این نوشته ترجمهایست از بخشی از کتاب ِدیالکتیک ِمنفی نگاشتهی تئودور آدورنو
بر ضد ِنسبیتباوری
در تاریخ ِفلسفه، بارها مقولههای شناختشناسی (اپیستمولوژیک) به مقولههای اخلاقی بدل شده اند. تفسیر ِفیخته از کانت* از برجستهترین، و البته نه تنهاترین، نمونههای چنین دگرگشتیست. چیزی مانند ِاین دگردیسی در مورد ِمطلقباوری ِمنطقی-پدیدارشناختی رخ داده است.
نزد ِهستیشناسان ِبنیادگرا، گناه ِاندیشهی بیبنیاد نسبیتباوریست. در عوض، دیالکتیک با همان تند-و-تیزیای که رودرروی نسبیتباوری میایستد، مطلقباوری را نیز نفی میکند؛ نه با پیجویی ِوضعیتی میانه میان ِاین دو، که با گذار به مرزهایی که بر آنها، ناراستی ِباور از طریق ِخود ِایدهاش محاکمه شود. ضدیت بر نیستانگاری از گذر ِچنین راهی همراه با درنگهای دور و دراز است؛ چراکه نقد ِمرسومی که بیشتر ِبخشها را هدف میگیرد اجازه میدهد که بافت ِاندیشهی نسبیتباورانه، بیشوکم، نابسوده باقی بماند. جدل ِمعمول بر ضد ِاشپنگلر از زمان ِلئونارد نلسون**، اینکه نسبیتباوری از آنجا که صدق ِخود را بهمثابه یک اصل انگارده میکند پس خود-نقضگر است، جدلی پوچ است و بنجل؛ زیرا انکار ِاساسی یک اصل را از طریق ِفرارفتن از آن به یک تأیید، بیآنکه تفاوت ِویژهی ارزش ِوضعیشان را در نظر بگیرد، آشفته میکند. نیکوتر آن است که نسبیتباوری چونان شکل ِمحدود ِآگاهی بازشناخته شود. در وهلهی نخست، شکلی از فردباوری ِبورژوایی که تا جایی که به آن مربوط میشد، آگاهی ِفردی ِبواسطه را به بهانهی همهگانهگی ِهدف و غایت از میان بُرد و آنگاه باورهای هر فرد را همسنگ ِ دیگران ساخت، گو که هیچ سنجهای برای حقیقت وجود ندارد. نهادهی انتزاعی ِمشروطیت ِهر اندیشه {اینکه هر اندیشه در جای خود و شرطمندی خویش بجاست}، کوری ِخود را بازنما میکند؛ کوری ِلحظهی ِزبر-فردیای که در آن آگاهی ِفردی، بهتنهایی، به اندیشه بدل می شود. پس ِاین نهاده، که برتری وتوفق ِروابط ِمادی را در حکم ِتنهاچیزی که میبایست به شمار آورده شود اقامه میکند، روح خوار داشته میشود. پاسخ ِپدر به نگاه ِبیقرار و مصمم ِپسر این است: همهچیز نسبی است {پسرم}، همانطور که یونانیان میگویند، پول آدم را میسازد. نسبیتباوری، ماتریالیزم ِعوامانهایست که میگوید اندیشیدن کسبوکار را آشفته میکند. اما این نگاه، درست بر خلاف ِروح، ناچار است انتزاعی باقی بماند. نسبیت ِشناخت، تنها میتواند از {ساحتی} بیرون، و تا آنجا که هیچ شناخت ِنهایی حاصل نیامده، پُشتی یابد؛ به محض آنکه آگاهی به امر ِمعینی برخورَد و داعیهی صدق و کذب را به خود گیرد، امکانپذیری ِسوبژکتیو ِاندیشه {همهگانهگیاش} وامیپاشد. نسبیتباوری، به همین دلیل ِساده که از یک سو امکانپذیری و همهگانهگی را انگارده میکند و از سوی دیگر خاستگاه ِخود را بهگونهای برگشتناپذیر از ابژکتیویته - از جامعهی فردباورانه – قلمداد میکند و همهنگام به نمود ِ(Schien)ضرور ِاجتماع تقلیل