مستنوشت
با پدر... با نام ِبیقانونی که کنار-ام نشسته تا ناموس ِساعت ِشاد شود...
بیشک سرشک از خود و برای خود آنچنان که دیگری را در خانهی شور ِبینام میزبان باشد، ارزمند است؛ اما وقتی میل در جایی میان ِشاهرگ ِنگاه ِخواسته و توفش ِعرضهناشدنی ِعشق ِخواهنده وامیماند و خودگزی میکند، اشک ِنریخته، ارزش راز ِناگفتهی همیشهگی ِنابترین آن ِهمدمی را فرامیخواند.
گوشت ِقرمز ِگوسپندی را سرخ میکنم که تصادف ِنابهگاه ِسلاخاش، شوق ِبه دندانگرفتن ِخاطرهی یک کوهنوردی ِاصیل را از سر-ام تاراند... این گوشت ِپروار، شرافتمندانه به ما بخشیده شده بود...
بههم پیوستن ِپارههای واژهمحور ِمتنی که بر شار ِذهن ِتبدار نوشته میشوند، همان فعل ِحرامیست که نویسنده میباید از آن بپرهیزد! چه پرهیختی؟! پرهیز از نوشتن، بهگاهانه، همان "کار ِاصیل" ِنویسندهگیست؛ تدبیری که نویسنده را از یأس ِافسرنده میرهاند...
دمیدن و وادمیدن در دود، تفسیدن برای حال ِبیهواییست تا بیاید و تمام ِانگارههای عیارمند به جای دیگر، جایی نوشتاری که از قلمروی ِقلم ِ"حاضر" دور است، بکوچند...
دست به دست، اندیشه به اندیشه، آن به آن که باز گذار به گذر افتد.
افزونه: {پس از دومین هراش}
جمعوجور کردن ِنافرجام ِایدهها و اندامینهها که در آوند ِاثیری ِدرون/برونسویانهی تن در آمدوشد اند، گردآوردن ِزورتوزانهی میل در یک جا(!)، به مرکزنشاندن ِزورکی ِخودآگاهی، اخلاقیشدن ِرسمی، رواقیگری بدون چاشنی ِشرارت، همه به ازهمپاشیدهگی ِسازمان ِدرون میانجامند، به رواننژدی. همینسان، گردآورش ِنیروهای ِزبان و بسیجکردن ِمایهها و سازوبرگهای این جهان برای اجرای ِیک نمایش ِهمهپسند: نمایش ِ"منبودهگی-در-آینه"؛ قهقههی دلآزار ِو کژومژ ِسوژه از تصویر ِبهظاهر روشن ِصف ِمدلولهای اطوکشیده. من، تا آنجا که میتوانم، با واگذاری این گرایه، به وضعی نزدیک میشوم که در مرز ِمیان ِآشکارهگی ِحاد و ناپیدایی ِتام، عرصهی تمامعیار ِبازی ِمحض است. این وضعیست پاد-واقعی و دور از هستی ِاجتماعی ِمن و منها؛ اما هست چون رد ِچین ِدامن رقاصان ِبازیگوشاش به مرزهای زمخت ِواقعیت ساییده و نشئهگی ِساعت ِآگاه میسازد. بازی برای خود، درست همسان با آن اشکی که پدر از تقدساش برایام میگفت، برای خود، هسته است. منش ِاشک، خودگفتگوکنندهگیست، در-خود-باشندهگی بر لبه؛ آن عرصهی بازی نیز در-خود-هست و در خود چیزها را باشگاهی میکند. این شخشش ِآرام به ورطهی هیچی، به بی-سوژهگانی، همانجاییست که هستومند، در گریز به نیستی، از مرگ پیشی میگیرد.
