دربارهی آموزهی فناناپذیری ِسرشت ِراستین ِما، در مرگ
آرتور شوپنهاور (ذیلها و حاشیهها)
§ 141
تراسیماخوس: برویم سر ِاصل ِمطلب؛ پس از مرگ چه بر سرم خواهم آمد؟ خواهش میکنم رسا و روشن پاسخ بده!
فیلالتس: همهچیز و هیچچیز.
تراسیماخوس: آهان! ببین! انتظارش را داشتم! تناقض در حکم ِراهحل ِمسأله! ترفند ِهمیشهگیات است.
فلالتس: پاسخ به پرسشهای برین با زبانی که برای {به گفتار درآوردن} دانش ِدرونماندگار ساخته شده، ناگزیر به تناقض میانجامد.
تراسیماخوس: منظور-ات از برین و دانش ِدرونماندگار چیست؟ من این اصطلاحها را از استادم شنیدهام، که همیشه در گزارههایی که در فلسفهاش به خدای ِتعالا نسبت میداد به کار گرفته میشدند؛ خدایی که در فلسفهاش، حقیقت ِغایی است. در آنجا، اگر خدا در جهان باشد، درونماندگار یا حلولی است؛ وگر در بیرون ِاین جهان منزل داشته باشد، برین است. ببین! این جور رسا و فهمپذیر میباید سخن گفت؛ این گونه میدانیم در پی ِچه هستیم. دیگر کسی از زبان ِفنی ِکانتی چیزی سر در نمیآورد. آگاهی ِزمان ِحاضر در مادرشهر ِعلم ِآلمانی...
فیلالتس کلام ِتراسیماخوس را میبُرَد: بهتر است بگوییم "در مادرشهر نیرنگ ِفلسفی ِآلمانی"
تراسیماخوس: ... از رهگذر دستاوردهای مردان ِبزرگ، بهویژه به یُمن ِاذهان سترگی چون شلایرماخر و هگل، بهکلی از این زبان ِحرفهای مکلف بریده، و یا بهتر است بگوییم از آن بهاندازه پیشی جسته است، که دیگر چیزی از آن نمیداند. خُب، بهتر است بگویی منظور ِتو چیست؟
فیلالتس: دانش ِبرین، آن دانشی است که از تمام ِتجربههای ممکن فراتر میرود و میکوشد تا سرشت ِچیزها را چنان که در خود هستند دریابد؛ در سوی ِدیگر، دانش ِدرونماندگار، دانشی است محدود درون ِمرزهای امکان ِتجربی، که تنها میتواند از پدیدارها سخن بگوید. تو، در مقام ِیک فرد، با مرگ پایان مییابی، اما این فردیت، حقیقت ِتو و گوهر ِغایی ِتو نیست، تجلی ِحقیقت ِتوست. این فردیت، چیز-در-خود نیست، پدیدار ِآن است که، به خود، در شکل ِزمان نمود بخشیده، و از این رو آغازی دارد و پایانی. لیکن، گوهر-در-خود ِتو هیچ زمان و آغاز و پایانی، و هیچ محدودیت ِدیگری که به فردیت تعلق دارد را نمیشناسد؛ به همین خاطر نمیتوان آن را از هیچ فردیتی تفکیک کرد، ولی با این همه، در تمام ِفردیتها وجود دارد. بنابراین، در نگاه ِنخست، مرگ تو را به نیستی تبدیل میکند، اما در نگاهی ژرفتر، با مرگ، تو همهچیز میشوی. به همین خاطر بود که من در پاسخ به پرسشات گفتم که پس از مرگ تو همهچیز و هیچچیز خواهی بود. تو از من پاسخ ِکوتاه خواستی و در چنان مجالی هیچ پاسخی بهتر از آن نمیتوانستم داد، پاسخی که حقیقتاً دربرگیرندهی تناقض بود، تناقضی برخاسته از این واقعیت که حیات ِتو در زمان است، لیکن نامیراییات در ابدیت است. این واقعیت میتواند فناناپذیری ِبدون ِپایستهگی خوانده شود، تعبیری که دیگربار تناقضی را به پیش میآورد. این مسألهی همیشهگی ِماست زمانی که بخواهیم امر ِبرین را به {ساحت ِ}دانش ِدرونماندگار برکشانیم. در چنین مواقعی، همیشه نوعی خشونت بر دانش بار میشود، چرا که در این مواقع دانش را به کاری گماردهایم که برای آن زاده نشده است.
