۱۳۸۵ خرداد ۴, پنجشنبه


تراشیده‌ی نسخه‌ی 1.01


یک روح، یک خط ِصرف... زنده‌گی در نقطه‌ی صفر. امروز، انسان هیچ بُعدی ندارد. ما در یک بُعد ِمجازی زنده‌گی می‌کنیم که هیچ معنا و جای‌-گاهی ندارد و هنر-اش این است که نوانسته کل ِزنده‌گی ِحیوانی‌مان را متمدنانه و قشنگ و انسانی جلوه دهد.

چشم‌چرانی از ویترین (window-shopping) در حُکم ِشکل ِتر-و-تمیز ِعقده‌گشایی و استفراغ ِپس‌ماندهای ِناجور ِزنده‌گی شهری، شکل ِغالب ِ خرید شده. مهم نیست چیزی خریده شود یا نه، مهم این است که چراغ ِفروش‌گاه، بتواند آلوده‌گی ِروانی ِشهرنشین (این زن ِناجور) را باز-خرید کند... {روان‌شناسی ِخرید، مرض‌نمونی (سیمپتُم) که روان‌پزشکی ِاجتماعی اغلب نادیده‌اش می‌گیرد.}

هم‌دردی و سردی ِروانی هر دو بیرحم اند اما. اولی اغلب بی‌رحم‌تر از دومی‌ست. {اشتیاق می‌سوزاند: این را نیوشنده‌گان ِسخته‌ی موسیقی خوب می‌فهمند}.

"م" همان‌جور از رویداد ِعاشقانه‌اش حرف می‌زد که انگار دارد از آب‌وهوا و ترافیک و کار صحبت می‌کند {اگرچه وقتی که از عشق‌اش حرف می‌زد، هاله‌ی گفتار-اش کمی روشن‌تر می‌شد}. او مثل ِبیش‌تر امروزی‌ها ابراز ِصاف‌وساده و واگشوده‌ی تجربه‌ی خصوصی را بخش ِجدایی‌ناپذیر ِ"گپ ِاجتماعی ِیک شهروند ِلیبرال" می‌داند... { آیا در این‌جا چیزی قربانی می‌شود؟!}

"و" خوب کتاب می‌خواند؛ او هوش ِجامعه‌شناختی ِنیرومندی داشت و افزون‌بر‌این، هم‌جنس‌بازی‌اش این قدرت را به او داده بود تا بتواند جادوی ِاثربخش ِتصویر و تصویر-گاه در سکسوالیته را خوب یفهمد. سکسوالیته‌ی او، با این فهم، هرگز عجیب و ناجور نمی‌نمود. با/در/از سکس می‌اندیشید و بدین‌ترتیب، درست مثل ِمن، هرگونه هرزه‌نگاری را در حکم ِبازی ِلوسی که تصویر را در منطق ِتک‌گویانه‌اش محو می‌کند، نفی می‌کرد ==> به‌تلویح برای "س".

همیشه باید بکوشیم تا کودک شویم. این "شدن"، در ضدیتی اساسی با "ماندن" معنا می‌یابد. {یعنی} برای "کودک-شدن" باید از "کودک-ماندن" {از زنانه‌گی} آزاد شد.

هرگز گمان نمی‌کردم که ویتگنشتاین ِنگارنده‌ی رساله‌، این‌جور فرسختانه، درد ِاندیشه را فهم کند! او می‌نویسد: «از انحلال می‌ترسم، از انحلال ِخودم، وقتی که نرم شوم.» همبسته‌گی ِبی‌چون‌وچرای ِنرم‌شدن و اضمحلال. او راست می‌ایستد و با عقل به جان ِعقل می‌افتد. سردرد دارد اما به معنای ِاصیل ِکلمه به‌شدت هست. آشنا با قمار ِسخت‌-شدن و لذت‌بری از لحظه‌های نابی که بیگانه نمی‌تواند در آن شریک شود!

اروتیسم ِرمانتیک: مراسم ِازدواج، شب ِاول، ماه ِعسل، دون‌ژوانیسم...؛ رئالیسم: کار، جمع‌وجور کردن ِیک زنده‌گی ِآبرومند(؟)، تعهد به خرکاری و مهربانی، واقع‌گرایی ایدئالیستی، کانت‌گرایی...؛ کوبیسم ِجنسی: سکس ِمحض، تولید مثل، فرابُرد ِابژه‌ی جنسی، درهم‌تنیدن ِحوزه‌ی میل و ترس، بی‌تفاوتی...؛ سورئالیسم: آلزایمر، خیال‌بافی، تنهایی، پارانویا، چاق‌شدن ِگذشته در نه‌بود ِآینده... ژانرشناسی ِزنده‌گی ِزناشویی نشان می‌دهد که این زنده‌گی، حتا در اوج ِحالت ِدراماتیک ِخود، از زنده‌ترین فیگور ِزنده‌گی، یعنی فانتزی بی‌بهره است.

The term "Gentleman" Is too meaningful to be conceived as it really is; It shows the Ideal man for females which never has any signified.
{Here, the Adjective Kills the Substantive which couldn't be The Name! {Sometimes we should let the feminist-discourse take part in de-siginifaction Play!

لذتی که "س" از گفتگوی ِاندیشگون می‌بُرد در لذت از جدل خلاصه می‌شد. لذتی فرومایه، از جنس ِلذت ِزنان ِفرهیخته‌نما از بحث ِفلسفی: لذت از فن ِبیان. این لذت، بد نیست؛ اما کم است چون قایم‌باشک‌های مفهوم را هرگز درنمی‌یابد.

از وقتی "ا" گفته صدای‌ام را دوست دارد، گویی که من صدای‌ام را از دست داده‌ام! گویی دیگر صدا از آن ِمن نیست؛ از آن ِعطف ِاوست، در اختیار ِعشق ِاوست. عطفی که، به‌ناچار، رفته‌رفته رنگ باخته، سراسر ِصدای‌ام را به هاویه‌ی گنگ ِبی‌کسی کشانده است.

ملالت ِخاسته از شدت ِدرون‌گرایی، با خود تنهایی ِمفرطی به همراه می‌آورد که بر زمینه‌اش سوسوهای خنده‌های هستومندان ِدرون، شادمانی می‌کنند. انسان ِگریزان از این ملال و خسته‌گی، با دیگران و دیگرچیزها و اشیاء و هم‌همه‌ها، هرگز طعم ِاین سوسو و خند و رقص را نخواهد چشید. {فرصت ِنیست‌انگاری)... این ملالت از شدت ِبیهوده‌گی گاهی بُن ِاثیری ِآفرینش می‌شود.

هنر، حقیقت ِزندگی‌ست؛ و مرگ، حقیقت ِهنر. بنابر اصل ِتراگذری(تعدی) می‌توان مرگ را حقیقت ِزندگی گرفت!

بارت از خود می‌پرسد: « آیا "ملالت" مالیخولیای ِمن است؟». من در این مورد درباره‌ی خودم شکی ندارم...


۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۸, پنجشنبه



حکایتی ز قمر


«این که نبشته است، تأثیری‌ست از نبشته‌های لوح ِمحفوظ؛ چون از نبشته‌های لوح ِمحفوظ ملول شود، به این نظرکردن گیرد.»




یازده…
در این‌باره که هر چیز ِخوبی داعی ِِیازده می‌شود، زیاده نمی‌توان گفت. چون، تک‌تک ِیکان ِیازده، پیکان می‌شوند، در دهان ِسخنگو می‌روند و زبان ِزیاده‌گو را ریش‌ریش می‌کنند. آن‌گاه چه سود؟! آن‌گاه چه شود؟! شششش، نگو تا نشود!… پس‌اش، نه دیگر چیزی می‌توان گفت و نه لابه‌لای ِیکان ِیازده می‌توان سکنا گرفت و خاموشی گزید. پس، یازده که بی‌خود به قشر ِآگاه می‌یازد را خوش‌شگون می‌دانیم و به لطف‌اش، باز، بی‌دلیل می‌گوییم که هر چیز ِخوبی یازدهیمن است. لوح ِمحفوظی هم اگر هست، یازده جلد دارد و در بند ِیازدهم ِصفحه‌ی یازدهم ِیازدهمین جلد، گفتار لاادری-گرانه این‌چنین در هم وامی‌پیچد.

