لاخهها
دوگانی ِقدیمی:سردی/گرمی: زن/مرد؛ دوگانی ِنو: آوا/واژه: زنامرد/مردازن
«این نه ارضای ِخواست، که بیش از آن نیروی پیشبرندهی خواست و غلبهی چندباره بر آن چه مانع ِآن میشود است که لذت و خوشی را سبب میگردد (میخواهم با این نظریهی سطحی بجنگم – جعل ِروانشناختی ِنامربوط ِنزدیکترین چیزها). احساس ِخوشی دقیقاً در عدم ارضای ِخواست نهفته است؛ در این که خواست هرگز ارضا نمیشود مگر آن که مانع و مخالفی بر سر ِراه ِآن باشد – انسان ِخوشبخت یک کمال ِمطلوب ِگلهای است.» - نیچه/خواست ِقدرت، پارهی 696
زیمل به روشنی نشان داده که چهگونه خصلت ِخودشیفتهوار ِفرهنگ و سوبژکتویسیم ِرفتاری ِفرهنگورزان نتیجهی شیءوارهگی ِمناسبات ِفرهنگی و نشانهی واپسنشینی ِفرهنگورزان به ساحت ِخودتنهاانگاریست. اما این مچالهشدنها ، این فشردهشدنهای جای-گاهی ِزندهگی که بهواقع گریزیست از بی-جای-گاهی فزایندهی زیستجهان ِمعاصر، این دیوشدنها که پیامد ِذهنیکردن ِتمام ِدلبستهگیهای فرهنگی در چنبرهی تنگ ِانزواست، را شاید باید در حکم ِتنها عامل ِمقاومت در برابر ِادغام در جهان ِوانمودهها پاس داشت و ارج نهاد! در-خود-ماندن برای ذهنی که از فرط ِدرخودفرورفتن هیچگاه مجال عینیتیافتن نمییابد، در عصری که عینیتیافتن در آن همانا شیئیتیافتن است، شاید تنها شکل ِممکن ِحقیقتمندی و هستن برای-خود باشد. خودشیفتهگی ِفرهنگی و کنارهگیریها و انزواطلبیهایی که به دنبال ِآن میآیند، هراندازه هم که بهلحاظ ِاجتماعی مبتذل باشند، باز هم در مقام ِاعتراضی (اگرچه مسکوت) به سلطهی فرهنگ ِعینی، از هرزهگی ِمصرف و ملالت ِجداییناپذیر ِمناسبات ِکالایی ِحیات ِاجتماعی موجهتر، انسانیتر و حتا خداپسندتر(!) است!
«ابژههای ریاضیاتی ویژهگی ِمشخصهای دارند... این ابژهها نسبت به یکدیگر خارجی اند و تعینهای ثابتی دارند. اگر صورتهای معقول بدینسان در نظر گرفته شوند، یعنی به گونهای که مطابق با چنین نمادهایی باشند، در این حال دیگر از صورت ِمعقولبودن باز میمانند. تعینهای صورتهای معقول، مواد ِمردهای جون خطوط و اعداد نیستند... بلکه ساختمایههای زندهای هستند که تعینهای گوناگون ِیک بخش از آنها به تعینهای بخشهای دیگر راه میبرَد؛ آنچه که با اعداد و خطور یکسره ناهمخوان است، ماهیت ِذاتی ِصورت ِمعقول را تشکیل میدهد.» هگل/دایرةالمعارف ِفلسفی
این حقیقت دارد که ما ادامهی حیات ِخود در زندهگی ِبیمعناگشته را وامدار ِوجود ِمشغلهها ایم. این مشغلهها هستند که با سرگرمساختن، ما را، اگرچه برای دقیقه و ساعتی، از رنج ِپوچی ِگرانبار ِزیستن میرهانند، و با کژتابیدن ِدرنگ و توجهمان از دشوارهی زندهگی(؟)، ما را در زندهگی(؟) به پیش(!) میرانند.
