۱۳۹۹ دی ۱۰, چهارشنبه

The Pathless

 

نثرِ جنگل / پرواز به گامِ لاچین / خفیه در ظلما / آوای قدیمِ / پتواز بر نور / نظمِ ناوک





I - II



۱۳۹۹ آذر ۱۲, چهارشنبه

Murder!


برگردان دو قطعه از Bethany Curve




من زنده‌ام {s-DE}}

 

حالا که دلتنگی اسیرم کرده

دیگه از هیچی سردرنمیارم

کِی میفهمیم زمانای بهتری قرارن برسن

همون موقعست که ترس ورم‌میداره

 

بعضی وقتا وقتی خورشید میاد بیرون، هیچی نمیمیره

وقتیم که شب میشه، میتونیم دوباره امتحان کنیم

خیلی میخوامتون رویاهای شفاف

چون خورشید با منه...







کبریا {R-bt/E}}

 

آن پایین، زیرِ آف‌تاب

من و تو

عقل می‌بازیم

 

وقتی که شب گرم است

و نسیم می‌وزد

حظ می‌بریم

 

زمان دوباره کُشته اما

با دستی کُند

فرومی‌افتیم

 

جا می‌مانیم ما

تو همه چیزی، همه چیزی تو...

 

حال ادبار، کبریای قدیم

حال تنهاییِ تام، کبریای قدیم


افزونه:

برای کسی که سالی یک بار رویا می‌بیند، و رویاهایش هم اغلب هوش‌یارانه‌‌اند و زلال و در آن‌ها از دانشِ غریبه و حوادثِ یادمانه و اشراق به هاویه‌ی ناخودآگاه خبری نیست، گوشیدن به اثری که به ادعای مصنف‌اش از رویاهایش ریشه گرفته‌ و ایماژها و وضعیت‌های تصنیفی‌اش محصولِ تلاش برای تقریرِ موسیقیاییِ (نا)دیده‌ها در رویا، هم شگفت‌انگیز است و هم ملال‌آور. شگفت‌انگیز اگر که این ناتصویرها به‌درستی در قالبِ تعبیرهای ناتمام و حالاتِ بیانیِ یقینی (برای گوینده) و مبهم (برای مخاطب) نه بازنمایی، که بازآفرینی شوند – و در این باره چه مرکبی به‌تر از گشودارِ شوگیز با رنگ‌‌مایه‌های به‌واقع رویایی و آوای کرخت و منطقِ بیانیِ رها از قصد و مقصود؛ و ملال‌آور این که وعده‌ی رویا، در خود، آبستن است به مجموعی فریبنده از مکرِ تکرار و کیف از وارسی که گفتارِ روان‌کاو به خاطرِ آگاهی با مرزهایش عاجز است از تجربه‌ی حیرت از آن – و بثانی‌کرو چه بجا از پسِ پردازشِ چنین سویه‌ی غریبی از ملالِ دانش بر‌آمده.





برای س


۱۳۹۹ آبان ۲۱, چهارشنبه

تیارنیا


برگردانی از Tiarnia      از  Profetus



جهانِ دیگری نیست؟ هست،

وقت که برزه‌های بی‌برگ

بنان‌ام شدند

 

بر بسترِ جنگل

در تارترینِ سبز، هست؛

پس از بارانِ بی‌امان

نشستم بر خزه، بر سنگ

و ظلما رقصید

 

جهان

به سرشت‌ِ او درآمد

و چون مطر بارید

بر صنوبر، بر صخره

 

هیچ نیست

مگر کلمات‌‌اش

واژتنیده بر تارِ تنندو

وقت که می‌رقصد او

 

- وه که افکارم

چون ابرها در سفر اند

بر بلندترین شبِ ستاره‌بار

 

وه که افکارم

چون شاخه‌های خشکیده می‌کفند -

 

گَرزه به زبان

گوش‌ام را لیسید

و آوای این جهان را شنیدم

سپنتا چون بتولا

 

زیرِ موج‌ها ست او

وقت که هزارتو می‌گشاید

و ستاره‌ها می‌بیند

 

"من آن نور ام تو را به تاریکی راه‌بر"

 





۱۳۹۹ مهر ۳۰, چهارشنبه

شش‌وجهی - زرعِ خاکِ بشر

برگردانی از Hexahedron - Tilling the Human Soil   از   Dodecahedron




آدم، ای اب

ای استگانِ هندسی

که مخلوقِ تصویرِ خدا ای

ای تذکارِ مرگ

معمارِ بزرگِ گیتی

نهادی ناجاوید

تجلی داده در دل‌ات

تا ناتوان شوی از رهیدن 

 

از هبوط

به کشفِ این فرنود ایم 

این اصل که در دلِ اولادِ آدم

می‌خزد، پیش می‌آید،

می‌ایستد پیشاروی هر چه آن به‌وسواس ساخته‌ایم

- شاخ‌سارِ عریان و استخوان‌ها، لاش‌ها

این اورادِ نجواگر

که هر ساختی را ‌می‌درند

 

کف به دهان می‌آورد بهشت

و می‌هراشد بر پیکرهای خدا

.. میغی از یاقوت ریخت‌ها را همه از میان می‌برد

مناظری بی‌انتها از کبود... 