«من يتيم‌ ام،‌ و مرا پدري‌ست كه بدو مي‌پناهم و اين دل از غيبت وي تا زنده ام، به غم فروست.»

قانون…
نام ِپدر سر ِسودازده را به دیوار ِنظم می‌کوبد ؛ همیشه چنین بوده این نام ِسرکوب‌گر؛ گران بوده و "اگر-آنی"ها را کوسیده. پس غم چه‌جور رواست بر غیبت‌اش؟ مگر لخته‌گی خون و پوسته‌ی مانده بر دیوار را ندیده؟! ناموس، آن بی‌عار-دیو را چه‌طور؟ یا که شاید ناموس، نا-نوس بوده و نای‌اش، پادگزاره‌‌ای بوده رامشگر ِساعت ِخلوت‌اش... از نام ِپدر گریزی نیست.

«همدلاني داناي آنچه دانسته‌ام، مرا ياران اند؛ كه ياراني هست، هركه را كه بارور از نيكي‌هاست. جان ِاينان به عالم ذَر آشنای ِهم بوده‌ست؛‌ پس آفتاب كردند،‌ هم به گاهي كه زمان غروب مي كرد.»

یار…
چه خجیر! "همدلان ِدانا به دانسته‌ام"، همدلان ِدانا به نادانی‌ام و من نیز مُرَکب در دانایی‌شان هم‌دل. میهن‌باشی‌ست هم‌باشیدن ِآنانی که جان‌شان را ازل بر هم نشانیده و بی‌که از پشت ِابوالبشر بیرون شوند، در ورطه‌ی اعتراف ِخود-آ، بر زمین ِخاک تجسم یافته‌ اند که ذرات‌ اند، ذرات ِهستی و اما جدا از عالم ِذره در اشک ِغم ِایمان ِسستی که به الاهه‌ی زمان بسته‌اند، جسد گشته اند.

«دریغا نمی‌دانم که چه می‌گویم! اندر این مقام، جهت برخیزد.»



... اما این‌ها همه هستند وصف ِکلمه‌ی یازدهم ِیازدهمین خط ِآن بند که برای لحظه‌ای در فروشُد ِِنظر کتاب‌دار، مجال ِواگشایی یافته و این‌چنین راز ِکلمه را تارین کرده اند. و البته که شاید تفسیرِ یازدهم ِآن وصف باشد که در ته ِگلوی ِجوان‌مرگی که سخن از شمس شنید و بی-خود شد، جای‌گیر شده بود، و روایت‌اش عقل را می‌لرزاند:
«کودکی کلمات ِما بشنید، هنوز خُرد بود، از پدر و مادر بازماند، همه‌روز حیران ِما بودی گفتی تا خدمت ِمن این باشد که ملازم باشم؛ پدر و مادر گریان و لرزان و او هم ترسان تا من واقف نشوم و نرَمَم. کار ازین هم درگذشت؛ سر بر زانو نهاده بودی همه روز، پدر و مادر چیزی بر ایشان زده بود نمی‌یاراستند با او اعتراض کردن. وقت‌ها بر در ِگوش داشتمی که او چه می‌گوید؛ این بیت شنیدمی:
در کوی تو عاشقان فرایند و روند / خون ِجگر از دیده گشایند و روند
من بر در ِتو چو خاک مادام مقیم / ورنه دگران چو باد آیند و روند
گفتمی باز گوی چه گفتی؟ گفتی نی!
به هجده سالگی بمُرد.»
پیداست که در این حلقوم لاغر، "یازده قانون ِیارمندی" به‌ مرام ِزخم چنان حک شده که نمی‌توان از خواندن ِچندبار ِآن ملول شد. چونان تمام ِحکایاتی که نور-نوشیده از سودای قمر ِنا-گفتار، سخن ِناب شده اند.


به دهمین چیستان-باز


۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه


گوریده‌گی ِفراموشی:
درباره‌ی مایه‌های معنایی ِموسیقی ِLand
{Opuscule}



-- شکسپیر می‌گوید «حافظه نگهبان ِمغز است». اما گویی که همین نگهبان، با لج‌بازی ِگزاف‌روای ِخویش در پاییدن ِدروازه‌ای که رخ‌‌داده‌ها بر آن رخصت ِفراموشیده‌گی می‌گیرند، پرخاش ِخاطره را بر سطح ِمغز می‌خراشد...