مییابد، چیزی پوچ و بیمعناست. وجوه ِواکنشهایی که بر اساس ِآموزهی نسبیتباوری، نسبت به هر فرد، یکتا و منحصربهفرد شکل میگیرند، {در حکم ِ} کل ِقالبوارهی نسبیتباوری، بعبع ِگوسفندان را میسرایند. { تز ِ} فردباوری، از سوی نسبیتباوران ِزبردستی چون پارِتو*** به سودمندنگری ِگروه القا میشود؛ حال آنکه آن لایههای ابژکتیویته که در جامعهشناسی واهشته شده، تنها از طریق ِخود ِجامعهی ابژکتیو دریافتنی اند. نسخهی اخیر مانهایم**** از نسبیتباوری ِجامعهشناختی که میپنداشت توانسته ابژکتیویتهی علمی را از طریق ِفرد ِآزاد و از میان ِچشماندازهای ِرنگبهرنگ ِطبقهی اجتماعی چکیده کرده، در واقع کاری جز واژگونهگی ِشرایط { ِابژکتیو} به امور ِمشروط نبوده است. درحقیقت، نگرگاههای واگرا، بهعنوان ِکلیتی ازپیشنهاده، قانون ِخود را در ساختار ِفراشد ِاجتماعی حمل میکنند؛ وجه ِنامتعهدانه {ی این نگرگاهها} از گذر ِشناخت ِاین{ کلیت/قانون} رنگ میبازد. کارسالاری که خوش ندارد رقابت را ببازد، باید چنان حسابوکتاب کند تا آن بخش از نیروی کار ِازخودبیگانهی مزدنگرفته بهعنوان ِسود جذب ِ{کسبوکار} او شوند. او باید چنین حسابوکتاب کند و اینگونه فکر کند تا توان ِنیروی کار در برابر ِهرینهی بازتولید-اش بهکلی دیگرگونه شود. بههرحال، نشاندادن ِاینکه این آگاهی ِبدیهی و ابژکتیو در عمل خطاست کار ِآسانی نیست. این رابطهی دیالکتیکی، سازمایههای خود را انکار میکند. نسبیتباوری ِاجتماعی ِخود-پیشانگارده که در بارهی نهادهها جاریست، از قانون ِابژکتیو ِفراوری ِاجتماعی تحت ِمالکیت ِخصوصی ِابزار ِتولید پیرَوی میکند.
شکاکیت ِبورژوازی که نسبیتباوری را همچون یک اصل ِبدیهی، مجسم میکند، کوتهفکرانه است. دشمنی و خیرهسری ِهمیشهگی با روح، چیزی بیش از خصوصیت ِانسانشناختی ِذهنیت ِبورژوازیست. این خصومت ریشه در این واقعیت دارد که ایدهی وجودی ِخرد میان ِروابط ِموجود ِتولیدی میبایست باک ِاین را داشته باشد تا مبادا در وفت ِآزادشدن {چون گلولهای ناجور}، پرتابراه ِخود را بترکاند. فرد، به همین خاطر، بر خود مرز میبندد. در گذر ِتاریخ ِبورژوازی، ایدهی خودگردانی (آتونومی) ِروح، بیزاری ِارتجاعی از خویشتن را همیشه همراه ِخود یدک میکشد؛ {این ایده} قادر نیست خود را به خاطر ِاین واقعیت ببخشد که قالب ِوجودی ِدستپروردهاش سد ِراه ِهمان آزادیای شده که او خود نوید-اش داده بود؛ نسبیتباوری شیوهای فلسفی برای بیان همین واقعیت است.
برای هماوردی با نسبیتباوری، هیچ نیازی به مطلقباوری ِجزمنگرانه نیست؛ مصداق ِکژتابی ِنسبیتباوری، کار را انجام میدهد، در نهایت از درون، نسبیتباوری را به گند میکشد. نسبیتباوری همیشه پذیرای شایستهای برای انفعال بوده. مهم نیست سبک و سلوکاش چهاندازه پیشرو به نظر آید، نیستانگاری هیچگاه نتوانسته اشتیاق ِشورمند ِخود را به روزگار ِباستان پنهان کند!
نقد ِنسبیتباوری، پارادایم ِنفی ِقطعی و استوار {نانسبی} است.
پانوشت:
*: فیخته به انگاشت ِکانت دربارهی وجود ِنومن باور نداشت. به گمان ِاو، تندوتیزی ِگزاف ِجدایی ِسیستماتیک میان چیز-در-خود و پدیدار را باید از طریق ِرهیافت ِشکآوری زدود. فیخته میبایاند که هرگونه پنداشت دربارهی وجود ِجهان ِنومنال باید یکسره کنار گذاشته شود و بهجای ِآن پذیرفت که آگاهی هیچ شالودهای در جهان ِواقعی ندارد؛ آگاهی خودبنیاد است و بیخ ِآن در جایگاهی بیرونی قرار نیافته. این انگاره، تخم ِایدئالیسم ِآلمانیست و مطلقباوری ِایدئالیستهایی چون هگل یا شوپنهاور (اگرچه بهشدت انکارگر ِخودبنیادی ِآگاهی هستند)، بار آن است. فیخته در سویهی اخلاقی ِفلسفهی خود، خود-آگاهی را پدیدهای اجتماعی میداند که خاسته از رویاروی ِآگاهی با چیزهای ِجهان ِبیرونیست. آدورنو، گذر از دوگانی ِشناختاری ِ"نومن / فنومن" به آگاهی ِخودبنیاد را انحراف از اپیستمولوژی به اخلاق میداند.
**: لئونارد نلسون (1882-1927)، فیلسوف و ریاضیدان ِآلمانی، عضو ِمکتب ِنئوفریسی و دوست ِریاضیدان ِبنام دیوید هیلبرت.
***: ویلفردو فدریکو پارتو (1848-1923): مطالعات ِزیادی در زمینههای اقتصادی، جامعهشناسی و فلسفهی اخلاق انجام داد. تز او در مورد ِتوزیع ِدرآمد و تحلیل ِگزینش ِبهینهی فرد، با معرفی ِموقعیت ِبهینه در عرصهی اقتصاد ِخُرد بسیار شناخته و دانسته است. موسولینی از نگرههای او برای پیشرفت ِبدنهی اقتصادی ِفاشیزم تأثیر گرفت.
****: کارل مانهایم (1893-1947): جامعهشناس ِمجاری و بنیادگذار ِجامعهشناسی ِدانش. اندیشههای پیشاهنگانهی او رنگگرفته از میراث ِپرمایهی اندیشمندان گونهبهگونی بود، از شلر، دیلتای گرفته تا هوسرل، مارکس، وبر، زیمل و لوکاچ. او با گشت از فلسفه به جامعهشناسی و نقادی ِفرهنگی، پی ِجامعهشناسی ِدانش را ریخت. در دههی پایانی ِعمر خود، در راه ِتحلیل ِجامع ِساختار ِجامعهی مدرن از رهگذر ِواکاوی ِمایههای جامعهی دموکراتیک، کوشید.
بر ضد ِنسبیتباوری
در تاریخ ِفلسفه، بارها مقولههای شناختشناسی (اپیستمولوژیک) به مقولههای اخلاقی بدل شده اند. تفسیر ِفیخته از کانت* از برجستهترین، و البته نه تنهاترین، نمونههای چنین دگرگشتیست. چیزی مانند ِاین دگردیسی در مورد ِمطلقباوری ِمنطقی-پدیدارشناختی رخ داده است.
نزد ِهستیشناسان ِبنیادگرا، گناه ِاندیشهی بیبنیاد نسبیتباوریست. در عوض، دیالکتیک با همان تند-و-تیزیای که رودرروی نسبیتباوری میایستد، مطلقباوری را نیز نفی میکند؛ نه با پیجویی ِوضعیتی میانه میان ِاین دو، که با گذار به مرزهایی که بر آنها، ناراستی ِباور از طریق ِخود ِایدهاش محاکمه شود. ضدیت بر نیستانگاری از گذر ِچنین راهی همراه با درنگهای دور و دراز است؛ چراکه نقد ِمرسومی که بیشتر ِبخشها را هدف میگیرد اجازه میدهد که بافت ِاندیشهی نسبیتباورانه، بیشوکم، نابسوده باقی بماند. جدل ِمعمول بر ضد ِاشپنگلر از زمان ِلئونارد نلسون**، اینکه نسبیتباوری از آنجا که صدق ِخود را بهمثابه یک اصل انگارده میکند پس خود-نقضگر است، جدلی پوچ است و بنجل؛ زیرا انکار ِاساسی یک اصل را از طریق ِفرارفتن از آن به یک تأیید، بیآنکه تفاوت ِویژهی ارزش ِوضعیشان را در نظر بگیرد، آشفته میکند. نیکوتر آن است که نسبیتباوری چونان شکل ِمحدود ِآگاهی بازشناخته شود. در وهلهی نخست، شکلی از فردباوری ِبورژوایی که تا جایی که به آن مربوط میشد، آگاهی ِفردی ِبواسطه را به بهانهی همهگانهگی ِهدف و غایت از میان بُرد و آنگاه باورهای هر فرد را همسنگ ِ دیگران ساخت، گو که هیچ سنجهای برای حقیقت وجود ندارد. نهادهی انتزاعی ِمشروطیت ِهر اندیشه {اینکه هر اندیشه در جای خود و شرطمندی خویش بجاست}، کوری ِخود را بازنما میکند؛ کوری ِلحظهی ِزبر-فردیای که در آن آگاهی ِفردی، بهتنهایی، به اندیشه بدل می شود. پس ِاین نهاده، که برتری وتوفق ِروابط ِمادی را در حکم ِتنهاچیزی که میبایست به شمار آورده شود اقامه میکند، روح خوار داشته میشود. پاسخ ِپدر به نگاه ِبیقرار و مصمم ِپسر این است: همهچیز نسبی است {پسرم}، همانطور که یونانیان میگویند، پول آدم را میسازد. نسبیتباوری، ماتریالیزم ِعوامانهایست که میگوید اندیشیدن کسبوکار را آشفته میکند. اما این نگاه، درست بر خلاف ِروح، ناچار است انتزاعی باقی بماند. نسبیت ِشناخت، تنها میتواند از {ساحتی} بیرون، و تا آنجا که هیچ شناخت ِنهایی حاصل نیامده، پُشتی یابد؛ به محض آنکه آگاهی به امر ِمعینی برخورَد و داعیهی صدق و کذب را به خود گیرد، امکانپذیری ِسوبژکتیو ِاندیشه {همهگانهگیاش} وامیپاشد. نسبیتباوری، به همین دلیل ِساده که از یک سو امکانپذیری و همهگانهگی را انگارده میکند و از سوی دیگر خاستگاه ِخود را بهگونهای برگشتناپذیر از ابژکتیویته - از جامعهی فردباورانه – قلمداد میکند و همهنگام به نمود ِ(Schien)ضرور ِاجتماع تقلیل مییابد، چیزی پوچ و بیمعناست. وجوه ِواکنشهایی که بر اساس ِآموزهی نسبیتباوری، نسبت به هر فرد، یکتا و منحصربهفرد شکل میگیرند، {در حکم ِ} کل ِقالبوارهی نسبیتباوری، بعبع ِگوسفندان را میسرایند. { تز ِ} فردباوری، از سوی نسبیتباوران ِزبردستی چون پارِتو*** به سودمندنگری ِگروه القا میشود؛ حال آنکه آن لایههای ابژکتیویته که در جامعهشناسی واهشته شده، تنها از طریق ِخود ِجامعهی ابژکتیو دریافتنی اند. نسخهی اخیر مانهایم**** از نسبیتباوری ِجامعهشناختی که میپنداشت توانسته ابژکتیویتهی علمی را از طریق ِفرد ِآزاد و از میان ِچشماندازهای ِرنگبهرنگ ِطبقهی اجتماعی چکیده کرده، در واقع کاری جز واژگونهگی ِشرایط { ِابژکتیو} به امور ِمشروط نبوده است. درحقیقت، نگرگاههای واگرا، بهعنوان ِکلیتی ازپیشنهاده، قانون ِخود را در ساختار ِفراشد ِاجتماعی حمل میکنند؛ وجه ِنامتعهدانه {ی این نگرگاهها} از گذر ِشناخت ِاین{ کلیت/قانون} رنگ میبازد. کارسالاری که خوش ندارد رقابت را ببازد، باید چنان حسابوکتاب کند تا آن بخش از نیروی کار ِازخودبیگانهی مزدنگرفته بهعنوان ِسود جذب ِ{کسبوکار} او شوند. او باید چنین حسابوکتاب کند و اینگونه فکر کند تا توان ِنیروی کار در برابر ِهرینهی بازتولید-اش بهکلی دیگرگونه شود. بههرحال، نشاندادن ِاینکه این آگاهی ِبدیهی و ابژکتیو در عمل خطاست کار ِآسانی نیست. این رابطهی دیالکتیکی، سازمایههای خود را انکار میکند. نسبیتباوری ِاجتماعی ِخود-پیشانگارده که در بارهی نهادهها جاریست، از قانون ِابژکتیو ِفراوری ِاجتماعی تحت ِمالکیت ِخصوصی ِابزار ِتولید پیرَوی میکند.
