۱۳۸۶ شهریور ۹, جمعه

درباره‌ی زنان

آرتور شوپنهاور {Parerga and Paralipomena)

{پاره‌ی دوم}


368§

مردان، بنا به سرشت ِخویش، میان ِخود، درگیر ِهیچ سازگاری و تعارضی نیستند، درحالی‌که زنان، دژخیم ِیکدیگرند. این بدین دلیل است که برای مردان، حس ِحسادت ِحرفه‌ای تنها به میدان ِهم‌کاران و هم‌پیشه‌گان محدود می‌شود، در حالی‌که برای زنان، که در زنده‌گی ِخویش تنها یک پیشه را می‌شناسد، این حس در کل ِگونه گسترده است. آن‌ها وقتی در خیابان یکدیگر را می‌بینند، به‌یکدیگر مثل ِگلفس به گیبلینس می‌نگرند. در مورد ِآشنایی‌های تازه نیز، دو زن که تازه با هم آشنا شده اند، نسبت به دو مرد نوآشنا، در حالتی سفت‌و‌سخت‌تر و دغل‌بازانه‌تر با هم روبه‌رو می‌شوند. به همین ترتیب، در حالی که یک مرد، حتا در رویارویی با زیردست ِخود، پاس ِملاحظه‌کاری و انسانیت را می‌دارد، نظرکردن به شیوه‌ی کبرآلود و وهن‌آمیزی که یک زن با زنی از طبقه‌ی فرودست (اگرچه خدمت‌کار ِاو هم نباشد) دارد، به‌راستی تحمل‌ناپذیر است. این امر بر این واقعیت استوار است که تفاوت ِرده نزد ِزنان، نسبت به مردان، بسیار عاریه‌ای‌تر و عارضی‌تر است و به آنی دگرگون می‌شود یا رنگ می‌بازد؛ چراکه درحالی که برای مردان، امور ِبسیاری بر سنجش ِرده و مرتبه اثر می‌‌گذارند، نزد ِزنان، تنها یک امر ِمهم دست‌اندرکار است: این که چه مردی را مجذوب کرده‌اند. دلیل ِدیگری هم در کار است، و آن نزدیکی ِفزون‌از حد ِزنان به یکدیگر است؛ در مقایسه با مردان، آن‌ها، بیش‌تر و نزدیک‌تر به هم زیست می‌کنند و به همین دلیل، می‌کوشند تا تمایز ِطبقاتی ِخویش را پررنگ نمایش دهند.


369§

فقط یک ذهن ِنرینه‌ی غرقه‌ در خواهش ِسکسی می‌تواند جنس ِخُرداندازه‌ی خُردشانه‌ی کپل‌پهن ِپاکوتاه را جنس ِلطیف بنامد؛ زیبایی ِاین جنس در گرو ِاین خواهش نهفته است. سزاوارتر این است که جنس ِماده را جنس نازیبایی‌شناختی بنامیم. آن‌ها اساساً هیچ ذوق و درکی نسبت به موسیقی، شعر و هنرهای تجسمی ندارند؛ آن‌ها تنها زمانی ادعا می‌کنند این جور چیزها را می‌پسندند، که بخواهند از سر ِزیرکی دل ِکسی را به دست آورند. زنان، از اخذ ِلذت ِعینی ِمحض در چیزها ناتوان اند. مردان، خوی ِسروَری ِخویش را، چه از طریق درک و دریافت ِآن چیز و چه با پایش ِآن، مستقیماً در هر چیزی می‌دمند؛ زنان اما، همیشه، سروری ِخویش را به‌گونه‌ی نامستقیم و به‌میانجی ِمردی که مستقیماً رام ِآن‌ها شده، بر چیزها وارد می‌کنند. این طبیعت ِزن است، که چیزها را تنها به‌واسطه‌ی نسبت دادن به شکارکردن مردان، بتوانند در نظر آورد؛ نظرافکندن بر سایر ِچیزها نزد ِآنان، امری ثانوی و عاریتی‌ست، که هدف از آن چیزی جز خود‌شیرین‌نمایی و دل‌بری و عشوه‌گری‌ نیست. به همین خاطر، روسو می‌گوید: «به‌طور ِکلی، زنان هیچ هنری را دوست ندارند، آن‌ها هیچ هنری را نمی‌فهمند، آن‌ها هیچ نبوغی ندارند». هرکسی که پشت ِظاهر ِفریبنده‌شان را دیده‌ باشد، این را خوب می‌داند. کافی‌ست توجه و دقت ِآن‌ها را هنگام ِتماشای ِیک کنسرت، اپرا یا تئاتر، زیر ِنظر بگیریم، که چه‌گونه با ساده‌گی ِبچه‌گانه‌شان در درخشان‌ترین لحظه‌های برجسته‌ترین شاهکارها به گپ‌و‌گفت و وراجی درمی‌غلتند. یونانیان که بازی ِزنان در نمایش را روا نمی‌داشتند، کاملاً به‌حق بودند؛ با این تدبیر دست ِکم می‌توانستند با آسوده‌گی ِخاطر نمایش را ببینند و از شنیدن ِآواهای آن لذت ببرند؛ در دوران ِما باید اعلامیه‌ چنین باشد "زنان ِخود را در کلیسا و تئاتر خاموش نگه دارید" (کورینتیانس، 14:34)، این اعلامیه را باید، با حروف ِدرشت، بر سردر ِکلیساها و تماشاخانه‌ها نصب کنند. وقتی نیک می‌نگریم، می‌بینیم که حتا برجسته‌ترین اذهان ِاین جنس از فرآوردن ِتنها یک اثر ِدرخشان و اصیل ِهنری یا دست‌آوردی که بیارزد و ارج‌مند باشد، ناتوان است؛ باری، چه‌گونه می‌توانیم از زنان انتظار انجام ِکارستان را داشت. این امر، در مورد ِنگارگری بسیار صادق است، زنان ِنگارگر، همان تکتنیک‌هایی را به کار می‌گیرند که مردان به کار گرفته‌اند، آن‌ها پشت‌کار ِعجیبی در پیروی از تکنیک‌های پیش‌ساخته دارند با این حال از عرضه‌ی یک نگاره‌ی نظرگیر غامی اند، چراکه آن‌ها ضروری‌ترین عنصر ِلازم برای نگارگری، یعنی بی‌طرفی ِذهنی، را کم دارند. آن‌ها در سطح ِذهنیت باقی می‌مانند. به این خاطر، یک زن ِعادی فاقد ِاستعداد ِنگارگری، به معنای ِواقعی ِکلمه، است؛ چرا که طبیعت بدون قوه‌ی جهش را نبخشیده. هارت در کتاب ِشهیر ِخویش (آمبر، 1603) که بسامد ِشهرت‌ات به سه قرن می‌رسد، امکان ِ{وجود}توانش‌های فرازین در زنان را نفی می‌کند؛ در دیباچه‌ی کتاب او می‌گوید: «سازمان ِطبیعی ِذهن ِزنان، برای کار ِاندیشه‌گی، حتا برای یادگیری، مناسب نیست... تا زمانی که زن وضعیت ِسرشتین ِخویش را حفظ کند، ذهن‌اش در برابر ِگونه‌های ادبیات و رشته‌های دانش تن می‌زند... زنان (به خاطر ِسردی و نم‌ناکی که خاص ِجنس ِآن‌هاست)، قادر به دست‌یابی به سطوح ِژرف ِاندیشه نیستند؛ آن‌ها فقط در هرزه‌درایی در امور ِمبتذل و پیش ‌پاافتاده ماهر و زبردست اند.» البته در این میان استثناهایی هم هست، لیکن این استثناها کل ِمطلب را نفی نمی‌توانند کرد، زنان، ناگریز و به‌طرز ِدرمان‌ناپذیری، بی‌مایه اند؛ زمانی که حسب ِتصادف، هم‌کنار ِمردی گشته اند، او را به پی‌گیری ِآمال ِفرومایه‌اش انگیخته اند. برتری و تفوقی که آن‌ها در عرصه‌ی آداب‌دانی و معاشره به کف آورده‌اند، ننگ ِجامعه‌ی مدرن است. ناپلئون می‌گوید: «زنان هیچ جایی در زنده‌گی ندارند.»، شامفور می‌گوید: «آن‌ها زاده شده‌اند تا در برابر ِشعف‌ها و حماقت‌های‌مان عرض اندام کنند، نه در برابر ِقوه‌ی خرَدمان. هم‌دلی ِمیان ِآن‌ها و مردان، مصنوع است و هیچ ربطی به هم‌دلی ِذهنی و روحی و شخصیتی ندارد.» آن‌ها جنس فرودست اند، جنسی که همواره و در هرچیز جنس ِدوم به شمار می‌آید. از این رو، ما باید با کاستی‌ها و ضعف‌های‌شان با گذشت و چشم‌پوشی روبه‌رو شویم، لیکن، حرمت‌نهادن به آن‌ها و تکریم‌شان، عملی مضحک است و ما را نزد ِآن‌ها خوار خواهد کرد. آن‌گاه که طبیعت، گونه‌ی بشر را به دو نیم بخش کرد، زن فراموش کرد که آن ِخویش را به میانه نزدیک کند. در عین ِوجود ِکثرت، تفاوت میان قطب‌های مثبت و منفی صرفاً بنا بر کیفیت نیست، در گرو ِکمیت هم هست. عقیده‌ی ِنژادهای باستانی و شرقی در مورد ِزنان و جای‌گاه ِاو، بسیار از آن ِما – با این فرهنگ ِفرانسوی زن‌ستا و زن‌نوازمان، و این بلاهت ِمسیحی-آلمانی‌مان – درست‌تر و به‌جاتر بوده است.

