۱۳۹۵ اسفند ۱۶, دوشنبه

مست‌نوشت

با جلال‌الدین و بیی از جیارِ نوشتن

« بل‌که عالَم کفی ست »

هسته‌ی سخن‌پردازی اضطرار است. گفتن بی‌از اضطرار، بی‌از ناگزیریِ باشیدن در آتش‌دانِ تن‌هایی، بی‌از خواستن به برون‌فکنیِ شجامِ هستن از تنی تفتیده به بودن، ضرر. شعبده‌های نویسنده اما تنها به مقالِ خلوت و خالیِ گذرزدن به دقایقِ مفتون در اکنون ممکن اند؛ باقی، شعشعه، برق، زرقِ توخالی. نویسنده، این مفعولِ نوشتن، گرمای فعل را از بایستنی می‌گیرد نامربوط به اراده‌‌به‌زیستن بایستنی گریزناپذیر، محالی شفاف و گران‌بار از اهماتِ بودن و گفتن و آینده.

« و اینک سایه‌هایی از خورشادِ دوشنبه / افتاده‌اند بر کلماتِ ناتمام / و من دست‌های خالی‌ام را می‌گذارم بر روز / جهانی مانده هنوز به زیستن / و من آن‌قدر لاده نیستم که بپندارم زنده‌گی دهش می‌کند / اینک، منِ نگرنده، من تا که دریابم / که شاید به این برگ‌های افتاده بر کتاب باید تا که بنگرم / اینک، درنگ / اینک، ماندن، تا که بفهمم کجا هستم... »

« گفتم آخر این شخص را نزدِ من خیالِ من آورد. این خیالِ من با وی سخن نگفت که چونی و چه‌گونه‌ ای. بی‌سخن، خیال او را این‌جا جذب کرد. اگر حقیقتِ من او را بی‌سخن جذب کند و جای دیگر بَرَد چه عجب باشد؟ »

نویسنده، نگرنده به حالت است. نوشتن، حال است؛ حالی سو به اهمام، سو به جوانبِ نیستی. مهماتِ نوشتن، نحو و صنعت و آرایه و آوا و پرداخت، همه‌گی در بندِ حال که باشند، گذشته و آینده را که هیچ کنند، نویسنده فاعل می‌شود به نورِ هستاندن. نویسنده‌ی فردا، نویسنده‌ی ویرایش‌گر، نویسنده‌ی بی‌حالت و بی‌حال، نویسنده‌ی گچ‌کار، شعبده ندارد. نویسنده‌ی روز، ملالت می‌نویسد.

« پس نغمه‌ای غم‌گین می‌سرایم / پاس‌دارِ رنگ‌هایی که به هم می‌تنند / می‌گذارم تا که چشم‌ها بگردند / که کلمات و آهنگ‌ها تنها چیزهایی اند که می‌مانند »

« اکنون این قوم که بر ما می‌‌آیند، اگر خاموش می‌کنیم ملول می‌شوند و می‌رنجند، و اگر چیزی می‌گوییم لایقِ ایشان می‌باید گفتن، ما می‌رنجیم، می‌روند و تشنیع می‌زنند که از ما ملول است و می‌گریزد. هیزم از دیگ کی گریزد؟ الا دیگ می‌گریزد، طاقت نمی‌دارد.»


که آن‌ها اهوال اند، از خوف، از نایستادن بر حواشیِ هستی، از عطش به نمایش. گفتارمندیِ نوشتار احطب است. که نوشتن، سایا به گفتن، بی‌ماری ست. که: «سخن به دستِ من نیست و از این رو می‌رنجم»، که نویسنده از نانوشتن، چشم‌هاش کَلَف‌ می‌زنند، که «زنده‌گی آن‌ چنان هم...»، اما از نگفتن تنِ خامه‌‌اش راست.