۱۳۸۶ مرداد ۵, جمعه



مست‌نگاشته

(بر آن سوی ِمن
یا
زبان ِسیاه بر افسون ِتبیره‌ها)


بروس-کلوز تاوزور بورزُ تیییل-اُب
هاش-اُب دهُرُم آغ اوفوم دهورُم
تُر واءتو بروس-ترُگوز
اُرگاییی-اوو گاخ دومپ آغ تیییمور

لاس-اوُو بی ما آریغ سان
مایی خوان گردون تااا اَشو
آآآب-گینه جُو لب-شیییده-باهار تلخ
کنانه گااام هُندام فرخاد‌ی‌ست به‌-سو

تَلان-او روُک-ایر تور اُروک
ناورو-ایر آغ کراگُرو نورسو گریشورز
نُرک-اورو فورتون آغ گوث
مُردُر-اُب بُت-توک

رُخ بار-بار آآآژمند بر نگار گال
تیغ-آیی آخ کو تارسو بر اندوووه گسار
خدوک لاخه ریز-ریز بر کهریز مانگ
تاژ آن بی-نهاااز او بی-تاااوه به‌گار

گاش آغ آکول – نازگول سکایز
میرداوتاس وراس!
کارن غامپ آغ نوووت
شاوت مانوی کوُییینوبات گوخ



با تالکین

۱۳۸۶ تیر ۲۹, جمعه


درباره‌ی آموزه‌ی فناناپذیری ِسرشت ِراستین ِما، در مرگ
آرتور شوپنهاور (ذیل‌ها و حاشیه‌ها)


§ 141

تراسیماخوس: برویم سر ِاصل ِمطلب؛ پس از مرگ چه بر سرم خواهم آمد؟ خواهش می‌کنم رسا و روشن پاسخ بده!

فیلالتس: همه‌چیز و هیچ‌چیز.

تراسیماخوس: آهان! ببین! انتظارش را داشتم! تناقض در حکم ِراه‌حل ِمسأله! ترفند ِهمیشه‌گی‌ات است.

فلالتس: پاسخ به پرسش‌های برین با زبانی که برای {به گفتار درآوردن} دانش ِدرون‌ماندگار ساخته شده، ناگزیر به تناقض می‌انجامد.

تراسیماخوس: منظور-ات از برین و دانش ِدرون‌ماندگار چیست؟ من این اصطلاح‌ها را از استادم شنیده‌ام، که همیشه در گزاره‌هایی که در فلسفه‌اش به خدای ِتعالا نسبت می‌داد به کار گرفته می‌شدند؛ خدایی که در فلسفه‌اش، حقیقت ِغایی است. در آن‌جا، اگر خدا در جهان باشد، درون‌ماندگار یا حلولی است؛ وگر در بیرون ِاین جهان منزل داشته باشد، برین است. ببین! این جور رسا و فهم‌پذیر می‌باید سخن گفت؛ این گونه می‌دانیم در پی ِچه هستیم. دیگر کسی از زبان ِفنی ِکانتی چیزی سر در نمی‌آورد. آگاهی ِزمان ِحاضر در مادرشهر ِعلم ِآلمانی...

فیلالتس کلام ِتراسیماخوس را می‌بُرَد: به‌تر است بگوییم "در مادرشهر نیرنگ ِفلسفی ِآلمانی"

تراسیماخوس: ... از رهگذر دستاوردهای مردان ِبزرگ، به‌ویژه به یُمن ِاذهان سترگی چون شلایرماخر و هگل، به‌کلی از این زبان ِحرفه‌ای مکلف بریده، و یا به‌تر است بگوییم از آن به‌اندازه پیشی جسته است، که دیگر چیزی از آن نمی‌داند. خُب، به‌تر است بگویی منظور ِتو چیست؟