در غرب، زنان، خاصه آنانی که لیدی خوانده می‌شوند، برای خود مقامی کاذب تخیل می‌کنند؛ زیبنده‌ترین عنوان برای زنان، آن‌چنان‌که باستانیان به‌درستی می‌دانستند، جنس ِفرودست است، جنسی که به‌هیچ‌وجه نمی‌تواند موضوع ِستایش و تکریم قرار گیرد، جنسی که نمی‌تواند با مردان هم‌سری کند و حقوق ِبرابر با آن‌ها را برای خویش طلب کند. نتایج ِاین مقام ِکاذب را به اندازه‌ی کافی دیده‌ایم. خوب است در اروپا، مقام ِراستین ِاین جنس ِدوم را بدو بازگردانیم و به این لیدی-بازی ِمسخره پایان دهیم، که دیگر دارد گندش بالا می‌آید، کل ِآسیا به ما می‌خندد، اگر یونان و رمی هم در کار بود که واویلا. از نگرگاهی اجتماعی، شهری و سیاسی، نتایج ِاین {بازی} از حد ِحساب خارج است. قانون ِمحرومیت ِاولاد ِاناث از ارث ِتاج‌و‌تخت، به‌صراحت، دیگر ضروری انگاشته نمی‌شود. لیدی ِاروپایی چیزی است که اصلاً نباید وجود داشته باشد؛ درعوض، زنان ِخانه‌دار و دخترانی که امیدوار اند خود، روزی، خانه‌دار شوند، می‌بایست مجال ِوجود پیدا کنند، کسانی که با حس ِفرمان‌بری و تابعیت بالیده شده اند، نه با حس ِنخوت و گردن‌کشی. به خاطر ِهمین لیدی‌ها در اروپا، زنان ِطبقات ِفرودین، که بخش ِغالب ِاین جنس را تشکیل می‌دهند، در مقایسه با هم‌گنان‌شان در شرق، از احساس ِناخرسندی ِبیش‌تری در رنج اند. لُرد بایرون می‌گوید: «تدبیر ِیونانیان ِباستان در مورد ِجای‌گاه ِزن بسیار سزاست. جای‌گاه ِکنونی ِآن‌ها، باقی‌مانده‌ی بربریسم ِآیین ِپهلوانی و عصر ِفئودال‌هاست – {جای‌گاهی} مصنوع و غیرطبیعی. ‌آن‌ها باید در خانه باشند – خوب بخورند و خوب بپوشند – نه این که با جامعه درآمیزند؛ باید مذهب را خوب بیاموزند، نه شعر و سیاست را؛ کتاب‌شان جز کتاب ِآشپزی و خداترسی چیزی دیگری نباشد. موسیقی، نگارگری و رقص، کمی هم باغ‌آرایی و شخم‌زنی. در اپیروس دیدم که زنان گرم ِمرمت ِراه اند، و بسیار هم خوب پیش می‌روند، چرا که نه، آن‌ها در این جور کارها هم، مانند ِعلف‌خشک‌کنی و شیردهی کارامد هستند.»


370§

در قاره‌ی ما که تک‌همسری رسم است، ازدواج یعنی نیم‌کردن ِحقوق و دوبرابرکردن ِوظیفه. وقتی که قوانین، به برابری ِحقوق ِزن و مرد صحه می‌نهند، می‌بایست بتوانند، خرَدی هم‌پا با مردان هم به زنان ببخشد. از سوی ِدیگر، هراندازه که قانون، حقوق و امتیاز ِبیش‌تری به زنان اعطا نماید، شمار ِزنانی را که می‌توانند از این امتیازات بهره‌مند شوند، کاهش می‌دهد، و به بهانه‌‌ی این زنان ِممتاز، سایرین را از حقوق ِطبیعی ِخود بی‌بهره می‌کند. این منزلت ِغیرطبیعی اما دلچسبی که نهاد ِتک‌همسری و قوانین ِزناشویی ِوابسته به آن، به زنان می‌بخشد، که زنان را هم‌پایه‌گان ِمردان می‌انگارد – امری که هرگز صادق نیست – ، مردان ِمحتاط و دوراندیش را وامی‌دارد تا با تردید ِبیش‌تری به تن‌سپاری به چنین توافق ِنابرابرانه‌ای نظر افکنند (این مطلب در مورد ِشماری از زنان که در وضع ِزناشویی نیستند نیز صادق است. مردان با خدمتکارانی واجه اند که اغلب از شرایط ِخویش ناراضی اند، چراکه حس می‌کنند نتوانسته‌اند از مزیت‌های جنس ِخود بهره گیرند. از سوی ِدیگر، مردان ِبسیاری هستند که زنان‌شان پس از ازدواج گرفتار ِبیماری ِلاعلاج می‌شود، چنین مردانی چه باید بکنند؟ برای مرد ِدیگر، زن به سن ِسالخورده‌گی پا می‌گذارد، برای دیگری زن‌اش گلوله‌ی نفرت است. در اروپا، برخلاف ِآسیا و افریقا، هیچ یک از این مردان مجاز نیستند زن ِدومی اختیار کنند؛ در حالی‌که مردان، چه نهاد ِتک‌همسری بخواهد و چه نخواهد، همیشه به نیروی ِجنسی ِخود اهمیت می‌دهند... و خلاصه چیزی که همه از آن با خبر اند...). درحالی که در نژادهای چندهمسری، زنان تأمین می‌شوند، در نژادهای تک‌همسری، که شمار ِزنان ِازدواج‌کرده محدود است، بسیاری از آنان بی‌‌حامی می‌مانند؛ در طبقات ِفرادست، این افراد در قالب ِکنیز و خدمتکار به حیات ِخود ادامه می‌دهند، لیکن در طبقات ِفرودست آن‌ها ناگزیر اند به کارهای مشقت‌بار و دشوار تن درنهند، یا راه ِهرزه‌گی پیش گیرند و زنده‌گی ِناکام و بدنامی را بر خود بپذیرند، به کسانی که هرگز نمی‌توانند اسباب ِخرسندی ِمردان را فراهم آورند. به‌لحاظ ِاجتماعی، آن‌ها در آن دسته‌ای قرار می‌گیرند که هدف ِغایی‌شان حفاظت از اغواشدن ِدیگر زنانی‌ست که در زنده‌گی بختیار اند و امید به اختیار کردن ِشوهر دارند. تنها در لندن، هشتاد هزار زن در این دسته جای می‌گیرند. این‌ها کسانی نیستند جز قربانیان ِترسان ِنهاد ِتک‌همسری، انسان‌هایی که فدای ِدرگاه ِتک‌همسری می‌شوند. این زنان ِمطرود، ثمره‌ی گریزناپذیر ِلیدی ِاروپایی، آن لیدی ِپرمدعا و پرنخوت هستند. با این وصف، چندهمسری برای جنس ِماده، در کل، منفعتی عظیم است. از سوی ِدیگر، هیچ دلیل ِبخردانه‌ای نمی‌توان عرضه داشت که برمبنای ِآن، مردی را ، که زن ِاول‌اش از مرض ِمزمن رنج می‌برَد، یا عقیم است و یا سالخورده شده، از اختیارکردن ِزن ِدوم بازداشت. مورمون‌ها دست ِکم، از این موهبت برخوردار اند که از شر ِاین تک‌همسری ِغیرطبیعی آزاد باشند (در رابطه با مناسبات ِسکسی، هیچ قاره‌ای چون اروپا درگیر ِثمرات ِغیراخلاقی ِتک‌همسری ِغیرطبیعی نیست). اعطای حقوق ِغیرطبیعی به زن، به تحمیل ِوظایف ِغیرطبیعی بر او می‌انجامد، وظایفی که سرپیچی از آن‌ها برای زن دردبار است. چنین ملاحظاتی، ازدواج را برای مردان به امری ناراست بدل می‌کند، که درگیرشدن بدان مصلح نیست مگر آن‌که موقعیت‌هایی ویژه‌ از آن برآیند. او، بنا به وضعیت‌های گونه‌گون، می‌خواهد به انتخاب ِخود صاحب ِزنی شود که از مزیت‌های زنده‌گی مشترک با او و فرزندان‌اش اطمینان داشته باشد. در این جا، حتا اگر این شرایط منصفانه و بخردانه و به‌جور است، و اگر زن این شرایط را می‌پذیرد بی آن‌که بر حقوق ِنامتناسبی که ازدواج عرضه می‌دارد پای فشارد، از آن‌جا که چنین ازدواجی پایه‌ی جامعه‌ی مدنی‌ست، برای او دیگر اعتباری باقی نمی‌ماند و او محتوم به زنده‌گی ِغم‌زده‌ای است؛ چرا که برای مایی که انسان ایم، نظر ِدیگرهم‌نوعان بس سنگین‌بار است. در سوی ِدیگر، اگر او {چنان شرایطی را} نپذیرد، در این بیم می‌افتد که یا باید با مردی که نمی‌پسندد زناشویی کند یا این که دوشیزه‌وار بمیرد؛ چراکه مجالی که یک مرد در طلب ِازدواج با اوست، بس محدود است. از جانب ِچنین نگرگاهی درباره‌ی نهاد ِتک‌همسری، توماسیوس در مقاله‌ی درخشان ِخود De Concubinatu، سخنی خواندنی اقرار کرده است؛ از این سخن چنین برمی‌آید که طی ِتاریخ، در میان ِتمامی مردمان ِمتمدن، تا دوره‌ی رفرماسیون ِلوتری، زنده‌گی با صیغه، امری مجاز به شمار می‌آمده، که هیچ انگی بر آن وارد نبوده است. از زمان ِرفرماسیون ِلوتر، که دراصل با نسخ ِاین مرام در پی ِتوجیه ِازدواج برای دین‌یاران بود، وضع واژگون شد – با این حال کاتولیک‌ها هم‌چنان مستدام ماندند.

چندهمسری، محل ِبحث نیست؛ آن را باید به عنوان ِیک واقعیت ِهمه‌شمول در نظر داشت؛ سامان‌دادن به آن بحث‌برانگیز است. تک‌همسرداران ِحقیقی را کجا می‌توان یافت؟ ما همه، بیش یا کم، در وضعیت ِچندهمسری زیست می‌کنیم. نتیجه آن که، از آن جا که هر مردی طالب ِچندین زن است، روشن است که ناگزیر می‌بایست شرایط به‌گونه‌ای رقم بخورد که این امکان برای او مهیا گردد. این گونه، زن نیز به جای‌گاه ِطبیعی و راستین ِخویش در مقام ِموجودی فرودست بازگردانده می‌شود، و لیدی، این هیولای تمدن ِاروپایی و این گورزاد ِبلاهت مسیحی-آلمانی با آن دعوی‌‌داشت‌های مسخره‌ای که بر تقدیس و تکریم خود انتظار دارد، از صحنه‌ی جهان محو خواهد گشت. آن‌گاه، تنها زنان خواهند بود، زنانی که دیگر از شوربختی زنان ِاروپایی ِامروز در رنج نیستند. حق با مورمون‌هاست.


371§

در هندوستان، هیچ زنی مستقل نیست؛ همه، بنا بر قانون ِمانو (فصل 5، خط 148) زیر سرپرستی ِیک پدر، یا شوهر یا برادر یا فرزند ِپسر می‌زیند. خودسوزی ِبیوه‌گان بر جسد ِهمسران‌شان، به‌واقع تکان‌دهنده است، اما از سوی دیگر، {اقدام} کسانی که بخت ِنیک ِخود، که از دل ِزنده‌گی با شوهرشان و در طول ِکار مشقت‌بار ِزنده‌گی ِزناشویی کسب کرده‌اند، را با عشاق‌شان درمی‌بازند، به این باور که شوهرشان برای فرزندان‌اش عرق می‌ریزد، نیز حیرت‌برانگیز است. خوشی و بخت به میان‌مایه‌گان تعلق دارد. در انسان‌ها نیز، چنان حیوانات، عشق ِمادرانه، اصالتاً عشقی غریزی است که با فرومانده‌گی ِجسمانی ِفرزند از شور می‌افتد. در این جا، حسی دیگر می‌باید دست‌اندرکار باشد پایه‌دار بر عادت و خرَد؛ حسی که اغلب نمی‌توان چیزی از آن سراغ گرفت، به‌ویژه در وضعی که مادر، پدر را دوست ندارد. عشق ِپدر به فرزندان از جنس ِدیگری‌ست و دوام ِبیش‌تری دارد. این عشق ریشه در آن من ِدرونی‌ای دارد که مردان آن را در چنین عشقی می‌جویند، از این رو، سرچشمه‌ی این عشق متافیزیکی است.

در تمام ِنژادهایی که تاکنون بر زمین زیست کرده‌اند، بمانند ِِهوتنتوت‌ها، بازمانده‌گان ِمذکر میراث‌بران ِاصلی به شمار می‌روند؛ اورپا، استثنای ِاین قاعده است، استثنایی بدون ِافتخار. دارایی و ثروتی که محصول ِکار ِسخت و طولانی ِمرد است، به‌یکباره (پس از مرگ ِاو)، به زنی می‌رسد که به بلاهت، تمامی ِآن را در مدتی کوتاه، هرز می‌دهد. با تحدید ِحقوق ِارث زنان، بر این نابکاری ِزشت باید حد زد. چنین به نظر می‌رسد به‌ترین گزینه این باشد که بیوه‌گان یا دختران، تنها ارث‌بر ِمقرری ِسالیانه‌ای باشند که به‌شکل ِرهنی پرداخت می‌شود، نه این که ارث‌بر ِزمین و سرمایه شوند. این زنان نیستند که ثروت و دارایی را کسب می‌کنند، آن‌ها حتا قادر به سامان‌دادن ِچیزی که به ارث می‌برند هم نیستد؛ به همین خاطر است که آن‌ها نباید مالک ِاصلی ِثروت و سرمایه باشند. به هر رو، اختیار ِدارایی ِبه‌ارث‌رسیده، به‌ویژه زمین و ملک و سرمایه، را نباید به زنان واگذاشت. زنان همیشه به حامی نیاز دارند، به همین دلیل نباید مسئولیت ِخطیر ِحمایت از فرزندان را بدان‌ها وانهاد. غره‌گی و نخوت ِزنان، اگر از مردان بیش‌تر نباشد، بدتر که هست؛ چراکه نخوت ِآن‌ها متوجه امور ِمادی است: زیبایی ِشخصی، زینت‌آرایی و نمایش، این سان خود ِجامعه ظرف ِبادسری و غره‌گی ِآن‌ها می‌شود. آن‌ها، که بهره‌‌ی اندکی از توان ِخرَدورزی برده اند، در این کارزار به گزاف‌کاری متوسل می‌شوند. از این روست که نویسنده‌ی کهنی چون برونک می‌نویسد: «زنان، طبیعتاً گزاف‌کار اند». غره‌گی ِمردان، معطوف به امور ِنامادی‌ای نظیر ِهوش و خرَد و فرهیزش و دلاوری و چیزهایی در این رسته است. ارسطو در سیاست، از خسران ِعظیمی که اسپارتی‌ها از سر ِدست‌و‌دل‌بازی در اعطای ِحقوق ِارث بر زنان – مهریه، آزادی، استقلال و ارث – به خود خریدند، سخن می‌گوید، که چه‌گونه این خسران به اضمحلال ِشکوه ِاسپارتی انجامید. آیا نظام ِحقوقی و حکومتی ِفرانسه، پس از لویی سیزدهم، با افزایش ِروبه‌فزون ِتأثیر ِزنان، به‌تدریج رو به افول ننهاد، تا سرانجام در انقلاب به‌کل فروبپاشد؟ در تمام ِاین حوادث، جای‌گاه ِکاذب و ناراست ِزنان، که به‌ترین نمونه‌اش را باید در همین لیدی-نوازی‌های خودمان جست، عامل ِاصلی ِتباهی ِجامعه بوده است؛ این عامل خود را در سطح ِگسترده‌ای پراکنده می‌کند.