«پشت ِهر دیدگاه ِمحافظهکارانهای که استقرار ِعمومی ِلیبرال دموکراسی را تقدیر ِتاریخی میداند، این گفتهی بسآزاداندیشانهی شاهفیلسوف ِلیبرالیسم نهفته :وضع ِموجود همیشه باید ارجح دانسته شود و حفظ گردد و بهترین وضع قلمداد شود، زیرا انجامدادن ِهر کاری در جهت ِسرنگونی ِاین وضع، هم خلاف ِقانون ِطبیعت و هم علیه ِقانون ِموضوعهی خدایی است.» (هابز/لویاتان)
مسألهای که از امکانناپذیری ِبرقراری ِتمرکز در زندهگی ِامروز تأملبرانگیزتر است، بیاهمیتشدن بود و نهبود ِتمرکز در کیفیت، حالت و آیندهی این زندهگی است! دیگر هیچ نیازی ندارید که ساعاتی از روز را به تمرکزیافتن و ژرفنگری اختصاص دهید، چراکه اصلاً هیچ مسأله، حس یا رخدادی که حضور ِچنین لحظاتی را طلب کند وجود ندارد. این زندهگی ِسراسر مصون، این زندهگی بیاز درنگ و بیامید، هیچ نیازی به تخیل و خلاقیت ِژرفبین ِشما ندارد. همهچیز آماده، تمرکزیافته و بیمهشده در اختیار ِشماست. شما باید سرعت ِخلاقیتزدایی ِذهنتان را با آهنگ ِخدمترسانی ِعزیز هماهنگ کنید و در کمال ِآرامش، ذهن ِتخیلزدوده و چندپارهی خود را در جریان ِسیال و نرم ِزندهگی ِتخیلی غرق کنید.
بدون ِذائقهی شخصمند ِهنری، بدون ِزیباییشناسی، بدون ِمتافیزیک، بدون ِفلسفه بدون ِمعنا... انسانها امروز، در حالی که (به تعبیری) آزادتر از هر زمان ِدیگری زیست میکنند، عاری از هر خصلت ِشخصمند، از هر بارزهای که تمایزبخش ِهستی ِآنها از سایر جانوران باشد، در بیشخصیتی ِتام نفس میکشند و میمیرند. اگر به سبک زندهگی حیوانات در مستندهای وحش بنگریم درخواهیم یافت که حیات ِحیوانات چهاندازه شخیصتر، نیرومندتر، گستردهتر و بامعناتر از حیات ِانسان ِامروز است...
«در اینجا باید در خصوص ِمقایسهای میان ِنظم ِسماوات و نظم ِعلوم تأمل کنیم. زیرا چنانکه در بالا گفته شد، هفت فلک ِنزدیک به ما، افلاک ِسیارات اند؛ سپس دو فلک در بالاهای آنها که در حرکت اند و یک فلک ِدیگر در بالای همه که بیحرکت است. با هفت آسمان ِاول هفت موضوع ِعلمی ِسهگانه و چهارگانه، یعنی"دستور ِزبان، منطق، معانی و بیان"، و "حساب، موسیقی، هندسه و ستارهشناسی" انطباق دارند. در مقابل ِآسمان ِهشتم یعنی فلک ِپرستاره، علم ِطبیعی یعنی فیزیک و صدرالعلوم یعنی متافیزیک قرار دارند. آسمان ِنهم و علم ِاخلاق با هم منطبق اند، و فلک ِخاموش و علم ِالهی که الهیات خوانده میشوند، متناظر اند» - دانته آلیگیری/میهمانی
کل ِدستگاه ِفلسفی آنگلوساکسون ( و خاصه روش آموزشی آن در ایران)در مسیری قدم برمیدارد که به هرچه غیرفلسفیترشدن فلسفه میانجامد. نگاه اتمیستی به جستارمایههای فلسفی، تخصصیکردن، حدزدن به مرزهای فلسفهورزی، فلسفه را از کلیت، از هستیشناسی، از زندهگی میاندازد؛ فلسفه دیگر پروردگار ِشکلهای زندهگی و ترسیمگر ِچشماندازهای نو به انسان و حیات نیست؛ فلسفه، نه زبان است و نه ذوق؛ فلسفه، شبکهای شکلیافته از اصول منطقی است که در پی ِپاسخهای نهایی مربوط به فراگردهای علی ِنهفته در سازوکارهای تحقیقپذیر "به کار میرود". فراوردههای اجتماعی ِاین دستگاه، مغزهایی هستند که آموختههای فلسفیشان را تنها در کلاس و دفتر نشخوار میکنند، خنگ اند، کتاب زیاد میخوانند، ولی نمیتوانند خوب بنویسند یا مناظره کنند. آدمکهایی که نه تنها هیچ فرقی با جماعت ِبیگانه با فلسفه ندارند (بیشخصیت اند، از خود نمیاندیشند و هیچ جهاننگری ِخاصی ندارند) بلکه با جلوهفروشیهای اجتماعیشان، دبنگتر، ابلهتر و پیشپاافتادهتر از مهندسان و پزشکان به نظر میرسند.
توان ِاقناعی ِپارهگفته، بهنحو ِطنزآمیزی به سرپیچی و بیمیلی ِنویسنده نسبت به ویرایش ِآن وابسته است؛ هر امری که پارهگفته را از نظم ِدستوری ِگزاره دور کند و خصلت ِبداههآمیز ِآن را پررنگ سازد، به نیروی آن میافزاید. بداههگری ِپارهگفتههای نیچه، که اغلب گزینگویه اند، از لحن ِشدید و ستیزگر ِاو مایه میگیرد: در این گزینگویهها، این شدت و پرخاش ِعاطفی است که سامان ِمرسوم ِجمله را به هم میریزد و ریطوریقای پارهگفتهای را ابراز میکند(شعر). پارهگفتههای بودریار اما، درخشش ِخود را نه به صورت ِعاطفی (چه او رویهمرفته غیراحساسی مینویسد)، که در قالب ِترفندهای نابهگاه ِنحوی میگیرد. تعلیق ِزمان بهواسطهی ازکارانداختن ِعملگرهای آن ( فعل، قید) که شاید پیامد ِبیمیلی ِنویسنده به ویرایش ِنوشتاری باشد، قطعات ِبیپایان، جابهجای ِضمیر ِفاعلی به قصد ِورود دادن ِمخاطب به جایگاه ِمسألهدار ِدومشخص (ترفندهای خستهگی).
«اضطرار در رد کردن ِتمام ِچیزهایی که به شما نزدیک اند: خانواده، فرزندان، کشور، میهن. انگار پیشتر از اینها میبایست تمام آنچه به تو داده شده را از خود دور میکردی – از ترس ِاین که زمانی باید پسشان دهی. فاصلهگرفتن ِپیشگیرانه از هر آن چه متعلق به توست – اما اول، فاصلهگرفتن از خودت، از نامات، از تنات، از چهرهات.» بودریار/خاطرات سرد
طرح ِزندهگی همشکلی ِغریبی به رخداد ِسکس دارد. اغوا، شکلگیری ِقصد، تلاش/بازی، مبادله، دستیابی، تخلیه، حس ِبیهودهگی در عین ِرهایی. تنها راه ِتغییردادن ِاین طرح، از آن ِخود کردن آن از طریق ِواژگونکردن ِجدیت ِهستیشناختیاش، به هم ریختن ِساختمایههای ِآن (مثلاً جابهجا کردن ِ"دستیابی" و "اغوا" در فراگرد ِزمان) و ساختن ِطنزوارهای از آن است. درست همانطور که تنها با بازیگوشانهکردن ِسکس میتوان از سنگینی و سویهی عبوساش رهید و آن را به چیزی تبدیل کرد که بتوان خواست اش.