تراسیماخوس: ببین، بدون ِپایستهگی ِفردیتام، من پشیزی برای آن چیزی که تو نامیرایی میخوانیاش قائل نیستم.
فیلالتس: شاید بتوانم با تو معاملهای بگزارم! فرض که من پایستهگی ِفردیتات را تضمین کنم، اما به این شرط که باید در خوابی مرگگون به درازای سهماه را تجربه کنی و تنها بعد از این ناآگاهی ِتام فردیتات را بازیابی.
تراسیماخوس: بسیار خوب.
فیلالتس: در این وضعیت، که ناآگاهی کامل است، ما هیچ میزان ومعیاری از زمان در اختیار نداریم؛ در این خواب ِمرگگون، برای ما هیچ اهمیتی ندارد که در جهان ِآگاهی، سه ماه سپری شود یا دههزار سال. به هر رو، در هنگام ِبیدارشدن از این خواب ِدراز هماناندازه که گذر ِسهماهه را باور کردیم، باید گذر ِدههزار ساله را نیز باور کنیم؛ برای ما تفاوتی ندارد که فردیتمان پس از سه ماه به ما پس داده شده یا ده هزار سال.
تراسیماخوس: بله، درنهایت، این امر را نمیتوان انکار کرد.
فیلالتس: در این صورت، اگر پس از گذشت ِده هزار سال، فراموش کردند که تو را از خواب بیدار کنند، باور دارم که چنان حادثهای برایات چندان گران تمام نخواهد شد، چراکه {پس از طی ِاین زمان ِدراز} دیگر تو چنان به آن نا-هستی خو گرفتهای که هستی ِمختصری که در پیاش میآید چندان رغبتات را برنخواهد انگیخت. با این همه، اینها هیچ یک برای تو مهم نخواهند بود؛ لیکن این مسلم است که تو دلگرم خواهی گشت اگر دریابی که همان ساز-و-کاری ِرازآلودی که نمود ِپدیداری ِتو را در هر لحظه از زمان پای میداشت، در طول ِاین ده هزار سال، حتا برای یک لحظه هم از بهجریانانداختن ِنمودهای پدیداری ِسایر ِگونهها از پا نیافتاده است.
تراسیماخوس: بهراستی این گونه است؟ تو به این فند میخواهی زیرزیرکانه، بی آنکه من بفهم، فردیتام را به یغما ببری؛ تو نمیتوانی مرا فریب دهی. من با خودم عهد بستهام که پایستهگی ِفردیتام را پاس دارم؛ هیچ انگیزه و هیچ پدیدهای قادر نیست فقدان ِفردیت را برایام پُر کند. این {فردیت} قرین ِدل ِمن است، آن را از کف نخواهم داد.
فیلالتس: پس تو فردیتات را امری چنان پذیرفتنی، ستودنی، کامل و قیاسناپذیر قلمداد میکنی که گویی هیچ چیز ِدیگری وجود ندارد که از نظر ِکمال به پای ِآن برسد؛ تو گویی آن ِهیچ کس ِدیگری به سان ِتو نیست.
تراسیماخوس: ببین! این فردیت هر چه باشد، به هر حال من آن ام. برای من، در دنیا، هیچ چیز نمیتواند به جای ِخودم بنشیند. خدا، خداست، و من، من هستم. من،من، من میخواهم باشم. برای من مسئلهی مهم همین است! و هر هستیای که میخواهد در کانون ِتوجه قرار گیرد، نخست میبایست به من بباوراند که چیزی در من دارد.