برای پی‌بردن به این واقعیت که چرا زن، طبیعتاً برای فرمان‌بردن آفریده شده است، کافی‌ست به وضع ِزنی توجه کنیم که به‌کلی مستقل می‌زید، این وضع برای او کاملاً غریب و غیرطبیعی است؛ او نیازمند ِمردی‌ست که خود را بدان بیاویزد و از او فرمان گیرد؛ او طالب ِارباب است؛ اربابی که، در جوانی ِزن، رخت ِعاشقی به تن دارد، و در پیری، به هیئت ِپدر ِاعتراف‌گیر درمی‌آید.



افزونه:


1. این سطرها که گران‌بار از آریغ اند (و از همین‌رو خسته‌زا و کسالت‌بار اند) پرداخته‌ی ذهن ِنیرومندی هستند که تاو ِخود را به‌خاطر ِگرایه‌ی‌ ِنویسایی ِمیل‌به‌بیان، از کف داده است.


2. بسیاری از نگره‌‌های تند و پُرگداز ِشوپنهاور درخصوص ِهستی و ذوق ِعاریتی ِزن بی‌بهره از حقیقت نیستند. برای نمونه باید باور داشت که زنان، به‌طور ِکلی، هیچ ذوق ِخودانگیخته و هیچ طبع ِفرهیخته‌ای ندارند. آن‌ها وابسته اند. آن‌ها همان طبیعت اند که در بسته‌گی با فرهنگ آراسته توانند شد. پیوستن و گسستن ِآن‌ها به دامان ِفرهنگ، به بهانه‌ای سکسی بسته ا‌ست... وانگهی، ازقضا، همین امر، عامل ِاصلی ِبخت‌یاری ِهستی‌شناسانه‌ی زنان است. زنان، از مردان دازاین‌تر اند؛ آن‌ها به‌تر شکست می‌خورند و ظریف‌تر پاره می‌شوند؛ الیاف ِهست‌مندی‌شان پُرشکاف‌تر از آن ِمردان است و به‌تر از مردان می‌توانند زخم بخورند، خون بریزند، بگریند، بزایند و تن-‌هایی کنند. با این حال، چنان نگره‌هایی، تا آن‌جا که در متنی اومانیستی نگاشته شده اند، بهره‌گیر از حقیقت اند. در نگاهی اومانیستی، در چارچوب ِمشخص ِاین سنت ِاندیشه‌گی، باید پذیرفت که زن، به‌سرشت، جنس ِدوم است. {و ما انسان‌ها، زن یا مرد، اساساً، بیش و پیش از آن‌که هستی‌شناس باشیم، اومانیست ایم).


3. از تفاوت‌های اساسی ِدو متن ِزن‌‌‌ستیز: نیچه در برابر ِشوپنهاور.. زن‌ستیزی ِاولی از سر ِزن‌گریزی ِعذب‌وارانه و پُرعذابی‌ست که به‌ساده‌گی می‌توان دلایل ِزنده‌گی‌نگارانه را در پس‌اش ردیابی کرد؛ زن‌ستیزی ِدومی، اساساً زن‌گزایی است. بی‌شک، خصومت ِشوپنهاور با مادرش، بخش ِدرشتی از چشم‌انداز ِزن‌ستیزانه‌ی او را شامل می‌شود، لیکن علت ِاصلی ِنگرش ِاو را باید در ادبیات ِمردسالارانه‌ای جست که رنگ‌بوی ِغالب ِهوای ِآن زمان بوده است (خصلتی که سراسر ِبدنه‌ی ِرمانتیسیسم ِکلاسیک، تا زمان ِنیچه، بدان نام‌زد است). آکسان ِاین ادبیات ِمردسالارانه، بسته به پسند و مصلحت، گاه منطقی‌ست، گاه متافیزیکی، گاه مذهبی، گاه سیاسی-اجتماعی و گاه زیبایی‌شناختی! این ویژه‌گی ِنا‌جور اکثر ِفیلسوفان ِسیستمی است (اگر مجاز باشیم کانت و هگل را با کمی جانب‌داری ِضروری فارغ از این دسته در نظر گیریم!)؛ سیستم‌ها(کتاب‌ها)یی پُرشکاف و درهم‌وبَرهم که اساساً دربند ِِسرفصل‌هایی هستند که در حکم ِمفصل، اندام ِپاره‌ و بریده و بی‌ریخت ِمتن ِپُرمدعا را به یکدیگر پیوند زند. صدق ِاین مطلب را می‌توان در همین مقاله ردیابی کرد. محتوای بندها به‌قدری گسسته و ناهمدوس است که سزاست پیش از هر خط شماره‌‌ و دقیقه‌‌ی جدیدی برای نشان‌دادن ِمدخل ِیک موضوع ِنو، در ذهن رقم خورَد. برای نمونه، در بند ِآخر، جایی که شوپنهاور از مسأله‌ی ارث ِزنان، به موضوع ِوابسته‌گی ِزنان می‌جهد، از آن‌جا به تمایز ِنخوت در زنان و مردان می‌پردازد، بعد به سیاست ِارسطو می‌پرد تا افول ِطبیعی ِیک تمدن را به مسأله‌‌ی حقوق ِزنان ربط دهد (شباهت ِزن‌ستیز با فمینیست در بیش‌نمایی در علت‌یابی).


4. زبان ِمردانه، زبان ِشتاب؛ جمله‌ی مردانه، جمله‌ی خبری؛ مقال ِمردانه، مقال ِقال؛ یکای ِمعنا: گزاره؛ زبان ِدلالت، زبان ِفالیک... حرکت ِتند ِقلم کاغذ را می‌شکافد، قلم کاغذ را نمی‌نوازد، حرمت ِعرصه‌ی سپید شکسته می‌شود.. سرعت ِبی‌امان ِزبان ِدژخو، شتاب ِمردانه‌ای که این زبان برای تخلیه دارد، کاغذ را می‌سپوزد.. رشته‌ی زبان از هم می‌گسلد، بی آن‌که پس‌ماندی زیبا از این گسست به جا ماند: جمله‌های پاره‌پاره‌ای که به‌این‌درو‌آن‌در می‌زنند تا خود را بنمایند، لخته‌های بنفش ِنفرت جا‌به‌جا بر تقلای ِبدریخت ِاین زبان، برجسته‌گی می‌کنند، چشم را بد می‌زنند. با این حال، چیزی پیشازبان‌شناختی در این جا هست، چیزی از جنس ِروح، چیزی از جانب ِپدر، که به خواندن ِمتن ِکلاسیک، بایایی جدی و لذت‌بخش می‌بخشد.. فضایی کروماتیک که گرد ِغربتی عکاسینه را به سطح ِنوشتار می پاشد، آوایی صادق اگرچه ساده‌انگار که ذهن ِآسیمه‌‌مان را با نحو ِبدیعی از خوانش ِدم‌سازانه آشنایی می‌دهد.






۱۳۸۶ مرداد ۲۸, یکشنبه



Quiet These Paintings Are

Or

Versiform These Pain-things Are




Quietly these colours will fade
but soon they will be as one.
For a moment i will stare
into this deep saddened sea
and will suffer the death's fright.

