۱۳۹۱ آبان ۱۵, دوشنبه

م و واقعیتِ ب بر پرده در نیم‌روز




-         و آغازِ نوشتن، به سپیدیِ صفحه‌ی ناسوده، آشیانِ تاریکی‌های قصد است، قصدی که باید آن را شرترین وندِ هزارانه‌گیِ کلام دانست: ناگفتنی‌ها، وراواژه‌ها، مقیمانِ درجه‌ی صفرِ نوشتار، مقیمانِ محال... نویسنده‌گی، که خودِ دم است و دمادمِ زنده‌گی، به گردِ گردونه‌ی بی‌علتِ نوزادِ شرورِ این بازی‌ها هم نمی‌رسد؛ بازی‌ها انگار که قرارِ مرگ‌ باشند بر صفحه‌ی شهود، در جایی بیرون از چارچوبِ تنِ نویسنده اجرا می‌شوند. بازی‌هایی که در دمِ قرارشان، حضورِ من به فراموشی می‌رود؛ پاره‌های همین فراموشی‌ست که کلیتِ ناظرِ محوشده را به دارِ نویسنده‌گی می‌کشد. نوشتن، فرای سلطه‌ی منضبطِ خرَد، نوشتن فرای گرفتاری‌های من در فاهمه‌ی من است؛ این نوشتن، کار در فراسوهای استعلاست: آیینِ نوشتار قرارمند بر بی‌قراریِ لذتی‌ست که ذلتِ خونِ مرا درمی‌نوردد.

هفته‌مرگِ ب بود. ب در رخت‌خواب‌اش مُرد، رغمِ تمامِ نفرت‌اش از هدایت، شمایلِ مردارش بر تخت، ناگزیر آن تنِ نمایشی را به یاد می‌آورد. برای اولین بار بود که گریه‌ی م را می‌دیدیم؛ چشم‌های همیشه‌نا‌خسته‌اش، این‌بار سرخ‌آب و خراب از بی‌خوابیِ دیشب، همه‌گی‌مان را به سرمای غیبتِ ابدیِ ب می‌سایید، لرزمان می‌داد. از آن زمان تا به امروز، م، مِ دیگری‌ شده: بازیگوش‌تر، خوش‌بین‌تر، با نگاهی اما که به/بر نگاه نمی‌ماند...

Wish I was the utterance in his quietus

امروز، اشاره‌ی م به صدایِ زنده‌گی است، بچه‌ها در حیاط گرمِ آخرین آب‌بازی‌های عصرانه‌ای تابستانه اند و صدای نخراشیده‌ی پدرشان، با آن لهجه‌ی همیشه‌معصوم و ‌ابلهانه‌ی آذری‌اش، اوقاتِ خشکِ بعدازظهر را مغشوش می‌کند. این صداهای زنده‌گی، در تکرارشونده‌گیِ وحشت‌ناکی که دارند، زاینده‌ی مردن اند. پدرِ کودک، یا یک لحنِ ثابت به کودک، که او هم با ضرباهنگی ثابت می‌خندد، چیزهایی می‌گوید. مکانیسمِ ناموسیقیاییِ صدای آدمی، با اصلِ تکرار پیوند می‌خورد تا نشان دهد چنین صداهایی از زنده‌گی در اصل صدا‌هایی اند آمده از دیارِ مرده‌گان. به م می‌گویم که همیشه از این که مثلاً گریه‌ی نوزاده‌ای را قرینِ زنده‌گی، و چه بسا سرزنده‌گی، می‌دانند یکه می‌خورم. اصلِ زنده‌گی بی‌صداست؛ یعنی صدایی هم اگر دارد، صدای نجوایی‌ست که... م زود بی‌حوصله می‌شود، پنجره را می‌بندد، کنارم می‌نشیند.

-         اوقاتِ نوشتن، اوقاتِ زیستنِ پراشیده‌گی‌های روان است، اوقاتِ صداقت. رویارویی‌ِ بدن و قصد، تقسیمِ خاطره‌ها در حدتِ حال، فسخِ طبعِ مقوله‌‌ایِ زمان در انحلالِ تامِ آن در فضایی از تن با مرزهایی ناآشنا. تجربه‌ی صداقت، که همان گوش‌سپردن به حضورِ رخ‌دادی نو و مکالمه با دیگری درباره‌ی چنین حضوری‌ست، در نوشتن به مرزهای‌اش می‌رسد؛ چه که، دیگری، همان رخ‌دادِ نو، همان پیوسته‌گیِ ناصادق است.

Like the tears in rain, Infinitely smooth

آهسته‌شدنِ زمان پس از یکی دو دم به علف.. م می‌خندید، به یادِ ب:
«کم‌تر کسی مثِ ب می‌تونست فرهیخته‌گی و جنونِ حیوانی رو با هم داشته باشه. طرزِ نشستن، حرکاتِ دستاش، آهنگِ کلامش، حتا کلمه‌هایی که استفاده می‌کرد، نگاهاش، همه و همه هم‌زمان حکایت ازین داشتن که به این حد از فرهنگ رسیده که تنش رو قربانی ذهن‌اش نکنه، و البته برعکس. اطوارای عجیبش یادت میاد؟ همیشه عذر می‌خواست توو جمعی که واسه اولین بار رفته بود، خاطرِ ناظرای دبنگ رو هم داشت، می‌دونست دیدنِ اون وحشیت و اون آداب‌مندی، پیش‌تر از اون که به سوءتفاهم برسه، به وحشت از یه همچین حضوری می‌رسید. لعنتی از اخلاق لذت می‌برد، و کیف می‌کرد ازین که می‌دید معذب شدنِ بقیه از حضورش چه‌جور فاش می‌کنه احساسات و منطقِ رقیق و پُردرغشون رو. یه بار، ی بهم ‌گفت هیچ کس توو تخت‌خواب مثِ اون نیست... بد این که هیچ کس کتابشو نخواهد خوند.»

-         و نویسنده اگر حقی داشته باشد، آن همان مُردن پیش از تمامِ دیگران است؛ آخرالزمان عاری‌ست از نویسنده.


م، کند و آرام می‌گفت و می‌خندید. انگار این آهسته‌گی تقاصی باشد برای منی که همین چند دقیقه پیش هسیتریای صدا و حرکتِ اندام‌ها را مرگانه نامیده بودم؛ پوست می‌کند. آهسته تمام کرد، و آرام گریست. فاصله‌ی خندیدن تا گریستن‌اش را باباگفتنِ کودک در حیاط پُر کرد... پنجره را باز می‌کنم و کنارش می‌نشینم.