 

تن نمی‌دهد به جنبیدن

این فجر که در درون دارم

نوری ست نو

خیره با چشمانی بیمار در این اخترِ ضریرگردان

که بازمی‌تابد آن چه که دیری ست به نسیان رفته

آن چه به اعصار خفته و خاموش بوده

و خاسته حال

اینک پرتوهای خورشیدِ ایوار بر اهرام

 

  

با تنِ سپهر یکی شو

که چهره‌ها همه نقاب‌های مرگ می‌شوند 

کدفت‌های بی‌رنگ می‌نگرند

بیاغاز

ای اختر، ای اخگرافشان

ای اکسیرِ سترگ

ای خماسیِ مقدس 

 

این رازها را همه می‌دانم

وجود را می‌شناسم من

غریوی مهلک خیز می‌گیرد

در دلِ سیاهِ پلیدم

این رازها، این توان، که می‌خیزند 

در دلِ سیاهِ گندیده‌‌ام





۱۳۹۹ مهر ۱۶, چهارشنبه

لاخه‌ها

برای او پاییز از وفادارترین و هم‌یارترینِ حال‌افزاهاست. مجموعِ نیروهایی که در فصل‌های دیگر ناگزیر باید از چاله‌های درون بیرون آورد و صرفِ کاشتِ بذرهای زودمرگِ مالیخولیای مصنوع کرد، در پاییز از زمین و آسمان و خورشید بر او می‌ریزند. در این هم‌داستانیِ معجزه‌گون، او از جایاب‌شدن در جشنِ مالیخولیا شادمان است.

 

«روشن است در پسِ آن به‌اصطلاح پرده که می‌بایست جهانِ درون را پنهان سازد، چیزی برای دیدن وجود ندارد مگر آن که ما خود به پشتِ آن رویم، هم برای این که به چشمِ خود ببینیم، و هم برای آن که اصلاً آن پشت چیزی برای دیدن باشد.» - هگل/پدیدارشناسیِ روح

 

اغلبِ اطوار اکتسابی‌ اند، اطوارِ اکتسابی‌ هم چند جور اند، مثلاً برگرفته از آینه‌های خودآزمون‌گری‌های بازی‌گرانه است یا از تصویرِ دیگران در آینه‌ی تعامل‌های اجتماعی گرته‌برداری می‌شوند. اطوارِ اکتسابیِ خودساخته هم، که از ثمره‌های بازاندیشی در گوارشِ رانه‌های خودشهوت‌زایی‌اند، چند جور اند: اطواری که خوش‌آمدِ صریحِ دیگران را ملاک می‌گیرند و اطواری که زمینه‌مندِ اغوا و ابهام‌های عبورناپذیرِ آن اند. با این همه تنها چیزی که اطوارِ انسانی را در نگاهِ او جذاب می‌کند، درونی‌شده‌گیِ مفرطِ آن‌ها در فرد تا سرحدِ بداهه‌گی است، تا جایی که حیرتِ فرد از دریافتِ واکنشِ دیگران به یکه‌گیِ یک افاده یا حالت، بر سطحِ اطوار می‌ریزد و دو طرف از زایشِ افاده‌ای نوزاده، رمزناگشوده و حادثه‌گون کیف می‌کنند. اطوارِ اصیل این‌چنین اطوارِ خودانگیخته، بی‌تمهید، اما معطوف به سایه و هاله، به دیگریِ نادیگری، است.

 

باید معنای تأثیرِ اجتماعی را، تا نهایتِ دلالت‌های روش‌شناختیِ آن، از نو بررسید. تأثیر امروز وفقِ سیطره‌ی نحوِ مغشوشِ جنبش‌های سیاسیِ یک‌هفته‌ای و کارزارهای مجازی، معنای دیگری دارد، جوری که دلالت‌مندیِ اثربخشی در وانماییِ تحولاتِ پیشاپیش عقیمِ رسانه‌ای تعبیر می‌شود؛ حال این که فراروندهای بلندمدت که در سطحِ عینیتِ تخیلِ عمومی و در سطحِ فرهنگ عمل می‌کنند، در عرصه‌ای دیگر که کنش‌گرانِ آن همانا نوعِ در حالِ احتضارِ اندیش‌گران‌ هستند، در فاصله‌ای بعید از دادوقالِ (وا)کنش‌گرانِ اجتماعی، در کارِ تحویلِ ذهن و معنا و انسان و جهان اند.

