ادای دینی به شاملو
از مرگ (ِ)من سخن گفتم
بر قیر ِکلاغ ِشهر
بر پَر ِخیاباناش
که خزانوار میگذرد از فرافصل ِمن
با ندایی به ضرب ِالتماس به باران ِنیامده
از مرگ (ِ)من سخن گفتم
و چنان که عابران ِگوژیدهپشت
به جایجای ِعبور
از امیدهای مغازهها سو میگرفتند
با دستها در جیب
از مرگ (ِ)من سخن گفتم
*
بیهوده و پُرامید
چنان خموده که پاییز
به بازی ِایستای ِپیرانهسران در پارک
نشسته، خیره، خالی، بیآتی
چونانشان پُراپُر ِمیرندهگی ِبرگها و لمس ِبیحیات
ِفواره
مینشیند
مرگ ِفصل را گذاردم و فصل را محرم ِفتح ِمرگ
و با فصل
از مرگ (ِ)من سخن گفتم
و با زردی ِمسافربرها
که بنانشان دمادم ِچهرهشان
دژم میخواند
و با کهولت ِسیمای جوانان
که لبخندشان همسان ِموسیقیهاشان
سبک میروند
از مرگ (ِ)من سخن گفتم
*
به پسینگاه
با خیرهگیهای گربههای بیزمان ِخیابان
که ولگردیهای جاودانهشان را پاسخی نیست
و با یاکریمهای آبستن
که ویرانههای آشیانشان بر ایوانهای تار و فراموشیده
بیخانمای ِبرجها و
بیزبانی ِخردسالان ِپُرقال و
نداری ِسواران ِمبهوت را
به سخره میگیرد
"در فضایی که بی رحمانه تهی بود"
بر فراز ِرایحهی بیرمق ِخزان
که خیزخیز ِبیبرکت ِشهروند را همراه بود
و زیر ِآسمان ِخشکی که
دیگر پرستویی نداشت
همنوا با واپسین سوت ِپلیس ِعاشق که چهارراه را
خیرهگی میکرد
از مرگ (ِ)من سخن گفتم
*
"من مرگ ِخویشتن را
با فصلها در میان نهادم و
با فصلی که میگذشت"
مرگ ِخود را، چونان خود ِمرگ،
با افتان ِبرگها، چونان برگینهی افت
با خاموشی ِروحی که روشنی را میجست
با برقی که خاموشی میخواست
با شهری که حشر را میخواست و مرگی/مَردی که مَرد/مرگ را...
*
"من مرگ ِخویشتن را با دیواری در میان
نهادم
که صدای مرا
به جانب ِمن"
باز پس میفرستاد
"چرا که میبایست تا مرگ ِخویشتن را
من"
از نام ِمرگ پُر کنم