۱۳۹۹ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

لاخه‌ها


«چون تو میخواهی جایی روی، اول دلِ تو میرود و میبیند و بر احوالِ آن مطلع میشود، آنگه دل باز میگردد و بدن را میکشاند.»  - مولانا / فیه ما فیه

منظرِ مالیخولیا با نگاهداریِ ناگزیرِ گذشته و گشودهگیِ بیچشمداشت به آینده به قسمی خیرهگی در ابدیت شباهت دارد. کنشگریِ مالیخولیایی، ورای عطف به ایدهی تهاجمیِ خلاقیت، حاملِ اندوهی همیشهناحاضر است که با رهاساختنِ سوژه از اضطرارِ آلودنِ آینده به طرحاندازیهای انتظاری، با نخواستنِ چیز در آینده، سو به نافردا دارد. مالیخولیا، پیوستارِ زندهگی را در داشتنِ همارهی حضورِ مرگ، که با واپاشاندنِ وهمِ سوژه از جاودانهگی آن را شفا میدهد، در بُهتی ابدی بازمیآفریند.  

او مهمان بودن در خانهی مجردان را بیشتر خوش دارد. در این خانهها معمولاً اثاثیهها چیزتر اند، و چیدمانشان به حدی از کمینهگیِ کارکردگرایانه و مهربانانه میرسد که تنها میتواند زاییدهی خواستنهای یک تن باشد، خواستنی عاری از بازیهای جدینمای برخوردِ سلیقه و تمهیدِ بازنماییِ خانوادهی شیءواره. رنگ و اثاث و چیدمانهایی که به خاطرِ انس با فضای حسیِ میزبان، میزبانی که رهاست از اجبارِ نمایشِ کارکرد یا تجمل، مهمانی را صادقتر، صمیمیتر وگرمتر میکنند.

« ... چه ایزدِ پریدهرنگی است این / که شولایش را بر تن داری /  چه بتشکنی ست این / بر فرازِ بالهای طاعون / که تالارهای زهد را رُفته / و دشنهات را زنگار زده / وقت که مهیا میشوی برای مرگ...» - نماثینگا (پرایموردیال) به ویلیام بلیک

عشق تنها با فسخِ درونمانیِ فروبسته، تصویربنیان و خودارضای اگو نیست که حیاتِ روانی را بهبود میبخشد. عشق معنا و زندهگی را از دورِ خودفریبِ خودارجاعی رهایی میدهد: با امکانپذیرساختنِ شکلبندیِ حدیترین گونهی سوژهگی در درهمشکستنِ وجهِ آینهوارِ معنا در رخدادِ تمهیدناپذیرِ مواجهه با دیگری، با یه یاد آوردنِ امکانِ پیوند با جهان به میانجیِ رهیافتی غیر از اراده-به-تهاجم/سلطه/مالکیت، با اعادهی سکوت به زبان زبانی که اسیرِ تصاویرِ من شده و باشیدن در نگفتن را به وسواسِ گفتن و بتانگاریِ چیزهای گفتنی فروخته. بدن/زبانی که در عشق زنده میشود، با احیای امکانِ حضورِ سکوت در جوارِ هستارهای اثیریِ بیبیان، هستنده-در-عشق را رستگار میکند.

«این دقیقاً همان چیزی است که شاعران در بزنگاهی که بدنِ خویش را به پرسش میگیرند، یا در لمحههایی که گرمِ بازخواست از واژهها در زبان هستند، آن را در مییابند. سخنگفتن با بدنِ خویش و سخنگفتن با زبان، در حالتی دوئلوار ورای فاعلبودن و مفعولبودن (بدنِ من، با-من/من-را سخن میکند؛ زبان با-من/من-را سخن میکند)، خودآیین ساختنِ هر پاری از بدن و هر قطعهای از زبان و تبدیلِ آن به موجودِ زندهای که قادر به پاسخگویی و مبادله است، به معنای پایان دادن به آن شقاقی است که خود در حکمِ همارزیِ سلطهپذیرانهی پارههای بدن تحتِ اصلِ سوژه و همارزیِ سلطهپذیرِ پارههای زبان ذیلِ رمزگانِ زبان است.» - بودریار/مبادلهی نمادین و مرگ