 

فرم‌های اجتماعی-سیاسی، و سنخِ آرمانیِ آن‌ها که هادیِ کنش‌گری‌های تحول‌خواه‌ هستند، برای پرداختِ انگاره‌ی آرمانِ آزادی، دستِ بالا می‌توانند از شکل‌هایی که در شدتِ تجربه‌ی ادبی به ظهور می‌رسند الهام بگیرند، شکل‌هایی در بندِ دیگریِ بزرگ که هویتِ خود را با فاصله‌گرفتن از آن شکل می‌دهند و به همین اعتبار بیش‌تر تخطی‌گر/اصلاحی‌اند تا ابداعی/خارق. این تنها فرم‌های موسیقیایی هستند که قادر به تقریب به هسته‌ی ایده‌ی آزادی ‌اند و آن را در نهایی‌ترین آستانه‌های وجودی‌اش، یعنی در بی‌معنایی، بی‌غایتی، بی‌ارزشی و در یک کلام در نیستیِ امرِ انسانی آشکار می‌سازند.

 

حقیقتِ نگاه لحظه است، و ابدیتِ لحظه کلمه ندارد. شب، بی‌از کلمه، لحظه‌گیِ نگاه را برمی‌آورد، آشیانِ اندیشه‌های بی‌نیاز به گفتار و تذکر می‌شود، و در نماندن می‌ماند و از حیوانِ ناآشنا به ماندن درمی‌گذرد. اندیشه‌های شبانه بی‌مخاطب عاشقانه‌اند، اندیشه‌هایی که فارغ از اضطرارِ یادآوری، به ذهن می‌سایند، معطر می‌کنند و گریزپا می‌روند.

 

کیمیای فلاکت‌ِ نو: هم‌جوشیِ خیلِ خودشیفته‌گان در جامعه‌ی واکنش‌گرا، سایشِ پوچیِ تعاملِ دیجیتال و تسهیمِ وساطت‌نیافته‌ی احوالِ روزانه، معجونِ هیستریِ اخبار و اینرسیِ بدن، انحلالِ عشق در تکثیر/تکسیرِ میل، تحلیلِ زنده‌گی در جهانِ تصویری‌شده

 

«کنش یا باج‌گیری؟ رأی‌دادن، دادخواهی‌، همبسته‌گی، حقوقِ بشر: تمامِ این‌ها، در قالبِ قسمی باج‌خواهیِ شخصی یا تبلیغاتی، به زور از شما اخاذی می‌شود.» بودریار / خاطراتِ سرد

 

چیزی که آداب‌مندیِ جمع‌نگر را برای او جذاب می‌کند، وجودِ لمحه‌هایی از خاص‌بوده‌گیِ درون‌زاد در آن است که امروز از سرِ تورمِ توهمِ آزادیِ مطلقِ فردِ برون‌گرا کم‌تر می‌توان ردی از آن گرفت. }در کنارِ هاله‌ی جذابِ اتیکت‌های شخیص، هاله‌ای که ناشی از دورافتاده‌گی و غربتِ حضورِ منش‌مندی‌های شخص‌مند در جهانِ آیین‌زدوده‌ است، این که شخصی، ورای رسمِ هم‌باشی‌های خودارضاگرانه‌ و خوش‌باشانه‌ی اتم‌های گفت‌وگونابلدِ امروز، قادر به ترسیمِ مرزهای گفتن و شنیدن در جمع باشد، به‌گاه بگوید و از شنیدن کیف کند، نه غنیمت که نعمت است.{

 

از بایسته‌های پیچیده‌گیِ شخصیتی یکی تمایزگذاری میان سنخ‌های گونه‌گونِ احساسات است: عاطفه، شورمندی، اشتیاق، تمنا، دل‌خواسته، هیجان، میل و ...، والبته فهمِ دلالت‌های ارتباطیِ حضورِ هر یک در مواجهه با دیگری. این‌ها نام‌های متفاوتِ یک قوه‌ی واحد نیستند، بلکه گونه‌هایی اند از حالاتِ ذهنی که شرطِ معرفت به آن‌ها، تأمل و پرورشِ دانشِ عملیِ برآمده از تجربه‌ی دیگری‌محور است.   

 

«هنرمند کسی است که دیدارِ مرگ را، حتا اگر به بهای مرگِ او تمام شود، تمنا می‌کند؛ میلی که در او بسیار شدیدتر است از میل به تولید» - لیوتار / جدایی از مارکس و فروید

 

پرخاشِ اجراییِ خواننده‌گان در بلک‌متال در خدمتِ باززاییِ بدنِ اجراگر هم‌راستا با عمل‌کردِ شنیداریِ طرحِ ایده‌ی قساوت در آوای ناانسانی ست. این هم‌پیوندیِ گوش‌نشین، یعنی هم‌نشینیِ فیگورهای باسمه‌ای در پیش‌زمینه‌ای شنیداری که پیشاپیش ناانسانی‌ گشته، در رابطه با خواننده‌گانی که افاده‌های جذابِ نرینه‌گی را در زمینه‌ی جنس/جنسیت‌زدوده‌ی این ژانر به نوعی نمایشِ هم‌هنگام حیوانی/حماسی احاله می‌کنند، برجسته‌تر، خواستنی‌تر و جذاب‌تر است (برای مثال: هوست و نمتینگا).

 

در مشاهده‌ی رویارویی‌های بازیگوشانه و رها از مرضِ انسان، کم‌تر چیزی هم‌سنگِ دیدنِ این که دو طرف بی‌پروا و صادقانه و شادمانه در بازشمردن و یادآوردنِ نیکی‌های یکدیگر رقابت می‌کنند به دل می‌نشیند؛ رقابتی بی‌همتا، زیبا و حسرت‌برانگیز خاصِ رازونیازِ عاشقان و ویژه‌ی گفت‌و‌گوی سیالِ اذهانِ آزاد.


«حال دل‌ به نیستی بسته‌ام من / زهی! / و جهان سراسر به پایم می‌افتد / زهی! / سور پایان می‌گیرد / و جام‌‌ها تهی اند / پس بیایید و بنوشید تا قطره‌ای نماند... .» گوته / باطل اباطیل


Alfred Pages - La Vie De Bohème


۱۳۹۹ مهر ۲, چهارشنبه

پژواک‌های تودرتو


برگردانی از Labyrinthine Echoes از Fen




می‌بینیم و نمی‌توانیم دید
  می‌شنویم و نمی‌توانیم شنید
 که آن چه به حس‌هامان می‌یابیم ناب‌ترینِ وهم است
فرسته‌هایی از سپهری از ناشناختنی‌ها

همه بیخته از گوهرِ پوسیده‌‌ی حس‌یافته‌هایی
 که چون تنزیبی مندرس فرسوده‌اند
  گندیده ‌چون کفنی مرگ‌زده
    ملطخ ‌چون لاشه‌ای خاکسترزده

وقت که آخِرینِ ما دست شست از برآویختن
 بر این حس‌یافته‌ها، شناخته‌ها و تجربه‌ها همه
 ذهن کجا آرامی بیابد از شرِ وسواس‌هاش؟

پس به تودرتوی خاطره پس می‌نشینیم
 به درون و به دون
به میغِ زمانی که دیری‌ست مرده
 به نقشینه‌هایی مشدد که وامی‌مانند
از  حملِ آن چیزها که زمانی
به دانش و به حس و ترس و تجاهل‌مان می‌آمدند

پس دیگربار، روی‌می‌تابیم و حاشا می‌کنیم

پژواک‌ها در تنگنای آشوب‌ناکِ ناخردورزی طنین می‌اندازند
مکرر، حک‌شده در خونِ تباهیده، در تن
طنین می‌اندازند و به ضربِ یخ‌گونِ ساعتِ شنی
می‌میرند

به خود دغا می‌زنیم
مضروبِ استغاثه‌های ضعف‌مان ایم
پیر می‌شویم و وامی‌مانیم،
در عشقه‌های غدرِ این آخرین محبس

به خود دروغ می‌زنیم ما



۱۳۹۹ مرداد ۲۲, چهارشنبه

افقی نیست هیچ



برگردانی از There Is No Horizon از Ulcerate






شعشعه‌های تسلیم و ترس
بر گمنامان فرومی‌تابند
ورای گم‌نامی می‌روند
و مهلک می‌شوند
مسکوت اند به تألم
و حاملِ بارِ نومیدان
که با چشمانی کین‌خواه و تهی
با وجناتی فروخسته
چیره نتوانند شد

نقصانی در وجودِ ماست
وادارنده که پیش‌گوی دارالبواری بایر باشیم

افقی نیست هیچ
ظهورِ نورِ دیگر نیست هیچ

اذهانِ حاصر
در قبضِ گریز
می‌فرسایند، فرومی‌میرند

بی‌جان شو

به تلاشیِ تام که نزدیک می‌شویم
با خاک یکی کن
که زیرش همه بازخواهند گشت

حرمتِ امرِ بی‌کران نشان کن
که چون بیدار می‌شود چیزها را همه می‌تباهد
معنا آفرین
و از آنان که تن می‌زنند بگسل
که افقی نیست هیچ
ظهورِ نورِ دیگری نیست هیچ

پخش شوید و آبادانی کنید
زیر و زبر کنید
آن قانونِ بی‌ارز و لیوه را
که دیگربار عاجزان را برمی‌گیرد


برای شافع و مکس