۱۳۹۳ فروردین ۲۴, یکشنبه

دربان


ترجمه‌ای از The Usher – از SubRosa





همه عمر به انتظارت بوده‌ام
بیا و بگذار سرت را، به آغوش‌ام بیارام، آزاد ای امشب

چشم دارند از تو بخت‌برگشته‌گان
که فرجامِ ظریف ای بر این حیاتِ مضمحل
داروغه‌ها هم می‌دانند که محاجه نداری تو
سلطان‌ها می‌دانند که پسِ مرگ‌شان، می‌مانی هنوز

به‌ترین ای، دگرناپذیر ای، پایا ای تو
نستوه ای به گذرِ عصر 

دربانِ دروازه‌ی ناشناخته ای
خاموش می‌مانی در گیرودارِ دادوقال
همه‌ عمر به انتظارت بوده‌ام
به گشودارِ آغوش، به سوی‌ات می‌آیم

به‌ترین ای، دگرناپذیر ای، دایم ای تو
نستوه ای به گذرِ عصر 

مانا ای، ماناتر از ستاره‌گان،
چه که گُدار می‌گردانند به عبورِ فصل‌ها
ماناتر ای از ماه‌،
چه چهره‌ش پنهان می‌کند پسِ سایه‌ها
مانا ای، بیش از خورشاد،
که روزی زمین را به آغوش‌اش خواهد گداخت
ماناتر از خدایان ای،
چه گاه که نمازشان می‌بریم، پاسخ نمی‌گویند هیچ

همه‌گانه هم‌پایان ایم همه

-         بگذار سرَت را، به آغوش‌ام بیارام، آزاد ای امشب


Untitled - Beksinski

۱۳۹۳ فروردین ۱۷, یکشنبه

واهشتنِ مرگ (ترجمه)

ترجمه‌‌ای از زیربخشِ نهمِ ششمین بخش از فصلِ پنجم کتاب "مبادله‌ی نمادین و مرگ


آیین مرده‌گان آیینی‌ست رو به زوال. نظمی نو سایه‌ی خود را بر گورها افکنده، چندان که گورها دیگر ملک جاودانه‌ی مرده‌گان به شمار نمی‌روند. مرده‌گان هم دیگر آلوده به تحرکِ اجتماعی شده اند. با این که فداکاری برای مرگ، به ویژه در طبقاتِ متوسط و میانِ کارگران، هنوز در میان است، اما امروز این ایثار بیش از آن که مبتنی بر زهدی قبیله‌ای باشد، حکمِ نوعی متغیرِ منزلتی را پیدا کرده است. ما کم و کم‌تر از مرده‌گان حرف می‌زنیم؛ تا صحبت از آن‌ها می‌شود، حرف را قطع می‌کنیم و لب می‌گزیم: مرگ بی‌اعتبار شده. پایانِ "مرگ در حضورِ خانواده"، مرگی لطیف، خاطره‌بار و صمیمانه: ما در بیمارستان جان می‌دهیم، و بدین ترتیب، مرگ به‌‌افراط قلمروگذاری می‌شود. محتضران، حقوقِ خود را از دست می‌دهند، و حتا از حقِ دانستنِ این که چه زمانی قرار است بمیرند محروم می‌شوند. مرگ، مانند سوگواری، به امری مبتذل و غریب تبدیل شده، به چیزی که پنهان کردنِ آن نشان از سلامتِ قریحه دارد، چرا که تلویحاً نشان‌دهنده‌ی توجه و عنایتِ فرد است به به‌روزیِ دیگران. عرف و آدابِ‌ حاکم، هر ارجاعی به مرده‌گان را قدغن می‌کند. سوزاندنِ مرده‌گان حدِ نهایی این حذف و منع است، اقدامی که چیزی از مرده باقی نمی‌گذارد. در واهشتنِ مرگ، دیگر هیچ ردی از سرگیجه‌ی مرگ وجود ندارد. مشایعتِ مرده‌گان در مراسمِ خاک‌سپاری پیوندی با پارسایی ندارد، این مشایعت صرفاً نشانه‌ای است از واهشتن و ترکِ مرده‌گان، نشانه‌ای از به مصرف رساندنِ مرگ. این واهشتن، متناسب با مایه‌زدایی از مرگ، رشد می‌کند و بسط می‌یابد.

