‌کند
بر آینده! چه حکایت‌ می‌کند
از خلسه‌ای که می‌انگیزد
به سرودن، به زنگیدنِ
زنگ‌ها، زنگ‌ها، زنگ‌ها،
زنگ‌ها، زنگ‌ها، زنگ‌ها، زنگ‌ها،
زنگ‌ها، زنگ‌ها، زنگ‌ها،
به سرودن و نواختنِ زنگوله‌ها!

III
صدای بلندِ زنگ‌های خطر را بشنو - 
زنگ‌های برنجی!
غوغایشان از چه دهشتی حکایت دارد!
در گوشِ ترسیده‌ی شب
چه جیغ می‌زنند هراس‌شان را!
هراسان‌تر از آن‌اند که بگویند،
تنها قادرند به فریادزدن، به فریادِ
ناکوک،
در تمنایی پرهیاهو به رحمِ آتش،
در عتابی جنون‌آمیز با آتشِ کر و سرکش،
بالاتر می‌جهند، بالاتر، بالاتر،
با خواستی مستأصل،
و با جهدی مصمم
حال، - حال بنشین، یا که هرگز،
به جوارِ ماهِ مات‌چهر.
آه، زنگ‌ها، زنگ‌ها، زنگ‌ها، زنگوله‌ها!
دهشت‌شان چه حکایتی دارد
از یأس!
چه می‌جرنگند و می‌دنگند و می‌غرنبند!
چه هراسی را برون می‌ریزند
بر سینه‌ی هوای تپنده!
گوش اما به‌نیکی آشناست،
که با ترنگیدن،
و جرنگیدن،
چه‌گونه خطر پیش و پس می‌کشد
گوش آشکارا می‌گوید،
در جنجال و کلنجار.
چه‌گونه خطر فرو‌می‌رود و فرامی‌آید،
در فروکش و فرآمدِ خشمِ
زنگ‌ها - 
زنگ‌ها -
زنگ‌ها، زنگ‌ها، زنگ‌ها، زنگ‌ها
زنگ‌ها، زنگ‌ها، زنگ‌ها - 
در هیاهو و جرنگانِ زنگوله‌ها!

IV
صدای زنگیدنِ زنگ‌ها را بشنو - 
زنگ‌های آهنی!
سوگ‌آوایشان چه جهانی از اندیشه‌ی پُرشکوه را
ناگزیر می‌سازند!
در سکوتِ شب،
چه می‌لرزیم از هراس
از ارعابِ مالیخولیاییِ لحن‌شان!
که هر صدایی که آونگان می‌شود
از زنگارِ حنجره‌هاشان
زنجه‌ای است.
و مردم، آه، مردم
آن‌ها که آن بالا در برج‌ها ساکن‌اند،
 در انزوا،
و آنان که می‌زنگند، می‌زنگند، می‌زنگند،
در آن تک‌صدای محتقن،
شکوهی را حس می‌کنند که می‌غلتاند
سنگی را بر دلِ آدم
آن‌ها نه مردند و نه زن
نه دد اند و نه آدم
آن‌ها گورزن اند:
و این شهریار‌شان است که می‌زنگد؛
و تکریر می‌کند، تکریر، تکریر،
تکریرِ
شادسرودی از زنگ‌ها! 
و دلِ شادش می‌آماسد
با شاه‌سرودِ زنگ‌ها!
می‌رقصد و نعره می‌زند؛
بگاه‌، گاه، گاه،
در ضرباهنگی مستور،
با شاه‌سرودِ زنگ‌ها - 
زنگ‌هایی که:
بگاه‌اند، بگاه‌، گاه
در ضرباهنگی مستور
در تپشِ زنگ‌ها - 
زنگ‌ها، زنگ‌ها، زنگ‌ها -
در زاریِ زنگوله‌ها؛
که بگاه‌اند، بگاه‌، گاه،
وقت که او زنگِ عزا سر می‌دهد، زنگِ عزا، زنگِ عزا،
به ضرباهنگی مستورِ مسرورِ
با تکریرِ زنگ‌ها،
زنگ‌ها، زنگ‌ها، زنگ‌ها - 
با زنگیدنِ زنگوله‌ها،
زنگ‌ها، زنگ‌ها، زنگ‌ها، زنگ‌ها - 
زنگ‌ها، زنگ‌ها، زنگ‌ها - 
با لابیدن و نالیدنِ زنگوله‌ها.


