۱۳۹۲ مرداد ۲۰, یکشنبه

مخاتیمِ شب

وصلِ دو هاویه



قمریِ پیر، سرِ حوضی خالی از آب و پریده از رنگ، واپسین آناتِ حیات را به خراشه‌ی مکان می‌کشد؛ نگاه‌اش همان صحبتِ عالیِ احتضار: خیره‌خند‌ی غم‌گین به قامتِ توخالیِ وجود، بعید از خون‌گرمیِ پَربارِ پرنده، سنگین و سرد، به سطوتِ سنگی مانده از ازل...

ananta uva tare farea, ufarea!


نگاره‌ای‌ هست سرخ‌مایه، چهارگوش دارد، زاییده‌ی پریشانی‌ِ رنگ‌های چیده روی میزِ بی‌گوش؛ میز از مجموعِ این رنگ‌ها جان گرفته، اتاق روشن شده، چشم را می‌رباید. هیئتی استخوانی گرمِ کاری‌ست که از شدت به کارهای رویا می‌ماند اما از تندا به بهت‌ِ حدقه‌ی چشمِ بیداری‌زده می‌ماند: دریایی از خون، از شادیِ این موج می‌زند، از مرگینه‌ای که تحفه‌اش همان هست‌گذارِ لعنِ زمان است و هاینده‌ی نابودی

I am the Blood!

و هیچ‌کس نمی‌داند که تو باید به هاله نگاه کنی اگر قرار است دوست بداری؛ هاله‌ای که ورای سایه‌های بدن، ورای نبضِ لحظه و حتا ورای گرمای خاطره، دیگری را سزاوارِ فراخوانِ نام می‌کنند. هیچ‌کس است که می‌داند، هیچ‌کس همان دوست‌دارِ توست، اگر کسی هست، تنها آینه‌گی‌اش بر این هیچ است که شور می‌آورَد و میل به هم‌نشینی؛ هیچ همان قعرِ چشم‌های چهره است، امیدی که تو به دیگری داری که شاید پاسخ را ورای کلمه، به هوای‌تان، به هاله‌ای ورای ایده‌ی آغوش، واگذارد ...

Ir in-elenath gwennin
I' il thinna,i amar u-dartha
Am man darthon, a linnon
Nu galad hen fireb?

سیاه بر بنفش، ر(ز)نگ‌مایه‌ی صدای پدر است روی "خونِ سرد"ِ نیما. سیاهی به سپیدِ محضِ این ‌سه نگاه که هم‌‌می‌داریم، بنفش به بای بایسته‌گی، به بخیه‌ی تُردِ این‌ تن‌ها که چه خجیر اند در فاصله با هم..

You should drown with me

فرق هست... و همان همان است: عزت، عزل، عزا. سه عین، عینِ سه عینِ سه حرفِ حقیر. مجموعِ سه‌گانیِ پَرِشِ هول‌ناکِ آن عنکبوتِ اخرایی: پر درآورد، پروانه شد، هشت‌پایی آویزان از پریسایی پُرلکنت، و نشست بر شانه‌ی ز: که سراسر عزتِ ماست، سبزِ دیوارهاست، نفَسی بر این سه‌گی‌ست...

yeva tyel ar i-narqelion

تصویرِ قمری، هم‌آهنگِ ذهنِ من، از قالِ آن شبِ موهن کناره می‌گیرد به مقالِ تاقچه‌ای که طرح‌ش یادگزینِ رسمِ والاری‌هاست: بال‌اش مرز‌گیرِ روشنایی‌‌های.. پیرامی‌گیرد، تصویر از هم می‌پاشد، نادیدارِ محضی می‌شود بر برجِ سفید، گویا به این مضمون که:

«و می‌آید این جا، گاه که باد می‌وزد،
بازگشتی به این پایین‌گدار... گداری که می‌سپاری
به هاله‌ای عطرآگین، به مقامی از درختانِ نازمینی... از درختانِ نازمینی
و این جا پُردرنگ... دور از قابِ پنجره،
که نشسته‌ام به نیوشیدنِ بارانِ زرتاب
که می‌بارد... تا همیشه بر دریاهای دور... بر دریاهای دور»

اشک در حوض می‌ماند، ابدیتی گرفتارِ حکمِ ازل؛ پدر کلاهِ بی آ یی را نمک‌نسوده می‌خورد، ز نیست، و دهن پر می‌شود از تلخ‌آب... کژی‌گی، کژی‌گی