این تهینای جاوید را حدی نیست
پس خوابگردی کن به این تفسِ
اخترگونِ بخسان
در این اخگرانِ کندآهنگِ کارث
در این حضورِ نابِ خوابآور
که اینجا رنگها چون تنها
آوایشان پُرعتاب است
منجی برمیآید، این صنمِ
نازمینی
این جانِ بیتابِ تپنده
سکوتِ سحابی،
این سحرِ حسرتبارِ بیخوابان
که اینجا رنگها چون تنها
نغمههاشان پُرارعاب است
سُل، تو حارسِ آن درونهای
آگنده از جانهایی که پوستام
میسوزند
پس مرا از آن آبِ مرده ده تا
گناهانام در آن سکنا کنند
و بر سپیدهدم، بگذار تا بماند
سحاب را برای همه
که دیگر نیایش نداریم ما شب را
دیگر نماز نمیگذاریم ما شب را.
آنچه
را آن زیر بر زمین مانده
باید
در ظن به بزم گرفت
شرمهایی
هستند نافراموشیدنی
جنگافزارهای زمینی زوالناپذیر
این
تن
نبضِ
جانِ کیهانبهگورگرفتهای است بیمزا
دعا
کنید ما را تا به رامشهاتان
پیوندیم
وقت
که غبارِ اخترگون نابوده میشود
و
سپهر را به سیاهی میسپارد
نظاره
کن که سپهر روشنا گرفته
کلامی
گجسته مگو، از هیچ نفرینِ ماضی نهراس
خویشتن
بدار!
که
ارابه میآید!
ارابه
میآید!
بنگر
که روشنا گرفته سپهر
باری
نو از برای خورشاد
گرگ
در رجعت است و
ارابه
میآید!
سل،
همشیرهی خشمآگین
بارِ
مرا
بر
گرده گرفته این افق،
من آن
شکار ام شکاریدنی
و بر
نورِ تو سجده دارم، چرا که من نور ام
من
جاودانه تو ام.