۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه

دژاوو - دوُر تا صادِ سه


تاق‌چه، تصویرِ منتشرِ خسته‌گیِ ناپرنده‌گیِ یک تن، شرم و کمیِ هماره‌ی بودن...

خزان که می‌آید، روح می‌خزد به ماورای دستِ ملول، ژخارِ ثبتِ کلمه بر صفحه‌کلید تک‌نواختِ بدِ حیاتِ چهارگوش را می‌ماند. من در این چهارگوش چه می‌کند؟ باران نمی‌آید چرا؟

پیش از به سر آمدنِ روزها می‌خواهم که تنها باشم، با فصل، با صادِ صومین فصل، که صاد سادی‌ترین واژِ این سال باشد. تنها، که تا کی سال صال شود، با گال‌هایی برآمده از هرطرفِ فرشته‌های هوا به این هش‌دار که عالِ نامِ من مدت‌هاست ترنجیده، قرن‌ها بوده از شگرفِ لحظه، لیک مغبون از بودن. صاد بیاید، هستن بیارد، درنوردد. تنها که باشم، می‌روم، به یاد می‌آورم، دور، دورتر، دورتر از تقلای فسل به نمایش..

باران که بیاید، باران که باید، من می‌میرم. مردن‌ام را فضای خالی می‌کنم تا خط‌ها ص بسازند. دندانه‌های سال را می‌شکنم با طراوتِ سردِ مضاعف، تا سال تبخیر شود در حرمانِ سه‌گی. تصعید تا اوجِ سه‌گیِ خاطره. ط ناسه‌گیِ نوشتنیِ صاد است. ط سرسره‌ی خاطره‌ست به مرگ.

از طلا و مس، که پاییز است، و تُردیِ آسمان که نوشتنی‌ست؛ از آسمانِ نگاه، از سه‌گیِ فصل، که صال در سه می‌ایستد.
و سه‌گیِ سال جلو می‌زند از صادبازی‌های نویسنده‌گی: دایره بر دایره، زمان بر ضمن، ضالِ زال از ضمیر، ص از س، الف بر عین، دایره بر نام تا، تا که صال شود...

دایره بر دایره روی تاق‌چه، دایره تا غیاث از زمان


با نقش‌مایه‌هایی از غزالی و سی.فرانک

۱۳۹۲ شهریور ۱۵, جمعه

مست‌نوشت

فراخته ورای یازده‌


با آن لباسِ خضر، با چهره‌ای مثالِ اقاقیا: تُرد، عصرانه، شاد؛ حکایتِ نوآمده‌گیِ کاغذی برآمده از صحافیِ نیم‌روزِ شهریور بر قناتِ تن؛ نوشته بر آن که من تازه‌ ام، عینِ فراموشی، بر من نتوانی نوشت. گفت‌و‌گویی از عیانیِ حیرت و نهفتِ دانست: پاکتی از سربازهای سبز، و دودهای نهانی بر زخمِ چشمی که از پگاهِ دیدار به یادآوردِ اشکِ آینده بر ترک سوخته‌گی‌ها داشت...

       که اگر کلمه، مجموعِ حرف‌هایی نبود که ضرباهنگِ ملال از زیستن را مرکبِ لحظه می‌سازند، یا حاملی نمی‌بود برای درهم‌شکستنِ پدرانه‌گیِ زمان، که گوهرِ میرایی را بر افقِ ابدیت ‌نگارد، یا که اگر سازِ کلمه جز سازِ عبور از مرگ می‌بود، سازی رقصان به دم‌های حیات، کلمه دیگر آن نبود که...

دستی به گفتار بُردن ازبرایِ گفتن‌های بی‌داستان‌ِ شهریور، دستی بینابین با سه انگشت: چشم، هم‌نشینی، بَر؛ سه انگشت، در غیابِ دو انگشتی که هیولای ازل بر ما حرام کرده بود: زمان و کلمه. هر یک از سه انگشت سه بند چشم: قصه‌‌، راز، اشتیاق؛ هم‌نشینی: لب‌خند، قربت، آرام؛ بَر: شانه‌، بو، نام. دو انگشتِ حرامی هر کدام یک بند زمان: کم‌بود؛ کلمه: رنج.

        و کلمه، سرد است و کبریایی؛ ناانسانی، بی‌‌دیگری و پیراگیرِ همه.. ذاتی دارد کلمه که پیدایی‌اش را ناپیداییِ نیاز به آویختن بر حادثات مشروط می‌کند. وقتی که تن شور دارد، بی ظهورِ چیزی یا که حضورِ کسی، وقتی لب‌خند و بغض تؤامان موجرِ سیما می‌شوند و دیروز و فردا را رهنِ حال می‌کنند تا هستن تکرارِ تأکیدهای یک شدتِ خالص شود، آن وقت و تنها آن وقت که تن هم‌آمیزه‌ای شود از حالاتی که در انتظارِ گذشته‌ و مرورِ آینده‌ تداوم دارند، می‌شود فهمید که کلمه آن یگانه‌ای‌ست که با آهیدن در شجامِ نورش می‌توان بر استمرارِ نفَسِ محض بهانه‌های ناب آورد.

و زمان،... به یازده "بود"، به سیصدوسی "کم"...