بهرهگیری از ظرفیتهای شناختیِ علف در طرحاندازیِ ایدهآلهای انسانشناختیِ مترقی در جامعهی بازار ناممکن است {کلِ جنبشهای چپگرایی که حولِ بهرهبرداری از این ظرفیتها شکل گرفتهاند، همچنان آلوده به بتانگاریِ آزادیِ فردیاند}. اندیشیدنبه/زیستندر آن سنخ از امرِ جمعیِ فراموشیده، ناگزیر و محالی که در لمحههای سبزینه به آشکارهگی میرسد، ازاساس با زیستنِ کنونیِ ما که مقید به تنفسِ هوای خشمآلود/کیفزده در امرِ اجتماعیِ ناگزیر سیاسیشده است، ناساز است. {یا: جامعهگیِ جامعهی بازار هیچ نسبتی با این قسم از امرِ جمعیِ غایتزدوده که در دیالوگهای رهاازارزشِ علفی آشکار میشود ندارد}.

همانطور که میتوان از کارِ عمیق، موسیقیِ عمیق، رابطهی عمیق یا کلامِ عمیق سخن گفت و ویژگیهایشان را برشمرد، از سکسِ عمیق هم میتوان حرف زد، با این تفاوت که ویژگیهای سکسِ عمیق اساساً غیرتعلیمی هستند و پنهان در آشیانهی رازمند و صمیمیِ رابطهای که سکس در/برای آن ورای دوگانیِ ابزار/هدفبودن، طریقیست بیانی در کنارِ شکلهای دیگرِ جلوه دادن به نا-من.

بارآوری و گنجایشِ نوآوری در متال، چیزی که این سبک را به پهنهای با افقهای گسترده و رنگهای نوآفریده و رخدادهای بدیع و معجزهگون بدل کرده، بیش از آن که به ظرفیتهای نوعی ربط داشته باشد، مرهونِ خواستِ پرداختِ عمیقاً بیپروای وجهِ انرژتیکِ ایدهی پرخاش در سطحِ دریافتِ جسمانی-حسیِ این سنخ از حیاتِ شنیداری است. متال، خاصه آن متنهایی از آن که از همجوشیِ خونِ زیرژانرهای بیرحمتر (بلک-دث) زاده میشوند، آوردگاهی است نه تنها برای روانپالایی یا همباشی با حالاتی که عرفاً منفی و مطرود شدهاند، که برای دمخورشدن با امکاناتِ هستیشناختیِ پرخاش، شدت و بزموارهی رانههای مرگ.

آمیزهای معتدل، سختیاب و البته شخصمند از سردی و گرمیِ اطواری، از ایستایی و هیستریایِ حسی/حرکتی، از آدابمندی و بیپرواییِ اجتماعی: بارزهای نادر اما ضرور برای آن که فردی را بتوان شخیص و ناهرکسی خواند.

عرضهداشتِ بیواسطهی احوالِ روزانه به عموم (بخوانید توییتر)، دقیقاً وارونِ کارکردِ رواندرمانگرانهای را دارد که این یادداشتهای ناگواریده در وهلهی اول به هدفِ ناخودآگاهِ دستیابی به آن منتشر میشوند. کیفی که در این بیانگریهای دفعی هست، کیف از قسمی برهنهگریِ اغوازدوده و درخودفرومانده است که به جای آن که رو به گفتارِ دیگری داشته باشد، با پر کردنِ منِ ناشر از چشمداشت به چشمچرانیِ دیگران، او را تهیتر، مضطربتر و مبتذلتر می‌‌کند.


Your brown skin
   slows my bitter soul
-         still be my slow breath,
As I drink your waters
  as I gnaw at your bones
   -     shivers inside 
 and I lose my names at the apogee of death


 هر چیزی که دلوز از منطقِ احساس در نقاشیهای بیکن میگوید، اضعافاش را میتوان در کارهای بکسینسکی پیدا کرد؛ با این تفاوت که بیکن سطوحِ احساس را با ترفندِ مدرنیستی (و امروز دستمالیشده)ی هیستریِ فیگورها پدیدار/پنهان میکند، و بکسیسنکی، به طریقی قدیمتر و سنتیتر، با پرداختِ فیگور به میانجیِ برجستهساختنِ بدن در عرصهای وضعی که پیشاپیش آن را بهنحوی تحقیرآمیز محاطِ خود ساخته است، به قسمی پدیدارشناسیِ امرِ غریب در بدن میرسد. 



Zdzisław Beksiński - Untitled