ابولفتح که از کوی اقاقیا میگذشت، انگشتری دید
تیرهنگین هشتپرهاش حارسِ فصلها، که به کنجی از کویِ صیفزده پرت افتاده بود.
انگشتر را برداشت و به نزدِ غمگین آمد تا از آن بگویند...
پدر بود، و بینامیاش؛ و سوگ، و زهرای خفته:
-
از این
طرفا ابولفتح؟!
-
آمدهام پیشاپیشِ این گرما. این انگشتر را
دریاب، چشمِ کوری است اما به تامِ تن حرفها دارد و از برای پیکرِ دست توانا به
دیدن.
-
حالا من چرا؟ اونم توُ این وضِ لاکردارِ
پریشون...
-
به دست میاندیشیدم، به یادِ جامهای برجبینبوسیده
و دستهایی که غرقِ رسمِ نامِ مستی فراز میبرند و آرام میآرند. این چیز، به گوشهی
دید آمد و مقیمِ رویای اندیشه شد. گفتم به سیاقِ جوانیمان سهم کنیم...
-
خوب کردی آقا. زیرسیگاری اونجاس، واسه خودت یه
لیوانم بیار، یخ که نمیخوای..
به رسمِ قدیم، که، به دیارگانِ شرق، هم میباشیدند
و به خاموشیِ سردِ آبِ تلخ اندوه میشُستند، به زیج نشَستند. انگشتری را داد. نگاه
میکرد، نگاهی پُر از خوارخوار که من نمانم. میدانست که بسا خیرهگیِ انگشتری
هرآینه به ماتیِ لحظهی موازی انجامد. پوشید: باری صعبتر از بارِ اطلس.
-
این به حالِ این روزا نیست آقا. بزرگتر از این
حرفاست. چرا صبر نکردی دو سه سده تا بِدی دستِ اهلش؟ زیادی اومدی جلو، ماشینِ زمانات
دُرُس کار نمیکنه. اهالیِ این زمونه تابِ همچین چیزی رو ندارن...
-
به اراده نیامدم... پیر ام. عقیقات را میشناسم؛
این هم یکی است. همروح نیستند این دو اما چون نسبات میرسد به تویهایها بد
نیست به جوارِ آن بپوشی. سرد و گرم، پُردل و محجوب، چون صیفِ سه و شتایِ غلغله...
با هم جوری میشوند به گیای زندهگی.
-
از این دستِ نحیف چی دیدی آقا؟ هیستریای کندِ
این دست ثانیه نمیشناسه، چه برسه به این که بخواد ادعای چهارفصلی کنه!
-
اندیشههایی بسیار در این میانه اند که صحتِ مقالشان
را تنها میتوان در خالیِ دو انگشت گذارد.
-
منو دستِ کم میگیری! میفهمم... اما اصلِ صحبت
اینه که...
ابوالفتح قال بُرید و انگشتری را به جبین نهاد
رسمِ قدیم به شکوه و پدرود، بعد آن را، اندیشناک و پُردرنگ، به انگشتِ وسطای خام پوشاند؛ اشکها بود که
پیاپی بر انگشتِ اشاره میریختند... عقیقِ کهنه میگریست، عقیقِ تازه، و او و او،
هر سه، خیره بودند...