۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه


نهاده‌هایی در هستی‌شناسی ِاستعلایی ِآغوش



آغوش، هنگامه‌ی داستان‌گویی ِشبانه‌ی تن‌هاست؛ و هر جا داستان هست، ردی از دال ِاصلی، از مادر، هست؛ ردی که هستی ِمادر را در بنیاد ِغیاب‌ معنا کند: نیستی ِمام، غیاب ِلانگ و میثاق‌‌ها و اطمینان‌ها: ظهور ِخاطره و تصویری‌شدن ِتن، و سرگشته‌گی ِبی‌پایان ِمعنا در جه-آن ِنشانه‌ای‌، جایی که در آن واقعیت همانا فراموشی ِحقیقت‌مندی ِمعنایابی ِ"من" در آن "دیگری‌"‌ای‌ست که من را همچون باخته‌ی قمار ِعاملیت-در-آغوش اعتلا می‌بخشد. در آغوش، هیچ اول‌شخص، و درنتیجه هیچ ابژه‌ای، وجود ندارد.

نه وجه ِمتعدی یا گذرای ِدربرگرفتن و نه وجه ِناگذاری ِدربرگرفته‌شدن و نه حتا هم‌انباشت ِاین دو، هیچ‌یک به درستی بیان‌گر آغوش نیستند. آغوش، یک رخداد ِناب است، و رخداد ِناب نه فعل می‌پذیرد و نه فاعلیت؛ رخداد ِناب همان نام است.

سراسیمه‌گی ِسوژه ی آغوش، ناآرامی از سویه‌ی وداعی ِهر نزدیکی‌ست؛ آغوش، یعنی آگاهی از این که مادر نمی‌ماند، که دیگری ترک می‌کند، که این آغوش آبستن ِوداع است. خودآگاهی ِمن در آغوش، به شادمانی ِمن از نزدیکی ِتنانی رنگ‌مایه‌ای از تلخی می‌زند: من می‌داند که این آغوش را پایانی هست؛ که این دیگری که چنین دربرم‌گرفته و دربرگرفته‌شده، دیر یا زود، از مرز ِباریک ِاین دوسویه‌گی بازمی‌افتد و عرصه‌ی آغوش را به مغاک ِحرمان بدل می‌کند.

در آغوش این نه میل، که تمناست که رنگ می‌بازد. آغوش، با دربرگرفتن ِمن و فاصله‌گذاری میان ِمن از تنی که، در آغوش، خود را در جوار ِدیگری نهاده و معنا کرده، من را از سرچشمه‌ی تمنا که همان تن ِملتمس است دور می‌کند. تمنا به آرام‌گیری ِتن بی‌رمق می‌شود؛ تمنا، که از وانموده و تصویر ِتبعیدی ِدیگری مایه می‌گیرد، محو می‌شود و جای خود را به دل‌آرامی می‌دهد. من دل‌آرام است، انگار که خفته باشد: بی رعشه و کودک‌وار، بی‌حس و سراپا احساس و همه تسلیم ِعرصه‌‌ای که فعلیت و سوژه‌گی-ابژه‌گی را بی معنا کرده. جهانی که او در آن نفس می‌کشد، هم‌رنگ ِجهان ِآن کودکی‌ست که نمی‌داند دیگری/مادر برای ِاوست یا او برای دیگری/مادر است، جهانی سراپا تجسم ِخواست ِنزدیکی، همین وبس.

شبانه‌گی ِآغوش، شبانه‌گی ِرنگ‌ها و لحن‌های زبان‌ورزی ِآن است.

کرختی ِناگزیر در آغوش، این که من هیچ عزمی پس‌آینده‌ی ِآغوش ندارد، این که آغوش به گونه‌ای جان‌افزا و زمان‌سوز بس است، ریشه در بی‌زمان‌شدن ِمیل دارد. کل ِهستی ِمیل در مکان‌مندی ِحادی گرد می‌آید که وجه ِزمانی را از شدت ِپدیدارگشتن ِتنانه‌گی از ریخت می‌اندازد؛ این کرختی از سنخ ِهمان بی‌حسی‌ای‌ست که در هنگامه‌های فرگوشیدن به تن دست می‌دهد: لمسی ِتنی که سراپا خود را به "آوا" نهاده. آغوش، درست برخلاف ِنگاه ِنخست، با برافراشتن سویه‌ی مغفول ِتن، توانش ِتن در خواندن ِآوای تن-ها در سکوت و سکون، از تن ِمیل‌گر مکان‌زدایی می‌کند. شهود همه‌سر شهود ِمکانی است که در آن من متأثر از شکوه و پروای ِتنی که در نزدیکی با تن ِدیگری کارگزار ِموسیقیای ِسکون شده، از حس افتاده است.

ابدیت ِآغوش نشان می‌دهد که خانه‌ی میل همانا بی‌خانه‌گی‌ست.

در آغوش چیزی هست که از دید ِتماشاگرانی که از بیرون آن را می‌نگرند پنهان می‌ماند؛ چیز ِکوچک و سنگینی که از سامان ِنمادینی که قرار است آن را شعر کند، از آن عکس بگیرد، یا از آن تعریف کند، می‌رهد. چیزی که نشان می‌دهد زبان ِدیگران{؟} ( و سوژه‌های آغوش هم پس از دم ِآغوش در جرگه‌ی این دیگران اند!)، که مقید به الگوواره‌گی ِروایی‌ست، تا چه حد در بیان، یا دست ِکم در ابراز ِرخدادی که روایت‌اش حتا برای سوژه‌های آن صریح نیست، می‌لنگد. این چیز، نه امید، نه ترس، نه کیف، نه اندوه که چیزی بیش‌تر از آن‌هاست؛ چیزی‌ست که آغوش را، حتا در حضور ِده‌ها غیر، به خلوت‌گاه ِعدم/هستی‌گاه ِدیگری تبدیل می‌کند.

ماندگاری پاره‌های‌ هستی ِآغوش به مانایی ِآن اشک‌هایی‌ست که انفجار ِاشتیاق ِانهدام ِمن در دیگری را هجا کرده اند. آغوش همان فاصله‌ست، فاصله‌ای که مدلول ِلبخند ِابدی، مرگ، در آن آشیانه دارد.