شکاکیت ِبورژوازی که نسبیتباوری را همچون یک اصل ِبدیهی، مجسم میکند، کوتهفکرانه است. دشمنی و خیرهسری ِهمیشهگی با روح، چیزی بیش از خصوصیت ِانسانشناختی ِذهنیت ِبورژوازیست. این خصومت ریشه در این واقعیت دارد که ایدهی وجودی ِخرد میان ِروابط ِموجود ِتولیدی میبایست باک ِاین را داشته باشد تا مبادا در وفت ِآزادشدن {چون گلولهای ناجور}، پرتابراه ِخود را بترکاند. فرد، به همین خاطر، بر خود مرز میبندد. در گذر ِتاریخ ِبورژوازی، ایدهی خودگردانی (آتونومی) ِروح، بیزاری ِارتجاعی از خویشتن را همیشه همراه ِخود یدک میکشد؛ {این ایده} قادر نیست خود را به خاطر ِاین واقعیت ببخشد که قالب ِوجودی ِدستپروردهاش سد ِراه ِهمان آزادیای شده که او خود نوید-اش داده بود؛ نسبیتباوری شیوهای فلسفی برای بیان همین واقعیت است.
برای هماوردی با نسبیتباوری، هیچ نیازی به مطلقباوری ِجزمنگرانه نیست؛ مصداق ِکژتابی ِنسبیتباوری، کار را انجام میدهد، در نهایت از درون، نسبیتباوری را به گند میکشد. نسبیتباوری همیشه پذیرای شایستهای برای انفعال بوده. مهم نیست سبک و سلوکاش چهاندازه پیشرو به نظر آید، نیستانگاری هیچگاه نتوانسته اشتیاق ِشورمند ِخود را به روزگار ِباستان پنهان کند!
نقد ِنسبیتباوری، پارادایم ِنفی ِقطعی و استوار {نانسبی} است.
پانوشت:
*: فیخته به انگاشت ِکانت دربارهی وجود ِنومن باور نداشت. به گمان ِاو، تندوتیزی ِگزاف ِجدایی ِسیستماتیک میان چیز-در-خود و پدیدار را باید از طریق ِرهیافت ِشکآوری زدود. فیخته میبایاند که هرگونه پنداشت دربارهی وجود ِجهان ِنومنال باید یکسره کنار گذاشته شود و بهجای ِآن پذیرفت که آگاهی هیچ شالودهای در جهان ِواقعی ندارد؛ آگاهی خودبنیاد است و بیخ ِآن در جایگاهی بیرونی قرار نیافته. این انگاره، تخم ِایدئالیسم ِآلمانیست و مطلقباوری ِایدئالیستهایی چون هگل یا شوپنهاور (اگرچه بهشدت انکارگر ِخودبنیادی ِآگاهی هستند)، بار آن است. فیخته در سویهی اخلاقی ِفلسفهی خود، خود-آگاهی را پدیدهای اجتماعی میداند که خاسته از رویاروی ِآگاهی با چیزهای ِجهان ِبیرونیست. آدورنو، گذر از دوگانی ِشناختاری ِ"نومن / فنومن" به آگاهی ِخودبنیاد را انحراف از اپیستمولوژی به اخلاق میداند.
**: لئونارد نلسون (1882-1927)، فیلسوف و ریاضیدان ِآلمانی، عضو ِمکتب ِنئوفریسی و دوست ِریاضیدان ِبنام دیوید هیلبرت.
***: ویلفردو فدریکو پارتو (1848-1923): مطالعات ِزیادی در زمینههای اقتصادی، جامعهشناسی و فلسفهی اخلاق انجام داد. تز او در مورد ِتوزیع ِدرآمد و تحلیل ِگزینش ِبهینهی فرد، با معرفی ِموقعیت ِبهینه در عرصهی اقتصاد ِخُرد بسیار شناخته و دانسته است. موسولینی از نگرههای او برای پیشرفت ِبدنهی اقتصادی ِفاشیزم تأثیر گرفت.
****: کارل مانهایم (1893-1947): جامعهشناس ِمجاری و بنیادگذار ِجامعهشناسی ِدانش. اندیشههای پیشاهنگانهی او رنگگرفته از میراث ِپرمایهی اندیشمندان گونهبهگونی بود، از شلر، دیلتای گرفته تا هوسرل، مارکس، وبر، زیمل و لوکاچ. او با گشت از فلسفه به جامعهشناسی و نقادی ِفرهنگی، پی ِجامعهشناسی ِدانش را ریخت. در دههی پایانی ِعمر خود، در راه ِتحلیل ِجامع ِساختار ِجامعهی مدرن از رهگذر ِواکاوی ِمایههای جامعهی دموکراتیک، کوشید.