تنها نویسنده میداند جریانِ فکر چیست، چون تنها نویسنده میداند اندیشیدن
نه استعلاست (دینداری)، نه حساب (دانشوری) و نه احساس (نقاشی): در نوشتار، اندیشیدن زیستنی ست
جداً بازیگوشانه با مجموعهای از دالها در فضایی بدونِ هندسه.
«چون زندهگیِ فردیِ انسان متمدن، که، در انطباق با معنای درونماندگار
خود، در دلِ نوعی "پیشرفتِ" بیپایان قراریاب شده، {این زندهگی} هیچ گاه
نباید به پایان رسد؛ چون برای کسی که همسو با جریانِ پیشرفت گام مینهد، همیشه گامی
دیگر در پیش رو هست که باید برداشته شود؛ و کسانی که میمیرند نمیتوانند بر قلهای
که در بینهایتِ چنین جریانی قد علم کرده گام نهند. ابراهیم، یا روستاییانِ زمانِ دور،
در کهنسالی، در حالی که سرشار از زندهگی و نیرو بودند، درمیگذشتند، چون آنها در
چرخهی ارگانیکِ زندهگی زیست میکردند؛ چون زندهگیشان، بنا بر معنای خود و در آستانهی
آن دوران، برخوردار از تمامیِ آن چیزهایی بود که یک زندهگی میتوانست عطا کند؛ چون
برای آنها، در آستانهی مرگ، دیگر هیچ معمای حلنشدهای باقی نمانده بود؛ و به همین
دلیل سهمِ "کافی" از زندهگی را چشیده بودند. حال آن که، انسانِ متمدن، که
در بحبوحهی توسعهی بیامانِ فرهنگ، همسایهی ایدهها، شناخت و مسألههاست، شاید
"از زندهگی خسته میشود"، اما هرگز "از زندهگی اشباع نمیشود"...
چون مرگ بیمعناست، زندهگیِ متمدنانه نیز از معنا تهی میگردد.» - ماکس وبر/علم به مثابهی پیشه
چه آگاه میشود بدن از خودش، در بیماری، در عاشقی، در زخم ( - تنها
به آن ایدههایی از نفس میتوان اعتماد کرد که در چنین خودآگاهیهای تن-انگیختهای
به سردابهی ذهن سرک کشیده اند. ایدههایی که تن به این اصلِ وهمناک میسایند که
من یک بدن ندارم؛ که بدنِ من، بدنهاست؛ که یک ایدهی درست و نیرومند تنها در
فاصلههایی که این بدنها از هم دارند خانه میگیرد).
«کارگرانِ یدیِ "مولد"،
بیش از هر کسِ دیگری به توهمِ تولید دامن میزنند، درست همان گونه که بیش از هر شخصِ
دیگری توهمِ آزادی را در ساعاتِ فراغتِ خویش تجربه میکنند.» - بودریار/مبادلهی نمادین و مرگ
اگر به رابطهی ایدهی دوستی و ایدهی موسیقی باور داشته باشیم، و
اگر امبینت را برکشیدهگیِ موسیقی تا سرحدِ خودواسازانهاش بدانیم، آن وقت میشود
گفت که یک دوستیِ خوب بیشتر سایهرنگ است تا نوررنگ، حس است تا معنا، نقش است تا
برنامه، همجواریست تا همراهی، نگاه است تا حرف، پیرنگ است تا داستان، دال است
تا مدلول...
مقالِ علف زبانِ خودروانکاوی است. با علف، به/برای/از/درون/با/بیرونِ
خود میاندیشیم، برای خود نیست میشویم،و درنهایت، با ژرفترینِ رضایت از خود میگذریم؛
گذری آنچنان بزرگ و آن قدر بیچشمداشت که شگرفی و سبکباریاش را تنها با
کمکِ اندیشیدن به فاصلهای میتوان فهم کرد که این گذر از گریز دارد!
- ادبیاتِ غالب برای کسانی که فکر میکنند
در دوری از جدیتِ فلسفیِ نوشتار (یا همان انضباطِ بازیگوشانهای که بی آن نوشتن
تبدیل به فعلی متعدی میشود) میتوان کارِ ادبی کرد را میتوان، در کمالِ دقت،
ادبیاتِ چُس-درام نامید. پروردنِ فضایی تکبُعد، کمعمق و احساساتی که در آن کلمات،
در حکمِ بازنمودههای مستقیمِ رنگمایهی تکبُعدِ یک روزِ سگی یا شبی خیس، در کنارِ هم قرار
میگیرند تا جملهها و سطرها و بندهایی از حالتهای شخیصِ منِ خالی را پُر کنند. کارورزانِ
این ادبیات معمولاً وقتی قلم میزنند که روح در نازلترین حدِ خود قرار دارد،
زمانی که بتوانند پارانویای خود را در نوشتن بالا بیاورند، و کمی بعدتر در شلوغیِ
جمعی از رفقا هیستریِ خود را در برهنهرقصی سرریز کنند.
-
یعنی میگویی ادیبانِ چسدرام، روان
رنجور اند؟
-
و البته بدتر از این، روانرنجورهایی
که شدتِ وسواس در آنها به حدیست که آن پارانویا و هیستری را در قالبِ والاترین
نمونه از گفتمانِ ارباب زندهگی میکنند.
-
خب آن وقت نقشِ آن انضباط در دوری
گرفتن از این فضای خودشیفتهوار و خودبیانگر چیست؟
-
این که از نوشتن وضعیتی میسازد که در
آن هستن و اندیشیدن حکمِ یک زمانمندیِ ویژه را به خود میگیرد: زمانمندیای که
با درهمشکستنِ زمانی که با مرکزیتبخشیدن به من بر من سلطه میکند، کلمه را به
ذاتِ شادی تبدیل میکند.
«آیا معنای باور به شیطان این است که نه هر آن چیزی که با الهام به
ما میرسد از نیکی برخاسته است؟» -
ویتگنشتاین/ملاحضاتِ جستهگریخته
هدیهترین هدیه، هدیهای که با آن هدیهدهنده پیشاپیش پاسخِ دادناش
را گرفته، هدیهای که به حادترین وسواسگریها در انتخاب هم بسنده نمیکند، هدیهای که همان
سایشِ بیتنترین تصویرِ دیگری بر تصویرِ تنِ من است... هدیهترین هدیه، گفتن از
دلتنگی در حضورِ دیگری است.
عجزِ او در ریختنِ طرحِ یک داستان، هر اندازه کوتاه، ریشه در واماندهگیِ
مالیخولیاییِ او در مواجهه با چیزها دارد؛ وقتی پای نوشتن به میان کشیده میشود، رخدادها،
تصویرها، مکانمندیها، شخصیتها، اصوات، همه و همه برای او غریبانه قریب میشوند
و با گرفتنِ عامل از نگاهِ او، او را به یک لختیِ ناب، یک خیرهگیِ یکطرفه، به
انفعالِ محض تبدیل میکنند. هیچ ترفندِ پروستیای برای رفعِ این واماندهگی کارساز
نخواهد بود، چون این نه غربتی از سرِ قربت (سرکوب از دردِ همسطحی)، که قربتیست از سرِ
غربت (شگفتی از ژرفای غیریت).
|
by Beksinski |