۱۳۹۸ آذر ۷, پنجشنبه

Science Beat



برگردانی از Science Beat  از Have a Nice Life




پامو نگه دار توو آتیش
خستهام از این همه آرزو،
آرزوایی که نه لازمشون داشتم و نه برآوردشون کردم
نه، من هیچ اهلِ مزاح نیستم
چاقو و ساطور، شغار و کاهگل
سرمو نگه دار توو شعلهها
"خوشحالی که اومدم؟"
چشم توو چشم میشم با خودم و هیچ‌چی نمیبینم
هیچ‌چی

تمامِ این مدت فکر میکردم که یه دستِ نامرئی قلبِ آوارمو هدایت میکنه
من آتیش میزنم، خودمم دیگه تا حدی از بین رفته‌م




۱۳۹۸ آبان ۲۵, شنبه

به سوی شمال

برگردانی از Northward از Summoning




 شجد است و زفت باد
و طوفان‌هاست به آسمان
گدارمان از سرزمینِ شمالی
رو به فراز دارد، فراز و فرازتر

به میسره، دریایی‌ست که از آن آمدیم
به میمنه، ماهورهای سپیدِ بی‌درخت
سردتر می‌شود باد
و لرزان‌ایم ما.

به تنگِ انگشتان
شمشیرهامان را حامل‌ایم، ره‌سپار به فرازِ ماهور
راه پرنشیب است و گوریده
به رزم‌گاه اما می‌برد ما را.

پدرود، ای دره، ای بیشه
پدرود ای باد، ای بشمه، ای باران
ای میغ، ای ابر، ای اقلیمِ آسمان
ای اختر، ای ماهِ فرزیبا

پدرود ای برگ، ای شکوفه، ای علف
که گشتِ فصل‌ها شاهدید
پدرود ای زمینِ خجیر، ای آسمانِ شمالی
خیرپیش، که ما خواهیم مرد این‌جا.

آه، دُر فیرن-ای-گوینار...

Tom Camp - Far over the Misty Mountain Cold

برای سایرل و ا

۱۳۹۸ آبان ۱, چهارشنبه

لاخه‌ها


هم‌دیگر را رفیق می‌خوانند، ‌هم‌چنان در چارچوبِ دستگاه‌های اصلاح‌شناختیِ دو سده پیش سخن می‌گویند، مقوله‌های ماهیت‌باورانه‌ی انسان‌شناختی‌شان ازاساس تقدیرگرایانه است، محفل‌های خودارضاگرانه‌‌ی تک‌متن بر پا می‌کنند، زیبایی‌شناسیِ تعین‌یافته دارند، موعودگرا و انقلابی‌اند، ارجاع به احوال و سیرتِ بزرگان‌شان می‌کنند، پیامبر و کتبِ مقدس دارند، کردارشان هیجان‌محور و دوقطبی است، به نیروی توده ایمانی پیشینی دارند و نسبت به نوعِ انسان خوش‌بین‌اند. سیمای گفتمانِ زنده‌گیِ عملیِ چپِ ارتدوکس، برخلافِ تفاوت‌های صوریِ هستی‌شناسانه‌اش، هم‌سانِ خودبعیدپندارِ گفتمان‌های مذهبی است.

دقیق‌ترین، نزدیک‌ترین و هم‌هنگام نااندیشیده‌ترین نسبتِ ما با فصل‌ها را می‌توان در دگرگونی‌هایی فرایافت و تعبیر کرد که حیاتِ ادراکیِ پوست هنگامِ تغییرِ فصل‌ها تجربه می‌کند. ... چشم‌های پوستِ او در پاییز تیزتر اند، زبانِ پوست‌اش آهسته‌تر و درون‌مان‌تر، آگاهیِ پوست‌اش شادتر، مرگ‌بازتر...

« هر پرسش تنها بر مبنای یک پاسخ صورت‌بندی می‌شود. افراد تنها زمانی دست به پرسش می‌زنند که پیشاپیش پاسخ را می‌دانند. به نظرم این مسأله شدیداً گستره‌ی پرسش را محدود می‌کند. با این حال من بختِ این را داشته‌ام که معنایی را که هر فرد برای پاسخ مراد می‌کند ارزیابی کنم. واضح است که پاسخ‌ها برای هر فردی متفاوت است. و این حقیقتاً مانعی است برای آن چه ما آن را مؤدبانه ارتباط می‌خوانیم.» ژاک لکان درس‌گفتار 1972

In Ambience of Poppy tea,
 In Moonshining Metal
   In Shoegazing Pot,
He revels as the world rends.

پس از ذوقِ موسیقی، درکنارِ مهماتِ زبانِ بدن (طرزِ راه‌رفتن، اطوارِ چشم‌ها و دست‌ها، لحنِ سیما)، زفتی و ظرافتِ طبعِ فرد را می‌توان از سلوکِ نوشیدن و احوالِ مستی‌اش دریافت. در برخوردِ فرد با نفسِ نوشیدن، ابزار و آدابِ آن، و از همه مهم‌تر پروا نسبت به هم‌نوش و خودِ حسِ مستی، بارزه‌هایی از هستیِ درونیِ فرد را می‌توان کشف کرد که وجودشان ریشه‌ای و بروزشان بسیار نابه‌گاه است.

در کنارِ عادی‌شدنِ روحیه‌های دوقطبیِ افسرده‌-شیدا (مبنای فردیِ روان‌شناختیِ جامعه‌ی واکنش‌گر)، از نیندیشیده‌ترین پی‌آمدهای تسهیمِ حال در شبکه‌های مجازی، رقیق‌شدنِ تخیل است. در گزارشِ وساطت‌نیافته‌ی خیال‌پردازی‌های شخصی به عموم چیزی که عمدتاً در قالبِ بیانِ مستقیمِ احوالِ روزانه برگزار می‌شود هم‌جوشیِ تخیل با فاهمه معلق می‌شود، و این ناگزیر کلمه را از زیست‌مایه‌هایی که ریشه در گوارش‌های شناختی دارد تهی می‌سازد. کلمه‌ی تهی‌شده بازنمی‌گردد تا خیال را خوراک دهد. در این وضعیت، بزک‌کردنِ کلماتِ عقیم با سانتیمانتالیسمِ غلیظ تنها بر شدتِ وهنِ ضعفِ تخیل می‌افزاید.
{یا}
در زیبانویسیِ عاطفه‌محورانه‌ی نویسنده‌گان، آن‌جا که انگار از احوالاتِ خود در تخت و طبیعت شگفت‌زده ‌شده‌اند و این حیرانی‌های شخصی را جار می‌زنند و به تنِ عبارت‌های خوش‌سیما می‌ریزند، وهنی عمیق‌تر از شیئیت‌یافته‌گیِ کلمه وجود دارد. پردازشِ نوشتاریِ شگفتی‌های درون‌زاد باید خاست‌گاهِ این شگفتی‌ها را از نو، از جایی بیرون از جهانِ حقیرِ منِ نویسنده‌، فراخوانَد، به قصدِ نافرجامِ بازآراییِ حس‌های زیسته در قالبِ زایشِ شگفتی در نابهنگامیِ کلمه. سوارکردنِ محتوای وساطت‌نیافته‌ی احساساتِ شخصی به مادیتِ کلمه، به همان اندازه که آسان‌گوار و عام‌پسند و قشنگ و نویسنده‌نماست، رقت‌انگیز هم است.

صمیمیتِ همه‌گانی (آن‌چه آن را خاکی‌بودن می‌نامند)، از هرزه‌گی‌های پنهانیِ فرهنگِ ماست. هرزه‌گی‌ای که با ازدحامِ خود در میدانِ قصد و رفتار، مهم‌ترین اصل برای شکل‌دادن به رابطه‌ را بیرون می‌راند: احترام.

او گوشِ خود را از سبک‌هایی که پیش‌تر عاشق‌شان بوده و اکنون تنها می‌تواند به‌مددِ یادآوری و به‌نحوی پس‌نگرانه دوست‌شان داشته باشد دور نگه می‌دارد؛ درست بسانِ عاشقی که تن‌اش را از میدانِ حضورِ معشوقِ پیشین دور نگاه می‌دارد، نه از ترسِ ابتلای دوباره، که از هراسِ مواجهه با چیره‌گیِ سایه‌ی تصویرِ یاد بر نورِ واقعیتِ حس.

« لب‌ِ آرایش‌شده، که عینیتِ یک جواهر را به خود گرفته، ارزش و حِدت اروتیکِ خود را، برخلافِ انتظار، نه از تأکید بر نقشِ خود در مقامِ یک دهانه‌ و گشوده‌گیِ تحریک‌آمیز، بل‌که، برعکس، از بسته‌بودنِ خود کسب می‌کند رنگِ این دهان ردی از امرِ فالیک را به نمایش می‌گذارد، نشانی که ارزشِ مبادله‌ایِ فالیکِ‌ دهان را نهادینه می‌سازد: یک دهانِ نعوظ‌پذیر، ورمی جنسی است که از طریقِ آن، زن به نعوظ می‌رسد، و میلِ مرد در تصویرِ خودش قبضه می‌شود.» - بودریار/مبادله‌ی نمادین و مرگ

همان‌طور که می‌توان از وجودِ سنخ‌های آگاهیِ گوناگون به ژانرهای متال حرف زد (آگاهی از طبیعت در بلک، آگاهی از تقدیر و مرگ در دووم، از بدن و خون در دث)، می‌توان از استتیک و حس‌شناسیِ زشتی هم گفت: زُستیِ آواهایی که، برخلافِ نگاهِ آدورنوی موسیقی‌شناس(!) به ناممکن‌بودنِ روان‌شناسیِ وحشت، پرداختی گوش‌رِس‌پذیر و حس‌مند به دست می‌دهند که در آن ضرورت/امکانِ باشیدن با زشتیِ امرِ والا به هم‌نشینی با ذاتِ وحشت پیوند می‌خورد.

