از جادوی شهرِ دریایی و نورِ سرخترین غارج { با آلن پو}
« هان! مرگ ازبرای
خویش تاجی ساخته
در این شهرِ
متروک
در غربِ مات
این جا که نیکان
و بدان، بدترینها و بهترینها
به آسایشی
ابدی فرورفتهاند.»
و من اینجا، بر این سیارهی بایر، بر بلندیهاش
که رنگهای نادیده بر خیزابهای بو بر پوست میریزند، نشستهام، و این تن، تمام
کرده تلخآبِ سال را. کنجهای تار ماندهاند، و برگهای فراموشی، و رگهای یاد، و
این خطِ چشمها، تا بر آنها مزامیرِ ساعاتِ نامده نام بگیرند، و من، این تنِ شاد
از رهاییِ خستهگانِ سال، سهباره نوشتن کنم: از دروغِ مالیخولیا: این خندهزن بر
حقایقِ روزبارهگان، این همدم، این دلگُزینِ گرم؛ از معماری: آفرینزن به نابودهی
هستی، ماناتر از بوهای انسانی؛ و از مرگ: براندازندهی نخوت، ناجیِ دم.
« مقبرهها،
کوشکها و برجها
(آن برجهای
زمانزده که لرز ندارند!)
هیچ به برج و
باروهامان نمیمانند.
به اطراف، با
برکشیدنِ این بادِ رفتهازیاد
تسلیمگون
زیرِ آسمان
آبهای
مالیخولیا ست.»
که باد میبرَد.
و شهرِ خاکی، این جهنمِ تام، جا به شهرِ دریایی میدهد؛ تا یادبارهها و روانگسلها،
برقها و پوستها، قیر و شهوت، گامها و ساعتها، در فروشدِ روز به آمدِ شب،
ناپدیده شوند، در این شبِ طولانی، تا شارِ مالیخولیا بر تصویرِ ساکنِ شهرِ ماضی
بریزد. آبهای مالیخولیا، آبهای هستیِ یادریز، آبها هستآورِ نایاد. مالیخولیا
مینوشم. با چشمهایی کُندتر از رویشِ زیتون، خیره بر شهرهای سیارههای نادیده که
حرفهای ساکناناش را نورهای تاریک به گوشِ کودکام میریزند.
« هیچ بارقهای
از این آسمانِ مقدس نمیریزد
بر شباهنگامِ طویلِ
این شهر؛
نور از دریای
افروخته
خاموشانه بر
امواج خیز میگیرد –
و بر ذروههای
دور و آزاد میدرخشد-
بر طاقگردها – بر منارهها – بر سرسراهای شاهانه –
بر معابد – بر دیوارهای بابِلی
بر کرچههای سایهوش
که دیری ست از یادها رفتهاند
بر عشقههای
تراشیده، بر گلهای سنگی
بر گورابههای
شگرف
که کتیبههای
مزینشان درتنیده با
تارِ تار،
بنفشِ بنفشه، ساقِ تاک.
تسلیمگون زیرِ آسمان
آبهای مالیخولیا.
همتافته اند ماذنهها
و سایهها
آونگان در
هوا،
و از برجِ بلندِ
شهر
مرگ، عظیم و
غولآسا، به پایین نگاه میکند.»
و این شهر،
شهرِ دریایی، با نابودهگانِ حاضرش، با معمارِ تردپاش – آن ذرینسر و تنهای سبز
با اطوارِ بنفش و سوداهای رنگارنگ –، با درختهای بیفامشهلهاش، با خانههاش روشن از دلهای
پرصفای وفا، با آسمانِ بی شهاجرش، با شهلههای مهرباناش که عصرها ازبرای دیوارهای
بارانخورده قصه میگویند، چشمانام را دست میکند. این شهرِ بینشان، شهرِ بیخدا،
با هستومندانِ جاودانهاش، با بیبویی و بیرنگیاش، حیاتام میدهد. شهرِ دریایی،
معماریِ انگبین.
« آنجا معابدِ
گشوده، آنجا گورهای گشوده
با امواجِ تابناک
فاژه میکنند
و مکنتِ نهفته
در چشمهای
الماسینِ بتها –
و مردهگانِ
مسرورِ مزین
آبها را از
آرامگاهشان فرا نمیخوانند؛
و افسوس! که
هیچ خیزابی برنمیکشد
بر وحشِ
آبگینه –
و هیچ آماسی
نمیگوید که بسا بادها
بر دریای دورِ
شادتری بودهاند
و هیچ آهی نمیگوید
که بادها
بر دریاهایی
بودهاند کمتر از این سهمگین، کمتر از این زلال»
و التهاب،
جانِ پوست؛ درد، آرامِ ملال. در این شهرِ دریایی، با حسدی که دوزخ بر خلوتاش میورزد،
با بُهتی که بهشت بر آرامشاش میریزد، زیستگاهِ همه آن آناتی ست که دریاییها،
با مثالِ اثیریِ نابسودنیترین سکوتِ باهمیهاشان، به شب قسمت میکردند. و نیایشها
و کرامتهای تاریک، نجواها و کردارهایی از جنسِ نورِ ناواژهها، بیاطوار، دلنشینِ
چهرههای غریبه به مینا. بنگر این شهرِ بی آینه را. هان! بنگر این شادمانیِ ناگزیر
از حضورِ نابودهها را. که دریا، صمیمانهتر از الفتِ حسهای ما تکزیستانِ برهوت
به یاد و قواره، قدرگذارِ این شهرِ متورک، آب میریزد بر دردِ التهابِ این چشمهای
ناظر. امواجِ مالیخولیا ست اینها، که دیسِ کلام میگیرند بر این لبهای تشنه.
« بنگر!
التهابی ست در هوا!
موجی ست – جنبشی ست آنجا!
گو که برجها
کنار گرفته اند،
در فروکشِ آن
موجِ کرخت –
گو که گلدستههاشان
بهسستی
خلأیی ساخته
در غشای آسمان.
امواج اکنون
سرختر میدرخشند –
دقایق اکنون
ترد و کند میزنند –
و وقت است که،
به میانِ نالههای نازمینی،
آن پایین، که
شهر آرام گرفته،
دوزخ،
برافراشته از هزاران اورنگ
ارج گذارد.»
کاغذها را به
قبضه میگیرم، به ضغم. خابیهپرداز ام، زرتابنوش. خواستگارِ ژرفترینِ خوابها در این
خُشکی ام من. خوشنوشِ این معماری، که فراسوی کینهتوزیِ یادها، فراسوی سرخوشیهای
دمادم، سنگ را بسترِ خیرهگی به نایادآوردنیها کرده... شهرِ دریایی، آونگان بر هزاران فراموشی، مقیمِ برزخِ شقیقههای
سرخ...
Zdzisław Beksiński - untitled |