۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه

مست‌نوشت

سور، نیمه، تشنه‌گی


پیشِ پای در، زاویه‌ی فرش، شنگرف‌ها-به-نارنجی و خون‌های آبیِ وامانده‌ به مشرقی که نماز ندارند، سه جفت پاپوشِ سیاهِ سیاه، به حالاتِ گونه‌گون، ضدِ حسِ پیراگیرِ قلبِ فرش {و حتا ضدِ نظمِ دیداریِ بی‌ریخت‌ترین رخت‌آویزِ دنیا}، آواره‌ی چهارگانه‌گیِ حاشیه‌ها: یکی‌شان بُریده از نظمِ جفت، رو به دیوار، سفیدیِ مخروبِ خانه را از بر می‌خواند؛ من با آن دیگری حرف‌ها دارم...

They dance in morning breeze

روی میز، آدامسِ عربی‌‌، شمع‌های عطری، یک شِبه‌شانه‌ و یک شکردان، قهوه‌ای‌های پَساهَشتیِ سبزپوست، دست‌کش‌های قتاله و روزنامه‌ی نخوانده، شکولاتی پُر از تلخی و لیوانی خالی و یک بغلی نیمه‌پُر از آبِ حیات؛ من با هر یک از پایه‌های سه صندلی که قربانِ این میز می‌شوند حرف‌ها دارم...

A morning tries to seize

میزِ دیگر، مست(ع)طیل، پُرگردوخاک و سنگین از تهیینایِ صفحه‌ای برقی، سیگارهایی بدخط و پُر از بی‌کَسی، لیوانی چای‌خورده حمالِ مرده‌گی‌های این بدخطی‌ها، نمک‌دانی چرب، قلم‌دانِ ارزان، غریبه‌ای پلاستیکی با حجمِ پنج‌سده موسیقی، جوهرِ بنفش، لغت‌نامه، فندک‌های بی‌‌قواره، و ورق‌های نیمه‌نوشته؛ من با هر یک از نقطه‌های آخرِ هر سطرِ این ورق‌ها حرف‌ها دارم...

Greet me my proud little soldiers
of brown, purple and grey
carry us on your shoulders
carry us far away

سربازهای قهوه‌ای، بنفش و خاکستری‌ که از لنگه و پایه و نقطه آمده اند، مرا به دوش می‌گیرند، می‌خواهند ببرندَم به سوی نور؛ کتابی باز می‌شود که خط‌اش را نمی‌‌شناسم، ناخوانایِ مطلق؛ می‌خوانند، به سیاهیِ دیوار و سبزیِ صندلی و آبیِ قلم‌دان، الحانی با حجمِ رنگ و درنگ‌هایی از جنسِ انتزاعِ دید؛ فریادی از کفشِ چپانده در لیوانی که رویِ میزِ دوم است بلند می‌شود، که "تجریدِ کلمه اعلاتر است از تجریدِ تصویر"؛ سربازها محو می‌شوند، می‌افتم، خانه عاری می‌شود از آوای غریب، بو می‌گیرد؛ سرفه می‌کنم، خنده‌ام می‌گیرد، خیره به شمع در اشتیاق/مرگِ حضورشان می‌خوانم:

If you begin to fall
please have some more
you could stay at my place if you want
I'll sleep on the floor

- برای دومین دقیقه از عمیق‌ترین خوابِ یوهان در شانزده سال پیش


۱۳۹۱ اسفند ۱, سه‌شنبه

باغِ سرخ






 {ترجمه‌ای از The Scarlet Garden}



شرم نمی‌شناسم
.
.

امپراطوریِ میل‌ام
به آتش‌ام می‌کِشدَت
کاش بیافتی، کاش بخوانی
نامِ پلیدم را، که به خزیدن‌ات می‌کشد
بر زانو، به غایتِ تمنا
آنجا دراز شو، و به بالا بنگر-م
.
نگاه‌-م کن.

زنده‌ ای عزیزم؟ نفس می‌کشی؟
ناخوشی؟ خون می‌ریزی؟
بر-ات می‌کِشم، که رویا ببینی
وقتِ خداحافظی ست، خداحافظی از تمناهات
.

شیطانکی هستی تو: خرابَکی به-پای‌ام-افتاده
زنده‌گیِ حقیری که داری بگذار و
خوش‌آمد زن به خواب‌ام،
چه خُرد ای به کنارم، چه آسان ای به باختن
.

دیگر دغای‌ات نخواهد بود
از چشم‌های‌ام خواهم‌ات ستاند
که نه حکمتی‌ ست، و نه تازه‌گی‌‌ای
تنها اشک‌های ایمانِ لرزلرزم..
و بدان که: بی که سرودت بخوانم نخواهی مُرد
.

بدرود عزیزِ من، شریرک‌ام
اشک‌هایی‌م نیست، زیبایکِ من
و نه سیم‌دَلوی به مجموعِ اشک
در فرجامِ قصه، بی ظفر ماندی

by beksinski

۱۳۹۱ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

مست‌نوشت

"آهها یا هااه"


ایست‌گاه‌های تنفس بینِ دقایقِ زنده‌گی، به فاصله‌‌های زمان-مکانی‌ای می‌مانند که فرآورده‌ی درنگ در گزینش و چینشِ کلمه‌ی بعدی در نوشتن اند؛ هر دو تصدیق می‌کنند ناگزیرِ دوریِ ما از هستی را، تصدیقی که اسمِ آوایِ آگاهی از کنهِ آن، "ها! "نیست، "آه!" است.

Where is his tartu piano?

گزین‌گویه، نام نیست. نام، چیزی را نمی‌رساند، چیزی را برنمی‌سازد؛ گذشته‌گی‌ها یا آینده‌‌گی‌هایی که به نام می‌چسبند، تنها نشان از آلوده‌گیِ ذاتِ بی‌‌خانمانِ نام به هاله‌ی فراموشی‌های تیزِ نفس دارند. نفسِ هوش‌یار، نفسی که از سوی نام فراخوانده می‌شود ( - و نه نفسی که نام را فرامی‌خواند)، هم‌نشینِ خانه‌ی هماره‌تازه‌ی واژه‌گیِ نام می‌شود؛ این نفس، بی از گذشته و آینده، همان هست‌مندِ بُریده از اسارتِ فهم، همان عاشق است. گزین‌گویه، در حدِ نهاییِ خود، تنها شاید سر به سایه‌هایی بساید که نامی را هم‌راهی می‌کنند، یا بازنمای حالتی از بدنِ موسوم اند. گزین‌گویه، در غایتِ خود، گذشته‌ای را، یا که آینده‌ای را تقریر می‌کند، خاطره‌ای یا امیدی؛ گزین‌گویه از هم‌باشی با حال‌مندیِ نام عاجز است، چون هر گویه‌ای، فاعلِ اسارتِ گفتن یا گفته‌شدن است، نه مفعولِ حال. نام، حال است. نام نه آلوده‌گی به فراموشی {آلایشی که ناگزیر آلوده می‌شود به تقلا به رهایی از فراموشی}، که خودِ فراموشی‌ست. نام، منطقِ مرگ دارد.

On the verge of the serenity of lingering death

... و را دیدیم که در ناپیداترین گوشه‌ای که در آن شبِ شلوغ می‌شد پیدا کرد، گرمِ بوسه و کنارِ ن شده بود. حرکتِ دست‌های‌شان بی که تماس داشته باشند، هم‌آهنگِ ریتمِ مزخرفی که گوش را از رمق انداخته بود، تیزیِ لرزِ اشتیاق‌شان را در کندیِ هوای شرجیِ شب بار می‌کرد؛ به دو باکره‌ای می‌ماندند که انگار برای اولین بار خلوتی گیر آورده باشند، حسابِ شورِ بدن‌های خلاق و تنهای‌شان را روی هم تسویه می‌کنند. آ، که بینِ جمع‌مان اسمِ ن به او افتاده بود، دَمی طویل از سیگارش گرفت، دستی به شانه‌ام زد و با بی‌اعتنایی گفت:

"Know the fact; a one-minute kiss burns 26 calories"

تنها موسیقی می‌تواند این سعیِ مظلوم، این هم‌جوشیِ عظیم میانِ "آه" و "ها" را برآورَد. موسیقی گردآورنده‌ی تمامِ آن کتاب‌ها و تصویرها و مزه‌ها و بوها، و در یک کلام موقعیت‌های آمده و نامده‌‌ای‌ست که ترجیع‌بندِ نهانی/نهایی‌شان دالِ تهی است. گداری که پُریِ آه را به تهی‌گیِ ها پیوند می‌زند، که غلظتِ حسرت را در طراوتِ شادی بخار می‌کند، همان بنیادِ هستی، یعنی نیستی است.

Or what?! Cheers

شبحی در این میان، بینِ اشتعالِ من و شمعِ غایب، بدونِ چشم و دهان، با بدنی بدونِ حفره، گرمِ خوش‌رقصی‌ست...



Dave McKean