۱۳۹۱ اردیبهشت ۱, جمعه

لاخه‌ها


دیگر می‌توان با خیالی آسوده و باوری عظیم گفت که عمرِ آن نوعی از انسان که در/با/برای زیبایی می‌زیست به سر رسیده است. عبارتِ حاکم بر فضای (نا)زیبایی‌شناختیِ نوعِ جایگزین، درست مانندِ دیگر عباراتی که بیان‌گرِ وهنِ قضاوت‌های درخودفرورفته و اگوئیستی هستند، این است: "از این خوش‌ام می‌آید". این نوع از انسان، به بهای از دست دادنِ توانِ آفریدن و کارکردن با پرسش‌های زیبایی‌شناختی‌ - این تنها راهِ ممکن در غلبه بر ملالت و مسکنتِ زنده‌گی، ظرفیتِ خود در کیفور شدن از زیبانماییِ چیزها را تا آستانه‌های تأسف‌انگیزِ دردِ ارباب شدن بر ابژه‌گیِ چیزها، تا سرحدِ تنهاییِ جان‌کاه در لذتِ شخصیِ صاحب، ارتقا داده است.  

وقاحتِ سنگین اما نیمه‌پنهانِ خودشیفته‌گیِ مدرن، که به همان اندازه که زاییده‌ی کوچکیِ روح و دانش است، برآمده از زیستن در ابتذالِ زبان در جامعه‌ی اتمیزه نیز هست، را می‌توان در ناتوانیِ افراد از "از خود نگفتن" در نوشتن به‌روشنی دید.

از اوقاتِ علفی: مسلماً دیگر زبان وسیله‌ای نیست برای بیانِ ایده‌ها، چون اصلاً ایده‌ی شکل‌یافته‌ای در میان نیست که بخواهد بیان شود، و یا حتاً عمیق‌تر، اراده‌ای به قرارمند کردنِ ایده‌ها نیست که بخواهد واژه‌ی حامل را تولید کند. مسلماً زبان دیگر رسانه نیست. من هم سوژه‌ی گفتن نیستم، انگار نوع ِدیگری از گفته‌شدن پدیدآمده که فارغ از دیگریِ بزرگ، فقط خودِ گفتن را می‌گوید. سوژه‌ی گفته‌شده‌ای که ورای ِسوژه‌ی گوینده است که خود ورای سوژه‌ی گفته‌شده-توسط-دیگری‌ِ بزرگ است. انفعالی ورای فعالیتی که طاردِ انفعال است. من رسانه‌ی سوژه‌ی دیگری هستم، این سوژه زبان نیست، دست ِکم چیزی به‌نامِ حیثِ نمادینِ زبان در میان نیست که ساختارِ این سوژه‌گی را تعیین کند – کوتاه این که زبان را به سخن وانمی‌دارد. سوژه‌ای هست که مرا هم‌باش و هم‌دمِ خودِ زبان کرده، نزدیکی به آن حدی که خودِ بیان نیست می‌شود. دیگری‌ای در کار نیست و کلام، در یک وضعیتِ گفت‌و‌گوییِ حاد و البته بی‌پرسش و بی‌انتظار، صرفاً حکمِ آرایه‌هایی را دارد که ایده‌ی این وضعیت را، نابیان‌گری‌اش، را کمی تن‌مند می‌سازد. مخاطبِ من، طرفِ گفت‌و‌گوی من، در امحای عزیزِ ساختارِ من، دیگربوده‌گی‌ای ورای دیگری دارد؛ مخاطب همان مخاطب‌گیرِ من است، نه، همان مخاطب‌گیرِ به هستی درآمدنِ نا-بودی من.

 «در مقامِ یک مردِ حسود {ِعاشق}، از چهار جهت رنج می‌کشم: چون حسود ام، چون خود را به خاطرِ حسودبودن سرزنش می‌کنم، چون می‌هراسم که حسادت‌ام به دیگری آسیب رساند، چون به خود اجازه داده‌ام تا سوژه‌ی ابتذال باشم: از این که انحصارگرا شده ام، از این که تهاجمی شده ام، از این که دیوانه شده ام، از این که عامیانه گشته‌ ام، می‌رنجم» - بارت – مقالِ عاشق

در نزدیکی به آن رضایتِ غایی، آن محالِ بیان‌ناپذیر، آن وضعیت-لحظه‌های نادری که گویی در آن‌ها تمامِ هستی بر تمامِ اتم‌های زنده‌گی نور می‌بارند، نقشِ خاطره دستِ کمی از نقشِ رویاها ندارد. در نوشتنِ نقشه‌ی راه به این نزدیکی، نوشتنی که آغازی و انجامی ندارد و جنس‌اش نه از اندیشه است و نه از عمل، قدرشناسی از خاطره‌ها – که همان امرِ والای زنده‌گیِ ما اند – و احیای روح‌شان در حال همان اندازه حیاتی‌ست که دیدنِ پاره‌هایی از شکوه و مسکنتِ فرازبانی‌مان در رویا.

پشتِ تمامیِ حرف‌ها و حدیث‌های دور و نزدیکی که از خودکشی می‌شنویم و می‌خوانیم و می‌گوییم، حرف‌هایی که عمدتاً به قصدِ ناخوانده‌ی دوریِ ما از هسته‌ی این پدیده ابراز می‌شوند، می‌توان از یک چیز اطمینان داشت: این که نیتِ خودکشی، برخلافِ بدخوانیِ ناگزیرِ آن ناخوانده‌گی‌ها، برآمده از جانی‌ست عاشقِ زنده‌گی. جانی که از سرِ این عشق، هماره، به حکمِ هر هستیِ عاشقانه، چیزی بیش‌تر از آن چه که خودِ معشوق/زنده‌گی قادر به بخشیدنِ آن است طلب می‌کند، چیزی که زنده‌گی توان (و شاید امکان)ِ بخشیدن‌اش را ندارد. نیتِ خودکشی، نیتِ ترکِ معشوق است، ترکی به خاطرِ عزتِ برتنابیدنیِ ایده (عشق) در حاملِ آن (معشوق/زنده‌گی)؛ ترکی که بیش و پیش از آن که برای رهایی از رنجِ این طلب در عشق، یا این کاستی در معشوق، صورت پذیرد، برای گذر زدن به آن وضعیتی انجام می‌گیرد که در آن زنده‌گی و عاشقِ آن به وحدتِ محالِ خویش، که همان نیستیِ هستی باشد، می‌رسند.

«مرد شیفته‌ی زن است (و این طور به نظر می‌رسد که این شیفته‌گی دوسویه نیست). تصاحب { ِزن} او را از این شیفته‌گی نخواهد رهاند. شیفته‌گیِ او به زن، فرا و ورای ژوییسانس، باقی می‌ماند. این شیفته‌گی، شیفته‌گی به چیزی است مثلِ حالتی ازلی و ابدی از زنانه‌گی، مثلِ ایده‌ یا فرمی تن‌مند که پیش از شما بوده و پس از شما نیز خواهد ماند. تمامِ شیفته‌گی‌های دیگر به این شیفته‌گی بازمی‌گردند و ریشه در آن دارند.
   این شیفته‌گی برانگیخته‌ی میلِ نهفته به غصبِ چیزی بیش‌تر از آن چیزی است که زن به شما داده و می‌دهد، یعنی غصبِ خودِ زنانه‌گی از او. زن-هم‌چون-ابژه، ناب‌ترین جلوه‌ از چنین شیفته‌گی‌ای است، چون این ابژه چیزی‌ست دست‌نیافتنی. در این ابژه-شدن است که زن خود را از دست‌ترس دور می‌دارد، و به افقِ میلِ وسواسی بدل می‌گردد.» - بودریار/خاطراتِ سرد

زیمل در "شوپنهاور و نیچه" می‌نویسد: «... لحظه‌ای که در آن میل و ابژه به هم می‌رسند فقط می‌تواند آغازِ آرزویی نو باشد. زیرا ابژه در ذاتِ بنیادی‌اش، چیزی نیست مگر همان موجودی که در میل آشکار است». دهه‌ها پیش از این که نطفه‌ی لکانیسم بسته شود، یکی از کلاسیک‌ترین جامعه‌شناس‌ها این گونه، در لابه‌لای صحبت از یک مضمونِ به‌غایت کهن (متافیزیکِ اراده در فلسفه‌ی شوپنهاور)، کلِ بحثِ فرامدرنِ میل را در یک عبارت خلاصه می‌کند. این از بارزه‌های بی‌بدیلِ ذهن‌های بزرگ است: آن‌ها تجلی‌گرِ این حقیقتِ خدشه‌ناپذیر اند که دانش، یادآوری است، و این یادآوری صبغه‌ای پیش‌نگرانه و پیامبرانه دارد.

