۱۳۸۶ مرداد ۲۳, سه‌شنبه



درباره‌ی زنان

آرتور شوپنهاور {Parerga and Paralipomena)

{پاره‌ی نخست}



§362

به گمان ِمن، نیکوترین ستایشی که تا به حال از زنان گزارده شده را بایست در چند کلام ِکوتاه ِجوُی جُست، نه در شعر ِخوش‌اقبال ِشیلر (Wűrde der Frauen) که سزیده‌گی ِخود را به دستاویز ِتضاد و تناقض به رخ می‌کشد. جوی می‌گوید: «بدون ِزنان، آغازه‌ی حیات، بی از چاره می‌بود، میانه‌اش بی‌از لذت، و پایان‌اش بی‌از تسلا». چنین مضمونی را بایرون نیز در سارداناپالوس ِخود (پرده‌ی یکم، مجلس دوم)، با حزن ِفزون‌تر و با آب‌و‌تاب ِبیش‌تر چنین پرداخت کرده:

نخست‌پار ِحیات ِآدمی از سینه‌ی زن می‌جوشد
نخست‌کلام‌ات از لبان ِاو آموخته می‌شود
نخست‌اشکان‌ات را او تسلا می‌بخشد
و فرجام‌آهیدن‌ات را او گوش می‌دارد
درحالی که مردان پس می‌نشینند
از تیمار ِساعت ِپایانی ِحیات ِکسی که آن‌ها را مرشد بوده


این دو {نوشته}، هر دو از یک نگرگاه بر زن ارز می‌نهند।


§363

منظر ِهیئت ِزن، به ما نشان می‌دهد که او برای انجام ِکارهای بزرگ آفریده، چه کارهای جسمانی ِیزرگ و چه کارهای اندیشه‌گی ِسترگ، آفریده نشده است। او تاوان ِبار و تقصیر ِزنده‌گی را نه با کارکردن، که با رنج‌بردن و زجرکشیدن پس می‌دهد؛ او با رنج ِزادآوری و نگه‌داری از فرزند و اطاعت از شوهر – کسی که باید با او شکیبایی کند و همراه ِ‌دل‌شاد‌ش باشد – تاوان پس می‌دهد. لیکن، رنج‌های سترگ و لذت‌های بزرگ و جلوه‌های قدرت از آن ِاو نیستند؛ زنده‌گی او از جلوه‌هایی بس سست‌تر و رام‌تر و ناچیزتر از آن ِمردان، نور می‌گیرد، به همین خاطر، او، دراساس، نه شادتر است و نه ناشادتر.


§364

به‌راستی که در رابطه با پرستاری و پرورش ِکودکان ِخردسال، زنان شایسته‌ترین‌ اند؛ چه که آن‌ها، به‌سرشت، کودک‌صفت، خرده‌پا، و کوته‌نظر اند؛ در یک کلام، آن‌ها بالغان ِهمیشه‌کودک اند؛ آن‌ها در مرحله‌ای میان ِبچه‌بودن و مردبودن – که به معنای درست ِکلمه همانا موجود ِانسانی است – وامانده اند। ببینید چه‌گونه یک دختر می‌تواند، سراسر ِروز، بنشیند و با عروسک‌اش وَر برود و برقصد و برقصاند و برای‌اش بسراید، و بعد، تصور کنید مهربان‌ترین مرد ِروی ِزمین را، چه‌گونه می‌توان او را به جای آن دختر تصور کرد!


§365

سرشت ِزنان واجد ِعنصری است که در فن ِدرام‌نویسی به آن تأثیر یا حس ِصحنه‌ای می‌گویند। طبیعت، در ازای ِکل ِزنده‌گی ِزنان، آن‌ها را برای مدت ِکوتاهی از زنده‌گی‌شان، از زیبایی و دل‌ربایی و جذبه سرشار می‌کند، تا بسا در این فرصت ِمغتنم، دل و هوش از مردی بربایند و او را در توهم ِالزامی شرافت‌مندانه اسیر کنند و وادارش سازند تا در سال‌های باقی‌مانده از زنده‌گی‌ پاس‌داری از آن‌ها را تعهد کند। بی‌تردید، تأمل ِبخردانه‌ی محض هیچ تضمین ِبسنده‌ای برای انگیختن ِاو به انجام ِچنان عهدی نیست. به همین خاطر، طبیعت، زن‌ را، مانند ِهر موجود ِدیگری، با ساز و برگ ِویژه‌ای که ضامن ِبقای ِاوست تجهیز می‌کند، لیکن {تنها} تا زمانی که او بدین افزار نیاز داشته باشد، یعنی در درازای ِدوره‌ای که او با پرهیز از ‌ول‌خرج‌کردن ِاین افزار، دل ِکسی را به دست آورد! درست مانند ِمورچه‌ی ملکه که پس از جفت‌گیری، بال‌های خود را، که دیگر زاید و بیهوده اند و برای زادآوری خطربار اند، از دست می‌دهد، زن نیز پس از یکی دو زایمان، زیبایی‌اش را از کف می‌دهد، چه بسا به همان دلیلی که مورچه‌ی ملکه زیبایی‌‌اش را از دست می‌دهد.


به همین دلیل، دختران ِجوان، سَر-وسِر ِعاشقانه‌شان را، چه در خانه و چه در محل ِکار، در مقام ِامری ثانوی و کم‌اهمیت می‌انگارند و به حکم ِتفریح می‌گیرند। برای آن‌ها، عشق و تسخیر ِدل و هرچیزی که به نحوی به آن وابسته است (لباس، اسباب ِآرایش، رقص و از این جور چیزها)، در حکم ِ{اسباب ِ}پیشه‌ و کسب‌وکار است.


§366

یک چیز هر اندازه اصیل‌تر و پُرمایه‌‌تر باشد، دیرتر و با آهنگی کندتر به پخته‌گی می‌رسد। یک مرد، اغلب نمی‌تواند پیش از بیست‌و‌هشت‌ ساله‌گی بلوغ ِقوای عقلانی‌ و کمال ِتوان ِذهنی‌‌ را به دست آورد، در حالی که زن در هیجده‌ ساله‌گی به‌لحاظ ِذهنی بالغ می‌شود؛ این نشان از این واقعیت دارد که این ذهن چه‌قدر ناچیز و کم‌بنیه است. زنان، در طول ِزنده‌گی ِخویش، کودک باقی می‌مانند، آن‌ها نزدیک بین اند، به زمان ِحال می‌چسبند، ظاهر و نمود ِچیزها را حقیقت می‌پندارند، و امور ِپیش‌پا‌افتاده و کم‌اهمیت را به امور ِجدی و مهم ترجیح می‌دهند. لیکن، مردان، بهره‌مند از قوه‌ی خرَد اند و چون حیوانات غرق ِزمان ِحاضر نمی‌شوند، بل‌که همواره روی‌آورنده به گذشته و آینده اند و دغدغه‌ی زمان را دارند به‌گونه‌ای که بسا بصیرت‌ها و آگاهی، پروا، اضطراب و بی‌قراری ِهمیشه‌گی‌اش از دل ِچنان دغدغه برمی‌آید. قوه‌ی خرد ِزن ضعیف‌‌تر است و او، به همین مرتبه، از سود و زیان ِاین قوه بهره‌ی کم‌تری می‌بَرَد. او از نظر ِذهنی نزدیک‌بین است، درک ِشهودی ِاو تنها چیزهایی را می‌تواند به انگار آورد که نزدیک اند؛ به این سبب، نگرش ِاو دامنه‌ای فروبسته دارد و موضوع‌های بعید و دور راهی به آن ندارند. تمام ِآن‌ چیزهایی که غایب اند، یا بسته اند به گذشته یا آینده، تأثیری چنداندازه کم‌تر از آن چه که بر مردان دارند، بر زنان به جای می‌گذارند؛ گرایش ِعمومی ِزنان به گزاف‌‌رَوی که گه‌گاه هم به جنون می‌انجامد، نتیجه‌ی این مطلب است. «زنان، به‌طبیعت، گزاف‌گر اند» (مناندر). زنان، باور دارند که مردان زاده شده اند تا درآمد آورند و آن‌ها هم به دنیا آمده اند تا در طول ِزنده‌گی ِمرد – و البته پس از مرگ‌اش – دخل ِاین درآمد را درآورند. پرداخت ِمقرری به آن‌ها از جانب ِمردان برای کار ِخانه، به این باور دامن می‌زند. با وجود ِاین، نقصان‌ها، {نزدیک‌بینی و ابن‌الوقت بودن ‌ ِزنان} چندان هم بی‌از فایده نیست، غرق‌شده‌گی ِآن‌ها در زمان ِحال، دست ِکم سبب می‌‌شود تا آن‌ها بیش‌تر از مردان از زمان ِحال لذت ببرند – البته اگر زمان ِحال، دراصل، برتابیدنی باشد – و از این‌رو خرم‌دل و سرخوش باشند؛ آن‌ها خوش‌کام اند و از این رو موجوداتی شایسته اند برای سرگرمی و تسلای مردان، که گران‌بار اند از پروا و دغدغه.


برخلاف ِرسم رایج نزد ِآلمانی‌ها در قدیم، مشورت با زنان، در موارد ِسخت و پیچیده، تدبیر ِدرستی نیست। چه که آن‌ها به‌گونه‌ای دیگرگون از ما امور را درمی‌یابند، آن‌ها همیشه در پی ِکوتاه‌ترین راه برای رسیدن به هدف اند و تنها اموری را در نظر می‌گیرند که نسبت به دیگرچیزها به آن‌ها نزدیک‌تر باشد، همان‌ چیزهایی که بیخ ِگوش ِمردان است و به‌همین خاطر مردان از آن غفلت می‌کنند، و در برخی شرایط لازم می‌آید تا برای صورت‌د‌ادن به نگاهی نزدیک و جزئی بدان‌ها بازگردند و آن‌ها را به حساب آورند. افزون بر این، زنان مشخصاً نسبت به مردان بیش‌تر درگیر ِواقعیت اند و از این رو در امور، چیزی بیش از آن‌چه در نگاه ِنخست به نظر می‌رسد، نمی‌بینند؛ حال آن‌که مردان در وقت ِ شوریده‌گی، به‌ساده‌گی امر ِحاضر را بیش‌نما می‌سازند و تخیلات ِخود را بدان درمی‌آمیزند.


به همین ترتیب می‌توان در پی ِاین حقیقت بود که چرا زن در همدردی و مهرورزی از مردان پیش اند ولی در عین حال، از حس ِعدالت، صداقت و با‌وجدانی ِکم‌تری برخوردار است؛ به این دلیل که ضعف ِقوه‌ی ذهن سبب می‌گردد که امر ِحاضر، که سرراست درک می‌شود و واقعیتی بی‌واسطه دارد، اثر ِغالبی بر او برجای نهد، به‌گونه‌ای که او را با ایده‌های انتزاعی، آموزه‌های قراریافته، راه‌کارهای تثبیت‌گشته و خلاصه هر امری که به گذشته و آینده و فاصله و غیاب مناسبتی داشته باشد، کاری نیست। این سان، آن‌ها نهاد و بنیاد ِبایسته برای ِفضیلت را دارند، اما فاقد ِابزار ِلازم برای {اجرای} آن هستند؛ آن‌ها به ارگانیسمی می‌مانند که کبد دارد ولی فاقد ِکیسه‌ی صفراست. در این‌جا من به بخش ِ17 از مقاله‌ام "درباره‌ی بنیان ِاخلاق" اشاره می‌دهم. بنا به آن‌چه پیش‌تر گفتیم، بی‌عدالتی اصلی‌ترین کاستی در شخصیت ِزن است که ریشه‌اش، همان‌گونه که گفته‌ شد، در گرایش ِآن‌ها به بخردانه‌نمودن ِخود نهفته است؛ آن‌ها طبیعتاً ، در مقام ِموجوداتی فروتر، به مکر و حیله دست می‌یازند، نه به زور و توان؛ از این روست که به حیله‌گری و زیرکی می‌گرایند و علاقه‌ی گذرناپذیری به دروغ‌زنی دارند. به همان دلیلی که طبیعت، شیر را به چنگ و دندان، فیل و گراز را با دندان ِعاج، گاو ِوحشی را با شاخ، و جوهرماهی را با جوهری که آب را تیره می‌کند، تجهیز کرده تا بتوانند از خود دفاع کنند و بپایند، زن را نیز توان ِفریب بخشید. فریب، خصیصه‌ی مادرزاد ِزنان است، و زنان، چه کانا و چه هوش‌وار، همه‌گی از آن بهره‌مند اند؛ به همین دلیل، به کاربستن ِفریب در وقت ِلزوم نزد ِزنان، امری طبیعی است و بداهتی مانند ِبه‌کارگرفتن ِافزارآلات ِدفاعی ِآن جانوران دارد، و این گونه است که آن‌ها {در هنگام ِفریب‌زدن} چنین می‌پندارند که گویی {در چنین کرداری} حق‌ با آن‌هاست. ممکن نیست بتوان زنی را یافت که به‌تمام صادق و درست‌کار باشد. آن‌ها چنان در فریب‌زنی چیره اند که به‌راحتی قادر اند رد ِدغاکاری را در دیگران بیابند، به همین خاطر است فریب‌زدن بر آن‌ها را مصلحت نمی‌دانند. به‌هررو، از دل ِاین کاستی و کیفیات ِ{شخصیتی} وابسته به آن، دورویی، ناراستی، بی‌وفایی، خیانت، ناسپاسی و از این دست نابه‌کاری‌ها سربرمی‌آورد. زنان، بیش از مردان در عهدشکنی تقصیرکار اند؛ این مسئله به پرسش گرفته شود، که آیا آن‌ها به‌راستی حق سوگندخوردن و عهدبستن را دارند یا نه.


این تصویر، تصویر ِبعیدی نیست، دیدن ِزنی را که هرازگاه‌ چندبار در فروش‌گاه دیده می‌شود، دَله‌‌دزدی می‌کند و خرده‌چیزهایی را به جیب می‌زند، بدون ِآن‌که هیچ دلیلی بر این کار ِخود داشته باشد!



§367

طبیعت، مردان ِبُرنا، توان‌مند و زیبا را برای زادآوردن و برای بقای نسل ِبشری فرامی‌خواند. در این مقام، شور و شیفته‌گی ِزنان،جلوه‌‌ی ِخواست ِراسخ ِطبیعت است. طی ِدوران، این قانون، همواره پیش از هر قانون ِدیگری به پیش کشیده شده. وای بر حال ِکسی که اشتیاق و دل‌بسته‌گی‌اش را چنان ترتیب دهد که با این قانون ناساز درآید، هر چه گوید و هر چه کند، در دم، به مانع برمی‌خورد و فرو‌می‌پاشد.


اخلاق ِرازناک، بیان‌ناشدنی، ناخودآگاه و فطری ِزنان چنین است: "ما مجاز ایم بر آنانی که چنین می‌پندارند که حقی فزون از ما، بر گونه‌ {ی انسانی} دارند، مکر زنیم. . چرا که آن‌ها بیش از آن‌چه برای ما ارز بگذارند، به فردیت‌ها ارج می‌نهند؛ لیکن تداوم ِگونه در دستان ِماست، این ما هستیم که نسل و نسل‌های پسین را زاد می‌آوریم و بهروزی ِاین‌ها همه‌گی بسته به تیمارداری ِماست। وجدان ِما اجازه نمی‌دهد که گرده از زیر ِاین وظیفه‌ خالی کنیم." با این حال، زنان به‌هیچ‌وجه، هیچ آگاهی ِذهنی و عمیقی از این قانون ِمتعالی ندارند، آن‌ها تنها اجراگر ِاین قانون اند؛ به‌همین خاطر، آن‌ها هیچ شوری نسبت به آن حس نمی‌کنند، مگر این که گاه‌به‌گاه، در وقت ِمقتضی با کردار ِخویش، وارد ِصحنه شوند. وانگهی، وجدان ِآن‌ها در این مرحله، بسیار کم‌تر از آن‌چه به نظر می‌آید، آزرده و پریشان می‌شود، چرا که در کنج ِتاریک ِنهان‌جای ِدل‌شان درمی‌یابند که با عهدشکنی در برابر ِفردیت‌ها، می‌توانند از {موهبت ِ}گونه‌، که ارج و حق ِافزون‌تری نسبت به فرد دارد، بهره‌مند شوند. تفصیل ِاین بحث را در فصل ِچهل‌و‌چهارم ِجلد ِدوم ِکتاب ِاصلی‌ام {جهان هم‌چون خواست و بازنمود} آورده‌ام*.


سرنوشت مقدر کرده تا زنان تنها جهت ِزادآورن ِنسل {بشری} زیست کنند، از همین روست که آن‌ها، به‌طور ‌عمده، بیش از آن‌که با فردیت‌ها زنده‌گی کنند، با گونه‌ها می‌زیند। آن‌ها اساساً گونه‌ها را نسبت به فردیت‌ها جدی‌تر می‌انگارند। این امر، سراسر ِطبیعت ِانگار و کرداشان را در هاله‌ای از بی‌معنایی، سبک‌سری و پوچی فرومی‌بَرَد، و تمایل و گرایه‌ی آن‌ها را، از اساس، در راهی دیگرگون از آن ِمردان طرح می‌زند، راهی ناجور و ناسازگار که سایه‌ی آن بر سراسر ِزنده‌گی ِزناشویی سنگینی می‌کند.



افزونه:

*
1.

این فصل از جلد ِدوم ِکتاب ِجهان هم‌چون خواست و بازنمود، با عنوان ِ"متافیزیک ِعشق ِسکسی" در حکم ِدرآمدی بر فصل ِچهل‌و‌سوم ِکتاب ("سرشت ِموروثی ِکیفیات") نگاشته شده। شوپنهاوردر این فصل ماهیت ِفریبنده و وهم‌آلود عشق سکسی را در رابطه با بسته‌گی ِآن با خواست ِزنده‌گی که به‌دست ِطبیعت، در قالب ِفطرت، که انسان را درگیر ِجریان ِباطل ِزنده‌گی می‌کند، اندیشه می‌کند . در مورد ِرانه‌ی سکسانی ِغالب در رابطه، او درنهایت، غایت‌انگاری ِناخودآگاه ِاین رانه را اصل می‌گیرد. عشق ِسکسی و تمام ِعناصر ِچسبیده به آن (از فریب و دروغ گرفته تا حس ِزیبایی و ایثار ) همه‌گی یکسره در رابطه با بقای ِگونه معنی می‌شوند. به‌ گمان ِاو، در این عشق، فردیت‌ها در بلاهت ِغایی ِزنده‌گی ِزناشویی به‌خاطر ِفرآوردن ِزمینه برای بقای ِگونه فدا می‌شوند؛ این همانا چیره‌گی ِخواست ِطبیعت بر فردیت‌هاست؛ فردیت‌ و لذت ِفردی ِمحض، ناگزیر زیر چرخ ِناایستای ِزاد-و-رود از رمق می‌افتند. تدبیر ِطبیعت، فروبردن ِآدمی در این پندار ِوهم‌ناک است که از کام‌گرایی ِسکسی، می‌توان بر بلندای ِلذت ِفردانی سیر کرد، لیکن، در پس ِاین پندار، طبیعت در پی ِرشتن ِهدفی غایی ِخود که همانا بقای ِگونه باشد دست‌اندر‌کار است؛ هدف ِاصلی ِعشق ِسکسی، پاییدن ِگونه است، البته از دل ِفریب ِفرد و ناکامی ِفردیت! خواست ِزنده‌گی خود را از دل ِنفی ِفردیت برمی‌کشد. بی‌شک، کل ِاین ایده، جذابیت ِانتزاعی ِخود را از گرمای ِبی‌بدیل و چسبناک ِنفی می‌گیرد (البته جایی می‌آید که شوپنهاور، بر مرز ِنفی پشتک‌وارو می‌زند و لواط را به‌‌منزله‌ی بدیلی انکارگرانه دربرابر ِسکس ِمتعارف، در حکم ِراهکاری رهایی‌بخش از سلطه‌ی خواست ِزنده‌گی، تأیید می‌کند).. با این حال، اندیشه‌ی نفی، به‌خودی ِخود گیراست، حتا اگر به نوشتار ِپرت‌و‌پلا-گویی این‌چنینی بدل شود که از متافیزیک، سکس و فردیت چیزی جز خواست، خدمت و شکست باقی نمی‌گذارد.

2.
باید پذیرفت که نوشتار ِشوپنهاور، هیچ حاشیه‌ای ندارد، ساده است، تک‌گو، سر-راست و فالیک است؛ این نوشتار، چون نوشتار، جذاب نیست، لیکن با بهره‌گیری از صداقت ِخشونت‌بار ِنفی ( که در به هم ریختن ِاشکال ِمسلط بر جریان ِغالب و پذیرفته‌ی حیات به میانجی ِهنری‌ترین وجه ِاثربخش ِنوشتار ِنفی، نمود می‌یابد) ، به نوشتاری گیرا و خوشایند و لذت بخش تبدیل می‌‌تواند شد؛ در این‌جا، ایده‌ی خوانش از تاریخ ِزمان ِنگارش ِنوشته جلو می‌زند و کل ِنوشتار را از دست ِنویسنده می‌رباید.. شوپنهاور عقب می‌افتد، ما بر دوش ِاو، متن ِقدیم را می‌خوانیم.





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر