از میانِ گدارگانِ اثیری، چیزی میجنبد
آن خاموش، آن چاووشیِ غم
هاتفِ احزانِ نامده
آن گجستهی نامناپذیر... میآید
آن یغماگر!
چون سارِ لاشهخواری که فرازِ گورستان میگردد
و ساعتِ خویش میداند،
منتظر، پَرسهها میآورَد
"به خاکستر نشانشان!"
و چون قد میکشند سایهرنگهای تاریکی و
به ژاوِ چیزها میخلند،
او بر کنارههای عاطلِ پَستی
فرود میگیرد
تا درنشاند بذرهای تباهیِ جهان را
خیزخیز، با کلاهکی شوم بر سر
هاتفِ فرجام، آن تقدیرخوار، میآید...
مراقب...
چشم به راه...
به پاس... به انتظار...
با شمایلی ساکن، میایستد بر کرانهای نحس
با نگاهی بینظر، که واقعیت میرماند،
با سرانگشتانِ سفیدِ سفیدِ شبحوش، که تن آتش
میزنند،
با کلاماش، که نجواست،
زندهگی را
از زمینچهرِ انسان میروبد و
روحِ زمین میبلعد
- برای شافع