فیلالتس: حالا تو ببین! تو در گزارهی "من،من،من میخواهم باشم"، تنها خودت را جار نمیزنی، بلکه همهچیز، مطلقاً همهچیز، هرچیزی که کمترین بهرهای از آگاهی داشته باشد را فرامیخوانی. نتیجه این که، چیزی که تو میخواهی، خواستهای فردی نیست، اشتیاقی همهگانی است. این {میل} نه از فردیت، که از هستی ِکلی برمیآید؛ این {میل} ذاتی ِتمام چیزهای موجود است؛ درواقع، چیزها به میانجی ِاین {میل} هست میشوند و این میل در ارتباط با هستی در-کل، که بدان ارجاع میدهد – و نه با هستی ِانفرادهای مشخص – تحقق مییابد. این میل، برخلاف ِآن چه به نظر میآید، معطوف به هستی ِانفرادی نیست، اما از آنجا که نمیتواند جز بهمیانجی ِیک هستی ِانفرادی به سطح ِآگاهی کشانده شود، تنها به چنین هستمندیای مربوطاش میدانند. لیکن این وهمی است که کوتهفکری ِافراد بدان متوسل میشود، وهمی که به تأمل و ژرفاندیشی میتوان زدودش و از شرش خلاص شد. پس، آن چه که بیپروا و مشتاقانه در پی ِهستی میرود، ناوابسته به امر ِانفرادی است؛ به زبان ِدقیقتر، این چیز همانا خواست ِزندهگی است، که همهنگام یگانه و بسگان است. از آنجا که هستی، خود، محصول ِآزاد ِخواست، و در واقع همانا تأمل ِمحض ِخواست، است، از آن نمیتواند گریخت. خواست، در بستر ِزمان، با هستی در-کل اراضا میشود و تحقق مییابد، لیکن در ابدیت، خواست ارضانشدنی است. نزد ِخواست، فردیتها همهگی برابر اند؛ خواست چیزی از آنها نمیگوید، اما آن فردی را که بیواسطه، در درون ِخویش، از خواست آگاه است، بر زبان میآورد. نتیجه این که، خواست، بس بیش از آن چه در اندیشهی پاسداری از گونهها باشد، گرم ِمراقبت از هستی ِخویش است. به همین خاطر، در فردیت هیچ کمالی نیست، فردیت محدودیت است، و رهایی از آن، خسران نیست، موهبت است. پس آن هراس را به دور افکن، آن هراس را که اگر نیک بشناسیاش در نظرت مضحک و بچهگانه مینماید؛ آن هراس که اگر به کنهاش بزنی، سرشت ِغایی ِخویش، یعنی خواست ِزندهگی ِفراگیر، را درخواهی یافت.
تراسیمواخوس: تو، تو و تمام فیلسوفان، این شما اید که مضحک و بچهگانه اید. چه فکر میکنی! تنها محض ِسرگرمی و گذران ِوقت است که افرادی موقر و جدی چون من، ساعتی از وقت را حرام ِسخنگفتن با شما میکنند. من کارهای مهمتری دارم رفیق! بدرود! خدا به دادت برسد!
آرتور شوپنهاور (ذیلها و حاشیهها)
§ 141
تراسیماخوس: برویم سر ِاصل ِمطلب؛ پس از مرگ چه بر سرم خواهم آمد؟ خواهش میکنم رسا و روشن پاسخ بده!
فیلالتس: همهچیز و هیچچیز.
تراسیماخوس: آهان! ببین! انتظارش را داشتم! تناقض در حکم ِراهحل ِمسأله! ترفند ِهمیشهگیات است.
فلالتس: پاسخ به پرسشهای برین با زبانی که برای {به گفتار درآوردن} دانش ِدرونماندگار ساخته شده، ناگزیر به تناقض میانجامد.
تراسیماخوس: منظور-ات از برین و دانش ِدرونماندگار چیست؟ من این اصطلاحها را از استادم شنیدهام، که همیشه در گزارههایی که در فلسفهاش به خدای ِتعالا نسبت میداد به کار گرفته میشدند؛ خدایی که در فلسفهاش، حقیقت ِغایی است. در آنجا، اگر خدا در جهان باشد، درونماندگار یا حلولی است؛ وگر در بیرون ِاین جهان منزل داشته باشد، برین است. ببین! این جور رسا و فهمپذیر میباید سخن گفت؛ این گونه میدانیم در پی ِچه هستیم. دیگر کسی از زبان ِفنی ِکانتی چیزی سر در نمیآورد. آگاهی ِزمان ِحاضر در مادرشهر ِعلم ِآلمانی...
