به بهانهی "در ستایش حقیقت، جنون و ویرانگری"
1. بخش ِنخست ِفیلم نسبت به کلیت ِآن بیجهت طولانی و بهلحاظ
ِمضمونی بیمایهتر است: این که وضعیت ِمالیخولیایی ِجاستین را به نحوی روانشناختی
به موقعیت ِنابهسامان ِخانوادهش نسبت داده، و این که خواسته اوج ِحالت
ِمالیخولیا را با نمایش ِحالات ِنارضایتی در یکی از همیشه نارضایتآمیزترین موقعیتها
برای اکثریت (جشن ِازدواج) بیان کند و چیزهایی از این دست – حتا اگر از زنان، که بروز
ِاحساسات ِمالیخولیایی در آنها عموماً همپیوند است با فروکشهای دمدمی ِجلوهگریهای
خودشیفتهگی، بپرسید اغلب میگویند چنین جشنهایی نهایتاً آنها را در موقعیتهایی
شبیه به مالیخولیا (که شاید اسماش را هم ندانند و آن را در بیمیلی، نارضایتی، گم
کردن ِابژه، و ... خلاصه کنند ) قرار داده... با توجه به کلیت ِفیلم، و در هم
تنیده شدن مضمون ِمالیخولیا، آگاهی و مرگ، بسیار بهتر از اینها میشد با ترسیم
موقعیتهای هستیشناختیتر و عمومیتر، وضعیت ِمالیخولیایی را پروراند. در همین مورد
باید گفت که در این گونه موقعیتسازیها که معطوف به بیان یا آشکار کردن ِیک
موقعیت ِحاد و شدید از روان/جهانپریشی هستند، انتخاب ِسوژهی مذکر بهمراتب میتواند
در تقویت ِخصلت ِدراماتیک و کاتاستروفیک ِداستان مؤثر باشد {مقایسه کنید با کارهای
تارکوفسکی و حتا با سرنمونهای ادبیات ِمالیخولیا در آثار ِرمانتیک}: شاید چون یکپارچهگی ِساختار
ِروانی ِمرد، ازاساس گرد ِهمان توهمها، زبانها و فانتزیهایی شکل میگیرد که انهدام
ِآنها در بروز ِمالیخولیا و هرگونه روان/جهانگسیختهگی لاجرم بهنحوی برجستهتر و
بیانگرتر به بیان درمیآید. کوتاه این که، شاید چون زنان همواره رواننژند اند.
2- به طور کلی، مالیخولیا وضعیتی است همپیوند با وجهمندیهای برآمده از پیشآمدن ِامر
واقعی. نه فرد ِمالیخولیا میتواند آن چه بر او میرود را درک کند (این که علت ِاین
روحیه چیست و دلیل ِاستیلای این کیفیت ِخاص و آکنده از نا-سویمندی و بیقصدی چه چیزی میتواند
باشد) و نه دیگران قادر به برقراری ِارتباط با چنین روحیه/وضعیتی هستند؛ حتا اگر
کسی مثل کلرهمدم ِفرد ِمالیخولیایی باشد، کسی که در فیلم، با توجه به قراین ِسیماشناختی،
به نظر میرسد که تجربهی مالیخولیا رو از سر گذرانده (این که در فیلم مدام به بیشحساسی
ِاو در برابر ِمراسم ِعروسی، وضعیت ِجاستین و بعدتر در مورد ِکاتاستروف ِاصلی
ِفیلم (سیارهی مالیخولیا) اشاره میشود، خود گواهی ست بر این پیشینه: وسواس ِشبهپارانوییک
ِمالیخولیایی). حتا کلر هم نمیتواند ارتباطی مؤثر با مالیخولیای فیلم (جاستین) برقرار
کند. به این دلیل ِساده که چیزهایی مانند ِتأثیر، درمان، و رابطه، در مورد
مالیخولیا عاری از معنا هستند. چون وضعیت مالیخولیایی وضعیتیست اساساً عاری از
لوگوس. هیچ کلام، نشانه و یا رمزگانی را نمیتوان به وضعیت ِمالیخولیایی نسبت
داد؛ نمیتوان آن را ساختارمند کرد و از آن نمادپردازی کرد. در یک کلام، مالیخولیا
یک وضعیت ِبیانناپذیر و مبادلهناشدنی است که در غیاب ِهرگونه همارز و معادل
ِهستیشناختی، در عرصهای تماماً عاری از کلام و ارتباط هست میشود. وجه ِتسمیهی کاتاستروف
ِاصلی ِفیلم (سیارهی ویرانگری که کرهی زمین را تهدید میکند) را نیز باید در
همین بیانناپذیری، در همین عدم ِامکان ِرابطه، و در بروز ِنمادستیز ِ"امر
ِواقعی" درک کرد؛ در این که در برابر ِمالیخولیا (جاستین/سیاره) هر چیز
نمادین (مراسم ِنمادین ِعروسی، کانون ِگرم ِخانواده، و شدیدتر از همه، نمادینترین
چیز، یعنی علم و علمورز) به هم میریزد و درنهایت از هم میپاشد.
3. جالبترین نکته برای من، نام اسب جاستین بود: آبراهام. که
با توجه به بافت ِنمادین ِفیلم میشد دلالت ِدین را بر آن سوار کرد. در ابتدای فیلم،
ظاهراً در خانهی جک و کلر، برای جاستین هیچ موجودی عزیزتر و پذیرفتنیتر از آبراهام
وجود ندارد. چه پناهی بهتر از گفتمان ِدین قادر است گرمای سرد ِمالیخولیایی را در
دایرهی بیمعنا و فراگیر و آرامبخش ِخود پذیرا شود؟ آبراهام، اسبیست که جک، در
پاسخ به این حرف ِجاستین که تنها به او سواری میدهد، حسودانه میگوید "این
درست نیست، گاهی به من هم سواری میده" (کامگیری ِکارگردگرایانهی علم از
دین). درنهایت هم، در حتمیت ِتقدیر ِمرگ در حضور ِهمهجاگستر ِمالیخولیا، گفته میشود
که جک (علم)، اسب (دین) را به روستا برده است – به نماد ِزندهگی ِجمعی در فیلم،
همانجایی که به بهترین وجه ِممکن، حتا در آخرین لحظات احتضار، از او پذیرایی
خواهد شد. (چیزهای بسیار بیشتری از آبراهام در فیلم میتوان پیدا کرد) کلر، در
اعتماد ِکورانهای که به علم دارد، ناگزیر، در ذهن، جسد ِآن را سوار بر دین ِرهایییافته
به سوی ایمنگاه ِروستا گسیل میدارد.
4. جک، نماد ِصریح ِقطعیت، انضباط و خوشبینی ِگفتمان ِعلمی،
آسیبپذیرترین در برابر ِبروز ِامر واقعی (جاستین/سیارهی مالیخولیا). در حضور
ِامر ِکاتاستروفیک، علم قطعاً زودتر از انسان میمیرد – البته اگر انسان را زودتر
از خود به کشتن ندهد. و جایگاه ِمرگ ِاو، همان تنگنایی است که چندی بعد قرار است
دین {آبراهام} از آن خلاص شود.
5. درنهایت، ایمنگاه ِاصلی در برابر ِامر واقعی ِمالیخولیا
همان فانتزی (غار ِجادویی) است. در برابر ِجهل ِمحض ِکودک از نحوهی عملکرد
ِفانتزی در رویارویی با امر ِواقعی، و همراهی ِناگزیر، اسفبار و ناتمام ِکلر
(سوژهی دال) با چنین فانتریای، جاستین ِمالیخولیایی، در اوج ِآگاهی ِخود از
حتمیت ِمرگ و نابودی ِغایی، صبورانه و با اندوهی که به اندازهی آگاهی
ِتردیدناپذیر ِاو از تقدیر ِکاتاستروف، بزرگ است، خود را به "فُرم"
ِفانتزی میسپارد. وضعیت ِمالیخولیا تنها جایگاهی است که در برابر ِاین واسپاری
ِگریزناپذیر به امر ِخیالی، سوژه را از اسارت در محتوای ِبیمحتوای ِفانتزی میرهاند {(مرگ)آگاهی
ِحاد ِمالیخولیا}
برای محسن