دوگانی ِقدیمی:سردی/گرمی: زن/مرد؛ دوگانی ِنو: آوا/واژه: زنامرد/مردازن
«این نه ارضای ِخواست، که بیش از آن نیروی پیشبرندهی خواست و غلبهی چندباره بر آن چه مانع ِآن میشود است که لذت و خوشی را سبب میگردد (میخواهم با این نظریهی سطحی بجنگم – جعل ِروانشناختی ِنامربوط ِنزدیکترین چیزها). احساس ِخوشی دقیقاً در عدم ارضای ِخواست نهفته است؛ در این که خواست هرگز ارضا نمیشود مگر آن که مانع و مخالفی بر سر ِراه ِآن باشد – انسان ِخوشبخت یک کمال ِمطلوب ِگلهای است.» - نیچه/خواست ِقدرت، پارهی 696
زیمل به روشنی نشان داده که چهگونه خصلت ِخودشیفتهوار ِفرهنگ و سوبژکتویسیم ِرفتاری ِفرهنگورزان نتیجهی شیءوارهگی ِمناسبات ِفرهنگی و نشانهی واپسنشینی ِفرهنگورزان به ساحت ِخودتنهاانگاریست. اما این مچالهشدنها ، این فشردهشدنهای جای-گاهی ِزندهگی که بهواقع گریزیست از بی-جای-گاهی فزایندهی زیستجهان ِمعاصر، این دیوشدنها که پیامد ِذهنیکردن ِتمام ِدلبستهگیهای فرهنگی در چنبرهی تنگ ِانزواست، را شاید باید در حکم ِتنها عامل ِمقاومت در برابر ِادغام در جهان ِوانمودهها پاس داشت و ارج نهاد! در-خود-ماندن برای ذهنی که از فرط ِدرخودفرورفتن هیچگاه مجال عینیتیافتن نمییابد، در عصری که عینیتیافتن در آن همانا شیئیتیافتن است، شاید تنها شکل ِممکن ِحقیقتمندی و هستن برای-خود باشد. خودشیفتهگی ِفرهنگی و کنارهگیریها و انزواطلبیهایی که به دنبال ِآن میآیند، هراندازه هم که بهلحاظ ِاجتماعی مبتذل باشند، باز هم در مقام ِاعتراضی (اگرچه مسکوت) به سلطهی فرهنگ ِعینی، از هرزهگی ِمصرف و ملالت ِجداییناپذیر ِمناسبات ِکالایی ِحیات ِاجتماعی موجهتر، انسانیتر و حتا خداپسندتر(!) است!
«ابژههای ریاضیاتی ویژهگی ِمشخصهای دارند... این ابژهها نسبت به یکدیگر خارجی اند و تعینهای ثابتی دارند. اگر صورتهای معقول بدینسان در نظر گرفته شوند، یعنی به گونهای که مطابق با چنین نمادهایی باشند، در این حال دیگر از صورت ِمعقولبودن باز میمانند. تعینهای صورتهای معقول، مواد ِمردهای جون خطوط و اعداد نیستند... بلکه ساختمایههای زندهای هستند که تعینهای گوناگون ِیک بخش از آنها به تعینهای بخشهای دیگر راه میبرَد؛ آنچه که با اعداد و خطور یکسره ناهمخوان است، ماهیت ِذاتی ِصورت ِمعقول را تشکیل میدهد.» هگل/دایرةالمعارف ِفلسفی
این حقیقت دارد که ما ادامهی حیات ِخود در زندهگی ِبیمعناگشته را وامدار ِوجود ِمشغلهها ایم. این مشغلهها هستند که با سرگرمساختن، ما را، اگرچه برای دقیقه و ساعتی، از رنج ِپوچی ِگرانبار ِزیستن میرهانند، و با کژتابیدن ِدرنگ و توجهمان از دشوارهی زندهگی(؟)، ما را در زندهگی(؟) به پیش(!) میرانند.
