همدیگر
را رفیق میخوانند، همچنان در چارچوبِ دستگاههای اصلاحشناختیِ دو سده پیش سخن
میگویند، مقولههای ماهیتباورانهی انسانشناختیشان ازاساس تقدیرگرایانه است،
محفلهای خودارضاگرانهی تکمتن بر پا میکنند، زیباییشناسیِ تعینیافته دارند، موعودگرا
و انقلابیاند، ارجاع به احوال و سیرتِ بزرگانشان میکنند، پیامبر و کتبِ مقدس دارند،
کردارشان هیجانمحور و دوقطبی است، به نیروی توده ایمانی پیشینی دارند و نسبت به
نوعِ انسان خوشبیناند. سیمای گفتمانِ زندهگیِ عملیِ چپِ ارتدوکس، برخلافِ تفاوتهای
صوریِ هستیشناسانهاش، همسانِ خودبعیدپندارِ گفتمانهای مذهبی است.
دقیقترین،
نزدیکترین و همهنگام نااندیشیدهترین نسبتِ ما با فصلها را میتوان در دگرگونیهایی
فرایافت و تعبیر کرد که حیاتِ ادراکیِ پوست هنگامِ تغییرِ فصلها تجربه میکند. ...
چشمهای پوستِ او در پاییز تیزتر اند، زبانِ پوستاش آهستهتر و درونمانتر،
آگاهیِ پوستاش شادتر، مرگبازتر...
« هر
پرسش تنها بر مبنای یک پاسخ صورتبندی میشود. افراد تنها زمانی دست به پرسش میزنند
که پیشاپیش پاسخ را میدانند. به نظرم این مسأله شدیداً گسترهی پرسش را محدود میکند.
با این حال من بختِ این را داشتهام که معنایی را که هر فرد برای پاسخ مراد میکند
ارزیابی کنم. واضح است که پاسخها برای هر فردی متفاوت است. و این حقیقتاً مانعی
است برای آن چه ما آن را مؤدبانه ارتباط میخوانیم.» ژاک لکان – درسگفتار
1972
In Ambience of
Poppy tea,
In Moonshining Metal
In Shoegazing Pot,
He revels as the
world rends.
پس از
ذوقِ موسیقی، درکنارِ مهماتِ زبانِ بدن (طرزِ راهرفتن، اطوارِ چشمها و دستها،
لحنِ سیما)، زفتی و ظرافتِ طبعِ فرد را میتوان از سلوکِ نوشیدن و احوالِ مستیاش
دریافت. در برخوردِ فرد با نفسِ نوشیدن، ابزار و آدابِ آن، و از همه مهمتر پروا
نسبت به همنوش و خودِ حسِ مستی، بارزههایی از هستیِ درونیِ فرد را میتوان کشف
کرد که وجودشان ریشهای و بروزشان بسیار نابهگاه است.
در
کنارِ عادیشدنِ روحیههای دوقطبیِ افسرده-شیدا (مبنای فردیِ روانشناختیِ جامعهی
واکنشگر)، از نیندیشیدهترین پیآمدهای تسهیمِ حال در شبکههای مجازی، رقیقشدنِ
تخیل است. در گزارشِ وساطتنیافتهی خیالپردازیهای شخصی به عموم – چیزی که عمدتاً در قالبِ بیانِ مستقیمِ احوالِ روزانه
برگزار میشود – همجوشیِ تخیل با فاهمه معلق
میشود، و این ناگزیر کلمه را از زیستمایههایی که ریشه در گوارشهای شناختی دارد
تهی میسازد. کلمهی تهیشده بازنمیگردد تا خیال را خوراک دهد. در این وضعیت، بزککردنِ
کلماتِ عقیم با سانتیمانتالیسمِ غلیظ تنها بر شدتِ وهنِ ضعفِ تخیل میافزاید.
{یا}
در زیبانویسیِ
عاطفهمحورانهی نویسندهگان، آنجا که انگار از احوالاتِ خود در تخت و طبیعت شگفتزده
شدهاند و این حیرانیهای شخصی را جار میزنند و به تنِ عبارتهای خوشسیما میریزند،
وهنی عمیقتر از شیئیتیافتهگیِ کلمه وجود دارد. پردازشِ نوشتاریِ شگفتیهای درونزاد
باید خاستگاهِ این شگفتیها را از نو، از جایی بیرون از جهانِ حقیرِ منِ نویسنده،
فراخوانَد، به قصدِ نافرجامِ بازآراییِ حسهای زیسته در قالبِ زایشِ شگفتی در نابهنگامیِ
کلمه. سوارکردنِ محتوای وساطتنیافتهی احساساتِ شخصی به مادیتِ کلمه، به همان
اندازه که آسانگوار و عامپسند و قشنگ و نویسندهنماست، رقتانگیز هم است.
صمیمیتِ
همهگانی (آنچه آن را خاکیبودن مینامند)، از هرزهگیهای پنهانیِ فرهنگِ ماست.
هرزهگیای که با ازدحامِ خود در میدانِ قصد و رفتار، مهمترین اصل برای شکلدادن به
رابطه را بیرون میراند: احترام.
او گوشِ
خود را از سبکهایی که پیشتر عاشقشان بوده – و
اکنون تنها میتواند بهمددِ یادآوری و بهنحوی پسنگرانه دوستشان داشته باشد – دور
نگه میدارد؛ درست بسانِ عاشقی که تناش را از میدانِ حضورِ معشوقِ پیشین
دور نگاه میدارد، نه از ترسِ ابتلای دوباره، که از هراسِ مواجهه با چیرهگیِ سایهی
تصویرِ یاد بر نورِ واقعیتِ حس.
« لبِ
آرایششده، که عینیتِ یک جواهر را به خود گرفته، ارزش و حِدت اروتیکِ خود را،
برخلافِ انتظار، نه از تأکید بر نقشِ خود در مقامِ یک دهانه و گشودهگیِ تحریکآمیز، بلکه، برعکس، از بستهبودنِ
خود کسب میکند – رنگِ این
دهان ردی از امرِ فالیک را به نمایش میگذارد، نشانی که ارزشِ مبادلهایِ
فالیکِ دهان را نهادینه میسازد: یک دهانِ نعوظپذیر، ورمی جنسی است که از
طریقِ آن، زن به نعوظ میرسد، و میلِ مرد در تصویرِ خودش قبضه میشود.» -
بودریار/مبادلهی نمادین و مرگ
همانطور
که میتوان از وجودِ سنخهای آگاهیِ گوناگون به ژانرهای متال حرف زد (آگاهی از
طبیعت در بلک، آگاهی از تقدیر و مرگ در دووم، از بدن و خون در دث)، میتوان از
استتیک و حسشناسیِ زشتی هم گفت: زُستیِ آواهایی که، برخلافِ نگاهِ آدورنوی موسیقیشناس(!)
به ناممکنبودنِ روانشناسیِ وحشت، پرداختی گوشرِسپذیر و حسمند به دست میدهند که
در آن ضرورت/امکانِ باشیدن با زشتیِ امرِ والا به همنشینی با ذاتِ وحشت پیوند میخورد.
درونزا
شدنِ اندوه و شادمانی در پاییز، آینه/ترجمهای است از خودبسندهگیِ زیباییهای میانسالهگیِ
طبیعت، در درجهی صفرِ آگاهی به رنگآمیزبودنِ حسها به سپیدیِ نوشتارِ مرگ.