در بخشی از بلاگر، میتوان کلیدواژههایی را دید که دیگران را به سایت ِشما کشانده است: به اعتبار ِاین آمار، در طول ِیکی از ماهها که زنان ِرمالباور میگویند شور ِجنسی در هماهنگی با نیروهای طبیعی در اوج به سر میبرَد، کلیدواژههای ژکان عبارت بودند از:
"سکسانه، داستانهای شیرین گایش، اه وناله وعشوه چگونه باید صورت گیرد، حالت جماع سگي، مراسم بنداندازی، شاشیدن زنان رو مردان، فتیش ناخن بلند، زنهای ناجور"
نکتهی جالب اینجاست که ذکر ِهمین فهرست، که به معنایی ذکر ِمصایب ِاصحاب ِنویسا در فضای ِمجاز است، فوراً افزودهای میشود بر سیاههی محتمل ِآتی... این تصویر ِمیکرولوژیک ِخوبی از این نکتهی فراروانکاوانه به دست میدهد که تأثیر ِپالایندهی ذکر ِعیان ِمصیبت (سوگواری) همبسته است با تکثیر ِآلودهگیها و تظاهرات ِآن در عرصهی نمادین.
« زندهگی به ایدئولوژی ِغیاب ِخود تبدیل شده است». آدورنو
گفتار ِخودشیفتهوار اما حقیقتمند ِمعشوق: غیابی دارم، پس هستم... ظلمی که از معشوق، از کرشمهها و بهانهها و تعویقها و نایشها (در یک کلام، از گفتمان ِهجران) به عاشق میرسد، در چرخشی که هستهی هستیمندی را در اصل ِغیاب تعبیر میکند، همانا به عدل تبدیل میشود؛ عاشق در اوج ِشکستهگی از هجران سرشار از هستی ِرسیده از معشوقی میشود که هستیاش پروردهی انگارههای عاشق است؛ گفتار ِخودآزارانه اما حقیقتمند ِعاشق: غایبی دارم، پس هستم...
در نیمههای شب، در حالت ِمستی پاکت ِسیگار خالی شده بود؛ یک سیگار مانده بود و تردید ِمدام در این که چه زمانی وقت ِدمدادن است. این تکینهگی، این کمیابی، از سویهی مصرفی ِسیگار کاسته بود، سیگار امر ِارزمند و تنومندی شده بود که با معلقکردن ِخواست در حالت ِآونگی ِتحقق و بیعملی عشوهگری میکرد. میل این گونه عمل میکند، با برجستهشدن ِسویهی تکینهی ِچیز، با ملتهبساختن ِنگاه بر چیزشدن ِچیز، با درافکندن ِچیز در کانون ِخیرهگی، با پرتابکردن ِچیز به جایی دور از دست ِشتاب، با برایستاندن ِچیز در مقام ِحریف... سیگار تا اواخر ِمانش ِمستی ماند، تنها در لحظات ِخواب، که پیروزی ِمیل ِبیمیلی و رخوت است بر حضور ِفعال، سیگار/چیز آتش گرفت تا نابودی ِواپسین "چیز" پیشدرآمدی باشد بر نابودی ِآگاهی در خواب.
« پنهانکردن ِاشتیاق (یا حتا پنهانکردن ِمازاد ِآن) امریست تماماً توجیهپذیر: نه بدین خاطر که سوژهی انسانی ضعیف و کممایه است، بل که دقیقاً به این دلیل که اشتیاق در ذات ِخود برای دیدهشدن پدید میآید، پنهانکردن باید دیده شود. میخواهم بدانی که چیزی را از تو پنهان میکنم؛ این پارادوکس ِپویاییست که باید حلاش کنم؛ این که {اشتیاق} همزمان باید فهمیده شود و نافهمیده بماند. میخواهم بدانی که نمیخواهم احساساتام را نشان دهم. این پیامیست که دیگری را با آن خطاب میکنم.» - بارت
- برای من، تنهایی همیشه کمملالتر از بودن در جمع است. شاید به این خاطر که بهلطف ِکتاب و موسیقی و مخدر میزان ِبیشتری از اگو را میتوانم در تنهایی از خودم بتکانم تا در جمع. اخلاقیات ِجمع همیشه حضور ِسنگین ِ اگو را ضروری میسازد، حضوری که منطقاش بازیگریست و لذت را، در حد ِنهایی ِخودمحوری، در مقبولیت و تأییدشدن تعریف میکند. برخلاف ِتصور، در تنهایی از مرکز دور میشوم، در بند ِخودشیفتهگی ِبرآمده از سیاست ِتأیید نیستم و از همه مهمتر این که خود را
- این نگاه ِخودمحورانه که به جمع و تنهایی داری بینصیب از حقیقت نیست. بدون ِتردید برای کسی که کار ِذهنی را میشناسد و هنوز آن را به عرصهی ارتزاق محدود نکرده و ضرورت ِتداوم ِآن را بهعنوان ِامری ناگزیر برای انسان فهمیده، تنهایی پربار خواهد بود و واجد ِسویههایی غیرشخصی که فرصت ِدورشدن از اوقات ِخودمحوری را فراهم میکنند. کسانی که حیات ِذهنی ِضعیفی دارند یا ذهنشان در فراگرد ِتخصصیابی اصلاً معلول شده و قادر به اندیشیدن-برای-خود نیستند، عموماً جمع را به تنهایی ترجیح میدهند. این عقلاییترین رجحانمندیست، چراکه فراموشیدن ِمن ِواقعی به بهترین و بیدردترین شکل ِممکن در برافراشتن ِمن ِخیالیای صورت میپذیرد که وجههای تصویری دارد.
- به ویژه وقتی به رهایی ِآگاهی از وجدان ِموروثی و اخلاقیات ِجمع که امروز چیزی جز اخلاقیات ِنمایش و تفریح نیست فکر کنیم.
- یوتوپیا را اما باید نگه داشت. دغدغهی داشتن و نگهداشتن و پافشاری بر ارزمندی ِاوقاتی که به دوری از فضای نمایش و دلقکبازی و وراجی در جمع هستیم و در جریان ِایدهها میگوییم و میشنویم باید پاری از اندیشه در آن زمان ِتنهایی باشد که از آن گفتی.
م از آداب ِعشقورزیاش به ز میگوید؛ چه گونه ترتیبات ِبیان ِعشق در حالات ِسنتی و احترام به فیگورها و کلیشههای کلاسیک ِعشقورزی، و وسواسی که در این میان در فضای ِاو و ز در جریان است، همباشیشان را تبدیل به سنگری بر ضد ِهرروزهگی کرده. این سرمشق ِخوبی برای آدابمندی ِنویسنده است: گاهی پرواداری و مراقبت نسبت به قلم و کاغذ و موسیقی و نور و دمای اتاق نوشته را از گزند ِسرمای ِذهن ِخسته از روز ایمن میکند.
میان ِلحظات ِتند و ژوییسانسی ِحضور ِویرانگر ِتن ِدیگری و خاطرهوارهگی ِچنین لحظاتی که عشق را شعر میکند و از آن امری جاودانه میسازد، دریایی عمیق از خلأ هست که در آن میتوان به تنهایی ِغایی ِهستی ِشخصی پی برد. امواج ِمیل از دل ِوضعیت ِطوفانی ِچنین دریایی پر میکشند، گاهی به ساحل ِخاطره، گاهی به کنارههای تن ِدیگری.
« بورخس در جایی گفته: " نازیسم از ناواقعگرایی رنج میبرد. درست مثل ِجهنم ِاریجنا، {یوتوپیای نازیها} یکسره غیرقابل سکونت است. افراد برایاش میمیرند، دروغ میگویند، زخم میزنند و میکشند اما هیچ کس از صمیم ِقلب حاضر نیست تحقق ِآن را آرزومند باشد. میتوان گفت که هیتلر خود میخواهد شکست بخورد. هیتلر کورکورانه آن ارتشی را تجهیز میکند که درنهایت او را از میان خواهد برد..." این مطلب، واژه به واژه در مورد ِتمدن ِخوشحال و جهانی و جهانگسترمان صادق است. در تنهایی، زمانی که بهرهمندان از این تمدن از هیاهو به دورند، عمیقاً میدانند که جهانی که ساختهاند مکانی برای زندهگی نیست. بهرههایی که به دست آمده درنهایت بر سر ِاین تمدن خراب خواهند شد.» - بودریار
در رویایی مادربزرگ را دید که با همان تن ِرنجور ِسالهای پایان ِحیات، اما با سبکی ِیک رقاص در اتاق این ور و آن ور میرفت؛ تصویر ِگروتسک و غریبی بود همبودی ِآن رنجوری و سبکی ِحرکات... شتاب ِبیآسیمهای داشت، انگار برای تدارک ِیک مهمانی خود را آماده میکرد، لباس ِساده اما موقری به تن کرده بود که طرح و رنگی ساده و روشن و شاد داشت و همین انتخاب – مثل ِزمانی که زنده بود – نشان میداد پشت ِچهرهی بیلبخند و بیتفاوتاش شاد است. ایستاد و به او نگاه کرد، با چهرهای بیلبخند به اوی ناظر گفت میخواهی بیایی؟ بعد دستاش را گرفت... از خواب پرید، نفسنفس میزد، قلباش بهشدت میزد و سینهاش درد میکرد؛ این یکی از دلافزاترین حملات ِاضطراب (panic attack)ای بود که تا به حال داشته.
زدزیسلاو بکسینسکی - بی نام