درون‌زا شدنِ اندوه و شادمانی در پاییز، آینه/ترجمه‌ا‌ی است از خودبسنده‌گیِ زیبایی‌های میان‌ساله‌گیِ طبیعت، در درجه‌ی صفرِ آگاهی به رنگ‌آمیزبودنِ حس‌ها به سپیدیِ نوشتارِ مرگ.

۱۳۹۸ مرداد ۲۸, دوشنبه

اشباحِ اربعه




برگردانی از Four Phantoms از Bell Witch



 
1. خفهگی، یک تدفین: ساهر (دندانِ دمنده)

دندانام را بگیر، شیشه‌ی شکسته
دستانام را بگیر، نواره‌‌ها بر چشمهام
که دیدهام من
ترس را

فرودمیده
کلماتِ سوده
نقاب

مجاعتِ مرگ
تمنایِ حیات

تظاهر میکنم در خاک
به تنفس
به‌پهلو اما
دریایی از خاک و زمان دارم
چنبره زدهام
درهممی‌شکنم دندان‌ام را
تا نفس ‌کشم...




 
2. حُکم، در آتش بوستان (از خاکسترِ شکوفان)



ریه‌ها
پُرِ خاکستر
و سکوتِ شعله‌ها
در این تفتهگی، چیزها همه رنگ می‌بازند
خمیه می‌زند هوا، میپیچد
جهان را در خاکسترِ خاموش

پیچیده
در چشمانِ خارها
پوستی که به تن داشتم
می‌پیچم در غضب
چشمان‌ام را
در این راهِ بی‌پایان،
خاکسترِ شکوفان ام
من

بازوانام را بگیر
که باران
می‌شوردش
در شعله‌ها

هوا
ردِ نمایان
از ماضی و آتی
از این
بوستانِ خاکسترِ معلق




3. خفه‌گی، غرقهگی - تکلم‌در‌خواب (فاصله‌ی ابد)

تنهابرآمدِ موج را دریاب
به هر آن ‌جا که راه برَد، یا به هر آن جا که بماند
به هر جا جز به بیداریِ چشم‌ها که تمناگر اند
تنها به قصدِ بریدن از روز
آنان که رنجیدند تا بگویند، همه متروک
و به همراه‌شان، گورِ مذاب حامل اند
ندای دیارِ گم‌شده آمد
روح مبهوت بود و بعد
من از گورِ پُرآب راهی گشودم
خیانتِ سرد
در این رود، شناور اند ارواحِ سفلای دوزخ
و رود مرا هم درمیکشد

مثالِ آب‌تنی در خاکستر
تنِ سوختهام بر هر چیز میرود
غرقهگی در پوست است این
دوبار و دوباره
کوریِ آب
قبضه‌ی تباه، یک زه‌دان
ددِ خانق
نفس می‌کشم تا خواب

ساهر
غرقهگی در پوست
کور از آب
نفسبریده، سرد
چه مرگِ خاموشی
می‌بندم چشم‌های‌ام را

پرخاشِ هستن
امواجی که نفس می‌کشم
خلأیی که مهار شده
فاصله‌ی ابد

پس تنهابرآمدِ موج را بگیر
به آن‌جا که راه میبرد، یا به آنجا که میماند
نه اما به بیداریِ چشم‌ها که تمنا کنند
تنها به قصدِ گریختن از روز
که آنان که رنجیدند تا بگویند، همه متروک اند
و به همراه‌شان گورهای مذاب میبرند
پس تنهابرآمدِ موج را بگیر

به آن‌جا که راه میبرد، یا به آنجا که میماند




4. حکم، در هوا - افتاده‌ (در بادِ سوگانگیز)

باد
خونام نگه دار
تا بی پوست بیفتم
تمامی ندارد این باد
مشتهای تهی‌ام
سو به آسمان دارند
محکوم ام به سقوط
به سقوطِ ابدی

اینجا زمینی نیست
و پوست هوا ست
بر آسمان خون میبارد
و زمان تابهابد خیره 

باد
خونام نگه دار
تابهابد سقوط کن و دوباره باز
که تمامی ندارد این باد