تاقچه، تصویرِ منتشرِ خستهگیِ ناپرندهگیِ یک تن، شرم و کمیِ همارهی بودن...
خزان که میآید، روح میخزد به ماورای دستِ
ملول، ژخارِ ثبتِ کلمه بر صفحهکلید تکنواختِ بدِ حیاتِ چهارگوش را میماند. من
در این چهارگوش چه میکند؟ باران نمیآید چرا؟
پیش از به سر آمدنِ روزها میخواهم که تنها
باشم، با فصل، با صادِ صومین فصل، که صاد سادیترین واژِ این سال باشد. تنها، که
تا کی سال صال شود، با گالهایی برآمده از هرطرفِ فرشتههای هوا به این هشدار که عالِ
نامِ من مدتهاست ترنجیده، قرنها بوده از شگرفِ لحظه، لیک مغبون از بودن. صاد بیاید،
هستن بیارد، درنوردد. تنها که باشم، میروم، به یاد میآورم، دور، دورتر، دورتر از
تقلای فسل به نمایش..
باران که بیاید، باران که باید، من میمیرم.
مردنام را فضای خالی میکنم تا خطها ص بسازند. دندانههای سال را میشکنم با
طراوتِ سردِ مضاعف، تا سال تبخیر شود در حرمانِ سهگی. تصعید تا اوجِ سهگیِ
خاطره. ط ناسهگیِ نوشتنیِ صاد است. ط سرسرهی خاطرهست به مرگ.
از طلا و مس، که پاییز است، و تُردیِ آسمان که
نوشتنیست؛ از آسمانِ نگاه، از سهگیِ فصل، که صال در سه میایستد.
و سهگیِ سال جلو میزند از صادبازیهای نویسندهگی: دایره
بر دایره، زمان بر ضمن، ضالِ زال از ضمیر، ص از س، الف بر عین، دایره بر نام تا،
تا که صال شود...
دایره بر دایره روی تاقچه، دایره تا غیاث از زمان
- با نقشمایههایی از غزالی و سی.فرانک