ژکاینده از Morgion
(Ebb Tide)
جزر
I:
غنوده بر بستر ِاقیانوس،
شکسته دریده واسپرده
گواژهی این پلید-تحفهی سفلا، یک بغل یأس ِمات به بار ِکژخند میبندد
انگارهها پیرامونام اند همه گرد-ام
نه شوقی به تفس
نه نیازی به خسب و خورد و دید
در این ژرفنای بیروشن زیرزیرین
بر رگ و تپ ِدریا، بر موج این کتابخانهی بیاخم ِاندیشه
غنوده
II:
به ایثار-ام میکشم که بخوانم سطری و صفحهای و واژهای
سفلا نیز گویی یراق بسته
هاه... از ناموس ِزمان رو برمیکشد
نشستن
اندیشکردن
هان! تقدیر-زدهام من
هزار متن و تصویر و واژه و یافته مانده است و
من که
عشقام هنر-ام و دانشام را اقیانوس در بر گرفته...
برای شافع
به صمت ِساطور ِسابقگس ِپارسی یا سگ ِساقی یا همان صی ناساده:انگار دیگر سیم ِساق ِساطور ِسابق، ساقط-ام نمیکند از ساحر-ستون ِساحت ِساترالعقل ِزبان. میباید-ام گویا منگ ِ سکر ِگلی دیگردر سُرادِق ِِسبوحآفرین ِسَتر ِسَبیلی دیگر. گویا میشاید-ام که دیگر نگو به این سمت ِسکوتنما و بیصیغه که کُند شده ساطور و سایش ِضرور دیگر ندارد بر تن ِمن ِدیگری.صُوَر ِاصوات یا سراب در آنسو: صَرصَر ِگهر ِصَراح است آن تعلیقی که از سخن ِصاحب ِغیاب ِصریح سربرمیکشد و مرا و اسبق ِمرا و حتا صدای مرا لاجرعه سرمیکشد. صبر بر گورِ صُداع ِاین بازی میسزد به آن صد بازی ِرنگبهرنگ ِصباغ ِصخیف. اخخخ... سودازدهی معما و غوغا و صباحت ِزن ِقلم شده. این صحن نوست: سرای ِخیال و صدر ِ ساهر و صحرای سرور؛ نگر که چه دور است از صناعت ِناصواب ِقلم ِسرد ِپُرصحبت ِگنده-سلیقهی هیز ِآن ابوالهولنما که نه هیس ِماری دارد و نه چکاچک ِخنجر ِخود-واسازی که آرام گیرد، نوین کند، استام دهد. صوت ِبیصورت ِنبشته کجا و صورت ِپُرصدای این افلیج ِخیره در سراب کجا! صفاری: پُر است ساحت ِسیاههپردازی از صبغات ِناجور. لاسههای سرسری صاعد از بیصفتی ِنویسا. بیصفاست صفحهی آن قلم ِصغیر! بیصبح و خوابآلود؛ بی-سر از صدمهی صدیقان ِخوانا و سایرین سحابگرفته. سر و صدای ِبازار ِسافل ِاین صحبتکده، سُخره ندارد حتا. سکنه سبعخو و بیسجل اند. نامی در کار نیست.. سزد که نباشد، که باشند و ما نباشیم در سِحر ِسفلا؛ صفاری به سَحَر میبندد، صبر...سلاست ِسلاخ یا پَر ِپرخاش: دریدن ِسلامت، پیشهی سلام ِپر ِپرخاش است. پس از سلام، ملامت است اما بیاز ملال. سفاک ِقلم، آنبهآن، میگردد به دور صحن ِناآگاهی ِبهگاه ِذهن؛ صخره میشود، صدر ِآن خیزابهای اثیری ِسلیطهسپوز که بر بد-زبانی و هرزهگری سهل نمیگیرند، صیاد ِکف میشوند و برای صید، نابهسهو، تا نیمه خود را به سیال ِسرد میسپارند... سطر ِکارشان، سلک ِساختن ِسم است. سم که در ایشان رَوَد و در ضمیر ِسفیر و سامعهی نا-سایرین(!)؛ ساکن شود بهپرخاش، بنوازد و پوست کند و دگر کند و آنگاه بشود.چنگار ِپیشین میگوید سرطانام مخوان! خستهام؛ چه سود که دیگر میگسار ِزنگار به ساق ندارد که هوش رباید و سخن بهسوی ِخود کشد...