Sedately these Eyes are made
Behind those aghast ere face is gone
Lapse, glimpse, fine, spare
The gaze urges faces to see
The void of spectacle Bright



Under these waves emotions lay
still never they'll return
as they are laid to rest.
Into this one lonely life
which, perhaps is growing.
Painfully...
into life to die

Out there in caves, low-motions' bay
Sensory denial has no turn
Form's innuendo dead as best
Thru these prodigious lite
Sur-real Muses are dancing
Proudly…
On this post mortem dye


With Shape of Despair

De-Naturalized edition for Kaveh of Hammerfest






۱۳۸۶ مرداد ۲۳, سه‌شنبه



درباره‌ی زنان

آرتور شوپنهاور {Parerga and Paralipomena)

{پاره‌ی نخست}



§362

به گمان ِمن، نیکوترین ستایشی که تا به حال از زنان گزارده شده را بایست در چند کلام ِکوتاه ِجوُی جُست، نه در شعر ِخوش‌اقبال ِشیلر (Wűrde der Frauen) که سزیده‌گی ِخود را به دستاویز ِتضاد و تناقض به رخ می‌کشد. جوی می‌گوید: «بدون ِزنان، آغازه‌ی حیات، بی از چاره می‌بود، میانه‌اش بی‌از لذت، و پایان‌اش بی‌از تسلا». چنین مضمونی را بایرون نیز در سارداناپالوس ِخود (پرده‌ی یکم، مجلس دوم)، با حزن ِفزون‌تر و با آب‌و‌تاب ِبیش‌تر چنین پرداخت کرده:

نخست‌پار ِحیات ِآدمی از سینه‌ی زن می‌جوشد
نخست‌کلام‌ات از لبان ِاو آموخته می‌شود
نخست‌اشکان‌ات را او تسلا می‌بخشد
و فرجام‌آهیدن‌ات را او گوش می‌دارد
درحالی که مردان پس می‌نشینند
از تیمار ِساعت ِپایانی ِحیات ِکسی که آن‌ها را مرشد بوده


این دو {نوشته}، هر دو از یک نگرگاه بر زن ارز می‌نهند।


§363

منظر ِهیئت ِزن، به ما نشان می‌دهد که او برای انجام ِکارهای بزرگ آفریده، چه کارهای جسمانی ِیزرگ و چه کارهای اندیشه‌گی ِسترگ، آفریده نشده است। او تاوان ِبار و تقصیر ِزنده‌گی را نه با کارکردن، که با رنج‌بردن و زجرکشیدن پس می‌دهد؛ او با رنج ِزادآوری و نگه‌داری از فرزند و اطاعت از شوهر – کسی که باید با او شکیبایی کند و همراه ِ‌دل‌شاد‌ش باشد – تاوان پس می‌دهد. لیکن، رنج‌های سترگ و لذت‌های بزرگ و جلوه‌های قدرت از آن ِاو نیستند؛ زنده‌گی او از جلوه‌هایی بس سست‌تر و رام‌تر و ناچیزتر از آن ِمردان، نور می‌گیرد، به همین خاطر، او، دراساس، نه شادتر است و نه ناشادتر.


§364

به‌راستی که در رابطه با پرستاری و پرورش ِکودکان ِخردسال، زنان شایسته‌ترین‌ اند؛ چه که آن‌ها، به‌سرشت، کودک‌صفت، خرده‌پا، و کوته‌نظر اند؛ در یک کلام، آن‌ها بالغان ِهمیشه‌کودک اند؛ آن‌ها در مرحله‌ای میان ِبچه‌بودن و مردبودن – که به معنای درست ِکلمه همانا موجود ِانسانی است – وامانده اند। ببینید چه‌گونه یک دختر می‌تواند، سراسر ِروز، بنشیند و با عروسک‌اش وَر برود و برقصد و برقصاند و برای‌اش بسراید، و بعد، تصور کنید مهربان‌ترین مرد ِروی ِزمین را، چه‌گونه می‌توان او را به جای آن دختر تصور کرد!


§365

سرشت ِزنان واجد ِعنصری است که در فن ِدرام‌نویسی به آن تأثیر یا حس ِصحنه‌ای می‌گویند। طبیعت، در ازای ِکل ِزنده‌گی ِزنان، آن‌ها را برای مدت ِکوتاهی از زنده‌گی‌شان، از زیبایی و دل‌ربایی و جذبه سرشار می‌کند، تا بسا در این فرصت ِمغتنم، دل و هوش از مردی بربایند و او را در توهم ِالزامی شرافت‌مندانه اسیر کنند و وادارش سازند تا در سال‌های باقی‌مانده از زنده‌گی‌ پاس‌داری از آن‌ها را تعهد کند। بی‌تردید، تأمل ِبخردانه‌ی محض هیچ تضمین ِبسنده‌ای برای انگیختن ِاو به انجام ِچنان عهدی نیست. به همین خاطر، طبیعت، زن‌ را، مانند ِهر موجود ِدیگری، با ساز و برگ ِویژه‌ای که ضامن ِبقای ِاوست تجهیز می‌کند، لیکن {تنها} تا زمانی که او بدین افزار نیاز داشته باشد، یعنی در درازای ِدوره‌ای که او با پرهیز از ‌ول‌خرج‌کردن ِاین افزار، دل ِکسی را به دست آورد! درست مانند ِمورچه‌ی ملکه که پس از جفت‌گیری، بال‌های خود را، که دیگر زاید و بیهوده اند و برای زادآوری خطربار اند، از دست می‌دهد، زن نیز پس از یکی دو زایمان، زیبایی‌اش را از کف می‌دهد، چه بسا به همان دلیلی که مورچه‌ی ملکه زیبایی‌‌اش را از دست می‌دهد.


به همین دلیل، دختران ِجوان، سَر-وسِر ِعاشقانه‌شان را، چه در خانه و چه در محل ِکار، در مقام ِامری ثانوی و کم‌اهمیت می‌انگارند و به حکم ِتفریح می‌گیرند। برای آن‌ها، عشق و تسخیر ِدل و هرچیزی که به نحوی به آن وابسته است (لباس، اسباب ِآرایش، رقص و از این جور چیزها)، در حکم ِ{اسباب ِ}پیشه‌ و کسب‌وکار است.


§366

یک چیز هر اندازه اصیل‌تر و پُرمایه‌‌تر باشد، دیرتر و با آهنگی کندتر به پخته‌گی می‌رسد। یک مرد، اغلب نمی‌تواند پیش از بیست‌و‌هشت‌ ساله‌گی بلوغ ِقوای عقلانی‌ و کمال ِتوان ِذهنی‌‌ را به دست آورد، در حالی که زن در هیجده‌ ساله‌گی به‌لحاظ ِذهنی بالغ می‌شود؛ این نشان از این واقعیت دارد که این ذهن چه‌قدر ناچیز و کم‌بنیه است. زنان، در طول ِزنده‌گی ِخویش، کودک باقی می‌مانند، آن‌ها نزدیک بین اند، به زمان ِحال می‌چسبند، ظاهر و نمود ِچیزها را حقیقت می‌پندارند، و امور ِپیش‌پا‌افتاده و کم‌اهمیت را به امور ِجدی و مهم ترجیح می‌دهند. لیکن، مردان، بهره‌مند از قوه‌ی خرَد اند و چون حیوانات غرق ِزمان ِحاضر نمی‌شوند، بل‌که همواره روی‌آورنده به گذشته و آینده اند و دغدغه‌ی زمان را دارند به‌گونه‌ای که بسا بصیرت‌ها و آگاهی، پروا، اضطراب و بی‌قراری ِهمیشه‌گی‌اش از دل ِچنان دغدغه برمی‌آید. قوه‌ی خرد ِزن ضعیف‌‌تر است و او، به همین مرتبه، از سود و زیان ِاین قوه بهره‌ی کم‌تری می‌بَرَد. او از نظر ِذهنی نزدیک‌بین است، درک ِشهودی ِاو تنها چیزهایی را می‌تواند به انگار آورد که نزدیک اند؛ به این سبب، نگرش ِاو دامنه‌ای فروبسته دارد و موضوع‌های بعید و دور راهی به آن ندارند. تمام ِآن‌ چیزهایی که غایب اند، یا بسته اند به گذشته یا آینده، تأثیری چنداندازه کم‌تر از آن چه که بر مردان دارند، بر زنان به جای می‌گذارند؛ گرایش ِعمومی ِزنان به گزاف‌‌رَوی که گه‌گاه هم به جنون می‌انجامد، نتیجه‌ی این مطلب است. «زنان، به‌طبیعت، گزاف‌گر اند» (مناندر). زنان، باور دارند که مردان زاده شده اند تا درآمد آورند و آن‌ها هم به دنیا آمده اند تا در طول ِزنده‌گی ِمرد – و البته پس از مرگ‌اش – دخل ِاین درآمد را درآورند. پرداخت ِمقرری به آن‌ها از جانب ِمردان برای کار ِخانه، به این باور دامن می‌زند. با وجود ِاین، نقصان‌ها، {نزدیک‌بینی و ابن‌الوقت بودن ‌ ِزنان} چندان هم بی‌از فایده نیست، غرق‌شده‌گی ِآن‌ها در زمان ِحال، دست ِکم سبب می‌‌شود تا آن‌ها بیش‌تر از مردان از زمان ِحال لذت ببرند – البته اگر زمان ِحال، دراصل، برتابیدنی باشد – و از این‌رو خرم‌دل و سرخوش باشند؛ آن‌ها خوش‌کام اند و از این رو موجوداتی شایسته اند برای سرگرمی و تسلای مردان، که گران‌بار اند از پروا و دغدغه.