   ما دیگر مرگ را چونان که دیگران زیست می‌کردند، تجربه نمی‌کنیم. تجربه‌ی تلویزیونی و تماشایی‌گونه‌ی ما از مرگ، هیچ نسبتی با آن تجربه‌ی زیسته ندارد. اکثریتِ مردم دیگر هیچ فرصتی برای به نظاره نشستنِ مردنِ دیگران ندارند. در فرهنگ‌های دیگر، این امری‌ست به‌کلی تصورناپذیر. بیمارستان و دارو مسئولیت شما را {در هم‌راهی با مرده‌گان} بر عهده گرفته اند؛ مراسم تدهینِ مرده‌گان جای هر مراسم و آیین معنوی دیگری را گرفته است. امروز، آدمی، هنگام مرگ، از انظار همه‌ی عزیزان و نزدیکان خویش ناپدید می‌شود. مرگِ او در جای دیگری رخ می‌دهد.

   زمانی یک زن سوئیسی به نام روس ، ایده‌ی صحبت‌کردن با محتضران درباره‌ی مرگ‌شان را مطرح کرد. ایده‌ای وقیح که در حکم یک انکارِ عام بود: این که هیچ‌کس، تا زمانی که تحت مراقبت‌های بیمارستانی است نمی‌میرد (بل‌که مشکل باید از نحوه‌ی اجرای مراقبت از سوی کارکنان باشد {و نه از خودِ بیمارستان}). در بیمارستان او را دیوانه‌ای جنجال‌طلب خواندند و از بیمارستان اخراج‌اش کردند. عاقبت وقتی توانست پیرمردِ محتضری را پیدا کند که حاضر به صحبت با او شده بود، با شتاب به دنبالِ دانش‌جویان‌اش رفت، اما وقتی برگشت پیرمرد دیگر مرده بود (در این جا او احتمالاً تصور می‌کرده که مشکل به او و دانشجویان‌اش برمی‌گردد {و نه بیمارستان}!). درنهایت او موفق به اجرای طرح خود شد: به‌زودی گروهی از روان‌شناسان مسئول مراقبت از محتضران و هم‌صحبتی با آن‌ها خواهند شد. این است معنویت‌گراییِ جدیدِ انسان و علوم اجتماعی-روان‌شناختی.


   در ایده‌ی کشیش و در مراسمِ تدهین هنوز می‌توان ردی از آن جامعه‌ای را یافت که در آن هنوز از مرگ سخن گفته می‌شود. امروز اما وقت، وقتِ خاموشی است. در هر صورت، اگر نقشِ کشیش در آن زمان در حرص و غارت خلاصه می‌شد، امروز این نقش در حدِ عالیِ خود توسطِ پزشک به اجرا درمی‌آید، کسی که محتضر را با مراقبتِ تکنیکی و درمان محصور می‌کند و راهِ هر صحبت‌کردنی را بر او می‌بندد. مرگی بچه گانه که در آن فرد، دیگر روی صحبت را نمی‌بیند، مرگی بدون کلام که از نگاه‌ها دور داشته می‌شود. سِرم، آزمایشگاه و درمان، دستاویزهایی اند در تحققِ این منع از سخن‌گفتن با محتضر.

Thanatopraxie - By Sirxlem

برای ب.ک

۱۳۹۳ فروردین ۱۳, چهارشنبه

لاخه‌ها


تنها نویسنده می‌داند جریانِ فکر چیست، چون تنها نویسنده می‌داند اندیشیدن نه استعلاست (دین‌داری)، نه حساب (دانشوری) و نه احساس (نقاشی): در نوشتار، اندیشیدن زیستنی ست جداً بازی‌گوشانه با مجموعه‌ای از دال‌ها در فضایی بدونِ هندسه.

