از فانتریها (یا بهتر است بگوییم آرزوها)ی
همیشهگی ِاو: وقوع ِآخرالزمان و به نظاره نشستن ِآن؛ عصر ِیخبندان، برخورد ِیک
شیء فضایی به زمین، پیدایی ِیک ویروس ِدرمانناپذیر، و البته ترجیحاً حملهی ویرانگر
ِبیگانهگان به زمین. چیزی که در این آخرالزمان ِزمینی از نسخ ِتمام ِجانداران
ِکره (و در درجهی اول، نابودی ِوجود ِانسان) جذابتر است، دیدن ِفروریختن ِباورها
و عقیدههاییست که – بسیار نیرومندتر از خود ِفیزیکی ِانسانها – کل ِحیات در این
کره را به گند کشانده اند. با این درجه از کبر، کوری، و جنون ِعاقلانهای که در
انسان وجود دارد، تنها آخرالزمان میتواند جایگاه ِواقعی ِ این گونهی پست از جانداران
را به او نشان دهد. چه چیزی دلنشینتر است از دیدن فروریختن ِمراجع ِمعنایی ِزندهگی
ِانسانی (دین، پول، عقل)؟ دیدن ِچه چیزی جذابتر از برهنه شدن ِحیات، و عریانی
ِعورت ِوجود ِانسان در افتادن ِیک به یک ِاین مراجع از اعتبار است؟ این آخرالزمان
باید دست ِکم یک هفته به درازا بکشد، نه برای محک خوردن ِعیار ِایمان ِباورمندان
به این مراجع، و نه برای کیف کردن از طلوع ِمالیخولیا؛ برای لذت بردن از
"نمایش ِفاجعه"ی "پایان ِنمایش" – برای حظ بردن از
هستن-در-"کاتاستروف".
«چیزی که "قشنگ" است، نمیتواند
"زیبا" باشد.» – ویتگنشتاین
تنها با نویسندهگی، تنها با کار با زبان، میتوان
فهمید که نظم ِاصیل، نظم ِعاری از مکانیسم/غایت/اطوار/حقیقت چیست. نوشتن، کارگاه
ِشهود ِماهیت و یگانه شکل ِممکن ِتمرین ِپدیدارشناسی است.
به یاد میآورد در نوجوانی، زمانی که موسیقی
ناموسیترین وجه ِزندهگیاش به حساب میآمد و بسیاری از رانههای پرخاشبنیاد ِانیموس
را حوالهاش میکرد، هر موسیقیای را به هر کسی نمیداد، از ترس ِاین که قدرش را
ندانند و حراماش کنند. اصلاً گویی رسم ِدوستان ِحساس به موسیقی این بود که هر
چیزی را بهفور و بیدرنگ به دیگران ندهند؛ به یاد میآورَد که باید کلی با
خواستگار ِیک آلبوم ِنو به صحبتهای عیارسنج مینشست تا دلاش راضی به اشتراک میشد.
ناموسبازی ِمضحکی بود که البته چندان هم بیبهره از حقیقت نبود. وجود ِاین حساسیت
که یک ابژه یا رخداد ِزیبا و جهانساز را باید با کسی سهیم شد که قدر و ارز ِآن را
بداند و اصلاً آماده برای چنین مواجههای باشد و پیشفهمی از چنان جهانی داشته
باشد، حساسیت ِنیکی است. حساسیتی که در جامعهای که مبادلات ِنمادین در آن بر پایهی
تساهل و ولانگاریهای لیبرالی صورت میپذیرد، در حکم ِجزم و یا حتا ناخنخشکی
تعبیر میشود؛ این از آن حساسیتهایی است که نوعاش در حال ِنسخ است – مگر این که آن
اندازه خوشبین باشیم که، هنوز، مبادلات ِفرهنگی و بدهبستانها و گفتوگوهای
ذوقی را خارج از کلیت ِمبادلات ِانسانی ِامروز که بر اساس ِمنطق مبادلات کالایی
تعریف و تولید میشود، بدانیم.
«گرایش ِمرتدانه به بیتفاوتی: بیتفاوتی
ِاجتماعی ِتودهها، بیتفاوتی ِمفاهیم به مرجعها یا نتیجههایشان، بیتفاوتی
ِرخدادهای بیاهمیت به تاریخمندیشان؛ بیتفاوتی ِایدئولوژیک به هر علت و هر
سببی. تنها زبان است که بیتفاوت نیست؛ تنها زبان نباید ما را بیتفاوت وانهد. »
بودریار – خاطرات ِسرد
درجهی صداقت ِسخاوت در رویارویی با دیگران نسبت
ِمعکوسی دارد با درجهی کیف کردن از رفتار ِسخاوتآمیز {یا به زبان ِساده: کیف
کردن از اخلاق، بازنمایندهی حضور ِنهانی ِحسابداری ِخیروشر در پس ِعمل ِاخلاقی
است}.
یکی از فانتزیهای مارکس برای آرمانشهر
ِکمونیستی، رسیدن به آن درجهای از وفور ِمادی در جامعه بود که بر اثر ِآن، افراد
در الغای محض ِ"کار"، همهگی بتوانند آن نوعی از کار را اختیار کنند که
برای آنها اینهمان ِسرگرمی باشد. این فانتزی را هم بیشک باید در دستهی آن
فانتزیهای عجیبوغریب اما فهمپذیر ِمارکس ِآرمانگرا دانست که باید دور انداخته
شوند. دست ِکم اکنون، در جامعهی مصرفی (و نه لزوماً جامعهی مصرفی ِمحقق، بلکه
جامعه به طور کلی، که امروز ناگزیر سنخ ِآرمانی ِخود را در مصرف تعریف میکند)، سرگرمی
نه تنها بخش ِهمبستهای از نظام ِبازتولید ِاقتصادی در کلیت ِاجتماعی است، بلکه
در سطحی عمیقتر نمایندهی آن بلاهت و ابتذال ِوهنانگیز و وحشتناکی است که نوع
ِانسان ِاقتصادی را به مثابهی موجودی وفادار (و خادم) به جامعهی وفور میگمارد.
دیدن ِانسانهایی که درگیر ِ"کار" (و امروز، در عمق ِخوگیری ِهمهگانی
به شیءوارهگی، دیگر چه نیازی است به آوردن ِپسوند ِ"بیگانه"!) اند، و
در روابط ِشیءوارهی همبسته با آن دستوپا میزنند، بیروح میگردند و بیهوده
فرسوده میشوند، بهمراتب برتابیدنیتر است از دیدن ِعروسکهایی که دست میافشانند
و در گند و قال ِآشغالهایی که مصرف کردهاند (وسرگرمی جز این چیست؟!) میلولند.
«درواقع، تنها از دریچهی شعر است که میتوان
نثری خوب نوشت؛ چرا که نثر جدالیست بر ضد ِشعر، جدالی بیوقفه و دوستانه.» –
نیچه/دانش ِشاد
تنها کسی که انسان و انسانیت را آن حدی جدی نمیگیرد
که در سودای حفظ ِهستی ِاین دو به دام ِمحافظهکاری ِنظری بیافتد، میتواند این دو
را خوب بفهمد، "برای"شان بیاندیشد، و بجنگد. اساس و مایهی اصلی ِنظر و
عمل ِانسانی باید بر پایهی "الغای بیامان ِمصلحت"، یا همان الحاد
ِحاد، استوار شود.
عشقورزیدن به عشق (و نه به معشوق)؛ میل به
"میل به دیگری" (و نه به "دیگری"): تنها وضعیتی از عشق که در
حکم ِرخداد، در حکم ِموقعیتی که ساختار ِسوژه را زیرورو میکند، و زمان/معنا/اراده
را وامیسازد، واجد ِاهمیت ِهستیشناختی است. این که وراجان و شاکیان ِهمیشهگی
ِمقال ِعاشقانه (زنان) همیشه با نفی و تحقیر میل به میل، از بازگشت به
"واقعیت" ِعشق (بازگشت به شخص، به معشوق) دم میزنند، نه تنها خشکمغزی
ِناگزیر ِآنها در "طرح ِمسأله"ی عشق و بیتفاوتی ِآنها به اهمیت
ِاندیشه در کنش ِعاشقانه را نشان میدهد، بلکه، مهمتر از آن، بر این نکتهی روانشناختی
ِافراطی اما معتبر نیز صحه میگذارد که عشق برای زن همان ارضای ِخودشیفتهگی است –
نه پیش و نه پس.
«در تیکتیک ِبلندآوای ساعت، استهزای سالهای نوری را میشنویم
که طول ِعمر ِما را به سخره میگیرند.» – آدورنو/اخلاق صغیر
جامعهی نیک جامعهایست که در آن فاصلهی ایدههای
رئالیستی تا عمل، کمتر از فاصلهی یک ایدهی فانتزماتیک تا بوم ِنقاشی باشد.