فیلالتس: دانش ِبرین، آن دانشی است که از تمام ِتجربه‌های ممکن فراتر می‌رود و می‌کوشد تا سرشت ِچیزها را چنان که در خود هستند دریابد؛ در سوی ِدیگر، دانش ِدرون‌ماندگار، دانشی است محدود درون ِمرزهای امکان ِتجربی، که تنها می‌تواند از پدیدارها سخن بگوید. تو، در مقام ِیک فرد، با مرگ پایان می‌یابی، اما این فردیت، حقیقت ِتو و گوهر ِغایی ِتو نیست، تجلی ِحقیقت ِتوست. این فردیت، چیز-در-خود نیست، پدیدار ِآن است که، به خود، در شکل ِزمان نمود بخشیده، و از این رو آغازی دارد و پایانی. لیکن، گوهر-در-خود ِتو هیچ زمان و آغاز و پایانی، و هیچ محدودیت ِدیگری که به فردیت تعلق دارد را نمی‌شناسد؛ به همین خاطر نمی‌توان آن را از هیچ فردیتی تفکیک کرد، ولی با این همه، در تمام ِفردیت‌ها وجود دارد. بنابراین، در نگاه ِنخست، مرگ تو را به نیستی تبدیل می‌کند، اما در نگاهی ژرف‌تر، با مرگ، تو همه‌چیز می‌شوی. به همین خاطر بود که من در پاسخ به پرسش‌ات گفتم که پس از مرگ تو همه‌چیز و هیچ‌چیز خواهی بود. تو از من پاسخ ِکوتاه خواستی و در چنان مجالی هیچ پاسخی به‌تر از آن نمی‌توانستم داد، پاسخی که حقیقتاً دربرگیرنده‌ی تناقض بود، تناقضی برخاسته از این واقعیت که حیات ِتو در زمان است، لیکن نامیرایی‌ات در ابدیت است. این واقعیت می‌تواند فناناپذیری ِبدون ِپایسته‌گی خوانده شود، تعبیری که دیگربار تناقضی را به پیش می‌آورد. این مسأله‌ی همیشه‌گی ِماست زمانی که بخواهیم امر ِبرین را به {ساحت ِ}دانش ِدرون‌ماندگار برکشانیم. در چنین مواقعی، همیشه نوعی خشونت بر دانش بار می‌شود، چرا که در این مواقع دانش را به کاری گمارده‌ایم که برای آن زاده نشده است.

تراسیماخوس: ببین، بدون ِپایسته‌گی ِفردیت‌ام، من پشیزی برای آن چیزی که تو نامیرایی می‌خوانی‌اش قائل نیستم.

فیلالتس: شاید بتوانم با تو معامله‌ای بگزارم! فرض که من پایسته‌گی ِفردیت‌ات را تضمین کنم، اما به این شرط که باید در خوابی مرگ‌گون به درازای سه‌ماه را تجربه کنی و تنها بعد از این ناآگاهی ِتام فردیت‌ات را بازیابی.

تراسیماخوس: بسیار خوب.

فیلالتس: در این وضعیت، که ناآگاهی کامل است، ما هیچ میزان ومعیاری از زمان در اختیار نداریم؛ در این خواب ِمرگ‌گون، برای ما هیچ اهمیتی ندارد که در جهان ِآگاهی، سه ماه سپری شود یا ده‌هزار سال. به هر رو، در هنگام ِبیدارشدن از این خواب ِدراز همان‌اندازه که گذر ِسه‌ماهه را باور کردیم، باید گذر ِده‌هزار ساله را نیز باور کنیم؛ برای ما تفاوتی ندارد که فردیت‌مان پس از سه ماه به ما پس داده شده یا ده هزار سال.

تراسیماخوس: بله، درنهایت، این امر را نمی‌توان انکار کرد.

فیلالتس: در این صورت، اگر پس از گذشت ِده هزار سال، فراموش کردند که تو را از خواب بیدار کنند، باور دارم که چنان حادثه‌ای برای‌ات چندان گران تمام نخواهد شد، چراکه {پس از طی ِاین زمان ِدراز} دیگر تو چنان به آن نا-هستی خو گرفته‌ای که هستی ِمختصری که در پی‌اش می‌آید چندان رغبت‌ات را برنخواهد انگیخت. با این همه، این‌ها هیچ یک برای تو مهم نخواهند بود؛ لیکن این مسلم است که تو دلگرم خواهی گشت اگر دریابی که همان ساز-و-کاری ِرازآلودی که نمود ِپدیداری ِتو را در هر لحظه از زمان پای می‌داشت، در طول ِاین ده هزار سال، حتا برای یک لحظه هم از به‌جریان‌انداختن ِنمودهای پدیداری ِسایر ِگونه‌ها از پا نیافتاده است.

