لاخهها
«اشیاء و نیازهایی که اشیاء حاکی از آنهایند، دقیقاَ برای رفع این عذاب وجود دارند که آدمی نمیداند چه میخواهد.» – بودریار/نقد ِاقتصاد ِسیاسی ِنشانه
بلاهت ِزناشویی را میتوان در لحظاتی دریافت که دو طرف تنها به زور ِکلیشههای کلامی – توسل ناخودآگاهانه به اسم ِعام به هدف ِ طفرهرفتن از روبهروشدن با مُردار ِنامی که پیشتر "همهچیز" بوده (به کار بردن ِ"عزیزم" به جای ِنام ِخاص ِدیگری) – و شوخیها و دستمالیهای بچهگانه – که به زور میخواهند جای ِخالی ِبازیهای اروتیک را (بازیهایی که بهسرعت در روزمرگی ِزندهگی ِبرنامهریزی شده میپژمرند) پُر کنند – قادرند حضور ِیکدیگر را بهعنوان ِحضوری همسرانه(؟) برتابند. {اگرچه از نگرگاهی کابردگرایانه، ضرورت ِزناشویی اساساً در همین مشروعیتبخشی به مرگاندن ِعشق تثبیت میشود. حل کردن ِعشق (به عنوان ِرویدادی شخصی، رازدار و بیفایده که کلیت ِمنطق ِبازار را – دست ِکم تا زمانی که میپاید – به هیچ میگیرد) در معجون ِبیمزهای که در آن بیرنگی و بیهودهگی ِغایی ِحیات ِاجتماع ِمثلهگشته به واسطهی تحریک ِحیوانیترین غریزهها (نیاز ِمادینه به فرزند، و نیاز ِنرینه به مالکیت) در قالب ِانسانیترین و پُربارترین شکل ِزندهگی معرفی میشود.
همراه با فراگرد ِروزافزون ِتکبُعدیشدن ِفرد، چهرهها هم منش ِصادقانه و عمیق ِخویش در بیان ِرنگ ِعاطفه را از کف میدهند و همچون دیگر چیزها کلیت ِوجودیشان به چوب ِابزاروارهگی از ریخت میافتد. خنده، اخم، تعجب، و البته افسردهگی: امروز چهره قادر به بیان ِچیزی بیش از اینها نیست. به همین خاطر انسانها دیگر شوقی به نگاه کردن به چهرهی یکدیگر ندارند، دیگر چهرهی یکدیگر را نمیخوانند، چراکه چهره هیچ دیگربودهگی ِاشتیاقبرانگیزی در پس ِخویش ندارد؛ چهره، دست ِبالا، تنها میتواند همان چیزی را ابراز کند که با زبان ِشفاهی نیز میتواند بیان کرد. بیعاطفهگی ِچهره، که دیگر عرصهای برای به گفتوگودرآوردن ِراز و اغوا نیست، روایت ِاصیل ِبیخانمانگشتهگی ِعاطفه است.
در رویایی ا را میبیند که با همان وقار و روشنی، با همان ظرافت و فرزیبایی، با همان هالهی نیلیگونی که همیشه پیرایاش میگرفت، چند قدمی جلوتر، در حال گام برداشتن است. او مثل ِهمیشه میخواهد پُرپَروا و پاسدارانه فاصلهی خود را با حضور ِا – که در رویا همان حضور ِزمان و مکان و رنگ و بوست – به بازی گیرد، گامها را تند و کُند کند، دور و نزدیک شود، تن به هالهی نیلی ساید و از آن دور شود، و مثل ِهمیشههایشان، خود را در غیاب ِآگاهی ِمعذب ِا غرق در لذت کند، خود را اغوا کند بی آن که سهمی از نور ِاین اغوا به ا برسد.. اما رویا حقیقیتر است از این حرفهاست و رخصت ِچنین کاری را به او نمیدهد! همین که قدماش را تند میکند تا شانهبهشانه و همگام شود، ا رو به او میکند: لبخندی که بر این چهره نشسته آنقدر نابازبسته به حضور ِاوست که او را غافلگیر میکند، او ضعف میکند، می ایستند و از ا عقب میافتد؛ انگار این لبخند، که همهنگام زیباست و اندوهبار، گوژ ِغمی است که حقارت ِفراموشی را به او بازمیگرداند، غمی که او را از همراهی وامیدارد، تا که او – اوی ناعاشق – دریابد که وسعت ِحرمان تا چه حد است... این رسم ِخاطره است که خود را، و حقیقت ِخود را، در رویا برهنه کند: خاطرهی پُربار از هستی، که در رویا از آگاهی ِکاذب در امان است، با به یادآوردن ِبیگانهگیهای حضور بر ضمیر ِسبکبار ِسوژهی خفته، از ستمی که آگاهی ِاو بر عشق رواداشته انتقام میگیرد.
« روسپی و همسر شکلهای مکمل ِازخودبیگانهگی ِانسان ِمؤنث در جهان ِپدرسالار اند: همسر لذت را قربانی ِنظام ِثابت ِزندهگی و مالکیت میکند، در حالی که روسپی در حال ِهمدست ِمخفی ِاو، آن چه را که بیرون از دایرهی شمول ِحقوق ِمالکانهی همسر است (یعنی لذت) را، با فروش ِآن وارد ِبازار ِمالکیت میکند.» – هورکهایمر، آدورنو/ دیالکتیک روشنگری
- بتهوون در کوراتتهای پسین انگار میکوشد تا دمهای آسیمهگی (روحیهی مدرن) را موسیقی کند، با این حال، این تلاش در آلودهگی به تقلا برای حفظ ِجبروت ِکلاسیستی میرنجد.
- اما آیا همین آلودهگی نیست که شنیدن این کوارتتها را برای ذهن ِگوش لذتبخش و چالشبرانگیز ساخته
- بله، البته با این فرض ِمهم که گوش صرفاً از تب ِداستانکهای جذابی که پیرامون ِدوران ِسرایش ِاین قطعات گفته شده، جلب ِآنها نشده باشد!
- شنونده، در بدو ِامر، میماند که چهگونه مؤلف ِاین قطعات همان نگارندهی آلگرتو در اپوس 92 است!
- مسألهی مهم اما این ناسانی نیست؛ رواننژندی طبیعت ِهنرمند است. مهمتر، تلاش برای یافتن ِآن چیزیست در پشت ِاین تفاوت ِسیاقی و تعلیق ِشخصیتی ثابت میماند.
- تلاش برای یافتن ِامضا؟! این تلاش چیزی جز بیان ِپارانویای ِمخاطب نیست.
- دقیقاً، که گریزی از آن نیست؛ این پارانویا پیآمد ِمسألهی تورش در خوانش ِآثار (متون ِمشاهیر) است. جایی که موازنهی الگوی نشانهشناختی ِسنتی (یاکوبسنی) به نفع ِوزن ِمؤلف به هم میخورد.
- به زبان ِبهتر، جایی که متن با تبدیلشدن به اثر، مخاطب را معذب میکند.
چیزی رازناکتر از ایدهی فلسفهی تحلیلی نسبت به حقیقت وجود ندارد. در این که چیزی هست که عقل ِناب نامیده میشود و کارکردی به نام ِخردورزی ِمنطقی دارد که به واسطهی آن میتوان به صدق ِفراگیر و بیچونوچرا دست یافت، حرفی نیست (البته اگر به همان سطح ِمطلوب ِتحلیلیها، یعنی سطوح ِپیشاکانتی ِتحلیل، بسنده کنیم!). اما این که کل ِحوزهی سیاست، اجتماع، هنر، رابطه و اخلاق را با تحویل ِحقیقت به صدق ِصوری از دایرهی فلسفهورزی تبعید کنیم، ظلم ِکبراست؛ این مثل ِوادادن به زنیست که میخواهد چشم و گوش و دهان و بینی ِخود را ببندیم و حق ِمطلب را با دخول ِناب، به صورتی محض و جهانشمول، ادا کنیم.
تحقق ِتول در آینهی بودریار: «تلویزیون شب نمیشناسد. زمان برایاش همیشه روز است. تلویزیون تجسم ِهراس ِما از تاریکی، از شب، و از سویهی دیگر ِچیزهاست».
نهادینهگی ِسویهی ددمنش، پرخاشگر و خودنگرانهی رقابت را میتوان حتا در تفریحیترین و شخصیترین رفتار ِافراد هم ردیابی کرد. دیگر کمتر میتوان کسی را پیدا کرد که، حتا در بازیهای دوستانه، پاسدار ِایدهی اصیل ِبازی – تقسیم ِشادی – باشد و هدف را نه بُردن و حذف ِدیگری که تجربهی باشیدن ِهمراهانه با او تعریف کند. ضرورت ِرجزخوانی و معرکهگیری و حریفطلبی، که بهحق بخش ِمهمی از طراوت ِبازی به چگونهگی ِابراز ِآنها وابسته است، هرگز نمیتواند ددمنشی ِنهفته در سرخوشیهای پُرقال و بهانهگیریهای پرغضب از بُردن و باختن را، که برخاسته از حرص ِتمامیتخواهانهی حذف ِرقیب است، توجیه کنند. بازی بدون ِتیمار از شادی ِدیگری ازاساس نا-بازیست، همان گونه که نوشیدن بیاز شادی ِدیگری نانوشیدن است.
در یک نیمروز ِطلایی ِتابستانی که درختان نور میدهند و آسمان آرامش، پیرزن سلانهسلانه با نوهاش در پیادهروُیی به پاکیزهگی و امنیت ِبهشت قدم میزند؛ در کمال ِآرامش، در آسایش ِخاطر ِتامی که پیامد ِزندهگی در بهترین شهر ِدنیاست، نعمتی که بختانه و ناخواسته از آن ِاو شده... تأثیری که مشاهدهی چنین منظری در خودآگاه ِجهانسومی میگذارد، همان زخم است، همان ترومایی که به درستی اثبات میکند که رفاه تا چه حد قرین ِستم است! لعنتی که بر زبان ِخودآگاه جاری میشود، لعنت بر فراگیری ِاین نا-انسانیت است که در آن خوشبختی میتواند سوای ِخوشبختی ِجامعه تحقق یابد.
کلود اسکار مونه - زنبق آبی شماره 18