از عصا و ماه و مجموعِ دود و آب
س به سودای شهری پر از کتاب، ی به یائسهگیِ حضور، ز به
زیباییِ فهم، ف {که دوتاست} یکی به فیروزهی شهری خجیر، و دیگری به گردنآویزِ
بهانهای بنفش، پ به پروانه، به مادر، و پدر که زن است: ناآرام و بیقرار، و من،
که چیزی نمیخواهد جز انتشار در مکثِ هستن در بودنی میانگاه: قراری در مادرانهگیِ
بنفشِ نیشابوریِ فهمی از یائسهگیِ سودا، شاید...
-
تریاک و الکل ناجورن با هم آقا! نکن! اگه هم یه
وقت جورِ هر دوش بود، بپا که اول تلخیِ مایع باشه و بعد تلخیِ دود، وگرنه سنگکوب
رو شاخشه. رو دست میمونی دستِ کم، بعد نه عزتِ مایع میمونه نه وِلیِ دود. باید
جمعت کنن، سیاه میشی.
-
اضطرارِ نااضطراره آقا! یعنی جور شد خودش، حالام
رو هم که میدونی، آلودهست به خواستِ فصل، الانم که فصلشه. خماری و بعدش شدت، و
بعدترش شدتِ خماری از ناهمجوشیِ این زهرماریا. چی خواستنیتر از ایناس؟! راستی چه
خبر از ماریات؟ زایید؟ از پله ننداختیش پایین مثِ قبلی؟
-
پفیوز!
پرندهای سیاه چشمام را خورد*... در رویایی سنگین از غلظتِ
بیداریِ افیون، در انتظارش بودم که بیاید. از آن انتظارهای قدیمی: خاکستری و کند و
خیره و مشتاق. خوابزده شده بود، نیامد. قرار بود که فصل همراهی کند و به تدبیرِ
آفتابی از نیمروزِ پاییزی و نسیمی کوهستانی لبخندی بکارد به سیمایاش. نیامد، نشد.
آفتابی هم نشد و نسیم هم نیامد. خیرهگی ماند از این که نگاه شود. همه چیز خاکستری ماند،
و کند، و من شمایلی بودم محض، که به رویایی سنگین از رقتِ بیداری، کمحافظه و دروغگو
شده بود. به این شمایل که فکر میکنم، پل خراب میشود؛ میلرزم، انگار که فصل قهر
کرده باشد از شکستِ انتظاری که رویا به جاناش ریخته باشد. میلرزم، نه این که دیگر
جادو ناکار شده باشد، نه، جادو اهل میخواهد و انتظار از آنِ رویابینهاست، اینها
صبر میخواهند و شوق از نادیدنیها و درکِ سرما. میلرزم از این که پاییز پیشاپیش
از دست رفته انگار در تشویشِ ناجورِ بیدارخوابیهایش؛ آرام که بگیرد، از لرز
خواهم افتاد. و مگر جادوکاریهای من چیست جز امتدادِ آرامخواهیها؟ جز ادامهی
شرارتهایی که پیوندِ اغواشدهگیهای من با تماشاگریهای او میسازد؟ جادوهای من
نابودهگیهای من است. پس بیدار میمانم، تا امید گداری بسازد از بیماریِ پلکها.
آن وقت قدم میزنیم... این بار حتا با شبحاش هم شده قدم میزنیم تا به پل برسیم.
بیدار میمانم تا جشنوارهی لبخند و نسیم و آفتاب را یکبارِ دیگر تماشا کنم. بیدار
میمانم تا رویا ببینم. مینوشم تا بیدار بمانم تا شاید دیگر چشمام را نخورند، میکِشم تا از درد بیافتد حدقه بی چشم.
-
یادت باشه این، تو که طبعِ دود نداریُ خوب میدونی
این شیرهها تاریکتر از این حرفان که به ذوقِ علفیت بشینن، این معجونا خبطه
برات. هیچ بازیای هم توو کار نیست. قضیه سادهست: یه ور پُرخونیِ الکل هست و فشارِ
احساس و دردِ دست، یه ور هم که کمخونیِ
دوده و بیحسی و بیدردی. اصن میدونی، ازت بعیده این مخلوطبازیا! تو که سرهنوشی
آخه برادر!
-
چیزیم نمیشه، یعنی چیزیم نیست که چیزیم شه. به
چشام نگا کن خودِ خرابت میفهمی. نگران نباش، جاجیمت که همونه، سازت هم که طبقِ
معمول ناکوکه، خودت هم که آبستنی، بده بکشیم، بکشیم تا بنویسم.
-
ها؟ همم، چشات.. تو خودِ شیطانی!
{تا به عذوبتی دیگر نشستن کردیم، و معده دارلبواری شد
مجموعِ زرآبی از گلاسکو و شیرهای از هرات.}
nihil sum: otWatM*