۱۳۸۶ آذر ۹, جمعه


درباره‌ی آرتور شوپنهاور

از یادداشت‌های کی‌یرکگور


بی‌تردید، A.S ( عجیب این‌جاست که من را S.A می‌خوانند. شکی در این نیست که ما بسته‌گی ِمعکوسی با همدیگر داریم!)، نویسنده‌ی سترگی است؛ او به‌طرز ِسحرانگیزی مرا مجذوب ِخود کرده است، و من از این در عجب ام که، چه‌‌گونه فردی با چنین آرای متضادی، مرا شیفته‌ی خویش ساخته است.

من، دو نقد ِمشخص به فلسفه‌ی اخلاق ِاو دارم:

نگرش ِاخلاقی ِاو از این قرار است: امر ِفردی، چه از طریق خرَد - یا به زبان ِدیگر، خردوَرزی – و چه از گذر ِرنج‌مندی، به پیش می‌آید تا در دل ِمحنت ِاین هستی رخنه کند و عزم ِبرانداختن یا ازکارانداختن ِشهوت ِزنده‌گی را پشتوانه باشد. زُهدوَرزی، از طریق ِشکل ِتام ِآن، حالتی از ژرف‌اندیشی و درنگ فراورده می‌شود که به تسلیم‌گزینی راه می‌برد. امر ِفردی از سر ِهم‌دردی چنین می‌کند (این اصل ِاخلاقی A.S است)، از سر ِهم‌دردی چراکه او با محنت ِکلی، که همانا خود ِوجود است، هم‌دردی می‌کند؛ به تعبیر ِدیگر، او با محنت ِدیگران در بودن، هم‌دردی می‌کند.

این‌جاست که من وسوسه می‌شوم قضیه را یکسره واژگون کنم، و پیشنهاد دهم که از هم‌دردی بپرهیزید. چون چه فرد با خردورزی ِاصیل به زهدورزی برسد – به این واسطه که محنت ِنهفته در همه‌چیز را درک کرده، یا مشخصاً درک کرده که محنت همانا وجود است، چه از گذر ِرنج‌مندی – رنج‌مندی تا حدی که {رنج} به نوعی وضعیت ِرهایی‌بخش تبدیل شود، وضعیتی که در آن رسیدن به نقطه‌ی گسست عین ِرهایی است، گسست از همه‌چیز، از خود ِوجود یعنی از میل به وجود (زهدورزی، ریاضت)، {ریاضتی} که درمقابل ِآزرده‌گی‌های خُرد ِگوناگون و رنجش‌های مداوم و بی‌پایان، حکم ِرهایی را دارد، درست بمانند ِعرق‌ریزان برای کسی که از شدت و حدت ِگرما قادر به عرق‌کردن نیست. من پرسش‌ام را برای هر این دو مورد چنین به پبش می‌کشم: آیا هم‌دردی، او را از آن هم‌دردی ِفزون‌از‌حد بازنمی‌دارد؟ آن‌هم‌دردی‌‌ ِمفرطی که نسبت به خیل ِکسانی که در وهم ِخوش ِزنده‌گی ِشاد می‌زیند، روا داشته می‌شود و آن‌ها را دلزده و فسرده می‌کند بی آن‌که بتواند آن‌ها را به جای‌گاه {حکمت و آگاهی} ِخویش برکشد. آیا هم‌دردی {در مقابل ِاین هم‌دردی} برنمی‌آید؟ اگرچه من اقرار می‌کنم که این هم‌دردی پناهی فراهم می‌آورد برای نیرنگ‌بازی که خود دل ِپیش‌رفتن به مرزها را ندارد و از همین رو خود را پس ِنقاب ِهم‌دردی پنهان نگه می‌دارد.

ایراد ِدوم ِمن، ایراد مهم‌تری است. پس از خواندن ِفلسفه‌ی اخلاق ِA.S، در خلال ِبحث، او – البته با صداقت ِتمام – اظهار می‌دارد که خود چندان اهل ِزهد و ریاضت نیست. به همین‌خاطر است که او به‌جای آن‌که به بیان ِدرنگ و تعمقی که از رهگذر ِزهدورزی فراچنگ می‌آید بپردازد، به تقریر ِدرنگی دست می‌زند که تعمق و ژراف‌اندیشی را با زهدورزی پیوند می‌دهد.

این امر بسیار تردیدبردار و مبهم است: در این‌جا، حتا وهم‌انگیزترین و مخرب‌ترین صورت ِشهوت‌رانی ِمالیخولیایی را می‌توان در کنار ِانسان‌گریزی ِعمیق نشاند و لاپوشاند.

از سوی ِدیگر، پیش‌نهادن ِاخلاقی که به‌دست ِآموزنده‌اش ورزیده نگشته و به‌کار گرفته نشده، به اندازه‌ی کافی پرسش‌برانگیز است.

پس از این‌ها، A.S، اخلاق را به موضوعی درارتباط با نبوغ بدل می‌کند – و این حقیقتاً نگاهی غیراخلاقی است به امر ِاخلاقی. او امر ِاخلاقی را به نبوغ پیوند می‌زند، و {در این میان} اگرچه او بدون ِاین‌که ذره‌ای تردید روا دارد، خود را درمقام ِنابغه گرامی می‌دارد، لیکن نبوغ در زهدورزی و ریاضت به‌هیچ‌رو به پسندش نمی‌افتد.

در این‌جا من بر چیزی انگشت می‌گذارم که S با تحقیر آن را نادیده می‌گیرد، {ایده‌ی} "تو باید"، هم‌چون عذاب ِجاودان و مانند ِآن. پرسش این است که آیا این گونه زهدورزی و ریاضت برای کسی که "تو باید" را هیچ می‌گیرد، و درمقام ِیک فرد ِاخلاقی – و نه یک نابغه – فاقد ِانگیزه نسبت به مقولات ِجاودان اساساً ممکن است یا خیر. S، با روی‌گردانی از مسیحیت، همواره در ستایش از آیین ِبرهمایی ِهندی سخن می‌گوید. لیکن با تمام ِاین‌ها، آن زُهدورزان، و هم‌چنین خود ِاو، سرسپرده‌ی غایتی جاودانی اند، غایتی مذهبی نه نبوغ‌آمیز، آن‌ها رویارو با امر ِجاودانه‌ اند که به‌منزله‌ی وظیفه‌ی دینی در برابر ِآن‌ها رخ نموده است.

همان‌گونه که گفتم، آرای S مرا به‌شدت مجذوب خود کرده است، در این باره باید گفت که ایمان ِاو به آینده‌ی آلمان حقیقتاً سحرانگیز است.

S، از سر ِتجربه، تصدیق می‌کند که طبقه‌ای از اهالی ِفلسفه هستند، که درست‌ بمانند ِبرخی از اصحاب ِمذهب، آموزش ِفلسفه را دستاویز کرده‌، آن‌ را ابزار ِمعاش خود ساخته‌اند و آن را با جهان ِسکولاری که آن‌ها را درمقام ِفیلسوفان ِراستین ارجمند می‌دارد – چرا که فلسفه، شغل ِآن‌هاست، ابزار ِکسب‌وکار ِآن‌هاست – آلوده‌اند. این حقیقت دارد، عالَم ِمسیحیت، چنان تبهگن و غیراخلاقی گشته، که الحاد در برابر ِآن، نیک و خدایی می‌ماند. S، به‌خوبی تمیز می‌دهد که این مردان ِارجمند، همان استادان ِدانشگاه اند، کسانی که وی روی ِخوشی بدان‌ها ندارد و به‌سختی و ‌تندی با آن‌ها درشتی می‌کند.

نکته همین جاست، S سرحال نیست! او هیچ شخصیت ِاخلاقی‌ای ندارد؛ در فلسفه‌ی او نه تنها هیچ کشیش ِنیایش‌گری نفس نمی‌کشد، که از دم و حال ِ فیلسوف ِیونانی هم نمی‌توان سراغ گرفت. می‌دانم که، در صورتی که می‌توانستم با او سخن بگویم، وقتی می‌دید این‌گونه او را می‌سنجم، بر تن‌اش لرز می‌افتاد و یا از قهقهه ناکار می‌شد. S، به‌نیکی تشخیص داده که چه فندی در کار است که این ننگ ِحرفه‌ای به‌واسطه‌ی آن خود را پای می‌دهد: با نادیده‌گرفتن ِهر آن‌چیزی که به بدنه‌ی رسمی تعلق ندارد. S، جذاب است، او را در ننگین‌ساختن و ناسزاگفتن ‌مانندی نیست.

اما S چه‌گونه می‌زید؟ او در انزوا زنده‌گی‌ می‌کند و هرازچندگاهی سربرمی‌آورد و توفان ِتند ِناسزا می‌پراکند – توفان ِبی‌اثری که به هیچ‌اش نمی‌گیرند. باری، این گونه است.

نه، بیایید از چشم‌اندازی دیگر به مسئله بنگریم. به برلین بروید و با اوباش ِخیابانی درآمیزید، و بر خود روادارید که رسواترین و نام‌ورترین ِآن‌ها شوید؛ با برقرارساختن ِرابطه‌ی شخصی با این اوباش، طوری شناسا شوید که اگر کسی آن‌ها را در خیابان ببیند، به‌فور شما، همراه ِهمیشه‌گی ِآن‌ها، را بازشناسد. این ریشه‌ی هر انکار ِنصف‌و‌نیمه به طلب ِتوجه را می‌زند. این مورد همان چیزی است که من، اگرچه با غلظتی کم‌تر، این‌جا در کپنهاگ تجربه کرده‌ام. بی‌تفاوتی و خون‌سردی ِسهل‌انگارانه‌ی آن‌ها، مایه‌ی بلاهت ِآن‌هاست. افزون بر این که من در این‌جا، با وضع ِوخیم‌تری روبه‌رو هستم، چراکه {در این شرایط} مسئولیت ِمأموریتی مذهبی را نیز بر عهده گرفته‌ام؛ ناگزیر خود را در برابر ِمسخره‌گی و لوده‌گی‌های این جماعت ِپلشت، از عامیانه‌ترین‌شان گرفته تا آقاترین‌ و نجیب‌نماترین‌شان، نمایان ساخته‌ام، مگر تا توهم ِآن‌ها را بزدایم، تا بسا دیگران دریابند که {مخالف‌خوانی ِمن}، اعتراضی کفرآمیز نیست که به پشتوانه‌ی این اراذل پا گرفته باشد، بل‌که مخالفتی الهی است که، درست به‌همین‌خاطر که خدایی است، دل ِاین را دارد که غریو ِپیروزی ِخود را قرین ِانکار ِاین جماعت سازد. اما A.S، این گونه نیست؛ او در این مورد، هیچ شباهتی به S.A ندارد. هرچه نباشد، او یک اندیشمند ِآلمانی است، خدمتگزار ِشهرت. باری، این به‌راستی برای‌ام ناگواریدنی‌ است که چه‌گونه نویسنده‌ی ممتاز و ذهن ِبرجسته‌ای چون S، هیچ بهره‌ای از آیرونی ِشخصی با خود ندارد (اگرچه سبک ِنوشتار ِاو حقیقتاً برخوردار از آیرونی است)، و بی‌بهره از سبُکی ِبزرگ‌منشی است.

بی تردید، با توجه به جریان ِامور در آلمان ِامروز – که می‌توان سمت‌و‌سوی آن را از کردار ِمزدوران ِادبی، جیره‌خواران، ژورنالیست‌ها و مؤلفان ِخرده‌پا به‌خوبی دریافت، که چه‌گونه‌ S را کانون ِتوجه ِخویش ساخته اند – به‌زودی ِزود، S را بر صحنه خواهیم دید که چه‌گونه رسماً در مرکز ِتوجه قرار می‌گیرد، من صد به یک شرط می‌بندم که او را ازخودراضی و خرسند خواهیم دید. تا به‌حال پیش نیامده که او، با آن شخصیت ِتوهین‌گر-اش، دست ِرد به این گونه تمجید‌های پلید بزند؛ خیر! او سرکیف خواهد آمد!

باری، این چندان تعجب‌آور نیست! او سیمایی انسان‌گریزانه از حیات را بازمی‌نماید و در عین‌حال، در کمال ِسلامت، سرخوش است، او جداً سرکیف است از این که جامعه‌ی علمی در {شهر ِ} تروندهایم (در تروندهایم، چه فرخنده!) از مقاله‌ی شایسته‌ی تقدیر کرده، غافل از این که این تقدیر بدین‌خاطر بوده که دست ِآخر یک آلمانی مقاله‌ای بدان‌جا فرستاده است. آه خدایا! این درحالی است که هنگامی که او فهمید که کوپنهاگ مقاله‌‌اش را نپذیرفته، به خشم آمد و در نسخه‌ی چاپ‌شده‌ی مقاله‌اش، شکوه‌ای پرآب‌و‌تاب بر آن نوشت. این برای‌ام، بسیار حیرت‌آور است. برای‌ام پذیرفتنی بود اگر S به قصد برقراری ِرابطه با این مؤسسات ِعلمی این‌گونه وارد ِرقابت شود و خرسندی و خشم ِخود را از این‌که در تروندهایم قدر ِاو را دانسته‌اند و در کپنهاگ نه، آن‌چنان با شور و حرارت نشان دهد. اما نه این گونه، نا با چنین کرداری، افسوس!

باری اوضاع از این قرار است؛ نگاه ِبی‌پرده‌ی S به شهرت، مایه‌ی تأسف است. او به‌راستی در آرزوی ِشهرت می‌سوزد. {با این حال، اگرچه} با او چنان که سزاوار بوده رفتار نشده، اما این امر نه تنها هیچ‌گاه او را نیازرده، بل‌که او را انگیخته تا ببالد و چنین نویسنده‌ی سترگی شود. اما او به‌هیچ‌رو، یک شخصیت ِاخلاقی یا مذهبی نیست. برای یک شخصیت ِاخلاقی یا مذهبی، وضع از قرار ِدیگری است. شهرت، بار ِسنگین ِخود را فراروی ِچنین شخصیتی می‌گشاید، لیکن او هیچ برنمی‌گیرد و این‌جاست که برخورد و درگیری آغاز می‌شود.

54 XI I A 144

افزونه:

1. ناخرسندی ِیک مرید از یک مرشد؛ سیاق ِاین متن چنین چیزی را تداعی می‌کند. انگار کی‌یرکگور، به‌ناگاه، زیر ِتأثیر ِجرقه‌ی یک خبر یا شایعه، نکته‌ای ناراست از پیکر ِکردار ِمرادش را دیده، و دردم، دست به قلم برده و گله‌مندی ِخود را نوشته باشد. درست بمانند ِهنگامی که عاشق، لکه‌‌ای ناجور بر تن ِزیبای معشوق می‌یابد و تقلا می‌کند به زور ِوهم یا فرافکنی، آن را به جایی دور از این نزدیکی پرتاب کند. این نوشته، درست مثل ِگله‌مندی ِآن مرید و تقلای این عاشق، پُرخطا و شتاب‌ناک نوشته شده...

2. اشاره‌های شوپنهاور به بودیسم یا آیین برهمایی، در راستای ِتوجه ِاین اندیشه‌ها به اهمیت ِرنج طرح می‌شوند. اگرچه باید با کی‌یرکگور در تأثیر ِناگوار ِآگاهیدن ِهمه‌گان بر اصالت ِرنج همراه بود، لیکن، همدردی ِشوپنهاوری هیچ ربطی به ملاحظات ِمذهبی و اخلاقی ندارد {شوپنهاور رنج‌آگاه است اما بودیست نیست}؛ این همدردی پایه‌ی اخلاق می‌شود و وجه ِتکلیفی ِاخلاق ِشوپنهاوری را ساخت می‌دهد. این همدردی بزرگ‌منشانه و اصیل‌تر و ناگزیرتر از این حرف‌هاست که بتوان آن را به بهانه‌ی مصلحت ِعام طرد کرد. تو-باید ِشوپنهاوری، نیازی به حضور ِپدر ندارد.

3. نوشتار ِمالیخولیا: کی‌یرکگور هیچ‌وقت از شر ِگرمی ِبوطیقای ِمالیخولیا خلاصی ندارد! او گرم می‌نویسد، و نوشته‌اش همیشه گیراست (چون این گرما با لطافت ِصداقت آمیخته است). لیکن این گرمی، زمانی که نیت ِنوشته، برون‌ریزی ِتقبیح یا تمجید ِسرراست نسبت به فردی نامیدنی باشد، به گرمای حال‌بر‌هم‌زن ِمیوه‌های گرمسیری می‌ماند. گرمای ِاین بوطیقا باید در زمینی عاری از هر عطف ِانسانی نشانده شود؛ آن‌گاه این گرما تن ِخواننده را آرزومند ِسوز ِکشنده‌ی کلمه خواهد کرد (هملت). با این حال، نوشتار ِکی‌یرکگور همیشه نوست – این نوشتار دست ِکم چند قرن از کلاسیسیسم ِشوپنهاوری پیش است!

4. شوپنهاور شیفته‌ی شهرت بود؛ اکثر ِانسان‌گریزان چنین اند. گو این که طلب ِشهرت، در حکم ِجبرانی است بر تأثیر ِدل‌گسل ِکاستی ِروابط ِصمیمی. {نیچه از این امر مستثناست.}

5. "افسوس! تو چرا این‌گونه‌ ای! تو را جور ِدیگری می‌خواستم! S عزیز! لعنت بر تو که این‌گونه ‌ای!". این یک درخواست است. در دریغ و افسوس و درخواستن، هیچ نقدی شکل نمی‌گیرد.







۱۳۸۶ آذر ۱, پنجشنبه


نامیدن و مرگ ِتن در زبان ِعاشقانه

میلی نهفته، سبک و خاموش به نامیدن در معشوق هست: او می‌خواهد عاشق نام‌اش را بر زبان آورد؛ او از لغزش ِنام ِعشق بر تن ِخود می‌لرزد و لذت می‌برد؛ او فضای عاشقانه را نام‌بار می‌کند. او می‌خواهد ایده‌آل شود، نامیدن به او پر می‌دهد تا از جایگاه بلند اما دل‌گیر ِگیرنده‌ی پیام ِعاشقانه، به جایی آگنیده از آزادی ِبی‌مرز، به جایی بدون ِپیام برود. با این حال، در نامیدن خطری تن را تهدید می‌کند! نامیدن هم‌بسته‌ی قتل است.


چیزی درست‌تر از نام تن را نمی‌دَرَد


1.معشوق از-خود، خود را می‌نامد

خلأیی در من ِمعشوق هست که باید پر شود؛ خلأیی که گرمای گمانشی ِحضور ِمن برای دیگری را به جایی دور از زمان ِحضور تبعید می‌کند؛ چیزی که من‌اش را از خود ناخرسند می‌کند، خلأیی دال بر کاستی ِسنگین ِمن. من بدون ِنام، من ِکمینه است، من ِکم‌-باش، من بی فره‌ی عاشقی، منی نابرازنده‌ی نور ِشوق ِدیگری، منی مایه‌ی شرم‌ساری ِمن ِعشق‌ورز: منی فرودین ِمن ِایده‌آل. رویارویی با این من، در تنهاگاه‌هایی که سهمگنی ِاز-خوداندیشی ِمعشوق، تن‌اش را مچاله می‌کند، هست‌باره‌گی ِنام را به پیش کشد. معشوق، در رد ِاثر ِاین من ِکمینه، گریزی جز حذف ِخود در فراخوانش ِنام ِعشق‌مند ِخویش ندارد؛ معشوق تن ِخود را نفی می‌کند؛ او اندام ِخود را قلم می‌گیرد، تا نام ِعاشقانه‌اش را بنویسد، لیکن با این کار دیگر چیزی از سوژه‌گی‌اش برجا نمی‌ماند تا نظاره‌گر ِثمره‌ی این طرد/فراخوان باشد. برگ ِخاکستری ِخودکشی. همه‌چیز به درون ِکنش ِنامیدن فرومی‌غلتد و پسماندهای برجامانده از این فراگرد ِآرمان‌ساز همانا تن‌های نابسودنی اند. معشوق، کیف‌ها، التهاب‌ها و لرزش‌های عرصه‌ی ِپرشکاف ِعشق‌ورزی را در این خوداندیشی ِویران‌گر از دست می‌دهد تا به طاق ِروشن ِعشق ِمحض برسد. ایده‌ی نام ِبی‌شکاف ِدوشیزه‌گی. این خواست، پرزور است، خود را می‌نشاند، اما کژ؛ پیرامون ِاین خواست، سویه‌ی دیگربوده‌گی، به بهانه‌ی آماده‌ساختن حالتی زیبنده برای او، در لحظه‌ی نامیدن، پاشیده می‌شود و چیزی‌گی‌اش را از کف می‌دهد. معشوق، خود را نام می‌دهد، بی‌آن‌که گنجایش ِتن ِدیگری (تاو ِنگاه ِاو به عشقی که از این نام بر او سربار شده، شوق ِاو به نامیدن ِمعشوق ِازخودگشته، امکان ِنگریستن به این من ِنام‌گشته‌ی تن‌زدوده) را محک زند. من ِخاسته برای ایده‌آل‌شدن دربرابر هر پاری از دیگری که بسودنی‌ست و با از-خود-نامیدن مقابله می‌کند (شاید چون این کبر ِایده‌آل را نمی‌پسندد) قرار می‌گیرد، و آن را از میدان درمی‌برَد؛ هیچ شکایتی از سوی ِدیگری پذیرفته نیست چون من در پی ِعملی عاشقانه است، او می‌خواهد جایگاه خود را از فضای عاشقانه یقینی سازد، او در حال ِنامیدن ِخود است، و در این میان، ناسزایی ِاندوه‌های گران‌بار ِدیگری بر پیکر ِرابطه، هیچ دیده نمی‌شوند. تمنای عشق، نفَس ِرابطه را می‌گیرد.




چیزی شنگ‌تر از نام تن را نمی‌‌پَراشد


2.معشوق برای-خود نامیده می‌شود

در فراگرد ِاز-خود-اندیشی، هیچ دیگری‌ای وجود ندارد؛ دیگری به قرینه‌ی کاذب ِاین انگار که حضوری روشن نزد ِمن ِنام‌دار خواهد داشت، محو می‌شود. من ِفربه‌گشته، که من ِغم‌بار و نفرین‌گر و ناشاد نیز هست، کل ِفضای اندیشیدنی ِرابطه را دربرمی‌گیرد، پشتی ِعشق می‌شود، با ترک ِاندیشیدن-با-دیگری، جریان ِمهر را می‌گسلد و رابطه را می‌ترکاند. اما زمانی که عاشق، معشوق را می‌نامد، ناخودخواسته، و نیز بی که معشوق بخواهد، نام، آوردگاه ِگردآوری ِمن و دیگری می‌گردد. در این‌جا هم تن می‌میرد، لیکن نه در تجزیه‌ی ِوجه ِبسودنی در اثیری‌گی ِمن ِایده‌آل، که در برانگیخته‌گی ِبی‌حد ِتن در یازیدن به دربرگرفتن ِآن نام هم‌چون یک تن. نام ِمعشوق، تن ِاو می‌شود.. لحن‌اش تن ِعاشق را می‌لرزاند، ایست‌اش و رقص‌اش، عاشق را بی‌هوش می‌کند. معشوق نامیده می‌شود تا عشق آشکاره‌گی کند – ایده‌ی هستی از حذف ِهستنده‌گی نور می‌گیرد – نامی که عاشق با آن معشوق را نامیده، نه نام ِنداست و نه نام ِدیگربوده‌گی ِمعشوق. این نام را شاید بتوان چونان جلوه‌گاه ِحذف ِدوگانی در ضرورت ِپیش‌آمد ِواقعه‌ی کلمه اندیشه کرد. این نام، بارزه‌ی درخشان ِمرگ ِ"تن ِمعشوق به‌مثابه مرکز ِمیل" است (وقتی من می‌نامد، تو دیگر پاره شده‌ای، تو دیگر هیچ ابژه‌ی صغیر ِملموسی نداری، آن‌ها همه‌گی له‌و‌لورده شده اند و نام آش ِپخته‌ی این ریختار ِبی‌شکل است، به زبان ِدیگر، دسترسی ِمن به تو، تنها با نزدیکی به رایحه‌ات در پیرامون ِنامی که در آن‌جا ما را گردآوری کرده، شدنی است). عاشق پذیرای ِپاشیده‌گی ِمعشوق در نام‌اش می‌شود، پرتوی پرخاشی که از این پذیرایی، صحنه‌ی رابطه را می‌آگند، به اشکال ِگونه‌گون ِعشق‌ورزی بر پریشانی ِاین‌همانی ِمعشوق صحه می‌گذارد (من تو را می‌خورد، چون تو دیگر هیچ اندام ِخاصی ندارد! من تنها می‌تواند تو را ببلعد، شوق ِاو به چشیدن لبه‌ها و انحنای نام و نوشیدن ِتراوش ِنام، بر حدود ِنام گام می‌زند، می‌لغزد و می‌خندد). نام، همان دال ِکبیر است. دالی که من‌ها هیچ بسته‌گی ِانضمامی‌ای نمی‌توانند بدان بست. نامی که همیشه دال باقی می‌ماند. تنها چیزی که این نام را ابژه می‌کند، میل ِیکی از من‌ها (خاصه میل ِغریب ِمنی که خود را ابژه‌ی میل ِرابطه می‌انگارد (معشوق)) به از-خود-نامیدن است. این‌جاست که نام، خود، به زمخت‌ترین اندامک، به ناجورترین زایده‌‌ی تن، به عنصری که پهنه‌ی عشق‌ورزی را به کین‌خواهی ِانتظار و آینده‌ی گفتار می‌آلاید، بدل می‌شود. نامی بویناک که باید به زباله‌دان ِابژه‌های انسانی ِعصبی ِدستمالی‌شده حواله‌اش داد.


افزونه:

در نامیدن خطری تن را تهدید می‌کند.. تن ِبرای-خود-نامیده، بایسته‌گی ِپردازش ِفاصله‌ی انسان‌زدا به انسانی‌ترین عرصه‌ی هست‌مندی را به میان می‌کشد؛ و در این‌ به‌پیش‌آوری، پرخاش، پرخاشی که هیئت ِعشق را در پراشیده‌گی ِشدید ِگفتار/اندام ِتن‌های عاشقانه، به‌یک‌جا ‌هم‌می‌آورد و بارقه‌ی شوق را در نامی که نام ِهیچ‌کس است می‌چکاند، همان پرخاشی‌ست که در اخلاق ِنویسنده‌گی، حکم بر شدت ِبی‌رحمانه‌ی نا-تن/قلم بر ذهن می‌دهد و عشق ِبیمارگون ِمتن به درغلتیدن به خون ِقتل ِمصداق‌ها را روامی‌دارد...

برای شبیر





۱۳۸۶ آبان ۱۷, پنجشنبه


مست‌نوشت


با لرد اسمیرنوف، بر اسبی که او وارونه بر آن نشسته بود تا چشم در چشم ِمن گذارد، از دل‌آوری‌های واسیلی در جنگ ِجهانی ِدوم می‌گفتیم، که چه‌گونه تفنگ ِسرپُر بردوش در عرصه‌ی برفی با ستهم ِزمستانی می‌جنگید و بر غنیمت ِملت می‌شاشید... حین ِصحبت، صبح شد و درخت‌ها دود ِعود رنگ ِدود می‌گرفتند. از نی گفتم، که افزاری توخالی‌ست که در آن می‌دمند و مولایی با چسباندن ِوندهایی بدان از آن عرصه‌ای هم‌تا با سخته‌گی ِزمستان‌های روس ساخته که می‌توان در آن آرمید و نیک مُرد، که کرانه‌ای سرخ دارد که می‌توان در آن خود را شست‌و‌شو کرد، و خون را به شهادت ِزمستانه‌گی ِچوبی کهن، شاهد گرفت. برآمد ِگفت‌و‌گوی ِما از بیچاره‌گی ِمقوای هیئت ِژنرال پتروف که در دست ِشبح ِواسیلی مچاله شده بود، به مشام می‌رسید، بوی ِگسی که ردپای ِموسیقی ِحربی ِآن جوانک ِفنلاندی را یادآوری می کرد؛ خوک، جامعه و آقای سیسیت با آن تخمه‌های فلاکتی که در زمینه‌ی حروف ِا و س ( و دوباره س) می‌کاشت. سکوتی مرگ‌بار بر رد ِپا قرار یافت و پدر از جریان ِاشکی که شیطانک ِمرموز ِهر سکته‌ی صحبت است، کام می‌گرفت – من به خاطره هیچ علاقه‌ای ندارم. من خسته‌‌تر از واژه‌های سفید ِذکر بودم و لرد هم سردش بود و می‌لرزید و می‌خندید به خسته‌گی ِشاد ِمن که محیط ِهم‌باشی‌مان بی‌برگ شد... به درختی عریان از نغمه رسیدیم که ظالمانه نمی‌لرزید و شوپن بر یکی از شاخه‌های‌اش نشسته، گرم ِدریدن ِنت‌های شبانه‌اش بود؛ بله، سال ِ1830 بود که لُرد دومین فرزندش را زیرپای ِاپوس ِهفتادودوم سر بُرید – همان روزی که من درمقام ِنوپاترین وند ِزمین ِمرده‌گان، بطر ِسرخ ِسه‌تقطیره را لاجرعه سرکشیدم و هم‌نوشان را از خطابه‌های لنگ‌ام مشعوف داشتم.

شگفتی ِخطاطی ِخطوط ِپیرهن ِخوش‌طرح ِپدر که از لابه‌لای ِپاره‌گی ِنت‌ها بر زمین ِبرفی می‌ریخت، لرد را واداشت تا برگردد و شبانه‌گی کند و احوال ِاسب‌‌اش را بپرسد... پُرسه‌ای در آن سوی ِرود ِیخیده بر پا بود، پیرمردی بر ما ندا داد تا از عصرانه‌ی اشرافی ِخاک‌سپاری نمانیم، اما لُرد دل‌نمک ِاشک گشته بود و من بر اسب خفتم و نجوای شهادت ِگرم ِواسیلی نقشینه‌ی رویای‌ام شد...