۱۳۹۷ آذر ۱۷, شنبه
ویرانه
زاده از یخ
به مرگِ خورشاد
عالَمی نو زاده میشود
رشحهای از آبِ سرد
جاری بر دستهای انسان
...
جریانِ سایهها
یادی از این منظرِ ساکن
به دور بر دریاچهی خاموش میرود
به آنجا که چیزها همه ساکن اند به انظار
به آنجا که تنها شجام است روانه زیرِ بسترِ آب
و تنام آب را تمنا میکند
و فریاد میکشد ازبرای آزادی
نه از اینجا
از ناکجا
چه کسی نشانِ آواره میدهد راه را
وقتِ پایانِ وقت
مرگ
بر شارِ سایهها میرود
بر خاکِ خاکستری
و دیگربار دلام، دلام رفته
جایی در میانه، راه گم شده
پوشیده برف ردپاها را
و رنگها در برابرِ چشمهام متغیِر
عزلت آرام میگیرد قرینِ شجام
و تنام به تمنای آب
فریاد میکشد ازبرای آزادی
در شهری غریب
در جستوجوی بیفرجامِ زیبایی
بیمقصود میگردند چیزها همه
و روبرمیتابند چشمهای آسمان
گامی به رنج، گامی به آزادی
اینجا بمانم؟ هیچ نخواهم یافت
تنها سایهها میگذرند اینجا
یک از پی دیگری
بی که ازبرای کسی بمانند
در برابرم کوههای ساقط اند
میمانم لَختی بر بسترِ یخزده
به نظاره بر برآمدِ تندآب
چهسان بفریبم تقدیرم را
تا نور را ببینم و بازگردم..
جایی هست با خورشادِ هماره
نجوا میکند، راه نشان میدهد
و آنجا هیچ بارانِ دریاخاستهای نیست
که خوابام را برآشوبد، شگفت..
به میانِ هزاران هزاران سرزمین
همیشه جای دیگری هست
با ریشههایی اززمینآخته
ازبرای زندهگی، ازبرای مرگ
چهسان بفریبم تقدیرم را
تا نور را ببینم و بازگردم
پس لَختی میمانم
به نظاره بر برآمدِ این تندآبِ
مرگ میرود
بر شارِ سایهها
بر خاکِ خاکستری
و دلام، دلام رفته دیگربار
چیزها تهی میشوند از مقصود
و رومیتابند چشمهای آسمان
گامی به رنج، گامی به آزادی
اینجا بمانم؟ هیچ نخواهم یافت...
سرزمینی بهآتشکشیده
سِفرِ زندهگی، این نوشتارِ در خون
در دستانِ اربابِ جهانِ جنگ است
به این زمستانِ مدام آیا محتضران را بختی هست به ماندن
به معرکهی این گرگها؟
شمشیر درمان نیست زخمهای جنگل را
خون به ویرانی میکشد سرنوشت را
بشنو، پژواکِ خروشِ رزم را
که ساحلِ مقابل به انتظارِ سپیدهدم نخواهد ماند
صلصال از زمین، خاکستر از آسمان
دهشِ خاکی سوخته است اینها
امواج از دریا، رشحهها از آسمان
جانِ آتش میآرامند
کسی از آن فراز بر ما نظر نکرد
مصیبت گرفته ابرها را
فوجِ غداران بر پهنهی جهان و
شعلههای بغض در چشمانِ قربانیان
وقت که باختر سایه میگیرد بر شرق
وقت که ذهنِ مسموم شوکت خواهد
شوکتی یخزاد و آتشزده
از این آتشپردازانِ همهغرقه در سیاهی
دمبرنمیآرد کسی به گواهِ واقعه
دمبرنمیآرد کسی که هراسیده
تبرهاتان را بر صخرهها بکوبید
زانو زنید و سر فرو گیرید
پوستتان را بَرکَنید و تن افشا کنید
شرم کنید از قربانیکردنِ خویشان
خواستِ انسان چون فولادِ سخت است
و خالقِ بیعیب سرفروگرفتن بایدش
میترسد او، اوی شهید در نبرد
اوی ستاینده خدایانی را که هیچ نشناخت
چشمِ ظفرمند باید به راهِ وقتِ خود باشد
با کلماتی برآمده در باد
که کوهها همه ساکن اند
به توانِ نیرومندترینان حتا
شعلهات فروزان است اما