تراسیماخوس: به‌راستی این گونه است؟ تو به این فند می‌خواهی زیرزیرکانه، بی آن‌که من بفهم، فردیت‌ام را به یغما ببری؛ تو نمی‌توانی مرا فریب دهی. من با خودم عهد بسته‌ام که پایسته‌گی ِفردیت‌ام را پاس دارم؛ هیچ انگیزه و هیچ پدیده‌ای قادر نیست فقدان ِفردیت را برای‌ام پُر کند. این {فردیت} قرین ِدل ِمن است، آن را از کف نخواهم داد.

فیلالتس: پس تو فردیت‌ات را امری چنان پذیرفتنی، ستودنی، کامل و قیاس‌ناپذیر قلمداد می‌کنی که گویی هیچ چیز ِدیگری وجود ندارد که از نظر ِکمال به پای ِآن برسد؛ تو گویی آن ِهیچ کس ِدیگری به سان ِتو نیست.

تراسیماخوس: ببین! این فردیت هر چه باشد، به هر حال من آن ام. برای من، در دنیا، هیچ چیز نمی‌تواند به جای ِخودم بنشیند. خدا، خداست، و من، من هستم. من،من، من می‌خواهم باشم. برای من مسئله‌ی مهم همین است! و هر هستی‌ای که می‌خواهد در کانون ِتوجه قرار گیرد، نخست می‌بایست به من بباوراند که چیزی در من دارد.

فیلالتس: حالا تو ببین! تو در گزاره‌ی "من،من،من می‌خواهم باشم"، تنها خودت را جار نمی‌زنی، بل‌که همه‌چیز، مطلقاً همه‌چیز، هرچیزی که کم‌ترین بهره‌ای از آگاهی داشته باشد را فرامی‌خوانی. نتیجه این که، چیزی که تو می‌خواهی، خواسته‌ای فردی‌ نیست، اشتیاقی همه‌گانی است. این {میل} نه از فردیت، که از هستی ِکلی برمی‌آید؛ این {میل} ذاتی ِتمام چیزهای موجود است؛ درواقع، چیزها به میانجی ِاین {میل} هست می‌شوند و این میل در ارتباط با هستی در-کل، که بدان ارجاع می‌دهد – و نه با هستی ِانفرادهای مشخص – تحقق می‌‌یابد. این میل، برخلاف ِآن چه به نظر می‌آید، معطوف به هستی ِانفرادی نیست، اما از آن‌جا که نمی‌تواند جز به‌میانجی ِیک هستی ِانفرادی به سطح ِآگاهی کشانده شود، تنها به چنین هستمندی‌ای مربوط‌اش می‌دانند. لیکن این وهمی است که کوته‌فکری ِافراد بدان متوسل می‌شود، وهمی که به تأمل و ژرف‌اندیشی می‌توان زدودش و از شرش خلاص شد. پس، آن چه که بی‌پروا و مشتاقانه در پی ِهستی می‌رود، ناوابسته به امر ِانفرادی است؛ به زبان ِدقیق‌تر، این چیز همانا خواست ِزنده‌گی است، که هم‌هنگام یگانه و بس‌گان است. از آن‌جا که هستی، خود، محصول ِآزاد ِخواست، و در واقع همانا تأمل ِمحض ِخواست، است، از آن نمی‌تواند گریخت. خواست، در بستر ِزمان، با هستی در-کل اراضا می‌شود و تحقق می‌یابد، لیکن در ابدیت، خواست ارضانشدنی است. نزد ِخواست، فردیت‌ها همه‌گی برابر اند؛ خواست چیزی از آن‌ها نمی‌گوید، اما آن فردی را که بی‌واسطه، در درون ِخویش، از خواست آگاه است، بر زبان می‌آورد. نتیجه این که، خواست، بس بیش از آن چه در اندیشه‌ی پاسداری از گونه‌ها باشد، گرم ِمراقبت از هستی ِخویش است. به همین خاطر، در فردیت هیچ کمالی نیست، فردیت محدودیت است، و رهایی از آن، خسران نیست، موهبت است. پس آن هراس را به دور افکن، آن هراس را که اگر نیک بشناسی‌اش در نظرت مضحک و بچه‌گانه می‌نماید؛ آن هراس که اگر به کنه‌اش بزنی، سرشت ِغایی ِخویش، یعنی خواست ِزنده‌گی ِفراگیر، را درخواهی یافت.

تراسیمواخوس: تو، تو و تمام فیلسوفان، این شما اید که مضحک و بچه‌گانه اید. چه فکر می‌کنی! تنها محض ِسرگرمی و گذران ِوقت است که افرادی موقر و جدی چون من، ساعتی از وقت را حرام ِسخن‌گفتن با شما می‌کنند. من کارهای مهم‌تری دارم رفیق! بدرود! خدا به دادت برسد!

۱۳۸۶ تیر ۲۵, دوشنبه


نویسنده‌گی ِنویسا


در بخشی از زیر ِعنوان ِ "تحلیل‌های موردی و سنخ‌های آرمانی ِملموس" رساله نوشته ام:

مشخصه‌ی ِغالب ِتحلیل‌های نهادگرایی، توجه ِآن‌ها به موردپژوهی‌ها ست. نهادگرایی که اساساً درپی ِبازشناسی ِتأثیر عوامل ِاجتماعی بر سازوکار ِسامان ِاقتصادی است، کانون ِاصلی ِکار ِخود را در ارایه‌ی تحلیل‌های موردی ِمقید به سامان ِنهادی ِخاص می‌نشاند و هدف ِتئوریک ِخویش را ارائه‌ی نظریه‌های خاص (غیرعام و مقید به شرایط ِزمانی-مکانی) تعریف می‌کند؛ از این رو، نهادگرایی، کار ِخود را از بررسی ِشواهد مشخص و روابط و مناسبات ِمیان ِآن‌ها بر پدیده‌ی ِاقتصادی آغاز می‌کند . مطابق با آن‌چه که پیش‌تر در رابطه با پژوهش‌های موردی به پیش آوردیم، نهادگرایی نیز از طریق ِدرنظرگرفتن ِکنش ِمتقابل ِمیان ِعامل ِانسانی و نهادها و تحلیل ِتحول ِفراگرد ِاقتصادی به‌واسطه‌ی واکاوی ِدگرگونی‌های مداوم ِمیان ِاین دو (فرد-نهاد)، توجه نظری ِخود را به‌طور ِعمده به تحلیل ِوضعیت‌های ملموس معطوف می‌کند؛ به همین‌خاطر نهادگرایان کم‌تر دغدغه‌ی درگیرشدن با مفاهیم ِعام و وضعیت‌های عمومی و فراگیر را به خود می‌گیرند، چراکه به‌دلیل ِرویکرد ِویژه‌ای که به فضای ِاقتصادی و سرشت ِپدیده و رفتار ِاقتصادی دارند، واقع‌گرایی ِتحلیل را فدای ِجامعیت ِآن نمی‌توانند کرد. سخن کوتاه این که، تئوری‌های نهادگرایانه، اغلب تئوری‌هایی موردی و زمان-مکان‌مند اند، چون فهم و تبیین ِپدیده‌ی اقتصادی را مشروط به درنظرداشتن ِمناسبات ِآن با سایر سیستم‌های اجتماعی و قراریابی ِآن در زمینه‌ی ویژه‌ی تاریخی-محلی ِخاص می‌داند.
این مطلب، پیوند ِبنیادینی با مطلب ِما در خصوص ِسنخ‌های آرمانی و درجه‌ی مجهولیت ِآن‌ها دارد؛ همان‌طور که پیش‌تر (در توصیف ِآرای روش‌شناسانه‌ی آلفرد شوتز) گفتیم، سنخ‌های آرمانی مشخص ، انگاره‌هایی هستند که به‌منزله‌ی الگوی مفهومی، حدود ِمعنایی ِموضوع ِمورد ِمطالعه را در گستره‌ای مشخص، خاص وموردی تعیین می‌کنند. مشخص‌بوده‌گی ِاین سنخ‌ها، خواه‌ نا‌خواه، سبب می‌شود تا افق ِنظریه‌پردازی در حوزه‌ای ترسیم شود که بازداده‌ی آن، نظریه‌ای موردی با گستره‌ای محدود و تعریف‌شده باشد؛ به زبان ِساده‌تر، تحلیل‌های ِبرآمده از سنخ‌های آرمانی ِمشخص، پدیدآورنده‌ی تئوری‌‌های خاص و غیرفراگیر هستند؛ تئوری‌های غیرعامی که داعیه‌ی تبیین ِنهایی ِپدیده‌ی اقتصادی را ندارند، بل‌که کار ِپردازش ِنظریه را در حوزه‌ای مشخص تعریف می‌کنند تا بسا بدین‌ترتیب همواره نوعی عدم ِقطعیت و عدم ِتمامیت ِمعرف‌شناسانه را در توجه ِخویش به موضوع ِمطالعه دربرگیرند. نهادگرایی، با وجود ِتأکید به پیش آوردن ِعوامل ِفرااقتصادی به پهنه‌ی تحلیل ِاقتصادی، به‌طور ِعمده بر چنین عدم ِقطعیتی تأکید می‌کند، چراکه باور دارد سرشت ِپدیده‌ی اقتصادی ِتعین‌یابنده در سامان ِنهادی همواره در حال ِدگرگونی‌ست و پدیده‌ی اقتصادی را هیچ‌گاه نمی‌توان در دستگاه ِیک تئوری ِجامع حد زد.
آشکار است پردازش ِنظریه از شواهد ِواقعی و واقعیات ِملموس و انضمامی، هم نیازمند ِبه‌کاربستن ِشیوه‌های کیفی تحلیل و روش‌های مطالعه‌ی تاریخی است و هم محتاج ِتحلیل‌‌های کمی ِمربوط به مطالعه‌ی داده‌های تجربی.
{...}



این زبان ِعلمی است: مشخص، هدف‌مند، متکبر، بی‌دغدغه، سرد، بی‌شکست‌و‌شکاف، یک‌دست و البت یک‌دنده، تک‌آوا، اقتدارگرا، سخت و سرراست و مردانه.

- زبان ِعلمی، فالیک است: تنها زمانی هست، تنها زبانی سخن دارد، که راست باشد. پوزیتیو؛ مثبت؛ اشاره‌مند به چیزی باشد که هست؛ به‌سوی ِامر ِایجابی راست شود. در این روی‌آوری ِلجوجانه به امر ِمثبت، هیچ شکافی در متن برجا نمی‌ماند، هیچ گسلی که بازی‌گاه ِخوانش تواند شد، هیچ ورطه‌ای برای درنگ‌کردن و ماندن و خط‌زدن و وا-نامیدن باقی نمی‌ماند.. عرصه‌ی متن، عرصه‌ی هموار و بی‌فرازوشیبی است که به همان اندازه که خوب خوانده می‌شود، شوق ِزبان را هم خوب از نفس می‌اندازد. (فالوس، خواناست!)

- ناشنوا در برابر ِاشاره و ایمای مخاطب و بی‌آینه در برابر ِخود.. به دیگرسخن، سوژه‌‌ی نگارنده‌ی این سطرها، ناگزیر، محاط در آن "سوژه‌ی بیان"ای است که بیرون از سخن-تن ِاو، در الگویی زبرفردی و اقتدارگونه، دستور ِزبان و ویرایش ِمتن ِاو را تعیین می‌کند؛ سوژه‌ی این سطرها، نویسای ِگفتمان ِتعیین‌شده‌ای‌ست که هر گونه کار ِنویسنده‌گی‌ را در مقام ِزایده‌ای بیگانه با بدنه‌، طرد می‌کند. همان من، من ِدانا و دارای ِمضمون، من ِمعمارِهیئت ِمعماری‌گونه‌ی سطرهای بعدی و بعدی که دیوارهای عمارت ِمتن را برمی‌افرازد بی آن که به پنجره‌ای برای نظربازی‌های مخاطب و به آینه‌ای برای به‌خود‌نگریستن و خودنقد‌گری لحظه‌ای بیاندیشد.

- برای این زبان، دیگری بی‌از چهره‌ است. جای ِدیگری را داورانی گرفته اند که با استخوان‌های خشک و ذهن‌هایی از آن خشک‌تر، که ترق‌ترق‌شان آموزه‌های کلاس است، در برابر ِاین زبان قرار می‌گیرند، آن را می‌خوانند بی آن که نگاه‌اش کنند؛ نه در مقام ِدیگری، نه در مقام ِمخاطب، نه نیوشنده، بل‌که در مقام ِقاضیانی با قلم‌های خرده‌گیری که بیش‌تر از این که بنگارند، چکش ِمحکمه اند و بر سیمای این زبان ِخودتنهاانگار که هیچ چهره‌ای را نمی‌شناسد، اضافات ِجزم‌اندیشانه‌ی خود را می‌کوسند؛ مخاطبان ِاین زبان، خطبه‌گران بر این زبان اند. آن‌ها از جلو‌ه‌های نادر ِسوژه‌های بیان ِمحض اند؛ سوژه‌هایی که کم‌تر به بیان‌شدن تن در می‌دهند؛ سوژه‌هایی که چون مفعول نمی‌شوند، چون نمی‌شکنند، تندیس ِلاشه‌‌واره‌گی زبان ِعلمی اند.

- این زبان کله‌خر است؛ مثل خری عنان گسیخته اما سنگین‌پشت از بار، با سری افتاده پیش‌می‌رود، یکراست به سوی ِنتیجه‌گیری، به سوی ِثمره(؟)، به سوی ِپایان! این زبان، با به کاربستن ِتردستانه‌ی ابزار، ابراز می‌شود به این هدف که خود را تمام کند. زبان ِعلمی، خود را مصرف می‌کند.. به سوی، یا به‌تر است بگوییم: در تقلای، ارائه‌ی بیان ِصریح؛ تقلایی که، درنهایت، هیچ ظرافت، هیچ گوشه و کنار و هیچ بی‌راهه‌‌ای را برنمی‌تابد و می‌خواهد هرچه زودتر از شر ِزمختی و کسالت ِخود خلاص شود.

- ارجاع به‌مثابه "من هم آن را خوانده‌ام، پس من هستم". زبان ِعلمی بدون ِارجاع اعتباری ندارد، چراکه این زبان، به‌خودی ِخود، هیچ پای‌گاهی برای ماندن و پایستن ندارد؛ این زبان، به‌تنهایی، هیچ چیز نیست. این زبان، تمام ِپیوندهای ِخود با زبان (با زبان-جهان) را گسیخته تا آرمان ِصراحت را محقق کند. ساده باشید و آسان‌یاب، زبان را به خدمت بگیرید و ملکوت ِآکادمی در دستان ِخدمتگزار ِشماست؛ در این میان، وصله‌های اعتبارآوری می‌بایست دست‌اندرکار باشند تا سرسپرده‌گی ِنویسا به منبع ِمعنا را تثبیت کنند. ارجاع، در حکم ِوانمودن ِاین حقیقت ِدروغین، که حقیقت ِتأییدبرانگیزانه‌ی یک متن، تنها در جریان ِبسته‌گی ِتئوریک آن به انباره‌ی متونی که پیش‌تر نشان ِتأیید‌پذیری ِعلمی‌شان را بر رخت‌و‌روی‌شان آویخته اند، به پیش آمدنی می‌شود. {در اینجا، تعبیری کژتافته و لول از بینامتنیت، سلطه‌گرانه، ریشه‌ی هر اشتیاق ‌به ‌مرزشکنی را، با تحدید ِمرزهای پژوهش در بستار ِنوشتارگان ِمستند، از بن می‌زند}

- ورود ِابهام، تفاوت، درنگ، نا‌این‌همانی، پراشیده‌گی، استعاره، جای‌گشت، پیچش، تکرار، واگشت، ورود ِتمام ِهستمندهای عرصه‌ی بازی به زمین ِبازی ِخشک‌آیین و باخت‌گریز ِاین زبان، ممنوع است. قاعده‌های بازی ِاین زبان، همه‌گی تجویزگر ِهمانستی اند. بازی‌گران ِبازی باید خود را به کارگران کوشا در پهنه‌ی زبان ِطبیعی و آداب‌مند ِفرهنگستان مسخ کنند تا در میدان باقی بمانند... با این حال، امر ِنادری هست که گه‌گاه می‌تواند نوشتن ِمتن ِعلمی را به کنشی شوق‌انگیز بدل کند؛ نوعی هیستریای ناممکن، نوعی رقص ِمحال، جنبشی در میان ِتار و پود ِمات این زبان، خیزشی زیرپوستی به‌سودای تبدیل ِمتن ِسراسر خواندنی به متن ِنوشتنی (به معنای بارتی کلمه)... این خیزش باید حساسیت و وسواس ِروشنفکرمأبانه‌ی فرهنگستان را هدف قرار گیرد و از طریق ِتزریق ِمایه‌های ادبی ِزبان و سرشت ِقانون‌گریز ِخردورزی ِتفسیری – که بسته‌گی ِاستواری با ادبیت ِزبان دارند – برای لرزاندن ِاستخوان‌های سست ِنوشتار ِفرهنگستانی بهره گیرد.






۱۳۸۶ تیر ۱۵, جمعه


رقیمه بر شن
یا
وشته‌ی هرز ِحال بر گوی ِخاطره



...داغ (تماشا بر تل ِماتم)...

آخ!!! خال‌کوفت ِ تکا-حرا بر ترانمای ِسوزان ِطره‌ی خیمه‌ام بر باد...

در سایه‌ی دور، ابری می‌ساید و حمرای ِانگشتری بر دست، خنده‌ی کبریاست... شن‌ها بر دوش می‌کشد و می‌ایستد باز، دیوباد ِنیم‌روز که روز ِدور سایه‌ای شده بر درخش ِانگشتری به سوی ِصحرا... صحرا، ایده‌ی حمرا، التهاب ِآب‌اش طعن می‌پاشد بر له‌له‌‌ام: نمک بر زخم... انگشتری به‌جانب ِصحرا باشد تا چشم ِآز رنج گیرد از شن و زهر ِزیر و تخم ِتنهایی... داغی ِصحرا خون‌لخته‌ی روز، و موسیقی شرقی تا فردای عقیق.. زبان، لعنت ِتام و پیشانی عرصه‌ی درد... تن، داغ.. طرح ِخاطره بر این پهنه، چه خوش پرده‌ از طبله‌ی زمان ِزیست می‌دَرَد..


...خون بر پاهنگ (آینه بر تاق ِدوم)...

لرز ِخلخال بر ساق گران.. کام ِروان بر تب ِعصر

افیون؟! هان!! افیون دل از دل می‌برد.. که هلا خلخال بر سیم ِساق نادیده شده ، ساق، هلال ِجسد، خنده‌ی خاک.. و این ساعت ِکام ِعقرب ِعصرانه است، که گلوگاه ِعطشی خندمین-بر-کنار سحر می‌تراشد از سنگ ِشوق ِساکن ِسَحر.. میل که نیست این لب‌های داغ که می‌کشند جرعه‌جرعه خون از چوب ِدود، خاطر ِداغ است، داغ ِداغ... که بر مائده‌ی هم‌آغوشی‌های سرد راخ می‌تراشد.. استخوان به تاول نشسته... آوخ! استخوان بر خوان ِافیون، هان، به خون نشسته... مفصلی می‌سازم بر زمان، از سپیدی‌ ِاستخوان به عاج ِساق، تا به تا برای هنوز، این عصر هنوز خورناک دارد بر انگاره‌ی ریزبافته‌ای که پیچ ِساعت را به گیس ِنوال می‌بَرَد... طَبَق‌طبق جهاز ِدرد/


...تاول (تفسه‌ی سخت بر سینه‌ی ماتم)...

نشئه‌گی ِشعر بر سراب‌سرای ِخیال...

لؤلؤ ِخیمه، محمد در کنار اما تنها، حاکی از سواران ِقدیم که چگونه مرگ‌شان حال می‌میرد باز... گمار‌به‌گمار زنگ ِزنگال بر لاشه‌های مارگون ِرقاصه‌ها، بوی ِخاکستر بر پسین‌گاهی ِصحرا! آی نوال! آی نور!... زنگ ِزخم بر چهره‌اش رنگ می‌گیرد، سیاهی شرمنده از سرخی، عقیق‌ام شرمنده از کبودی ِفیروزه‌اش که بر دست، خود از شرم ِاشارات ِگرم ِپوست رنگ ِننگ سرشته... آری سواران قدیم اند و مرد ِحاکی سیاه.. اثیر ِنوال دستار ِملتهب به خیره‌گی ِعلف، به مائده‌ی عصرانه می‌کشد؛ عقرب بر ماه جان می‌گیرد.. شب قطعه‌قطعه‌های خاطره را یک‌به‌یک به زیر ِماه می‌بازد:

لالایی بر تب-آرام ِپستان
نگاره‌ها... وه... بر نگارینه‌ی تن... بُت ِتام
مرجان بر گردن، زنگ بر پا، مار بر خاصره
نگاه ِحیلت بر حیطه‌ی میل
قارعه‌‌هایی از شوق که نعنا بودند بر حدت ِصحرا..
آوخ...


...مائده (شعر در خیمه)...

نوال، طوق ِنگاه‌اش بند از دل ِستهم ِصحرا می‌ربود...

بر مائده، هیس‌هیس: شمع و تریاق و زنگ و چهره‌ها مرگانه آرمیده بر نماز ِآپوفیس.. پیچاپیچ ِدود، گود ِچشم و لرز ِچراغ بر رایحه‌ی عود... شعله، پوستی‌ می‌شود در استخوان اغوا نفخه می‌گزارد بر رحلت‌مان به شب ِرگ.. رگ پیشی‌گرفته از اوستاخ ِاستخوان... سرسرا پراپر ِرویا، شار ِپر ِشاهین بر دست...شاه ِلحظه، شهین ِیازدهمین صورت هم‌پوش ِخال ِکفر... نار و غلیل و تحریر ِنوال بر حیطه‌ی سرداسرخ ِاشباح رقصنده بر دیوار خیمه.. در زاویه، گیس‌اش در آن‌جا خط ِبی‌کلامی‌ست که رنگ‌ از حلقه‌ی ِشعر ِسیاه‌مرد می‌ستاند...


...ما-ء (ساعت ِذکر)...

خار ِاساطیر بر آواز ِما...

مار، پیچیده بر پای شاهین، شاهین بر دست‌ام ضجه‌ی حاتحور می‌کشد، چشم‌اش بر ظهر شب می‌نگارد.. هان! مئات! نور به پریوش ِشب سپردی هان؟ ما مارخوار ایم، نور می‌نوشیم، نور ِماه‌تاب تا بی‌خود تیغ بر آفتاب ِنیامده‌ی فردا کشیم.. هان مئات! خون بر گونه داری؟! ما در چشمان ِمار، نور، تار...
در سایه‌ی دور، حمرا تیره می‌شود، طرح ِهوروس بر شنگرف ِطاق ِپگاه، واپسین انگار ِکیف ِما: بدرود خندوم..
که آب، خون است


...هاویه (بَد-بار ِشرم)...

انبساط ِخاطره...

چشم ِنوال، چاه ِاندوه‌گساری بود! آب برمی‌گرفتی، می‌بردی به درد ِداغ ِتاول ِصحرا می‌زدی...
امروز، شرم می‌ریزد، بار بار، از حزن ِسیاه ِخیمه‌ی تنها، بر هق‌هقه‌ی حنجره‌ات.. باری، هر خط درد دارد در میانه، نه درد ِمرض، درد ِسُرخ، دُردانه‌ی تماشاگریز ِگذشته... افسوس! لت ِیاد خال است و لکه بر آسمان ِحال. ناتاویدنی‌ست حرمان ِتاسه‌ات، تفتان ِگُرم‌ات هُرم‌هُرم بر پیشانی ِراهی مانده از فردا... سوگ بر چهره‌ات می‌ریزد، پُرسه بر تن ِنوال، بر ساق ِساکت ِپری‌بند...
من، راوی ِحاشیه‌های ماتم‌ام، بازگوی ِزاید، دود ِبی‌اثر، شرمگین از مرگ ِما در موسیقی ِباده،.. باده به فراموشی...نوشه بر جدار ِجام، رسوب ِجان است. نم‌نم، به آماج ِدار برویم، به ورطه‌ی ظرف ِتاو، به بام ِرسوا... تا پرگاس ِخون

عصرها باد به نوال می‌نگریست.. خند ِنوال.. باد می‌گریخت
من دو بار می‌میریم



برای محمد و یاد ِاو از نوال
یادمانی برای خیمه‌ و فال