۱۴۰۰ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

آنک انسان



برگردانی از Ecce Homo  از  Oxbow




وقت که چهره‌ها همه ترک‌مان می‌کنند، وقت که تو و ضیافتِ شادانه‌ات برای همیشه می‌روید

{وقتی که چهره‌ها تارک اند و پس اند و هرجا اند}

چیزی هست که می‌ماند

 

چیزی در این سرسرا هست که برای همیشه می‌ماند

آن‌جا بر آن میخِ آلومینیومی

بر تیغه‌ی هج و مصقل

 

سی اشکوب پایین‌تر آن‌جا کنارِ آن دروازه‌ی پرآذین

مزین به فولاد و بتن و شیشه

دستانِ دیگر

به عمقِ جهان

هم‌بسته در عمارتی عظیم

بر تتویجِ بی‌مهری

 

{از هر چیزی مگر  از مکنت}

 

چون می‌درخشد

همیشه می‌درخشد

در تکریمِ ریشه‌ها

و آرمان

ایدون

 

سر در گنجه دارد

این قراولِ قاسی

... مرزی مدام

و ساکنی مسَکن ...


Zdzisław Beksiński - untitled

برای دیا

۱۴۰۰ فروردین ۲۰, جمعه

اسطولِ یخ


برگردانی از Ice Fleet از Kauan



مروا




هجرت




آستانهگی


 

به میانِ دریای حدید

جانهای قدیم

به ناوسپاه

به دریا میزنند

به اعماقِ غریب

به پیشِ رو،

لبخندی هست دیگربار

روشنیبخشِ سیما



دعوت

 

پرهیبِ در باد

ناوسپاه را وعید میدهد

به ویرانی

مگر فدیه گردند نیمی از زندهگان

به غرقهگی


غضب


ناوسپاه تن می‌زند

پس خیز میگیرد طوفان

هزارهزار موج

بر ناوها

و یخ‌بادها

بر آب به انجماد

بر رویاها به مرگ

تا نابودیِ رجو


خن


ابدیت

میگدازد در زمان

یخزدهاند

جانهای به ساحلآمده

و او

غریوی خاموش دارد

از پسِ مرگ

بر پرهیبناوِ مهیبِ نشسته بر لنگرگاه


آلنگ






۱۴۰۰ فروردین ۱۶, دوشنبه

برفنجک


برگردانی از Pnigalion  از  Akhlys





از دمِ خپیدهی خُفتارِ لاشگونِ بدنهامان / بر بالهای مرگ زاده شدم / از نفَسی همتاق با بادهای تارتاروسی / بر خلیجهای اربوس / به پرواز از هسپریای نگون تا اورنگِ ایکلوس / چون بوفی به جستوجو درآمدم / چون پرندهای خوفناک و سپنتا / تا چشم را به منقار گیرم و کلامِ مقدس بربایم / آن نامِ سختسرِ دیمون را / رازِ نهفته در دغا را / آن مجهول بر دینمردِ جاهل را/ من آن نام را آموختم ...

 

نیستی است منظرِ او

که بر من می‌آید

نیستی است نامِ او

که درون‌ام سکنا می‌کند

مرا با نقابِ دورویِ ژانوس بیاذین

آه، ای دربان،

کفن‌پوشِ ناسازه

ای گَلاهِ بر سایه

من تو را می‌بینم!

ای رادیانِ امواجِ ظلما

خرفکِ ایستا و سیا

تو ای مغاکِ شارگون

مرا در جنون غرقه کن

شورِ سپنتا

مرا از تن‌ام برافراز

و ابنِ پن را درون‌ام بیدار کن

تو ای نقابِ گواژه‌آمیزِ شب

که پسات هیچ نیست

ای هوشِ خلأ

دگردیس‌گر

ای سایه‌گر

سوتکِ سکوتِ مرگ

کفن‌پوشِ ناسازه

تو ای سایه‌ی نیمه‌شب




برای س و د 


۱۳۹۹ اسفند ۱۸, دوشنبه

نثرِ نسیان


هرجا درپایانِ زمان، کارستانی است محقق در یکی از پروژههای جیمز لیلند کربی بهنام The Caretaker که قرار است آوانمای سیرِ زوالِ ذهن باشد؛ نمایشِ موسیقیاییِ فرسایشِ ذهن از طریقِ سیرِ فرسایشِ شیندار، که در گشودارش، خودِ جهانِ موسیقیِ کار فرسوده میشود، با از ریخت افتادنِ تدریجیِ ساختارِ موسیقی که خود پیشاپیش باردارِ نوفههای دستگاهِ پخش است به ناسازههای صوتی که نهایتاً به تاریکترین پرداخت از سکوت میرسند، به منزلهی نمایندهای از فعلیتیابیِ زوال در کل، به منزلهی تصعیدِ هستیِ آگاهی به هستیِ محض، به نیستی؛ این پروژه شش گام دارد که در آنها نغمه‌های نوستالژیکِ سالن‌های رقص در دهههای 1930 و 1940 چنبرههایی را میسازند که تاروپودشان رفتهرفته در میرود، در جریانِ این گامها این پردازش همساز با سیرِ زوالِ آگاهی واسازی میشوند، از تکرارِ ملودی، از تقلای یک ذهنِ سوزان برای آویختن به چیزی در هستن (که به آن زندهگی میگوییم)، تا امحای محضِ جایی برای بودن، تا تصعیدِ خودِ هستن به پارههای ماتِ یادآوری که خود درنهایت به امری محال در قعرِ هاویهی نسیانِ تام تبدیل میشود؛ اینها همهگی در بازیِ مداومِ جابهجاگیریهایی رخ میدهند که سوژهی روایتشده، سوژهمندیِ خودِ موسیقی، و سوژهی نیوشنده را به هم میتابد، و اینچنین، با گمشدنِ محملِ زوال، بُعدِ فرافردیِ روایتِ نسیان همان وجهِ دهشتناکِ فراموشی که کلِ زندهگیِ انسانی را به کارزاری برای آویختن و نامیدن تحویل میکند به ظهور میرسد، ظهوری که تحققِ آن، فارغ از تجربههای شخصیِ نامناپذیرِ که بیانشان به جهانِ ناگفتاریِ مردهگان تعلق دارد، تنها با سکناگزیدن در کیهانِ ناانسانیِ تجربهی شنیداری امکانپذیر است.  



 


۱۳۹۹ اسفند ۲, شنبه

گوری از رنگِ مفصل

برگردانی از A Tomb Of Seasoned Dye   - :Of The Wand & The Moon: 





تهیبودنات چیره میشود بر من

پیش میآید، مغلوبم میکند

و از این معبد، معبدِ اشکهای سیاه

در صفهی عباداتِ سیاه

کائنات به درون میآید، و من بر آتش ام!

پایان را بیاغاز، دلیر باش!

 

وقت که هیچ نمیماند

نه عشق و نه داء

در این وهم

این گورِ آچارده به رنگ

جهان به درون می‌آید، و من بر وجد ام!

پایان را بیاغاز، بی‌ترسی کن!

 

از این گندیدنِ کندآهنگِ زندهگی

تا تاختِ روزهای تهی

باید در آتش میانداختم خود را

تردید میکنم اما

و مضادمادهی در دلام

بی گریزگاه است، مدخل ندارد

این پرسهگردیِ بیهوده و این عشقِ مختوم

این بالینِ مزین

این مُردارگلِ ملبس به خورشاد

این منظرِ خیرهسازِ آغشته به مشیت...

و از گدار که کژ روی

به ثمرههاشان خواهیشان شناخت

 

باید پیش از این خود را به آتش می‌انداختم

 Zdzisław Beksiński - untitled


۱۳۹۹ بهمن ۱۷, جمعه

لاخه‌ها

در مواجهه با آنتروپوسن و چالش‌هایش، پیش و بیش از اقداماتِ عاجل به قصدِ بسطِ ایده‌های ضروری (انصاف، نوآوریِ فرااقتصادی، جمع‌گرایی، سیادتِ طبیعت، ...) و تلاش برای تقویتِ هم‌رسانیِ نتایجِ علمی و سیاست‌های عمومی، باید دست به طرح و ترویجِ جهان‌بینی‌های کیهان‌نگرانه‌ای زد که آگاهیِ پسااومانسیتیِ لوکس، رقیق و فانتزماتیکِ کنونی‌مان را به دانشی قاسی در برابرِ انسان و سازش‌ناپذیر در برابرِ ترفندهای اغواگرانه‌ی سیستم بدل کند، دانشی که با تزریقِ روزانه‌ی خضوعِ واقع‌نگرانه در این حیوانِ ویران‌گر و نابینا و خوداشرف‌خوانده، کردارهای انضمامی‌ را به سودای بازیابیِ تنِ سیاره بسیج کند.  

 

عادی‌شدنِ فیگورِ خندان در عکس‌ها نسبتِ سرراستی دارد با غلظتِ ناخرسندیِ هراس‌زده و علاج‌ناپذیرِ ما از نادیدن و دیده نشدن. الزامِ عرف به نمایشِ سرخوشی از سوی فرد {لطفاً با لب‌خند وارد شوید} نماینده‌ی مطالبه‌ی دیگریِ بزرگِ نازِنده از سوژه‌های نامُرده‌ای است که در رقتِ تعامل‌های فعال و حیات‌بخش با یکدیگر/دیگران/جهان، به نمایشِ دست‌رس‌پذیر/مرئی‌ترین احساساتِ این حیوان (خوش‌باشی) محکوم شده‌اند. حقارتِ این رسم وقتی آشکار می‌شود که کودکان، که به رغمِ خودشیفتگیِ اولیه‌شان به لطفِ تازه‌گیِ تخیل و برخورداری از ناآگاهیِ اجتماعی از چنین ناخرسندیِ حقارت‌آمیزی فاصله دارند، مصنوعی‌بودنِ چنین سنخی از خندیدن خندیدنی که نمی‌خندد  را، چه با مقاومت و چه با نشان‌دادنِ بی‌تعارفِ این مصنوعیت، برایمان فاش می‌سازند.

 

« معصومیت، این شکلِ خفیف از شیرین‌عقلی، واجدِ همان تأثیرِ شهوت‌زایی است که نرمیِ پوست دارد.» - بودریار / خاطراتِ سرد

 

در پیوندِ نامحسوس و نااندیشیده‌ای که کیفِ آفریننده از فرایندِ کار را به کیف از فرجامِ کار پیوند می‌زند، فراپاشیِ اگو با خوارداشتِ توهمِ امکانِ وجودِ نقاطِ ثقلِ روابطِ سوژه‌گی هم‌جوار می‌شود. خالق، با از یاد بردنِ نامِ خود، فرایندِ زایش را در تخطی از نامِ خدا و والد می‌نشاند و به استقلالی وهم‌ناک و جنون‌آمیز و ناانسانی می‌رسد. اگر اصلاً چیزی به عنوانِ مسئولیتِ اجتماعیِ هنرمند وجود داشته باشد، باید آن را نه در انتقالِ معنا و ذائقه و مواضعِ آگاه، که در تلاش برای هم‌رسانیِ امکانِ تجربه‌ی اساساً روان‌-کاوانه‌ی چنین بی‌نامی‌ها و بی‌خودی‌هایی دید که ناگزیر پیامدهای مستقیمی برای مواجهه با هر سنخی از واقع‌بوده‌گی‌ به همراه دارند.

 

 

ایده‌ی زنِ چهل‌تکه، در مقامِ پاسخی صادقانه و ازلی به خواسته‌ها و انتظاراتِ اشباع‌ناپذیرِ محبوب ایده‌ای است رمانتیک، اما در مقامِ اعلامِ یک موضعِ رمانتیک، در حکمِ سمپتومِ درافتادن به رسوبِ یادمان در گفتارِ عاشقانه است. هستن-در-عشق، یا به بیانِ دیگر، در حس‌و‌حالِ عاشقانه بودن، از اساس در نسیانِ هر پار و یادی جز علت/ابژه‌ی عشق اصالت می‌گیرد؛ گذشته از میان نمی‌رود، اما در چگالیِ سهم‌گین و بی‌نیاز از دیروز و فردای ماجرای عاشقانه، تنها زنِ ممکن، زنِ یکپارچه‌ای است که سایه‌اش در آمیزشِ نام‌ناپذیرِ پاره‌هایش، به حضورِ محضی تبدیل می‌شود که از یادواره‌گیِ گذشته‌گان عبور می‌کند. این سرشتِ معجزه‌گون، این محال‌بوده‌گیِ تام، این یکپارچگی و حضورِ محض و وهم‌ناکِ یکپارچه‌گی، از حیثِ خیالی و آسوده‌ی زنِ چهل‌تکه درمی‌گذرد. معشوق دیگری/اکنونِ تراگذر از هر دیگری/زمان‌مندی است.  

 

« لذتِ متن در آن لحظه‌ای است که تن‌ام ایده‌هایش را پی می‌گیرد چرا که تن‌ام ایده‌هایی دارد که با ایده‌هایم هم‌سان نیستند.» - بارت / لذتِ متن

 

از کارکردهای حضور در شبکه‌های اجتماعی، اعدامِ سویه‌ی خودانگیخته‌ی تخیل و تبدیلِ نعشِ آن به انفعالِ وهم‌آلودِ خیال‌پردازی است. پی‌آمدِ منطقیِ چنین تحویلی، جای‌گزین‌شدنِ وجوهِ خلاقِ حیاتِ ذهنی (که پرورش‌شان لاجرم نیازمندِ تأمل، تمرکز، انضباط و ایثار است) با وجوهِ واکنشیِ حیاتِ هیجان‌هایی است که اثرپذیری، چشم‌چرانی، هیستریِ پاسخ و احساساتِ روزانه را ملاکِ بودن می‌گیرند. این تحویل قسمی کارکرد است (اقتصاد، سیاست، جامعه‌شناسی و حتا انسان‌شناسیِ خاصِ خود را دارد) و ما همه‌گی محاط در فرهنگِ آن نفس می‌کشیم.

 

درکِ برازشِ مستیِ شراب با کهنه‌گیِ سال‌ها‌ی عمر و ورودِ ناگزیرِ حکمتِ اندوهِ شادمانه به مراسمِ نوشیدن و رسوبِ مالیخولیای تن هم‌گستر است. برای او که قراریابی‌های مستانه‌اش هم‌چنان خام‌دستانه در دوقطبیِ قعرِ زرینِ اسکاتلندی یا اوجِ شدتِ سگی تعبیر می‌شوند، مستیِ خاضع اما عمق‌یابِ شراب، معلمِ حکمتی نوست که مالیخولیاییِ هماره‌اش را مضاعف می‌کند و خاطرگزین.

 

نابهنگامیِ افکار و خیالبافیهای بیابژهی عاشقانه از سرشتِ نابهنگامیِ احساساتِ عاشقانه‌ در بودِ محبوب نیست، اما کارکردِ روان‌شناختیِ آن در گسل‌سازی در بستارِ سوژه هم‌سنخِ هم‌تای تجربیِ آن است؛ برای فیگورِ رمانتیک، بیناییِ نادیدنی‌ها در غیابِ حضور در افکارِ عاشقانه به بویاییِ حضورِ غیاب در هم‌باشیِ تجربی تنه می‌زند، با آن (نا)هم‌سازی و جهانِ عاشقانه را غنی می‌کند.

 

« سخنِ من به دستِ من نیست و ازین رو می‌رنجم. زیرا می‌خواهم که دوستان را موعظه گویم و سخن منقادِ من نمی‌شود، ازین رو می‌رنجم. اما از آن رو که سخنِ من بالاتر از من است و من محکومِ ویم، شاد می‌شوم، زیرا که سخنی را که حق گوید هر جا که رسد زنده کند و اثرهای عظیم کند.» - مولانا / فیه ما فیه



۱۳۹۹ دی ۲۳, سه‌شنبه

رویای شفاف

برگردانی از Le rêve lucide از Paysage d'Hiver




به تاوِ رویاها

تعجیل کن به اقدام

 

به تاوِ زمستان

آن چه را بوده و هست و خواهد بود بازشناس

 

به رویا، بسازید و دگردیس سازید

آیا بدایتِ هنر همین بصیرتِ ساره نیست؟

 

ره‌سپاری به این راه

دلیری و توان‌مندی است

به رویا بدل شوید:

آگاهی را دگردیس سازید

هم‌بند سازید و ببینید که چیزها همه احد اند

همه چیز احد است

سایه و نور را به هم می‌بندد احد

سو به بی‌کرانی نو



با ب، برای م