Decembre Incertain: پرخاش ِدل‌پذیر ِخاطره.

منش‌نمای ِاصلی ِتاراموج و تارافراگیر، توانش ِفراهم‌آوردن ِفضای ِچندلایه‌ی آواست به‌گونه‌‌ای که زمان، در واپاشی ِساخت ِمتعارف ِموسیقیایی ِخود (ملودی)، بی‌از لحظه می‌شود. بی‌لحظه‌شدن، ابدی‌شدن، زمان‌بوده‌گی ِاصیل و نابودی ِیکای ِشمارش که زمان را مکان‌گیر بود ِبدن می‌کند، جهان را می‌گرداند و موسیقی در چرخش از مناسبات ِدقیق ِنت‌های گرد، به ایده‌ی بنیادین ِنت‌های سیاه، به نوشتار ِنا-بیان‌گر و نا-راوی می‌گراید. در این زمان‌زدایی و پی‌ریزی ِابدیت در سایه‌ی تکرار و فشرده‌گی، مایه‌های فرادیدمانی ِتصویر ِموسیقیایی پرورده می‌شوند. تصویر‌ها، به ورطه‌ی نگاه ِنا-سوژه‌گانی کشیده می‌شوند و دلالت ِخود را به‌عنوان ِبازنمود ِواقعیت از دست می‌دهند. تصویر، دیگر یادآور ِچیزی نیست؛ بل‌که خود ِخود-اش است؛ فروپاشی ِزمان، کارکرد ِارجاعی ِتصویر را از میان برداشته و تصویرها، همه، جوری هست شده‌اند که انگار برای نگریستن به یکدیگر آمده اند (چه کسی جز تصویر ِبی‌مادر می‌تواند به تصویر ِمحض نگاه کند.. پاد-محض در برابر ِپاد-محض)! به زبان ِدیگر، دیالکتیکی میان ِتصویرهای امبیِنت وجود ندارد. تصویرها، آوا-نماهایی هستند که مادیت‌شان را از هیچ عینی نگرفته‌اند! آن‌ها خود ِنگاه اند، بی‌آن‌که سیمایی در کار باشد! ساختن ِ"نگاه" غایی‌ترین ایده‌ی موسیقی ِامبینت است. این آرمان، هیچ ارتباطی با حیث ِتجسم و نقش و نگار و حجم و رنگ و بازنمایی ندارد. آن‌ها، خود ِبازی/معنا اند.

Alambic De Songes: فاجعه!

قرارگاه ِموسیقی ِLand، جایی میان ِمیل‌به‌فراموشی و خواست‌‌به‌یاد‌آوری‌ست. این موسیقی به آرامگاه ِخاطره شبیخون می‌زند و از انباره‌ی یادها چیزی جز خراشیده‌گی‌های و طعنه‌های گذشته‌ی مهجور بر تن ِسرخوش ِحال باقی نمی‌گذارند. انبار، ویران می‌شود اما در عوض، نیوشنده از دارایی{ ِهرچند بربادرفته‌}اش باخبر می‌شود!

نهشتن ِآوایی که جهان ِ"یاد" را وامی‌سازد، یک دشواره‌ است. بر یادمان، نه می‌توان ملودی نشاند (شاید چون مصرف‌کننده‌ی ملودی، ضمیر ِآگاهی‌ست که به جای یاد با حافظه‌ی زمان‌سنج‌اش باش می‌کند) و نه آن را در آشوبه‌ا‌ی ِدیسونانسی به تعلیق کشاند {چون دیسونانس، خود، زیبایی را از مفهوم ِیادی که بی‌حافظه شده می‌گیرد}. یاد، هم‌نهاد ِاشتیاق و خسته‌گی‌ست و از این‌رو با تکرار و تقدیر سروکار دارد و نه با ضرب و حرکت. پیوستار و کشایندی ِآوا، در وضعی پادنهادوار، روان‌گسیخته‌گی و زمان‌پراشی ِهستمند را احیا می‌کند؛ زیست‌مند دیگر نمی‌تواند بزید؛ او جای-گاه ِخود را گم کرده! شدت ِیادآوری، وضعیت ِزمان ِحال را به‌کلی برای‌اش از ریخت انداخته؛ زمان برای او، تکثیر ِبی‌پایان ِلحظه‌ی گذشته است. ما در این گونه از تجربه‌ی موسیقیایی، گاه حتا به درجه‌ای از زمان‌-گشایی می‌رسیم که در آن گوش/ذهن/حس، سرمست از تکرار ِگذشته، در تجربه‌ی ارگاسمی شدید اما کشسان (نا-نرینه)، دیگر توانایی ِسهم‌خواهی از آینده را ندارد. در Land این‌کار با پرداخت ِمایه‌های امبینت در بستری از المان‌های ساده اما فاخر ِنئوکلاسیک انجام شده. ظرافت و ریز‌بافی هم‌نشسته با اوستاخ ِتارافراگیر، جستار ِنیکی را برای طرح‌ریزی ِقاب ِیادمان زاده.

La Danse de Minuit: شرم!

موسیقی بی‌از ملودی، پردازنده‌ی حالت ِتک‌نواختی، بُهت و خسته‌گی و شور ِمالیخولیایی ِزیست‌بیزاری‌ست. در فشار ِخاطره به مانایی، در تقلای ِفراموشی، هیچ نمایش و اوج و شیب و تکانه‌ای وجود ندارد! همه‌چیز شدید است (اما شاید خلاف ِاین به نظر برسد!)، همه‌چیز از فرط ِشدت، بی‌جان شده: ملالت ِاصیل که لابه‌لای پرسه‌زنی‌های نیست‌انگارانه‌اش شیطنت می‌کند: باروک ِتک‌رنگ. بُهت ِزمان.. چیزی پوست نمی‌اندازد اما در زیرنا، تفسه‌تفسه‌‌ی خون آرام نمی‌گیرد.

"فراموشیدن ضرور‌ست"؛ تنها روان‌نژندان می‌توانند از سر ِاین ضرورت بگذرند. چنگار ِجنون، همین که درنگی در فراموشی ببیند، به عقل چنگ می‌زند.

Soir D'inquietude: شبانه‌ای برای گذشته...

بورخس می‌گوید «تنها زمانی که به خاطره تکیه می‌زنیم، خویش‌مان را بازمی‌یابیم». هر گونه روایت که زیرزیرکانه پاری از خوش‌بینی ِغایت‌انگارانه را ازبرای ِدل‌گرمی پیش ِخود نگه داشته، ناگزیر طعم ِمرگانه را رنگ ِعبرت می‌زند! موسیقی که بی‌نیاز از روایت و زمان‌سنجی، رخ‌دادن و هستی را به سخن وامی‌دارد، به نیکی نه تنها از سهمگینی ِیادآوری، که از شگرفی ِانرژی‌خوار ِواپاشی ِ"من" در یادآوری نیز زبان می‌آورد. از این بیش‌تر، آیا می‌توان تجربه‌ای را که بر ضرورت ِفراموشی دلالت می‌کند، به فراموشی کشید؟! Land، سردی ِLand، خاسته از پافشاری بر این پرسمان است!

De Gris Fige: رنج ِسنگین ِعکس‌های رنگ‌پریده بر دیواری سفید... ساعت، پیانو، خسته‌گی...

« بوسه‌ها در ظرف ِفراموشی عسلین می‌شوند»(الیوت).... بوسه‌ها ورطه می‌شوند و اشتیاق ِلذت‌-به-‌تن‌یافته‌گی را وامی‌نهند... حس و یادمان ِدر انگبین غرق؛ سنگینی ِعشق ِسرریخته‌به‌درون: سالاری ِرانه‌ی مرگ...

چهره‌هایی که خود ِتصویر و ماده‌ی آوا هستند، به‌وجد‌آمده، سرشار و تام اند. این چهره‌ها، هر یک نام ِیک یاد اند. جهان‌هایی که خیره به گذشته، در حسرت ِفراموشیدن اما ناتوان از کندن از اصالت ِنام، به هاویه‌هایی بدل گشته‌اند که در گوشه‌ی نمناک ِچشمان ِبی‌نظرشان، یأس از فراموشی را می‌پرورانند و لبخند می‌زنند.. تن ِگوش می‌لرزد...

Epilude: سفر، مالیخولیا، تمثیل، حلقه.



برای پا-ریس