فرایندِ حاکم بر یک نوشتنِ خوب از قضا همان فرایندی‌ست که بر تنِ زن جاری است؛ نیروهای این فرایند، جدا و حتا بیگانه اند از نفسِ نویسنده و توانِ خود را از گسل‌های خودزایی می‌گیرند که حافظِ فاصله‌ی قصد از کنش اند؛ یک نوشتنِ خوب، جلوه‌ی این "دانستن" ِورای سوژه است: این که چه‌جور نیت در انقیادِ سراسر آزادِ خویش به فرایندِ نوشتن، به نیتِ نویسنده‌گی بدل می‌شود. {پس از نوشتن نیز نوشته باید فیگورِ یک زن را داشته باشد: بی‌مرکز، پُر از هاله و کاواک و نور و ذکر و فراموشی...}


۶ نظر:

  1. آواره بر فرازِ دريایِ مه۴:۵۲ قبل‌ازظهر

    کنايه‌یِ آشکار-و-پنهانِ کم‌وبيش رايجي، که در بندي از اين نوشته هم تا حدّي می‌شود ديد،—«شخصی ننويس! اين‌قدر از خودت ننويس!»—خود اغلب در دامِ همان انگاره‌اي می‌افتد که به‌ظاهر در پیِ نقدِ آن است: انگاره‌یِ «خودِ» صلب و يکتا و يکپارچه‌اي که می‌بايد/می‌توان از آن نوشت، يا ننوشت. دوتايیِ «از خود نوشتن» و «از خود ننوشتن» دوتايیِ دروغيني ست، چرا که هردو «خودِ» معيّني را پيش‌فرض گرفته اند، حال آن‌که چنين خودي وجود ندارد. بازنمودنِ يک خودِ صلب در يک نوشته‌یِ «از-خود-گويانه» همان‌قدر می‌تواند رخ دهد که در يک نوشته‌یِ «از-خود-نگويانه». (—و «ما»یِ يک خودِ صلب نيز ناگزير يک «ما»یِ صلب خواهد بود.) و يک نوشته‌یِ «از-خود-گويانه» همان‌قدر می‌تواند به—به گفته‌یِ جان کيج—«کثرتِ درونِ عددِ يک» راه دهد که يک نوشته‌یِ «از-خود-نگويانه».

    پاسخحذف
  2. درود

    "از خود نگفتن" به معنای از جهانِ خود ننوشتن نیست. همان‌طور که به‌درستی هم اشاره کرده‌ای، نه نفسِ یک‌پارچه‌ای وجود دارد که بتوان مرزهای وجودی‌اش را تعیین کرد و گفت "آها این از من است و این از من نیست"، و هم، مهم‌تر از آن، چه بسا طریقتِ گفت‌و‌گو با "ابراز"ِ همین بدویِ همین من باید آغاز شود. با ردِ "از خود گفتن" هرگز قصدِ جانب‌گیری از قطبِ دیگر (از غیر گرفتن) را ندارم؛ اصلاً این دوتایی در این مورد هیچ معنایی ندارد (به دلیلِ ماهیتِ چندپاره‌ی نفس شاید). با جان کیج و آلن بدیو و هستی‌شناسیِ ریاضیاتی هم میانه‌ای ندارم تا بخواهم آخرِ نوشته‌ات را خوب بخوانم و پاسخ دهم. اما تا جایی که می‌دانم نیچه را می‌شناسی: نیچه از من بسیار می‌گوید، اما همان‌طور که می‌دانی، این منی است رو به چیزِ دیگری جز این‌جا و اکنون، . این روی‌آورنده‌گی را با دوری و حتا طردِ منِ حاضر افاده می‌کند و هویتِ آینده (و البته گذشته) را در پرتوی شرافتِ نوعِ انسان همیشه چیزِ دیگری می‌بیند... وقتی در وبلاگ‌ها می‌بینیم چه‌طور ذکرِ تجربه‌های من، از حدودِ حال و احوالِ هرروزه فراتر نمی‌روند و صرفاً انگار حکمِ قطعه‌ای از یک دفترچه‌ یادداشت را به خود گرفته اند که قرار است از جانبِ کسی (بخوان آشنایی) خوانده شود، دیگر باید گفت که این من یک روسپی است، و منِ مضمر در این نوع از "از خود گفتن" اتفاقاً توهمِ یکپارچه‌گی‌ای است که قرار است زنده‌گیِ شخصی(؟)اش را در ویترینِ بیان-برای-دیگران بگذارد. گمان می‌کنم، از منی متفاوت از منِ موردِ نظرِ من در آن قطعه صحبت کرده‌ای. شاید منی که شما در نظر داشته‌اید فلسفی‌تر از منِ زبان‌روان‌شناختی و تجربیِ موردِ نظرِ من در نوشته بوده...

