مست نوشت
قانون-پدر یا گلهای پژمرده
گاهی که پدر، پیدرپی، پی ِظرف میگردد؛ که پدر پای-دار ِپیباش ِرقص ِظرف و هست ِاندرونیاش میشود، هنگامهی ازآن ِخود-بودهگی ِزمان است. زمان، چونان مقولهی شهودی ِخرَد، در بساوش ِآلو و تلخآبی که رنگاش ستانده، به هم میریزد. پدر میخیزد در آوارهی جای-گاه، زمان به کف میگیرد و به یک اشاره سر میکشد. حساب ِزمانمندی در هیولای ِلبی که هندسه از منطق ِسکوت ِخند گرفته، تلخی ِآن مکانی را به خود میگیرد که دیگر نه روشنی است و نه تاریکی، نه شن و نه ریگ، نه روی ِصبح و نه اریکهی سیاهای شب، نه پوچی ِکلمه، نه همهمهی تصویر. تارونی ِسرهی ِشادخواری.
سخت ِناسخته گاهیست که قصد ِبیگاه به اجرای قصد ِنوشتن در نا-گاه ِآتشآبیده میگذاری. دست و چشم ِدست، صدصد، دستهی پولادین میشود، هلا، که تو آماده نیستی. سختسری و لجبازی ِنویسنده که ساخت به هیچ میگیرد و بردهی براندازندهی ارباب-کلام میشود، زیبا نیست اما، بسا نامها گفته میشود و به در امتناع ِبیان خرامان میمیرند، بسا نیتها که زهر اند، که برنایی ِخون ِموسیقی اند.
نشانه دستی است که ظرف گرفته، ظرفی که دست را دست میگیرد. هزاران کبوتر بر دست مینشیند که دست بر کبود ِزمان گذار، تا بسا خاموشی ِشریف ِلحظه راه ِخانه را به خاکستر ِمصداق ِآن زهدانی حواله داده (دهد) که رنگهای پُرنیرو بر ایوان ِخنکاش آسوده میمیرند.
میشکافد کاواکی از شادی قطرهای غریب از آتش بر آسودهگی ِسرد ِلحظه. لحظه، لحظه است چون در آن میمیرد. تلخی، تلخیست چون در آن میمیرد. شادی، شادیست چون تداوم ِزخم میشاید؛ زخم، نیست چون سکتهی ِزیستن و درنگ ِدم و درگاه ِآهیدن است.. زخم سبکی ِبار ِهستیست.
پژواک ِبازدم ِپدر بر در ِخانهی انزوا گلستان است. پدر، ابراهیم، قانون، مرگ، شاید ِپسینی که نحو ِبیبدیل ِپارهگفتههای عقیم از معنا در پی ِمصداق ِرستگاری، در پی ِشوق، در انتظار ِمام ِصداقت بیتوته میکنند، نشسته، خیره به اینجا که من چه خُرد میهستم. دستام رنجیده بر اقاقیای خلوت. بر نابسودهگیاش.. بر موسیقیاش... خلوت، از اینجا نا-انسانی را میماند که بر دامناش اقیانوس ِحال، قطرهی فردا را میبلعد.
پدر، میخندد.. به خواب میرود. گل میشکفد و نیستی، نابهگاه، کشف میشود.
قانون-پدر یا گلهای پژمرده
گاهی که پدر، پیدرپی، پی ِظرف میگردد؛ که پدر پای-دار ِپیباش ِرقص ِظرف و هست ِاندرونیاش میشود، هنگامهی ازآن ِخود-بودهگی ِزمان است. زمان، چونان مقولهی شهودی ِخرَد، در بساوش ِآلو و تلخآبی که رنگاش ستانده، به هم میریزد. پدر میخیزد در آوارهی جای-گاه، زمان به کف میگیرد و به یک اشاره سر میکشد. حساب ِزمانمندی در هیولای ِلبی که هندسه از منطق ِسکوت ِخند گرفته، تلخی ِآن مکانی را به خود میگیرد که دیگر نه روشنی است و نه تاریکی، نه شن و نه ریگ، نه روی ِصبح و نه اریکهی سیاهای شب، نه پوچی ِکلمه، نه همهمهی تصویر. تارونی ِسرهی ِشادخواری.
سخت ِناسخته گاهیست که قصد ِبیگاه به اجرای قصد ِنوشتن در نا-گاه ِآتشآبیده میگذاری. دست و چشم ِدست، صدصد، دستهی پولادین میشود، هلا، که تو آماده نیستی. سختسری و لجبازی ِنویسنده که ساخت به هیچ میگیرد و بردهی براندازندهی ارباب-کلام میشود، زیبا نیست اما، بسا نامها گفته میشود و به در امتناع ِبیان خرامان میمیرند، بسا نیتها که زهر اند، که برنایی ِخون ِموسیقی اند.
نشانه دستی است که ظرف گرفته، ظرفی که دست را دست میگیرد. هزاران کبوتر بر دست مینشیند که دست بر کبود ِزمان گذار، تا بسا خاموشی ِشریف ِلحظه راه ِخانه را به خاکستر ِمصداق ِآن زهدانی حواله داده (دهد) که رنگهای پُرنیرو بر ایوان ِخنکاش آسوده میمیرند.
میشکافد کاواکی از شادی قطرهای غریب از آتش بر آسودهگی ِسرد ِلحظه. لحظه، لحظه است چون در آن میمیرد. تلخی، تلخیست چون در آن میمیرد. شادی، شادیست چون تداوم ِزخم میشاید؛ زخم، نیست چون سکتهی ِزیستن و درنگ ِدم و درگاه ِآهیدن است.. زخم سبکی ِبار ِهستیست.
پژواک ِبازدم ِپدر بر در ِخانهی انزوا گلستان است. پدر، ابراهیم، قانون، مرگ، شاید ِپسینی که نحو ِبیبدیل ِپارهگفتههای عقیم از معنا در پی ِمصداق ِرستگاری، در پی ِشوق، در انتظار ِمام ِصداقت بیتوته میکنند، نشسته، خیره به اینجا که من چه خُرد میهستم. دستام رنجیده بر اقاقیای خلوت. بر نابسودهگیاش.. بر موسیقیاش... خلوت، از اینجا نا-انسانی را میماند که بر دامناش اقیانوس ِحال، قطرهی فردا را میبلعد.
پدر، میخندد.. به خواب میرود. گل میشکفد و نیستی، نابهگاه، کشف میشود.