«پشت ِهر دیدگاه ِمحافظهکارانهای که استقرار ِعمومی ِلیبرال دموکراسی را تقدیر ِتاریخی میداند، این گفتهی بسآزاداندیشانهی شاهفیلسوف ِلیبرالیسم نهفته :وضع ِموجود همیشه باید ارجح دانسته شود و حفظ گردد و بهترین وضع قلمداد شود، زیرا انجامدادن ِهر کاری در جهت ِسرنگونی ِاین وضع، هم خلاف ِقانون ِطبیعت و هم علیه ِقانون ِموضوعهی خدایی است.» (هابز/لویاتان)
مسألهای که از امکانناپذیری ِبرقراری ِتمرکز در زندهگی ِامروز تأملبرانگیزتر است، بیاهمیتشدن بود و نهبود ِتمرکز در کیفیت، حالت و آیندهی این زندهگی است! دیگر هیچ نیازی ندارید که ساعاتی از روز را به تمرکزیافتن و ژرفنگری اختصاص دهید، چراکه اصلاً هیچ مسأله، حس یا رخدادی که حضور ِچنین لحظاتی را طلب کند وجود ندارد. این زندهگی ِسراسر مصون، این زندهگی بیاز درنگ و بیامید، هیچ نیازی به تخیل و خلاقیت ِژرفبین ِشما ندارد. همهچیز آماده، تمرکزیافته و بیمهشده در اختیار ِشماست. شما باید سرعت ِخلاقیتزدایی ِذهنتان را با آهنگ ِخدمترسانی ِعزیز هماهنگ کنید و در کمال ِآرامش، ذهن ِتخیلزدوده و چندپارهی خود را در جریان ِسیال و نرم ِزندهگی ِتخیلی غرق کنید.
بدون ِذائقهی شخصمند ِهنری، بدون ِزیباییشناسی، بدون ِمتافیزیک، بدون ِفلسفه بدون ِمعنا... انسانها امروز، در حالی که (به تعبیری) آزادتر از هر زمان ِدیگری زیست میکنند، عاری از هر خصلت ِشخصمند، از هر بارزهای که تمایزبخش ِهستی ِآنها از سایر جانوران باشد، در بیشخصیتی ِتام نفس میکشند و میمیرند. اگر به سبک زندهگی حیوانات در مستندهای وحش بنگریم درخواهیم یافت که حیات ِحیوانات چهاندازه شخیصتر، نیرومندتر، گستردهتر و بامعناتر از حیات ِانسان ِامروز است...
«در اینجا باید در خصوص ِمقایسهای میان ِنظم ِسماوات و نظم ِعلوم تأمل کنیم. زیرا چنانکه در بالا گفته شد، هفت فلک ِنزدیک به ما، افلاک ِسیارات اند؛ سپس دو فلک در بالاهای آنها که در حرکت اند و یک فلک ِدیگر در بالای همه که بیحرکت است. با هفت آسمان ِاول هفت موضوع ِعلمی ِسهگانه و چهارگانه، یعنی"دستور ِزبان، منطق، معانی و بیان"، و "حساب، موسیقی، هندسه و ستارهشناسی" انطباق دارند. در مقابل ِآسمان ِهشتم یعنی فلک ِپرستاره، علم ِطبیعی یعنی فیزیک و صدرالعلوم یعنی متافیزیک قرار دارند. آسمان ِنهم و علم ِاخلاق با هم منطبق اند، و فلک ِخاموش و علم ِالهی که الهیات خوانده میشوند، متناظر اند» - دانته آلیگیری/میهمانی
کل ِدستگاه ِفلسفی آنگلوساکسون ( و خاصه روش آموزشی آن در ایران)در مسیری قدم برمیدارد که به هرچه غیرفلسفیترشدن فلسفه میانجامد. نگاه اتمیستی به جستارمایههای فلسفی، تخصصیکردن، حدزدن به مرزهای فلسفهورزی، فلسفه را از کلیت، از هستیشناسی، از زندهگی میاندازد؛ فلسفه دیگر پروردگار ِشکلهای زندهگی و ترسیمگر ِچشماندازهای نو به انسان و حیات نیست؛ فلسفه، نه زبان است و نه ذوق؛ فلسفه، شبکهای شکلیافته از اصول منطقی است که در پی ِپاسخهای نهایی مربوط به فراگردهای علی ِنهفته در سازوکارهای تحقیقپذیر "به کار میرود". فراوردههای اجتماعی ِاین دستگاه، مغزهایی هستند که آموختههای فلسفیشان را تنها در کلاس و دفتر نشخوار میکنند، خنگ اند، کتاب زیاد میخوانند، ولی نمیتوانند خوب بنویسند یا مناظره کنند. آدمکهایی که نه تنها هیچ فرقی با جماعت ِبیگانه با فلسفه ندارند (بیشخصیت اند، از خود نمیاندیشند و هیچ جهاننگری ِخاصی ندارند) بلکه با جلوهفروشیهای اجتماعیشان، دبنگتر، ابلهتر و پیشپاافتادهتر از مهندسان و پزشکان به نظر میرسند.
توان ِاقناعی ِپارهگفته، بهنحو ِطنزآمیزی به سرپیچی و بیمیلی ِنویسنده نسبت به ویرایش ِآن وابسته است؛ هر امری که پارهگفته را از نظم ِدستوری ِگزاره دور کند و خصلت ِبداههآمیز ِآن را پررنگ سازد، به نیروی آن میافزاید. بداههگری ِپارهگفتههای نیچه، که اغلب گزینگویه اند، از لحن ِشدید و ستیزگر ِاو مایه میگیرد: در این گزینگویهها، این شدت و پرخاش ِعاطفی است که سامان ِمرسوم ِجمله را به هم میریزد و ریطوریقای پارهگفتهای را ابراز میکند(شعر). پارهگفتههای بودریار اما، درخشش ِخود را نه به صورت ِعاطفی (چه او رویهمرفته غیراحساسی مینویسد)، که در قالب ِترفندهای نابهگاه ِنحوی میگیرد. تعلیق ِزمان بهواسطهی ازکارانداختن ِعملگرهای آن ( فعل، قید) که شاید پیامد ِبیمیلی ِنویسنده به ویرایش ِنوشتاری باشد، قطعات ِبیپایان، جابهجای ِضمیر ِفاعلی به قصد ِورود دادن ِمخاطب به جایگاه ِمسألهدار ِدومشخص (ترفندهای خستهگی).
«اضطرار در رد کردن ِتمام ِچیزهایی که به شما نزدیک اند: خانواده، فرزندان، کشور، میهن. انگار پیشتر از اینها میبایست تمام آنچه به تو داده شده را از خود دور میکردی – از ترس ِاین که زمانی باید پسشان دهی. فاصلهگرفتن ِپیشگیرانه از هر آن چه متعلق به توست – اما اول، فاصلهگرفتن از خودت، از نامات، از تنات، از چهرهات.» بودریار/خاطرات سرد
طرح ِزندهگی همشکلی ِغریبی به رخداد ِسکس دارد. اغوا، شکلگیری ِقصد، تلاش/بازی، مبادله، دستیابی، تخلیه، حس ِبیهودهگی در عین ِرهایی. تنها راه ِتغییردادن ِاین طرح، از آن ِخود کردن آن از طریق ِواژگونکردن ِجدیت ِهستیشناختیاش، به هم ریختن ِساختمایههای ِآن (مثلاً جابهجا کردن ِ"دستیابی" و "اغوا" در فراگرد ِزمان) و ساختن ِطنزوارهای از آن است. درست همانطور که تنها با بازیگوشانهکردن ِسکس میتوان از سنگینی و سویهی عبوساش رهید و آن را به چیزی تبدیل کرد که بتوان خواست اش.