فیلالتس کلام ِتراسیماخوس را میبُرَد: بهتر است بگوییم "در مادرشهر نیرنگ ِفلسفی ِآلمانی"
تراسیماخوس: ... از رهگذر دستاوردهای مردان ِبزرگ، بهویژه به یُمن ِاذهان سترگی چون شلایرماخر و هگل، بهکلی از این زبان ِحرفهای مکلف بریده، و یا بهتر است بگوییم از آن بهاندازه پیشی جسته است، که دیگر چیزی از آن نمیداند. خُب، بهتر است بگویی منظور ِتو چیست؟
فیلالتس: دانش ِبرین، آن دانشی است که از تمام ِتجربههای ممکن فراتر میرود و میکوشد تا سرشت ِچیزها را چنان که در خود هستند دریابد؛ در سوی ِدیگر، دانش ِدرونماندگار، دانشی است محدود درون ِمرزهای امکان ِتجربی، که تنها میتواند از پدیدارها سخن بگوید. تو، در مقام ِیک فرد، با مرگ پایان مییابی، اما این فردیت، حقیقت ِتو و گوهر ِغایی ِتو نیست، تجلی ِحقیقت ِتوست. این فردیت، چیز-در-خود نیست، پدیدار ِآن است که، به خود، در شکل ِزمان نمود بخشیده، و از این رو آغازی دارد و پایانی. لیکن، گوهر-در-خود ِتو هیچ زمان و آغاز و پایانی، و هیچ محدودیت ِدیگری که به فردیت تعلق دارد را نمیشناسد؛ به همین خاطر نمیتوان آن را از هیچ فردیتی تفکیک کرد، ولی با این همه، در تمام ِفردیتها وجود دارد. بنابراین، در نگاه ِنخست، مرگ تو را به نیستی تبدیل میکند، اما در نگاهی ژرفتر، با مرگ، تو همهچیز میشوی. به همین خاطر بود که من در پاسخ به پرسشات گفتم که پس از مرگ تو همهچیز و هیچچیز خواهی بود. تو از من پاسخ ِکوتاه خواستی و در چنان مجالی هیچ پاسخی بهتر از آن نمیتوانستم داد، پاسخی که حقیقتاً دربرگیرندهی تناقض بود، تناقضی برخاسته از این واقعیت که حیات ِتو در زمان است، لیکن نامیراییات در ابدیت است. این واقعیت میتواند فناناپذیری ِبدون ِپایستهگی خوانده شود، تعبیری که دیگربار تناقضی را به پیش میآورد. این مسألهی همیشهگی ِماست زمانی که بخواهیم امر ِبرین را به {ساحت ِ}دانش ِدرونماندگار برکشانیم. در چنین مواقعی، همیشه نوعی خشونت بر دانش بار میشود، چرا که در این مواقع دانش را به کاری گماردهایم که برای آن زاده نشده است.
تراسیماخوس: ببین، بدون ِپایستهگی ِفردیتام، من پشیزی برای آن چیزی که تو نامیرایی میخوانیاش قائل نیستم.
فیلالتس: شاید بتوانم با تو معاملهای بگزارم! فرض که من پایستهگی ِفردیتات را تضمین کنم، اما به این شرط که باید در خوابی مرگگون به درازای سهماه را تجربه کنی و تنها بعد از این ناآگاهی ِتام فردیتات را بازیابی.
تراسیماخوس: بسیار خوب.
فیلالتس: در این وضعیت، که ناآگاهی کامل است، ما هیچ میزان ومعیاری از زمان در اختیار نداریم؛ در این خواب ِمرگگون، برای ما هیچ اهمیتی ندارد که در جهان ِآگاهی، سه ماه سپری شود یا دههزار سال. به هر رو، در هنگام ِبیدارشدن از این خواب ِدراز هماناندازه که گذر ِسهماهه را باور کردیم، باید گذر ِدههزار ساله را نیز باور کنیم؛ برای ما تفاوتی ندارد که فردیتمان پس از سه ماه به ما پس داده شده یا ده هزار سال.
تراسیماخوس: بله، درنهایت، این امر را نمیتوان انکار کرد.
فیلالتس: در این صورت، اگر پس از گذشت ِده هزار سال، فراموش کردند که تو را از خواب بیدار کنند، باور دارم که چنان حادثهای برایات چندان گران تمام نخواهد شد، چراکه {پس از طی ِاین زمان ِدراز} دیگر تو چنان به آن نا-هستی خو گرفتهای که هستی ِمختصری که در پیاش میآید چندان رغبتات را برنخواهد انگیخت. با این همه، اینها هیچ یک برای تو مهم نخواهند بود؛ لیکن این مسلم است که تو دلگرم خواهی گشت اگر دریابی که همان ساز-و-کاری ِرازآلودی که نمود ِپدیداری ِتو را در هر لحظه از زمان پای میداشت، در طول ِاین ده هزار سال، حتا برای یک لحظه هم از بهجریانانداختن ِنمودهای پدیداری ِسایر ِگونهها از پا نیافتاده است.
تراسیماخوس: بهراستی این گونه است؟ تو به این فند میخواهی زیرزیرکانه، بی آنکه من بفهم، فردیتام را به یغما ببری؛ تو نمیتوانی مرا فریب دهی. من با خودم عهد بستهام که پایستهگی ِفردیتام را پاس دارم؛ هیچ انگیزه و هیچ پدیدهای قادر نیست فقدان ِفردیت را برایام پُر کند. این {فردیت} قرین ِدل ِمن است، آن را از کف نخواهم داد.
فیلالتس: پس تو فردیتات را امری چنان پذیرفتنی، ستودنی، کامل و قیاسناپذیر قلمداد میکنی که گویی هیچ چیز ِدیگری وجود ندارد که از نظر ِکمال به پای ِآن برسد؛ تو گویی آن ِهیچ کس ِدیگری به سان ِتو نیست.
تراسیماخوس: ببین! این فردیت هر چه باشد، به هر حال من آن ام. برای من، در دنیا، هیچ چیز نمیتواند به جای ِخودم بنشیند. خدا، خداست، و من، من هستم. من،من، من میخواهم باشم. برای من مسئلهی مهم همین است! و هر هستیای که میخواهد در کانون ِتوجه قرار گیرد، نخست میبایست به من بباوراند که چیزی در من دارد.
فیلالتس: حالا تو ببین! تو در گزارهی "من،من،من میخواهم باشم"، تنها خودت را جار نمیزنی، بلکه همهچیز، مطلقاً همهچیز، هرچیزی که کمترین بهرهای از آگاهی داشته باشد را فرامیخوانی. نتیجه این که، چیزی که تو میخواهی، خواستهای فردی نیست، اشتیاقی همهگانی است. این {میل} نه از فردیت، که از هستی ِکلی برمیآید؛ این {میل} ذاتی ِتمام چیزهای موجود است؛ درواقع، چیزها به میانجی ِاین {میل} هست میشوند و این میل در ارتباط با هستی در-کل، که بدان ارجاع میدهد – و نه با هستی ِانفرادهای مشخص – تحقق مییابد. این میل، برخلاف ِآن چه به نظر میآید، معطوف به هستی ِانفرادی نیست، اما از آنجا که نمیتواند جز بهمیانجی ِیک هستی ِانفرادی به سطح ِآگاهی کشانده شود، تنها به چنین هستمندیای مربوطاش میدانند. لیکن این وهمی است که کوتهفکری ِافراد بدان متوسل میشود، وهمی که به تأمل و ژرفاندیشی میتوان زدودش و از شرش خلاص شد. پس، آن چه که بیپروا و مشتاقانه در پی ِهستی میرود، ناوابسته به امر ِانفرادی است؛ به زبان ِدقیقتر، این چیز همانا خواست ِزندهگی است، که همهنگام یگانه و بسگان است. از آنجا که هستی، خود، محصول ِآزاد ِخواست، و در واقع همانا تأمل ِمحض ِخواست، است، از آن نمیتواند گریخت. خواست، در بستر ِزمان، با هستی در-کل اراضا میشود و تحقق مییابد، لیکن در ابدیت، خواست ارضانشدنی است. نزد ِخواست، فردیتها همهگی برابر اند؛ خواست چیزی از آنها نمیگوید، اما آن فردی را که بیواسطه، در درون ِخویش، از خواست آگاه است، بر زبان میآورد. نتیجه این که، خواست، بس بیش از آن چه در اندیشهی پاسداری از گونهها باشد، گرم ِمراقبت از هستی ِخویش است. به همین خاطر، در فردیت هیچ کمالی نیست، فردیت محدودیت است، و رهایی از آن، خسران نیست، موهبت است. پس آن هراس را به دور افکن، آن هراس را که اگر نیک بشناسیاش در نظرت مضحک و بچهگانه مینماید؛ آن هراس که اگر به کنهاش بزنی، سرشت ِغایی ِخویش، یعنی خواست ِزندهگی ِفراگیر، را درخواهی یافت.
تراسیمواخوس: تو، تو و تمام فیلسوفان، این شما اید که مضحک و بچهگانه اید. چه فکر میکنی! تنها محض ِسرگرمی و گذران ِوقت است که افرادی موقر و جدی چون من، ساعتی از وقت را حرام ِسخنگفتن با شما میکنند. من کارهای مهمتری دارم رفیق! بدرود! خدا به دادت برسد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر