۱۳۹۰ بهمن ۲۲, شنبه

مدخلی از کتاب ِ"گذرواژه‌ها" نوشته‌ی ژان بودریار


پایان

به همراه ِاین واژه، پرسش از زمان ِتعین‌یافته، از خطیت ِزمان، و از بازنمود ِمتعارفی که اغلب از آن داریم، یعنی گذشته، حال و آینده، {یعنی} پرسش از زمانی که آغازی و پایانی دارد، پیش کشیده می‌شود. زوج ِآغاز/پایان درست مثل ِزوج‌های ِدیگر فراپیش می‌آید: علت و معلول، سوژه و ابژه و از این جور دوگانی‌هایی که هدف ِغایی‌شان همان تسلی‌‌بخشی است. اما، اکنون ما در فرایند ِبی‌‌انتهایی به سر می‌بریم که در آن دیگر نمی‌توان پایان را شناسایی کرد. در این رابطه، من از یک "راه ِحل ِنهایی" صحبت کرده‌ام، از چیزی مثل ِیک واپاشی، یک انهدام.

  پایان، قطعیت یا مقصود ِهر امر است، چیزی‌ست که به امور معنا می‌بخشد. هنگامی که شما درگیر ِفرایند ِزنجیره‌ای کنش و واکنش می‌شوید، وقتی فرایند از حد ِمشخصی تجاوز می‌کند و به فرایندی نمایی بدل می‌شود، امور دیگر به‌کلی فاقد قطعیت و معنا می‌گردند. کانتی (Canetti) این مورد را در ارتباط با تاریخ مطرح می‌کند: او می‌گوید ما از صدق و کذب و خیر و شر گذر کرده‌ایم، و در این رهگذر، دیگر هیچ راه ِبرگشتی در میان نیست. از این نقطه‌ نظر، چیزی مثل ِجای‌گاه ِواگشت‌ناپذیربوده‌گی وجود دارد که چیزها بعد از گذر از حد ِآن، هدف، مقصود و پایان ِخود را از کف می‌دهند. وقتی چیزی به پایان می‌رسد، به این معناست که آن چیز به‌راستی تحقق یافته است؛ حال، اگر دیگر هیچ پایانی وجود نداشته باشد، ما وارد ِتاریخ ِبی‌فرجام و بحران ِبی‌پایان می‌شویم، و درون ِفرایندهایی بی‌پایان درمی‌غلتیم. ما با این وضعیت کاملاً آشنا هستیم؛ این فرایندها هم‌اکنون حی و حاضر اند؛ کافی‌ست نگاهی به جریان ِتوسعه‌ی فزاینده‌ی تولید ِمادی بیاندازیم.

  در این سیستم، برای هیچ دوره‌ای، هیچ آینده‌ای را نمی‌توان تصور کرد. در هنگام ِتحویل ِسال ِ2000 میلادی، می‌خواستم ببینم آیا هنوز هم ما به آینده‌ی این برهه باور داریم، یا نه، در آن لحظه صرفاً لحظه‌ها را با شمارش ِمعکوس سپری می‌کنیم. شمارش ِمعکوس، پایان نیست؛ کاست ِچیزی است، تخفیف ِفرایند ِپردامنه‌ای است که هرگز قرار نیست به پایان برسد. ما، چه هرگز به هیچ پایانی نرسیم و چه هم‌اکنون پایان را پشت ِسر گذاشته باشیم، به هر روی با بدیلی پارادوکسیکال رویارو می‌شویم. من در آنجا، شخصاً پیش ِخودم گفتم که هیچ گذری به سال ِ2000 وجود ندارد، چون این تحویل مدت‌ها پیش انجام گرفته است؛ تحویل ِسال ِ2000 مثل ِمعلق‌زدن ِزمان‌مندی و پایان‌پذیری بود. وقتی قادر به یافتن ِپایان نباشیم، ناگزیر دست به دامن ِآغاز می‌شویم و آن را تحمیل می‌کنیم؛ اضطرار ِامروزین ِما به بازجستن ِریشه‌هامان، گواهی بر این مطلب است. در عرصه‌های انسان‌شناسی و دیرینه‌شناسی، ما با کران‌هایی مواجه ایم که در جریان ِزمان به گذشته‌ای بازگردانده شده اند که پایان‌ناپذیر است.

  فرضیه‌ی من این است که ما از حد ِواگشت‌ناپذیربوده‌گی گذر کرده‌ایم؛ ما هم‌اکنون در وضعیتی بی‌حد ومرز، و در هیئتی نمایی به‌سر می‌بریم که در آن چیزها تا بی‌نهایت در تهینا می‌بالند بی آن که دوباره تحت ِسلطه‌ی بُعد ِانسانی درآیند؛ در وضعیتی که مت در آن، خاطره‌ی گذشته، طرح‌اندازی ِآینده و امکان‌مندی ِهم‌آیش وادغام  ِآینده در کنش ِحال را از دست می‌دهیم. می‌توان گفت که در وضعیتی انتزاعی قرار گرفته ایم که در آن چیزها با لَختی ِمحضی می‌مانند و می‌پایند و وانموده‌ی یکدیگر می‌گردند بی‌آن‌که که هرگز وجود ِما بر آن‌ها پایانی بگمارد. در این مقام، یک هم‌نهاده‌ی مصنوعی وجود دارد، یک فرنهاده: چیزی که به وجود ِچیزها گواهی می‌بخشد، به آن‌ها اطمینان می‌دهد، و بر وجود گونه‌ای نامیرایی و جاودانه‌گی ِتوده و جهان ِتوده‌ای صحه می‌گذارد. مسئله‌ی تاریخ، برخلاف نظر فوکویاما، این نیست که به پایان ِخود رسیده، مسئله این است که تاریخ هیچ پایانی نخواهد داشت، و بنا بر این، هیچ قطعیت و مقصودی را نمی‌توان بر آن سوار کرد.

  من با توسل به وهم، با مسئله‌ی پایان کلنجار رفته ام. ما همواره به این توهم پناه می‌بریم که چیزها سرانجامی دارند، و از همین رو برخوردار از معنا هستند و به ما این اجازه را می‌دهند تا با نگاهی بازنگرانه اصالت و اساس و خاست‌گاه‌شان را بازیابیم؛ با این آغاز و پایان است که {برقراری ِ}بازی ِعلت و معلول ممکن می‌شود...

  غیاب ِپایان این حس را در ما تداعی می‌کند که تمام ِاطلاعاتی که دریافت می‌کنیم، صرفاً چیزهایی ازپیش‌گوارده و حاضر و آماده و تکراری هستند؛ که هرچیزی پیشاپیش حضور یافته و انجام‌‌ گرفته بوده است؛ که ما با معجونی ملودراماتیک از رخدادها طرف ایم، که از این که به‌واقع رخ داده اند یا نه، از این که جا به جای ِیکدیگر می‌گذارند و به‌عوض ِهم روی می‌دهند یا نه، هیچ اطمینانی نداریم؛ رخدادهایی که به‌کلی متفاوت اند با آن رخداد ِمقدَری که گریزی جز محقق‌گشتن ندارد؛ معجونی که نمودگار ِپایان است ولی به‌خاطر ِتقدیرمندی‌اش ویژه‌گی ِرخداد را دارد.

 واقعیت ِمرگ ِمسترد (مرگ ِقابل ِاسترداد)– یا دست ِکم، تقلا برای چنین مرگی – تلاش‌های ِبی‌پایانی که برای به تعویق‌انداختن ِِآغاز ِامور، انجام گرفته اند: توقف ِپیرشدن، حذف ِبدیل‌ها و اختیار، داشتن ِکنترل ِکامل حتا بر تولد، تمام ِامکانات ِعلم ِژنتیک را به پیش می‌کشد و طلب می‌کند. از آن‌جا که تمامی ِاین امکانات از نظر ِتکنولوژیکی تأییدبرانگیز اند، تکنولوژی پا به جای ِگمارش و تعین می‌گذارد، تکنولوژی به‌جای اصل ِتعین می‌نشیند، اصلی که براساس آن، در یک لحظه‌ی مشخص، دو چیز، متقابلاً یکتا و جدا هستند و سرنوشت ِمتفاوتی از یکدیگر دارند، اما همواره این امکان وجود دارد که یکی پس از دیگری رخ دهد. در این‌جا ما، اگر نه با دو متافیزیک ِمتضاد (چراکه تکنولوژی به نظامی متافیزیکی تعلق ندارد)، دست ِکم با امری خطیر طرف ایم، امری درارتباط با آزادی.

  اگر دیگر هیچ پایان و کرانی در کار نباشد، اگر سوژه نامیراست و پایانی ندارد، او دیگر نمی‌داند که کیست. همین نامیرایی، فانتزم ِغایی ِتکنولوژی‌های ماست.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر