بر برخهها ورای رنگ
شمع/انس::: شایستهگیِ شبگاه را اصالتِ هاله گواهی میدهد،
هاله یا همان هیئتِ خونگرمی که بر گردِ چیزها توری از نگاه میتَند، که حضور را به
امرِ پیراگیرنده، به گشوداری از بازیِ همارهنو اما قاعدهمندِ لحنهای مأنوس
تحویل میکند. شمع:: شعله: پردازشی "مضارع با حالِ نگاه" از شوندِ سوختهگی؛ رشته: رگِ همیشهتشنهی سوختهگی؛ موم:
تنِ آرامِ این شدن، تنِ ایثار. شب از شمع هاله میسازد، سهمِ شمع در پاسداری از
تماشا، کم از تیمارِ من بر درنگ ندارد. در درنگ، نگاهِ من با نگاهِ شمع انس میگیرد.
شب شرطِ امکانیِ پدیداریِ رفعِ دوسویهگیِ نگاه ست در تنهاییِ هالهی من
(ناپدیدشدنِ من در نگاه) و هالهی شمع (پدیدآمدنِ نگاه در شمع). در شب، با شمع انس
میگیرم.
شک/بودن::: این پیداست:: در شب شک میمیرد. شک، همان زاییدهی
رویاروییِ ناروای رانهی غایتنگرِ فهم با جریانِ بازیگوشِ خیال، در پهنهی شب میمیرد.
شک، همان امرِ جزئیِ مقابلهی هستیِ من با امرِ فراگیر، در ذاتِ شب که کلِ جزئیات
تن به اجزای کلی میدهند، میمیرد. شب، با فراخواندنِ شکلها ورای طرح، با
برکشیدنِ وجود به قلمروی تنسپاریهای نمودها به اصالتِ بودن، فهم را مقیمِ خردمندیِ
نامفهومِ جریانِ بودنها میسازد. شک، این مشغلهی حقیرِ قابزدنِ تنشیافتهها،
این اعدامِ بیغایتیهای بازی، میمیرد. در شب، شک در آشیانِ همبودیِ من با بازی
به خواب میرود. شک در شب، مرگِ خود را صرف میکند. من در شب شک ندارم.
شفافیت/حجب::: وجهِ اروتیکِ شب حدودِ شهوتزای چیزها را
درمینوردد. ترانمایی:: شفافیتِ حسیت و ترانماییِ چیزها در شب، احیای خواست-به-واگذاریِ
وضعیت به شکلِ دیگریگرانهی همان-هستی است: بسندهگیِ حس، تکافوی اطوار (جنبشِ
سکونها، سکونتِ جنبشها)، فرآرامِ همآوردیِ خواستها در فضای سایهسودهی چیزها
{فضایی که در آن اراده-به-برهنهگی مبتذلترین پاسخی ست که میتوان به پرسشِ حضورِ
بیارادهی نمودها از حیوانِ مبتلابهاراده داد}. تا آنجا که در این شفافیت، میلِ
من برهنهگیِ خواستِ بیارادهبودن در جوارِ پدیدارهاست، همراهیِ من رازآمیز میشود؛
در شب، در ترانماییِ ناگزیرِ اشیای خاموش، من در غیابِ تملک، در جایی پنهان از
پرخاشِ منطقِ میل، در خاستِ نخواستِ جابهجاییها و حدها، برهنه میشوم؛ برهنهگیِ
من در شب، صداقتِ حُجب است.
کلمه/صمت::: زبانِ شاعرانهی شب:: جشنوارهی گفتارها ورای
جهانِ ارباب. لانگِ شب: برآمدِ بیهیاهوی گفت-آریهای چیزها. در شب هیچ کسی وجود
ندارد؛ شب عاری است از فضای انسان{در شب هویتِ امکانیِ افراد ازاساس با استعلای
شخصیتِ آنها به ذاتِ چیزها، به (نا)چیز، به نام وجود میگیرد}. اصلِ ناانسانیِ تاریکی،
بیاز هر نیتی از همباشی با رنگ و معنا، قسمی از ژرفنا را طرح میزند که پویشِ
هستی در آن بازبسته به میزانِ خاموشیِ چیزهاست. در خاموشیِ برآیندهی چیز، کلمه
جان میگیرد؛ عطف و عاطفهی چیز در کلمه، در شب که کلمه کلی است و چیز محاطِ حجابِ
بودنهای مأنوس، به سرحدِ ضروریِ خود میرسد. در شب، کلمهها پیکهای عدم اند،
همزادهایی از زاویه، از چشمانداز، از بدن، که در جزرِ نمایشِ روز، من را مینویسند.
-
در شب هر چیزِ دیگری جز من، همان گاهی ست که من آنجاست.