«چون زنده‌گیِ فردیِ انسان متمدن، که، در انطباق با معنای درون‌ماندگار خود، در دلِ نوعی "پیشرفتِ" بی‌پایان قراریاب شده، {این زنده‌گی} هیچ گاه نباید به پایان رسد؛ چون برای کسی که هم‌سو با جریانِ پیشرفت گام می‌نهد، همیشه گامی دیگر در پیش رو هست که باید برداشته شود؛ و کسانی که می‌میرند نمی‌توانند بر قله‌‌ای که در بی‌نهایتِ چنین جریانی قد علم کرده گام نهند. ابراهیم، یا روستاییانِ زمانِ دور، در کهنسالی، در حالی که سرشار از زنده‌گی و نیرو بودند، درمی‌گذشتند، چون آن‌ها در چرخه‌ی ارگانیکِ زنده‌گی زیست می‌کردند؛ چون زنده‌گی‌شان، بنا بر معنای خود و در آستانه‌ی آن دوران، برخوردار از تمامیِ آن چیزهایی بود که یک زنده‌گی‌ می‌توانست عطا کند؛ چون برای آن‌ها، در آستانه‌ی مرگ، دیگر هیچ معمای حل‌نشده‌ای باقی نمانده بود؛ و به همین دلیل سهمِ "کافی" از زنده‌گی را چشیده بودند. حال آن که، انسانِ متمدن، که در بحبوحه‌ی توسعه‌ی بی‌امانِ فرهنگ، هم‌سایه‌ی ایده‌ها، شناخت و مسأله‌هاست، شاید "از زنده‌گی خسته می‌شود"، اما هرگز "از زنده‌گی اشباع نمی‌شود"... چون مرگ بی‌معناست، زنده‌گیِ متمدنانه نیز از معنا تهی می‌گردد.»  - ماکس وبر/علم به مثابه‌ی پیشه

چه آگاه می‌شود بدن از خودش، در بیماری، در عاشقی، در زخم ( - تنها به آن ایده‌هایی از نفس می‌توان اعتماد کرد که در چنین خودآگاهی‌های تن-انگیخته‌ای به سردابه‌ی ذهن سرک کشیده اند. ایده‌هایی که تن به این اصلِ وهم‌ناک می‌سایند که من یک بدن ندارم؛ که بدنِ من، بدن‌هاست؛ که یک ایده‌ی درست و نیرومند تنها در فاصله‌هایی که این بدن‌ها از هم دارند خانه می‌گیرد).

   «کارگرانِ یدیِ "مولد"، بیش از هر کسِ دیگری به توهمِ تولید دامن می‌زنند، درست همان‌ گونه که بیش از هر شخصِ دیگری توهمِ آزادی را در ساعاتِ فراغتِ خویش تجربه می‌کنند.»  - بودریار/مبادله‌ی نمادین و مرگ

اگر به رابطه‌ی ایده‌ی دوستی و ایده‌ی موسیقی باور داشته باشیم، و اگر امبینت را برکشیده‌گیِ موسیقی تا سرحدِ خودواسازانه‌اش بدانیم، آن وقت می‌شود گفت که یک دوستیِ خوب بیش‌تر سایه‌رنگ است تا نوررنگ، حس است تا معنا، نقش است تا برنامه، هم‌جواری‌ست تا هم‌راهی، نگاه است تا حرف، پی‌رنگ است تا داستان، دال است تا مدلول...

مقالِ علف زبانِ خودروان‌کاوی است. با علف، به/برای/از/درون/با/بیرونِ خود می‌اندیشیم، برای خود نیست می‌شویم،و درنهایت، با ژرف‌ترینِ رضایت از خود می‌گذریم؛ گذری آن‌چنان بزرگ‌ و آن قدر بی‌چشم‌داشت که شگرفی و سبک‌باری‌اش را تنها با کمکِ اندیشیدن به فاصله‌ای می‌توان فهم کرد که این گذر از گریز دارد! 

-         ادبیاتِ غالب برای کسانی که فکر می‌کنند در دوری از جدیتِ فلسفیِ نوشتار (یا همان انضباطِ بازی‌گوشانه‌ای که بی آن نوشتن تبدیل به فعلی متعدی می‌شود) می‌توان کارِ ادبی کرد را می‌توان، در کمالِ دقت، ادبیاتِ چُس-درام نامید. پروردنِ فضایی تک‌بُعد، کم‌عمق و احساساتی که در آن کلمات، در حکمِ بازنموده‌های مستقیمِ رنگ‌مایه‌ی تک‌بُعدِ یک روزِ سگی یا شبی خیس، در کنارِ هم قرار می‌گیرند تا جمله‌ها و سطرها و بندهایی از حالت‌های شخیصِ منِ خالی را پُر کنند. کارورزانِ این ادبیات معمولاً وقتی قلم می‌زنند که روح در نازل‌ترین حدِ خود قرار دارد، زمانی که بتوانند پارانویای خود را در نوشتن بالا بیاورند، و کمی‌ بعدتر در شلوغیِ جمعی از رفقا هیستریِ خود را در برهنه‌رقصی سرریز کنند.
-         یعنی می‌گویی ادیبانِ چس‌درام، روان رنجور اند؟
-         و البته بدتر از این، روان‌رنجورهایی که شدتِ وسواس در آن‌ها به حدی‌ست که آن پارانویا و هیستری را در قالبِ والاترین نمونه از گفتمانِ ارباب زنده‌گی می‌کنند.
-         خب آن وقت نقشِ آن انضباط در دوری گرفتن از این فضای خودشیفته‌وار و خودبیان‌گر چیست؟
-         این که از نوشتن وضعیتی می‌سازد که در آن هستن و اندیشیدن حکمِ یک زمان‌مندیِ ویژه را به خود می‌گیرد: زمان‌مندی‌ای که با درهم‌شکستنِ زمانی که با مرکزیت‌بخشیدن به من بر من سلطه می‌کند، کلمه را به ذاتِ شادی تبدیل می‌کند.

«آیا معنای باور به شیطان این است که نه هر آن چیزی که با الهام به ما می‌رسد از نیکی برخاسته است؟»  - ویتگنشتاین/ملاحضاتِ جسته‌گریخته

هدیه‌ترین هدیه، هدیه‌ای که با آن هدیه‌دهنده پیشاپیش پاسخِ دادن‌اش را گرفته، هدیه‌ای که به حادترین وسواس‌گری‌ها در انتخاب هم بسنده نمی‌کند، هدیه‌ای که همان سایشِ بی‌تن‌ترین تصویرِ دیگری بر تصویرِ تن‌ِ من است... هدیه‌ترین هدیه، گفتن از دل‌تنگی در حضورِ دیگری است.

عجزِ او در ریختنِ طرحِ یک داستان، هر اندازه کوتاه، ریشه در وامانده‌گیِ مالیخولیاییِ او در مواجهه با چیزها دارد؛ وقتی پای نوشتن به میان کشیده می‌شود، رخ‌دادها، تصویرها، مکان‌مندی‌ها، شخصیت‌ها، اصوات، همه و همه برای او غریبانه قریب می‌شوند و با گرفتنِ عامل از نگاهِ او، او را به یک لختیِ ناب، یک خیره‌گیِ یک‌طرفه، به انفعالِ محض تبدیل می‌کنند. هیچ ترفندِ پروستی‌ای برای رفعِ این وامانده‌گی کارساز نخواهد بود، چون این نه غربتی از سرِ قربت (سرکوب از دردِ هم‌سطحی)، که قربتی‌ست از سرِ غربت (شگفتی از ژرفای غیریت).


by Beksinski