برخلاف ِرسم رایج نزد ِآلمانی‌ها در قدیم، مشورت با زنان، در موارد ِسخت و پیچیده، تدبیر ِدرستی نیست। چه که آن‌ها به‌گونه‌ای دیگرگون از ما امور را درمی‌یابند، آن‌ها همیشه در پی ِکوتاه‌ترین راه برای رسیدن به هدف اند و تنها اموری را در نظر می‌گیرند که نسبت به دیگرچیزها به آن‌ها نزدیک‌تر باشد، همان‌ چیزهایی که بیخ ِگوش ِمردان است و به‌همین خاطر مردان از آن غفلت می‌کنند، و در برخی شرایط لازم می‌آید تا برای صورت‌د‌ادن به نگاهی نزدیک و جزئی بدان‌ها بازگردند و آن‌ها را به حساب آورند. افزون بر این، زنان مشخصاً نسبت به مردان بیش‌تر درگیر ِواقعیت اند و از این رو در امور، چیزی بیش از آن‌چه در نگاه ِنخست به نظر می‌رسد، نمی‌بینند؛ حال آن‌که مردان در وقت ِ شوریده‌گی، به‌ساده‌گی امر ِحاضر را بیش‌نما می‌سازند و تخیلات ِخود را بدان درمی‌آمیزند.


به همین ترتیب می‌توان در پی ِاین حقیقت بود که چرا زن در همدردی و مهرورزی از مردان پیش اند ولی در عین حال، از حس ِعدالت، صداقت و با‌وجدانی ِکم‌تری برخوردار است؛ به این دلیل که ضعف ِقوه‌ی ذهن سبب می‌گردد که امر ِحاضر، که سرراست درک می‌شود و واقعیتی بی‌واسطه دارد، اثر ِغالبی بر او برجای نهد، به‌گونه‌ای که او را با ایده‌های انتزاعی، آموزه‌های قراریافته، راه‌کارهای تثبیت‌گشته و خلاصه هر امری که به گذشته و آینده و فاصله و غیاب مناسبتی داشته باشد، کاری نیست। این سان، آن‌ها نهاد و بنیاد ِبایسته برای ِفضیلت را دارند، اما فاقد ِابزار ِلازم برای {اجرای} آن هستند؛ آن‌ها به ارگانیسمی می‌مانند که کبد دارد ولی فاقد ِکیسه‌ی صفراست. در این‌جا من به بخش ِ17 از مقاله‌ام "درباره‌ی بنیان ِاخلاق" اشاره می‌دهم. بنا به آن‌چه پیش‌تر گفتیم، بی‌عدالتی اصلی‌ترین کاستی در شخصیت ِزن است که ریشه‌اش، همان‌گونه که گفته‌ شد، در گرایش ِآن‌ها به بخردانه‌نمودن ِخود نهفته است؛ آن‌ها طبیعتاً ، در مقام ِموجوداتی فروتر، به مکر و حیله دست می‌یازند، نه به زور و توان؛ از این روست که به حیله‌گری و زیرکی می‌گرایند و علاقه‌ی گذرناپذیری به دروغ‌زنی دارند. به همان دلیلی که طبیعت، شیر را به چنگ و دندان، فیل و گراز را با دندان ِعاج، گاو ِوحشی را با شاخ، و جوهرماهی را با جوهری که آب را تیره می‌کند، تجهیز کرده تا بتوانند از خود دفاع کنند و بپایند، زن را نیز توان ِفریب بخشید. فریب، خصیصه‌ی مادرزاد ِزنان است، و زنان، چه کانا و چه هوش‌وار، همه‌گی از آن بهره‌مند اند؛ به همین دلیل، به کاربستن ِفریب در وقت ِلزوم نزد ِزنان، امری طبیعی است و بداهتی مانند ِبه‌کارگرفتن ِافزارآلات ِدفاعی ِآن جانوران دارد، و این گونه است که آن‌ها {در هنگام ِفریب‌زدن} چنین می‌پندارند که گویی {در چنین کرداری} حق‌ با آن‌هاست. ممکن نیست بتوان زنی را یافت که به‌تمام صادق و درست‌کار باشد. آن‌ها چنان در فریب‌زنی چیره اند که به‌راحتی قادر اند رد ِدغاکاری را در دیگران بیابند، به همین خاطر است فریب‌زدن بر آن‌ها را مصلحت نمی‌دانند. به‌هررو، از دل ِاین کاستی و کیفیات ِ{شخصیتی} وابسته به آن، دورویی، ناراستی، بی‌وفایی، خیانت، ناسپاسی و از این دست نابه‌کاری‌ها سربرمی‌آورد. زنان، بیش از مردان در عهدشکنی تقصیرکار اند؛ این مسئله به پرسش گرفته شود، که آیا آن‌ها به‌راستی حق سوگندخوردن و عهدبستن را دارند یا نه.


این تصویر، تصویر ِبعیدی نیست، دیدن ِزنی را که هرازگاه‌ چندبار در فروش‌گاه دیده می‌شود، دَله‌‌دزدی می‌کند و خرده‌چیزهایی را به جیب می‌زند، بدون ِآن‌که هیچ دلیلی بر این کار ِخود داشته باشد!



§367

طبیعت، مردان ِبُرنا، توان‌مند و زیبا را برای زادآوردن و برای بقای نسل ِبشری فرامی‌خواند. در این مقام، شور و شیفته‌گی ِزنان،جلوه‌‌ی ِخواست ِراسخ ِطبیعت است. طی ِدوران، این قانون، همواره پیش از هر قانون ِدیگری به پیش کشیده شده. وای بر حال ِکسی که اشتیاق و دل‌بسته‌گی‌اش را چنان ترتیب دهد که با این قانون ناساز درآید، هر چه گوید و هر چه کند، در دم، به مانع برمی‌خورد و فرو‌می‌پاشد.


اخلاق ِرازناک، بیان‌ناشدنی، ناخودآگاه و فطری ِزنان چنین است: "ما مجاز ایم بر آنانی که چنین می‌پندارند که حقی فزون از ما، بر گونه‌ {ی انسانی} دارند، مکر زنیم. . چرا که آن‌ها بیش از آن‌چه برای ما ارز بگذارند، به فردیت‌ها ارج می‌نهند؛ لیکن تداوم ِگونه در دستان ِماست، این ما هستیم که نسل و نسل‌های پسین را زاد می‌آوریم و بهروزی ِاین‌ها همه‌گی بسته به تیمارداری ِماست। وجدان ِما اجازه نمی‌دهد که گرده از زیر ِاین وظیفه‌ خالی کنیم." با این حال، زنان به‌هیچ‌وجه، هیچ آگاهی ِذهنی و عمیقی از این قانون ِمتعالی ندارند، آن‌ها تنها اجراگر ِاین قانون اند؛ به‌همین خاطر، آن‌ها هیچ شوری نسبت به آن حس نمی‌کنند، مگر این که گاه‌به‌گاه، در وقت ِمقتضی با کردار ِخویش، وارد ِصحنه شوند. وانگهی، وجدان ِآن‌ها در این مرحله، بسیار کم‌تر از آن‌چه به نظر می‌آید، آزرده و پریشان می‌شود، چرا که در کنج ِتاریک ِنهان‌جای ِدل‌شان درمی‌یابند که با عهدشکنی در برابر ِفردیت‌ها، می‌توانند از {موهبت ِ}گونه‌، که ارج و حق ِافزون‌تری نسبت به فرد دارد، بهره‌مند شوند. تفصیل ِاین بحث را در فصل ِچهل‌و‌چهارم ِجلد ِدوم ِکتاب ِاصلی‌ام {جهان هم‌چون خواست و بازنمود} آورده‌ام*.


سرنوشت مقدر کرده تا زنان تنها جهت ِزادآورن ِنسل {بشری} زیست کنند، از همین روست که آن‌ها، به‌طور ‌عمده، بیش از آن‌که با فردیت‌ها زنده‌گی کنند، با گونه‌ها می‌زیند। آن‌ها اساساً گونه‌ها را نسبت به فردیت‌ها جدی‌تر می‌انگارند। این امر، سراسر ِطبیعت ِانگار و کرداشان را در هاله‌ای از بی‌معنایی، سبک‌سری و پوچی فرومی‌بَرَد، و تمایل و گرایه‌ی آن‌ها را، از اساس، در راهی دیگرگون از آن ِمردان طرح می‌زند، راهی ناجور و ناسازگار که سایه‌ی آن بر سراسر ِزنده‌گی ِزناشویی سنگینی می‌کند.



افزونه:

*
1.

این فصل از جلد ِدوم ِکتاب ِجهان هم‌چون خواست و بازنمود، با عنوان ِ"متافیزیک ِعشق ِسکسی" در حکم ِدرآمدی بر فصل ِچهل‌و‌سوم ِکتاب ("سرشت ِموروثی ِکیفیات") نگاشته شده। شوپنهاوردر این فصل ماهیت ِفریبنده و وهم‌آلود عشق سکسی را در رابطه با بسته‌گی ِآن با خواست ِزنده‌گی که به‌دست ِطبیعت، در قالب ِفطرت، که انسان را درگیر ِجریان ِباطل ِزنده‌گی می‌کند، اندیشه می‌کند . در مورد ِرانه‌ی سکسانی ِغالب در رابطه، او درنهایت، غایت‌انگاری ِناخودآگاه ِاین رانه را اصل می‌گیرد. عشق ِسکسی و تمام ِعناصر ِچسبیده به آن (از فریب و دروغ گرفته تا حس ِزیبایی و ایثار ) همه‌گی یکسره در رابطه با بقای ِگونه معنی می‌شوند. به‌ گمان ِاو، در این عشق، فردیت‌ها در بلاهت ِغایی ِزنده‌گی ِزناشویی به‌خاطر ِفرآوردن ِزمینه برای بقای ِگونه فدا می‌شوند؛ این همانا چیره‌گی ِخواست ِطبیعت بر فردیت‌هاست؛ فردیت‌ و لذت ِفردی ِمحض، ناگزیر زیر چرخ ِناایستای ِزاد-و-رود از رمق می‌افتند. تدبیر ِطبیعت، فروبردن ِآدمی در این پندار ِوهم‌ناک است که از کام‌گرایی ِسکسی، می‌توان بر بلندای ِلذت ِفردانی سیر کرد، لیکن، در پس ِاین پندار، طبیعت در پی ِرشتن ِهدفی غایی ِخود که همانا بقای ِگونه باشد دست‌اندر‌کار است؛ هدف ِاصلی ِعشق ِسکسی، پاییدن ِگونه است، البته از دل ِفریب ِفرد و ناکامی ِفردیت! خواست ِزنده‌گی خود را از دل ِنفی ِفردیت برمی‌کشد. بی‌شک، کل ِاین ایده، جذابیت ِانتزاعی ِخود را از گرمای ِبی‌بدیل و چسبناک ِنفی می‌گیرد (البته جایی می‌آید که شوپنهاور، بر مرز ِنفی پشتک‌وارو می‌زند و لواط را به‌‌منزله‌ی بدیلی انکارگرانه دربرابر ِسکس ِمتعارف، در حکم ِراهکاری رهایی‌بخش از سلطه‌ی خواست ِزنده‌گی، تأیید می‌کند).. با این حال، اندیشه‌ی نفی، به‌خودی ِخود گیراست، حتا اگر به نوشتار ِپرت‌و‌پلا-گویی این‌چنینی بدل شود که از متافیزیک، سکس و فردیت چیزی جز خواست، خدمت و شکست باقی نمی‌گذارد.

2.
باید پذیرفت که نوشتار ِشوپنهاور، هیچ حاشیه‌ای ندارد، ساده است، تک‌گو، سر-راست و فالیک است؛ این نوشتار، چون نوشتار، جذاب نیست، لیکن با بهره‌گیری از صداقت ِخشونت‌بار ِنفی ( که در به هم ریختن ِاشکال ِمسلط بر جریان ِغالب و پذیرفته‌ی حیات به میانجی ِهنری‌ترین وجه ِاثربخش ِنوشتار ِنفی، نمود می‌یابد) ، به نوشتاری گیرا و خوشایند و لذت بخش تبدیل می‌‌تواند شد؛ در این‌جا، ایده‌ی خوانش از تاریخ ِزمان ِنگارش ِنوشته جلو می‌زند و کل ِنوشتار را از دست ِنویسنده می‌رباید.. شوپنهاور عقب می‌افتد، ما بر دوش ِاو، متن ِقدیم را می‌خوانیم.





۱۳۸۶ مرداد ۱۰, چهارشنبه

لاخه‌ها


حماقت ِعجیبی بر آن دسته از شنونده‌گان حرفه‌ای ِموسیقی ِکلاسیک که این موسیقی را انتخاب اول و آخر ِخود می‌دانند، مستولی است. هیچ کس موسیقی ِکلاسیک را چونان آن‌ها، "بد" گوش می‌کند (کسانی که دم از موسیقی ِکلاسیک نمی‌زنند، دست ِکم این موسیقی را گوش نمی‌کنند، دست ِبالا آن را می‌شنوند؛ و شنیدن به از بدگوش‌دادن)؛ کیف ِآن‌ها، کیف ِبدوی ِقبیله‌ای است که موسیقی ِمنحصر به خود را چون توتمی می‌ستایند (اغلب ِآن‌ها فهم ِراستین ِاین موسیقی را انحصاری ِگوش‌های اتوکشیده‌‌ی خود می‌پندارند). موسیقی ِکلاسیک برای آن‌ها، کالایی رنگارنگ است، خوراکی سبک که می‌توان با معده‌های خردسالانه و بدگوار هم آن را خورد و نگران ِباد ِگلوی لمباندن‌اش نبود (به‌راستی آن‌ها موسیقی را نمی‌نیوشند، آن را می‌بلعند...). اما آن‌ها مدام می‌گوزند! باد معده‌های ناکارشان بوی حماقتی که نسبت به تجربه‌ی موسیقیایی دارند، را در هوا می‌پراکند. آن‌ها این هوای بوی گند را ویژه‌گی فضای خصوصی ِجمع‌های تر-و-تمیز ِخود می‌دانند، آب ِمیوه می‌خورند، باخ گوش می‌کنند و ریزریز می‌خندند... غافل از این که بلاهت ِجمع‌های هموژنیزه‌شان وحشتناک‌تر از حماقت ِساده‌ی عوام است.. {این حظ‌ از موسیقی نیست، کیف‌بَری از تکرار ِنوع ِخاصی از موسیقی است که درست مثل ِاعتیاد به شنیدن ژخار ِپاپ نزد ِعوام، موسیقی را هر چه باشد، در حکم ابزاری برای گریز، برای تخدیر و درنهایت برای رنگ‌آمیزی ِفضای ِآراسته زنده‌گی‌شان، طلب می‌کند.


در حالی که تصاویر و ابژه‌ها و کلمه‌ها و تن‌ها روزبه‌روز بیش‌و‌بیش‌تر برای خوراک‌دادن به محیط ِسیری‌ناپذیر سکسوال بسیج می‌شوند، تجربه‌ی سکسوالکه در این شکل ِتصریح‌شده و همه‌گانی‌شده، یکی از بی‌حس‌ترین تجربه‌های اروتیک است – به سر-الگوی شکل‌های مختلف ِلذت بدل می‌شود. دیگر نمی‌توان رد ِلذت را در بیرون از حوزه‌ی سکس پی گرفت، و از آن‌جا که سکس به امری هر-جایی بدل گشته و تمام ِتوان ِتفاوط-مدارانه‌اش را از کف داده، درواقع، دراصل، دیگر باید قید ِجستجوی ِلذت را، اگرچه در این دایره‌ی تنگ، بست؛ به این خاطر، به‌تدریج، لذت به همان چیزی تبدیل می‌شود که همه‌گان بدان دست‌رسی دارند و با آن ور می‌روند، اما هیچ کس نمی‌داند که واقعاً چیست...


«صبح‌ها وقتی از خواب برمی‌خیزم و با شادی ِفراوان به آفتاب ِزیبا نظر می‌افکنم، فریادکنان به خویش نوید می‌دهم: خواهم‌اش دید! خواهم‌اش دید! این‌سان، در تمامی ِروز آرزویی دیگر ندارم. همه چیز، آری، همه چیز در این امید به هم پیوند می‌خورد»- گوته/غم‌های ورتر ِجوان (19 جولای)
بی‌ هیچ دلیل ِروشنی به دنبال ِهمین تاریخ در ژورنال ِکی‌یرکگور می‌گردم.. شاید برای ارضای حس ِهم‌خوانی ِاخترشناختی حال‌و هوای ِیک روز ِتقویمی برای دو نفر. جالب این‌جاست که در این مجموعه، تنها یک نوزده ِجولای پیدا می‌کنم که در آن کی‌یرکگور غرق ِگرمای ِگمان‌ورزی‌های هستی‌-یزدان‌شناختی‌اش شده.. وجه ِمشترک: امید؛ که در نوشتار ِورتر در قالب ِگفتمان ِعاشق، و در نوشتار ِکی‌یرکگور در شکل ِمالیخولیایی ِگفتمان ِدینی نمود می‌یابد. وجه ِمشترک دیگر: رستگاری در لحظه...

واگیر ِرفتار ِاجتماعی ددمنشانه با آهنگ فزاینده‌ای تمام ِخیابان‌های این شهر را مسموم می‌کند. بی‌رحمی در رفتار، ول‌انگاری در روابط ِدوستانه، شیء‌گشته‌گی ِروابط ... همه به امری عادی بدل شده اند؛ سم، حتا تا خصوصی‌ترین و (به‌اصطلاح صمیمانه‌ترین) روابط رخنه کرده و بنیاد ِپُرانرژی ِدوستی را به گره‌ای فژاگین اما به‌درد‌بخور (برای لحظاتی که هستی بیش از حد لاغر می‌شود) تبدیل می‌کند.. به غده‌ای که حتا نظرافکندن بر آن دردناک است.


هیچ چیز به‌تر از میمیک ِچهره‌ی کسانی که با تلفن ِهمراه مشغول ِصبحت اند، نمی‌تواند بلاهت ِذاتی ِانسان ِامروز را نماینده‌گی کند. کافی‌ست کمی به این خنده‌ها، به این حرکت‌های غیرارادی ِسر و دست، به این لال‌بازی‌های تن، در غیاب ِناجور ِهرنوع تماس ِواقعی (حتا تماس ِواقعی ِگفتاری) نگاه کنیم، چیزی دیوانه‌بارتر از این‌ها وجود ندارد. این فاجعه است! ضرورت ِکلام ِزنده از بین می‌رود (و در پی ِآن لذت از سخن گفتن و سخن شنیدن؛ پانتومیم، و صدای ِرادیویی، و پیام‌های کوتاه و آسان‌رس، شکل ِنوینی از رابطه را طرح می‌ریزند که در آن نه تنها خواست ِدیگری، بل‌که حتا شوق ِخود ِ"من" هم پشیزی نمی‌ارزد.


اگر ایده‌ی اندیشه‌ی انتقادی درباره‌ی سویه‌ی پراتیک ِهنر را بپذیریم (این که هنر ِاصیل، هنری‌ست که سرکشی ِامر ِخاص در برابر ِسلطه‌ی امر ِعام را امکان‌مند سازد)،... آن‌گاه بسیاری از صورت‌های فرهنگی که به عنوان ِفرهنگ ِوالا شناخته می‌شوند (موسیقی ِکلاسیک، ادبیات ِکلاسیک و ...) عاری از وجه ِانتقادی اند؛ این اشکال، طی ِزمان به جای‌گاهی برای تجلی جلوه‌فروشی‌های ذهن‌های نازایی تبدیل شده اند که تهی از توان ِآفریننده‌گی (توان ِجلوه‌دادن به امر ِخاص) اند و ناگزیر اند گرایه‌های بی‌مایه‌ی فرهیخته‌نمای ِخود را در آرایش‌دادن به آرشیوهای همیشه‌نابسوده‌شان و مصرف‌ ِشتاب‌‌زده‌ی این فراورده‌های فرهنگ ِمادی ارضا کنند؛ زبانی که این اشکال (اشکال ِفرهنگ ِکلاسیک) با آن‌ به سخن در می‌آیند، نه زبان ِخاص ِسرپیچی‌کننده در برابر ِجریان ِروان ِزبان ِرایج، بل‌که، برعکس، زبان ِمحافظه‌کار و صاف‌و‌ساده‌ای است که می‌توان آن را عصرانه با چای و بیسکویت مزمزه کرد.. استراوینسکی آذین ِآرشیو ِخانه می‌شود، بونوئل هم دست‌به‌دست بین ِدخترها و پسرهای خیس‌روح و خرطبعی که نفخ ِروشنفکری دارند، می‌گردد..بی آن که گوشیده یا دیده شوند.


سارتر می‌خواهد زنده‌گی را به چنگ آورد، او این را می‌خواهد (چون رگه‌هایی از لج‌بازی ِسنت‌گرایانه‌،
قاب ِاندیشه‌اش را نقش داده) و نمی‌تواند (چون به اندازه‌ی کافی هراکلیتی نیست تا با فهمیدن ِاین که نمی‌تواند، توانا شود )؛ به همین خاطر، به همین دلیل ِساده، او به جای ِاین که زنده‌گی را روانه ببیند، آن را در هیئت ِچیزی نیمه‌انبسته-نیمه‌روان، در شکل ِماده‌ای لزج و ژله‌ای درمی‌یابد. خب، طبیعی‌ست که در اندیشه‌اش مدام عق می‌زند و بالا می‌آورد؛ مثل ِهر کس ِدیگری که به‌ذات سنت‌گراست ولی، به‌عبث، سودای سودای دگراندیشی در ذهن می‌پروراند.


الف به ب عاشقانه نگاه می‌کند: خیره، با چشم ِسخن‌گو: چهره‌ی گشوده... ب اما، کمی نا-راحت به نظر می‌رسد، انگار که در پاسخ ِسیل ِسخن ِعاشقانه‌ی الف وامانده باشد، لبخندی ناشیانه می‌زند و شرم‌اش می‌آید (از وامانده‌گی‌اش) و می‌ترسد ( از این که این ناشی‌گری، شوق از سخن ِچهره‌ی الف بگیرد)... نگاه ِعاشقانه نباید بپاید، چه که تن ِمعشوق هرگز قادر به بارگیری ِتمام این نشانه‌ها و این گرما نیست؛ درعوض، نگاه باید تن ِدیدار را هدف گیرد، دیدار را روشن کند.. دیدار، معشوق را روشن می‌کند. اما این بی‌معناست برای الف، که مانده تا بفهمد (و البته بپذیرد)، که درنهایت، این او نیست که ب را در بر می‌گیرد...

در تابستان، چیزها در انبساط ِرخدادها و در ملالت ِزمان فرومی‌ریزند. مغز هم در این فضای ِگل‌و‌گشاد پاره‌پاره‌ می‌شود. پاس‌داری از جدیت ِاندیشه‌گی کار ِآسانی نیست، مگر بتوان با لیموترش و آلبالو فضا را کمی هم آورد و حساسیت‌های پراکنده را، به لطف ِطراوت ِمیوه‌گانه‌ی این دو گهرقدر، جمع‌و‌جور کرد.