بنگر که چه فرومیمیرد و به خاکستر میگیرد زمین را
در اعماقِ شجام میمیرند واپسینِ اخگرها
مرگ را باید خواند، تا بیاید و بروبد اینها
را
و شما که میگریید، هان، که مهمانِ محزونتان
بالهاش را بر حیاتِ زیبا سوده
و به آنی رُفته آن را
همآیید، نیوش
که با خونتان زمین را نقش میکنند
راهِ تعقیب است این
به عمقِ ظلما
استوار باشید، که آزاد نخواهید بود هرگز
و در تابوتهاتان فرزندانتان را خواهند بُرد
خشمِ انسان بر خدایان میافتد
به کشتارِ قادر
خانههاتان را پاس دارید، ویرانه را دوست دارید
زمین را به آتش کشید پیش از آن که خود بسوزید
خشمِ انسان بر خدایان
ابرهای سرخ بر آسمان
و این فرجامِ کار است، زمینِ تفسیده
پایانِ کار است این، و من ناظر ام
که آسمانِ سرخ غداران را دربرگرفته
در دستانِ اربابِ جهانِ جنگ است
سِفرِ زندهگی، این نوشتارِ در خون
بیارام بر زمین، با مرزهای سوخته
با کلماتِ ناگفته
پایانِ کار است این، و من ناظر ام
بر این صفحهی آخِر
فرجام است این، به تهینا، به نسیان
و کسی بازنخواهد گشت.
۱۳۹۷ مهر ۱۴, شنبه
لاخهها
ایدههایی که در مرزهای تردِ خواب و بیداری به آستانههای لغزندهی آگاهی میرسند، در قالبِ تصاویر یا واژهها قصدِ ماندن میکنند، ولی پس از بیداریِ کامل هیچ ردی از آنها برجا نمیماند مگر فضای خالیشان در یاد. ایدههایی که نشان میدهند نه آگاهی در من است، نه اندیشه در درون جای دارد، و نه من بر هدایتِ زمانِ وقوعِ ایدهها و آمدورفتِ اندیشهها توانا ست. ایدههایی که سنگینیِ غیابشان در وقتِ بیداری، نفیای است بر توهمِ انسانمحورانهمان در سلطه بر ایدهها.
یکی از مهمترین، و البته پیشپاافتادهترین، پیآمدهای کیهاننگری درکِ ضرورتِ خضوع است؛ نه به منزلهی یک خصیصهی رفتاری و
بیرونی، که در حکم یک وضعیتِ پایدارِ ذهنی و شناختی. هیچ چیز مثلِ تکبر، این خصیصهی
بسیارانسانی و طبیعیشده برای این حیوان، نمیتواند دیگران را در نگاهِ او حقیر
کند. برای او هنوز تجربهی این که کسی، در وضیعتی عاری از شرم، از دستاوردهایاش میگوید، بهنحوِ سنگینی
حیرتانگیز، ترحمآمیز، موهن و مضحک است.
توجیههایی که
در ضرورتِ خلقِ محصولاتِ فکریِ سادهیاب میدهند (از ضرورتِ شناختیِ تجزیهی امرِ
پیچیده گرفته تا اصلِ سیادتِ مخاطب بر اثر)، همهگی از این بابت برخطا اند که متن
را در فضایی پالوده از دلالتهای اقتصادِ سیاسیِ نشانه و منطقِ استتیکِ کنشِ
خلاقه، برای خود معنا میکنند: متن همچون محصولِ ماشینِ فکر/هنر که قرار است
توسطِ مخاطبان مصرف شود. در رابطه با نوشتن، نه کلمه کالا ست و نه نوشتار عرصهی عرضه است. هر نوعی از
دلیلآوری برای سادهنویسی، نهایتاً به شیءوارهگیِ متن و فرایندِ تولیدِ آن راه
میبرد (چیزی که برای نوشتارِ علمی ضروری است، چیزی که از سرشتِ حقیقتِ علمی چیزهای زیادی به ما میگوید)، و در این میان خاستگاههای هاویهگونِ خلقِ ادبی (از تنهایی و تناهی گرفته
تا همجواری با امرِ ناانسانی در فرایندهای ناآگاهِ خلق)، در پرستشِ مصرف، از رمق
میافتند.
شکلِ خاصی از گوشیدن در تجربهی برخی
از سنخهای درحالِزوال یا نوظهورِ موسیقی هست که تلاش برای دورنشدن از زیستنِ آن را باید در
حکمِ پاسداشتِ یک وضعیتِ حسی/احساسیِ نادر تلقی کرد. صبرِ شنیداری و قرارِ تنانیای
که شرطِ لازم برای این شکل از گوشیدن است، ازاساس در برابرِ زیستن در همهمهی حسها
و احساساتِ غالبِ حیاتِ هرروزهمان قرار میگیرد، حسهایی که عموماً سریع، مسطح،
متجاوز و زودارضا هستند و بر اساسِ ضرباهنگهایی میآیند و میمیرند که تنها در
قالبِ ادراکِ تصویری میتوان آنها را تجربه کرد. این سنخها، از فرم سمفونی گرفته
تا زیرژانرهای مهجورِ موسیقیِ متال و گونههای درونگرایانهتر، ناراویتر و سیالترِ
امبینت، همهنگام که پناهگاهِ گریزِ ما از ژخارِ بیمعنای زندهگی اند، یادگارِ
حالاتِ حسی-حرکتیای هستند که در آیندهی نزدیک تنها در داستانهای تخیلی میتوان
آنها را تجربه کرد.
مرکزیتِ
"تفاوت" در دلیلآوریها، خود نوعی بتانگاریِ سازهای است. بتانگاریای
که ناتوانیِ تخیلِ سیاسیِ امروز از ایجادِ شرایطِ تغییر را، در واپاشیِ افقِ بلندمدت برای سویگیریِ
نیروهای اجتماعی در دلِ دادوقالِ سیاستِ هویت به روشنترین شکل افشا میکند.
از وضعیتهای
منسوخشده به لطفِ حضورِ تکنولوژی، یکی انتظار است. دیگر لازم نیست منتظرِ چیزی
باشیم، چون تکنولوژی این اجازه را به ما میدهد که
با سواریگرفتن از گذرِ زمان، خود را از حواشیِ فاعلیتِ انتظار رهایی دهیم و این، بی آن که بدانیم، معنا
و ارزشِ بسیاری از رخدادها را تغییر داده و یا بهکلی تهی کرده است. بهترین
نمونه، انتظار در دیدار است. مفعولبودنمان در زمان، مشاهدهی دیگران و اشیا که
ناآگاه به جهانِ ما صرفاً هستند، تهیشدنِ معنای دیگرچیزها در فشردهگیِ ایماژی که
ما از محبوبِ نیامده در خیال میپروراندیم، خیالپردازی بر سرِ این که چه چیزهایی
میتواند پیش آید و ... ؛ ما بخشِ مهمی از رمانس را پیشاپیش از دست دادهایم و از این
بابت بسیار خرسند ایم، چهبسا نگرانِ این ایم که آمدنِ محبوب با جریانِ افعالِ بیهودهای
که مشغولشان بودهایم، میسازد یا نه...
برای او یکی از عیارهای هر شخص، برخورداریاش از مهارتِ به نظاره نشستن و حرمتگذاری به اشیا ست. مهارتی که حیاتِ شیءواره، با تهیکردنِ شیء از جان و راز، آن را به امری منسوخ و بیهوده بدل کرده.
برای او یکی از عیارهای هر شخص، برخورداریاش از مهارتِ به نظاره نشستن و حرمتگذاری به اشیا ست. مهارتی که حیاتِ شیءواره، با تهیکردنِ شیء از جان و راز، آن را به امری منسوخ و بیهوده بدل کرده.
الف برای الف. هستن برای هستن. هر
چه فرایندِ تکساختیشدنِ انسان عمیقتر و طبیعیتر میشود، امکانِ تجربهی غاییِ
امور هم کمرنگتر و بعیدتر میشود؛ تجربه به بهانهای برای گسترشِ قلمروی خواستهها
و تحققِ انتظارات بدل میگردد و در این میان سوژهی تجربه، نه فرد که تصاویری است
که او برای تبدیلشدن به آنها زیستنِ تجربه را فدای زیستن برای زنجیرهی نامتناهیِ آرمانها میکند. هدف-در-خود-بودنِ فعالیتهای
ناب{گوشیدن برای گوشیدن، نوشیدن برای نوشیدن، نوشتن برای نوشتن، رابطه برای رابطه، نگریستن برای نگریستن، آفریدن برای آفریدن...}،
همان اصالتِ بازی/هستن در برابرِ اصالتِ داشتن است، و هیچ آرمانی، هر اندازه هم
دیگرخواهانه و نیکاندیش، نمیتواند در نقضِ این اولویتگذاری، که اساساً در ضدیت
با اگو و تمهیداتِ فریبندهی آن است، رو به آیندهای روشن داشته باشد.
Edvard Munch - Self-portrait in Hell |
۱۳۹۷ شهریور ۲۴, شنبه
مغاکِ شنگرف NGC 2237
اَرگِ اندوهِ عتیق
نگاهت را به کاواک گردان
دَمجِ گوریده، هان
به دریای کیهانی بریز
در سرسراهات طنینها ژرف اند
و پرهیبهای شبحوارِ
محتضر حتا
به شب پرسه میزنند آنجا
در جستوجوی اقلیمِ اختران
به سالهاسال عزلت
همچنان میسوزد این مشعل
حارسانِ اخوت، تَسلاجویان
بر سایهی بالهای
شنگرفی ست رویاهاشان
شاهد اند، از دور
نشانِ امیدِ بیکرانه را
نماز کنید – در تنهایی
فراروید – در هیچی
بشکفید – در مسکنت
و آن گورِ تباهیده را دگر
سازید
شعله را فراز گیرید
در مغاکِ سیاه
و چون رو به نیستی میگذارد امید
و زمان، معنا میبازد
برداران مثالِ سنگ میآرامند
شاهدان اند سکوتِ ابدی را
بر چشمهاشان،
نشانِ فروزان
نماز کنید – در تنهایی
فراروید – در هیچی
بشکفید – در مسکنت
و آن زهدانِ تباهیده را دگر
سازید
شعله را فراز گیرید
در مغاکِ شنگرف
فراز گیرید شعله را
دهشتانِ دهشت بیدار میشود / شرآلوده میلولد سحابی / دیوارها بر هم میریزد / به هیبتی دگر میسازد غریب و نفرتانگیز
امواجِ مایههای پادکیهانی / میکوبند بر دیوارهای ساقط / و از زخمهای گشوده / مرضی سهمناک به درون میریزد
برادران، به حراست از خانه، که فرومیریزد در برابرشان، برمیخیزند / صدای زنگ را مینیوشند، به ندایاش خیز میگیرند
رعبی عظیم بر حاملانِ مشعل میافتد / خانه بر ایشان عهد میشکند، خانه گور میشود
رعبی عظیم بر حاملانِ مشعل میافتد / خانه بر ایشان عهد میشکند، خانه گور میشود
برای آواره، فاق بلند و ایوت
۱۳۹۷ شهریور ۷, چهارشنبه
اشکهای آذراختر
مرگِ هستاری کهن را
سزا بیش است از اشکِ یک میرا،
وجودش بیش است از آنِ ما
و {در این مرگ} من رنج و اندوهِ طبیعت را میسُهم
پس وقت که به آسمان مینگرم
بارشِ اختران را میبینم
کیهان را، که مویه میکند
که اشکهای آذراختری میریزد...
زمین غرقِ آذر ست
آذری فرسته از ماورای هشتمین فلک؛
رنجِ دیرینیان
زمین را خواهد رُفت
ناپدیده خواهد شد ردِ میرایان
و آفرینههای بشر همه فرومیافتند
فرومیریزند برجهای استوارشان؛
این آذرانِ ویرانی ست، بازمیتابد
در چشمانِ ددانِ شبخیز
۱۳۹۷ مرداد ۱۷, چهارشنبه
گیسطلا
از پنجرهات بیرون یاز گیسطلا
شنیدمات که میخوانی در هوای نیمهشب
کتابام بسته، دیگر نمیخوانم
نگاهام به آتش است که رقص دارد بر کفِ اتاق
کتاب را رها کردهام، ترک کردم اتاقام را
آوازت را شنیدم از دلِ تاریکی
میخوانی و میخوانی، به حالِ شاد
از پنجره به بیرون یاز، گیسطلا...
شعر از جویس، کاوری از سید برت
۱۳۹۷ تیر ۲۳, شنبه
نائم
در نیمشبی از تیرماه
زیرِ ماهِ شگرف میایستم
دمهای تریاقی، روحنواز، مات،
از کنارهی زرینِ ماه،
بر تارکِ آن کوهِ خاموش،
خوابناک و نغمهگون
به درهی فراخ پاورچین میکند.
رزماری بر گور سرمیجنباند؛
سوسن بر موج میلمد؛
میغ را گرفته بر سینه،
ویرانه میآرامد؛
نگاه کن! دریاچه به لث میماند
به خوابی آگاه فرورفته انگار،
هیچ بیدار نمیشود.
زیباییها همه میخوابند! – نگاه کن!
آن جا را که آیرین با مقدراتش نشسته!
آه، بانوی روشن! ممکن است آیا –
که بهشب این پنجره باز باشد؟
از این هوای شوخ، از سرِ درخت،
پُرخنده از قطرهی آژگن
از این هوای بیتَن، ساحری پس مینشیند،
به اتاقات سرک میکشد،
و پرده را میلرزاند
سرکشانه - ترسناک –
بالای سرپوشِ بسته و طوقیدار
زیرِ آنجا که جانِ آرمیدهات پنهان است،
آنجا، بالای اشکوب، زیرِ سقف،
سایهها، مثالِ اشباح میخیزند و میافتند!
آه، نازنین، نمیترسی؟
چرا اینجا خواب میبینی؟ خوابِ چه؟
از دریاهای دور آمدهای،
و غریب ای برای این درختهای باغ!
غریب ای در رنگباختهگیات! غریب ای با این جامهات،
و از همه بیش، غریب ای با این گیسِ بلندت،
و این همه خاموشیِ باوقار!
بانو میخوابد! آه، باشد تا خوابِ او
مدام باد و عمیق!
باشد تا بهشت او را به پناهِ خویش گیرد!
و این اتاق از آنِ قدیسی شود،
و این تخت برای مالیخولیایی،
نیاز میبرم به خدا که او بخوابد
تا ابد با چشمهایی باز،
وقت که اشباحِ ماتپوش پرسه میزنند!
عشقِ من، میخوابد! آه، باشد تا خوابِ او
ماندگار باشد و ژرف!
و کرمهایی که به او خیز میبرند، تنی نرم داشته باشند!
دور در جنگل، مات و عتیق،
باشد تا ازبرای او تاقنمایی بزرگ گشوده شود –
تاقی که سیاهیاش
و چوبههای بالدارش میلرزند،
شادمانه، بر سیهپردهی تاجدارِ خاکسپردِ خانوادهاش –
مقبری دورافتاده، دور، تنها
که بر دروازهاش او
در کودکی، چه بسیار سنگهای عاطل انداخته –
گوری که از درِ طنیناندازش
او دیگر پژواک نخواهد داد،
با فکرش به شور میآمد، طفلکِ تخس!
مردهگان بودند که از درون ناله میکردند!
اشتراک در:
پستها (Atom)