۱۳۹۰ شهریور ۲, چهارشنبه

تنها در اشک‌هام می‌ماند


Only in my tears it lasts (خ - گ)

بر فراز ِسرم
 جان‌ام
در اخرایی ِآسمان
پر می‌زند
در جنگل ِماه‌زده نجوای بادی هست و
توتمی بلوطین که زمانی زرمی‌تابید

آه، چه می‌خواهم که این‌جا بودی
تا پیش از پژمران ِگل‌
پیش از تباهان ِجان
به آفتاب می‌نشستیم

سنگ‌ها از دستان‌ام می‌افتند و می‌لخشند
بر رعشه‌ی عالَم ِدل‌دارم؛ 
آب ردی از گذشته‌ام می‌گیرد و
تنها در اشک‌هام می‌ماند



نگاره از بکسینسکی

۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه

چهار بند درباره‌ی واگشت‌پذیری و حقیقت در دیالکتیک



1.
کلمه‌ها، و اساساً خود ِنامیدن، بیش از آن که در نگاه ِنخست می‌نماید چیزها را متعین می‌کنند. صفت‌ها، از یک سو کیفیت ِتعین‌یافته‌گی ِچیزها، شخص‌ها و رویدادها را بیان می‌کنند، و از سوی دیگر، به نحوی دیالکتیکی، خود ِاین موضوع‌ها را در نهش ِخاصی که در بیان‌آوری و صفت‌گذاری بازتعین یافته اند، تابع ِپویش‌های درونی ِدالی می‌کند که پیچیده‌گی ِتاریخ ِآن به هیچ روی کم‌تر از تاریخ و تبار ِآن موضوع نیست. به زبان ِساده، در فرایند ِبیان ِرخدادها، موضوع و محمول همواره در حال جای‌(وا)گشتن با یگدیگر اند. این گزاره را در نظر بگیریم که "هرکس خدا و پیام‌برش را فرمان برَد قطعاً به رستگاری بزرگ نایل آمده است – سوره‌ی 33، آیه‌ی 71"؛ رستگاری در مقام ِموهبتی خاص ِفرمان‌بران از خدا و پیام‌بر، تنها تا آن جا مشروط به فرمان‌بری است که این فرمان‌بری خود بازبسته‌ی رستگاری باشد؛ به بیان دیگر، از نگرگاه ِمنطق ِدیالکتیکی، رابطه‌ی موضوع ِگزاره (تسلیم و فرمان‌بری) با محمول ِآن (رستگاری)، تا آن‌جا که محتوا یا تضمن‌های ِفرا-صوری واژه‌ها (دلالت‌مندی‌های واژه که ورای فروبسته‌گی ِگزاره‌ و نحو ِخاص ِآن، در رابطه با تاریخ و کاربست‌های آن در ساختار ِانتزاعی ِزبان و در گفتارهای هرروزه، بر آن سوار اند) نقشی تفوق‌ناپذیر در معنایابی‌ها و تفسیرهای زبانی و منطقی بازی می‌کنند، رابطه‌ای‌ست سراپا واگشت‌پذیر: موضوعیت یافتن ِتسلیم، مشروط به موضوعیت‌یافتن ِرستگاری است؛ رستگاری‌‌ای که (در مثال ِقرآنی ِما و بنا بر سنت ِاسلامی) موضوعیت ِخود را تماماً در ذات ِرهایی‌بخش ِفرمان‌بری (در شریعت ِ‌دارالفنا، و در عقوبت دارالبقا!) است که محقق می‌کند.

2.
واگشت‌پذیری ِموضوع و محمول، در عرصه‌ی واقعیت که نامی بر چیزی گذاشته می‌شود نیز تا حدی در جریان است – با این یادآوری که نامیدن، ازاساس، سطح ِبنیادین‌تری از هستی‌شناسی را لایه‌بندی می‌کند (شاید به همین خاطر تنها می‌‌توان به‌تقریب نسبت به تعمیم ِچنین واگشت‌پذیری ِدالی‌ای در این عرصه سخن گفت...). برای مثال، وقتی عاشق، نزد ِخود، خود را عاشق می‌نامد، ناگزیر درگیر ِتضمن‌ها و اشاره‌هایی می‌شود که محمول ِموضوع ِعاشق‌بوده‌گی به همراه خود می‌آورد: پریشان‌خاطری، ازخودبی‌خودی، جذب‌شده‌گی، خودآزاری، دیگری‌خواهی، عافیت‌سوزی، و... . او دیگر نمی‌تواند صرفاً دوست‌دار ِمعشوق باشد، بل‌که در مقام ِعاشق، فاعلیت ِعشق را، که البته در سطحی انفعالی کلیت ِاو را از ریخت ِفاعل ِتک‌ساحتی می‌اندازد، عهده‌دار می‌شود – همان فاعلیتی که با کشتن ِفعل در فاعل، درنهایت به مرگ ِعشق ِمجسم می‌انجامد. در این جا نام ِعاشق، کل ِهستی ِحامل ِاین نام را متأثر می‌سازد. شخص ِعاشق، در مقام ِنماینده‌ی ایده و ذات ِ"عاشق"، محمولی می‌شود برای موضوعیت ِعشق. داستان ِاو تنها زمانی معنادار است که جاهای خالی روایت ِعاشقانه را پُر کند و سهم ِخود را در تکمیل ِکتاب ِنانوشته‌ی عشق برگذارد. عاشق، ذات ِخود را در فرایند ِتبدیل شدن به چیزی نزدیک به عشق (به ذات ِمعشوق و نه به معشوق) درمی‌یابد؛ او، با قرار گرفتن در عشق، فاعلیت ِخود را در راه ِمحقق ساختن ِمهم‌‌ترین امکان‌مندی، یا ظرفیت، ِخویش، از میان می‌برَد و نابود می‌کند. این ظرفیت، امکانی است که در آن عاشق به محمول ِعشق تبدیل می‌شود، خود را در آن می‌بازد و محاط ِفاعلیت ِخود ِعشق می‌‌گردد. عاشق ِراستین همان کس، یا به بیان ِبه‌تر همان چیزی، است که در فرایند ِعشق قطعه‌قطعه می‌شود تا پاره‌های خود را هم‌ساز با جریان ِبه هم چسبیدن ِقطعات ِدیگری، به سایه/خورشید ِذات ِعشق بساید – معشوق هرگز پیش از ازهم‌پاشیدن ِعاشق وجود ندارد؛ عاشق ِراستین همان معشوق ِاین فرایند است و معشوق، همانی‌ست که عاشق ِاین فرایند می‌شود. این جابه‌جایی، این درهم‌تنیدن ِجزء‌ها در کلیت و فرانمایی ِکلیت در تحول ِاین اجزا در هم‌تنیده‌گی‌شان، فرایندی است که حقیقت و هستی را چونان نابودی ِخودفرمانی ِجزء و کل در فرایند ِشدن معنا می‌کند.

3.
حقیقت ِبرآمده از منطق ِدیالکتیکی، این چنین از حقیقت ِمنطق ِصوری درمی‌گذرد: تحقق ِارزش ِصدق که براساس ِنظریه‌ی تناظری ِحقیقت میان ِموضوع و محمول تعین می‌یابد، در بسیاری از گزاره‌ها، حالت‌ها، و وضعیت‌ها ازاساس فاقد ِظرفیت ِتبیین‌گری (و حتا بیان‌گری) است. درون‌ماندگار بودن ِسطح ِتحلیل در منطق ِصوری، هم‌بسته است با باور به این که هستی ِهر چیز را می‌توان در حالات ِایستا و حاضر ِآن‌ فرایافت، این که حقیقت همان واقع‌مندی است و بنا بر تعهد ِعلمی تحلیل باید دامنه‌ی نظری ِخود را بر حالت ِموجود ِموضوع ِمطالعه مقید کند، که سخن گفتن از وضعیتی ورای وضعیت ِحاضر، یاوه‌گی ِخیال‌اندیشی را دارد. پوزیتیویسم شالوده‌ی تحلیلی ِخود را برپایه‌ی همین متافیزیک ِحضور استوار می‌کند، حضور ِحقیقت در یک رابطه‌ی تعین‌یافته (تناظر ِدال و مصداق)؛ در متن ِزمان‌مندی ِتک‌خطی ِاین متافیزیک، چیزها در مقام ِذات‌‌هایی قراریافته اند که حقیقت ِوجودی‌شان در-خود و یا صرفاً در رابطه‌ای مونادواره با دیگر چیزها تعریف می‌شود. این، به ساده‌گی، در حکم ِشیء‌شده‌گی ِچیزها و رخدادهاست. در این بافتار، گزاره صرفاً می‌تواند در قالب ِگزارشی توصیفی صورت‌بندی شود. صحت ِصحبت تنها در میدان ِبوده‌ها و نمودها و رابطه‌ی مکانیستی ِمیان ِاین‌ها امکان‌پذیر می‌شود. امر ِامکانی، ظرفیت و توانش، همه‌گی به قلمروی خیال و آرمان تعلق دارند و حقیقت تنها در فروکافتن ِاین‌ها به ذات ِموجود و روابط ِایستای حاکم بر آن پا در وجود می‌نهد. در دیالکتیک اما حقیقت همان وضعیتی است که در آن چیز توانسته کل ِتوانش ِخویش را به انجام رسانده باشد؛ از این رو حقیقت همیشه ورای وضع ِحاکم بر چیز، همواره در آن جا است. سوژه‌ی راستین، سوژه در فرایند ِتحقق ِچنین حقیقتی است. سوژه‌ای که حقیقت‌مندی ِخود ِآن در جامعیت ِلمحه‌هایی هست می‌شود که در آن‌ها واقع‌مندی و حضورش نفی می‌‌شوند. نابودی ِمفاهیم به دست ِمنطق ِحاکم بر خود ِآن‌ها، تقدیر ِمحتوم ِمفاهیم در منطق ِدیالکتیکی است. رانه‌ی حاکم بر این منطق، نوعی رانه‌‌ی مرگ است که البته مرگ را چیزی جز قطب ِدیگر ِدوگانی ِمرگ/زنده‌گی تعریف می‌کند؛ در این منطق، مرگ همان امکان ِبازگشت به زنده‌گی است؛ مفهوم با فراخواندن ِخصم ِخود، زنده‌گی ِخود را می‌میراند تا دوباره در سطحی بالاتر از غنای معنایی، خود را بازیابد. امکان ِواگشت، یک ضرورت ِدیالکتیکی است و فعلیت ِزنده‌گی در واقعیت ِمرگ تعبیر می‌شود. هر مفهومی آبستن ِچنین واگشتی است، واگشتی که نه معطوف به خود، که سوی‌مند به حقیقت ِخود است. در این منطق، ذات یا صورت ِمعقول ِمفهوم، پدیده، رخداد، در همین واگشت ِخودویران‌گرایانه و سوی‌مندی به سویه‌ی امکانی ِواقعیت ِخویش تعریف می‌شود.

4.
واگشت‌پذیری ِدال و مصداق، تا آن جا که همیشه فاصله‌ای هستی‌شناختی میان ِزبان و امر ِواقعی بنیان ِنامیدن و اشاره‌کردن را می‌سازد، نوعی واگشت‌پذیری ِدیالکتیکی است. مصداق، البته نه در مقام ِبرابرنهاد، که در مقام ِسایه‌ی دال، همیشه حامل ِجزء‌هایی است که جزئیت ِدال را طلب می‌کنند تا در خاص‌بوده‌گی ِحاد ِآن درآمیزند و کلیت ِجهان ِاشاره یا نامیدن را بسازند. دال، با ویران کردن ِمصداق و مدلول ِخود، با از میان برداشتن ِجزئیت ِاین مدلول، دال می‌شود – یک بز هرگز مصداقی برای دال ِبز نیست. این ویرانی همان ویرانی ِخود ِجزئیت ِدال است، چون در نه‌بود ِمدلول ِجزء، دال نیز از واقعیت ِخود تهی می‌شود. چیزی که از این نابودی ِمضاعف باقی می‌ماند، همان امر ِکلی است، همان ذات و هستی ِحقیقی ِدال و مدلول که تمام ِساخت‌پارهای آن اجزای نفی‌شده را دربرمی‌گیرد (در مثال ِبالا، این امر ِکلی همان عشق است). دلالت ِنظری ِاین منطق ِویرانی چه می‌‌تواند باشد؟ نقد ِبی‌امان. دلالت ِسیاسی؟ استیضاح ِبی‌امان. وقتی حقیقت ِهر چیز در صورت ِمعقول و امکان‌مندی ِآن تعریف شود، آن گاه بسنده کردن به واقع ِحاضر یعنی کفایت‌دادن به امر ِخام و ناحقیقی. اگر بپذیریم که موضوع‌ها و مسئله‌ها در علوم ِانسانی و عرصه‌ی نمادین ِحیات ِاجتماعی از سنخ ِپدیده‌ها یا سیستم‌های پیچیده اند، اگر بپذیریم که این پدیده‌ها تاریخ‌مند اند و کاروکنش ِآن‌ها چیزی بیش‌تر از "رفتار" است (و بارگیر ِمعنا و قصدمندی و اراده)، آن گاه درخواهیم یافت که بیش و پیش از هرمنوتیک و واسازی و شعبده‌بازی‌های پسافلانیستی، تا حد امکان بایست اندیشه را با منطق ِدیالکتیکی دم‌خور ساخت، و سیاق ِتحلیل را در معنای بعید حقیقت، که در فعلیت ِمرگ ِواقعیت تعریف می‌شود، سامان بخشید – حقیقتی که زنده‌گی را در مرگ احیا می‌کند، و مرگ را در این احیا از زنده‌گی می‌میراند.

عکس از بکسینسکی