    سپاس از عنایت

    پاسخحذف
  3. آواره بر فرازِ دريایِ مه۱۱:۴۴ قبل‌ازظهر

    در موردِ نيچه با شما موافق ام.
    امّا به نظرم لحظه‌نويسی، حتّا از همين سنخِ وبلاگیِ رايج‌اش، منافاتي با روی‌آورندگی به چيزِ ديگر ندارد. چه‌بسا گامِ اولِ پشتِ‌سر گذاشتنِ (و رهايی از) چيزي باشد که داری می‌نويسی. کاملاً فهميدنی ست که خواننده‌یِ چنين نوشته‌اي نويسنده را محصور در آن‌جا-و-اکنونِ نوشته ببيند. امّا برایِ نويسنده گاه همه‌چيز از پسِ نوشتن شروع می‌شود، درست در آن‌جا که ديگر نمی‌نويسد، يا در خلالِ نوشتن، در جاهایِ خالیِ خودِ نوشته که در نظرِ خواننده حتّا به مثابهِ جاهایِ خالی هم ديده نمی‌شوند. ويترينِ چيزها گاه بسيار بيش‌تر نقشِ پنهان‌کننده دارند تا به‌نمايش‌گذارنده و «روسپی»‌کننده.‌ «بسيار دم زدن از خويش راهي ست برایِ نهفتنِ خويش.»

    پاسخحذف
  4. حرفِ شما متین است اگر و تنها اگر تجربه‌ی تولیدکننده‌های این "سنخِ رایجِ وبلاگی" را در زمره‌ی تجربه‌ی نویسنده‌گی قلمداد کنیم. در این صورت، باید هر کسی که تایپ می‌کند و یا چیزی روی کاغذ می‌نویسد را نویسنده دانست!ً اصلاً این‌جور نیست. این‌ها حتا متنِ خواننده‌گی هم نمی‌نویسند (چون مخاطب‌شان از پیش همان آشنایی است که به احوالاتِ هرروزه‌شان داناست!)، چه برسد به متنِ نویسنده‌گی (به معنای بارتیِ کلمه). با کلیتِ حرفِ شما تنها زمانی می‌توانم هم‌داستان باشم که "از خود نوشتن" چیزی بیش‌تر از گزارش‌های روزانه و مشعوف‌شده‌گی‌های صورتی یا غم‌های خاکستری باشد، دستِ کم از "جهانِ من" بگوید، نه از منِ مزخرفی که حالاتِ ذهنی‌اش با وضعِ هوا خوب و بد می‌شود.

    در موردِ خصلتِ "پنهان‌کننده‌ی ویترین" هم به موردِ ظریفی اشاره‌ کرده‌ای. آیرونی این که همین پنهان‌کننده‌گی هسته‌ی افشاگرِ فاحشه‌باره‌گی در بیان‌گریِ شخصی است. شکاف‌ها، جاهای خالی‌ای که از خوانشِ بیانِ شخصی بیرون می‌زنند و به دید می‌آیند، هیچ ربطی به "فقدان‌مندی"ِ جهان ندارند، فقدانی که درک و حتا لمسِ انکشاف‌اش در آثارِ نویسنده‌ی حقیقی هم مجالی‌ست برای رخ‌نمونِ حقیقت و هم بنیادی است برای زایشِ لذت از متن. این جاهای خالی، صرفاً کم‌بودهای شخصی اند، ضعف‌هایی اند که گاهی از تهی‌بودنِ خوشبختیِ شخصی می‌گویند و گاهی از فضاحت‌های احساسک. عجیب نیست که این "سنخِ رایجِ وبلاگی"، عمدتاً حولِ گزارشِ آشکار و پنهانِ رخدادهایی می‌گردد که یا سرخوشی‌‌واره‌ اند یا غم‌باره. هستیِ این گزارش‌گری، هستیِ روسپی‌گری ِزبان است: زبانی برای آشناهایی که با هم‌دردیِ رقت‌برانگیزشان، به تأییدِ این روسپی‌گری دامن می‌زنند. زبانی اتفاقاً پُر، که هیچ شکافی برای اندیشیدن در آن وجود ندارد، زبانی پُر از شکاف‌هایی که طالبِ تأسف‌انگیزِ تحسین یا هم‌دردی اند. این زبان، هر چه باشد، زبانِ نویسنده‌گی نیست.

    خشنود از پی‌گیری

    پاسخحذف
  5. آقای ژکان
    وقتی بدبینی درمان ناپذیری داری که همیشه "آویزانی" و دست به خودکشی می زنی، آیا عاشق زندگی هستی؟وقتی دیگر "جانی" نداری و "می بری" در شرایطی که زندگی تازه ای در کار نیست، آیا عاشق زندگی هستی؟تو که به ذات در انسانها معتقدی،وقتی که از بنیاد آشتی سرت نمی شود که در خلائی بی انتها دست و پا می زنی که از همان اول این حس را داری که وجودت زیادی است،وقتی که احساس می کنی در مدار جغرافیایی هستی که هیچ شوری برای نوسازی "درون" در آن نیست،وقتی که می بینی وصلت میان حماقت و خباثت ذات مردمان پیرامونت است، آیا عاشق زندگی هستی؟وقتی ززنگی مادرقهبه انه ایرانی را برای انطباق نداری و کلک خودت را می کنی، آیا عاشق زندگی هستی؟وقتی از مرزهای تحمیل شده از جانب واقعیت سخت بیرونی و ذهنیت، گریختی،وقتی پس از آن که خط گریزت قادر به برقراری رابطه با بیرون نشد و تنها تبدیل به خط انهدام و فروپاشی شد،وقتی که زندگی ات توان تغییر خود را نداشت،وقتی که هیچ چیز بر تلقی خودت از خودت تاثیر نمی گذارد،وقتی هیچ گاه نمی توانی خود پیشین ات را انکار کنی،وقتی تمام مسیرت مقاومتی بیمارگونه و نا تمام است و نه مثل شما دارای خلاقیتی پس از مقاومت،وقتی که چیزی اتفاق می افتد خود درونی ات هیچ گاه منتظر آن نیست،وقتی روان نژندی هایت تمام مسیرها را مسدود می کند و نمی گذارد حرفهای یک دوست را_ژکان را_بفهمی،_فهمیدن به معنای شدت احساس_چون مدتهاست در آنها محبوس شده ای،وقتی چیزهای خفه کننده ای که شما درباره اش می نویسید،چیزهای خفه کننده ای که مسیر آنها نیروی من و شما را تخلیه می کنند اما به شما انرژی خلاقیت تغییر را می بخشند و به من فرو افتادن بیشتر را،وقتی که توان تحرک نداری،وقتی که هیچ امیدمستقیمی وجود ندارد نه در مسیرهایت و نه در جهان و دست به خودکشی می زنی،چطور این ها را به عشق به زندگی تعبیر می کنی؟

    پاسخحذف
  6. درود بر ناشناس

    همه‌ی این‌ها که گفتی جزیی اند از همان حرف‌ها و حدیث‌ها که اتفاقاً حقیقت‌مندتر اند‌ از آن‌چه در قطعه آمده! (شاید چون به‌درستی اشاره کردم آن ورا، آن سناریو، قطعی است!) وقتی زنی خود را می‌سوزاند از بی‌عشقی، یا یک ژاپنی خودش را از بالای آسمان‌خراش پرت می‌کند از تشویشِ معمول‌ترین (بخوانید حیوانی‌ترین) اسلوبِ حاکم بر هستیِ مدرن (رقابت)، آن وقت به‌راستی باید گفت که: چیزی نمی‌توان گفت... در برابرِ تمامِ چیزهایی که عزیزانه یادآور شدی تنها می‌توان، تنها باید، پاسخِ صادقانه‌ در مواجهه با خودکشی را ابراز کرد: سکوت؛ به هر تقدیر، خودکشی در هر صورت، حتا به همان دلایلی که شما آوردید، کنشی‌ست به‌غایت انسانی (دقت کنید که البته حرفِ قطعه، حرفی‌ست در سطحِ دیگری جز آن چه شما در ذهن داشتید – قطعه از قصد و "علت" نمی‌گوید، بل که اصلاً به خودِ کنش، ورایِ هویتِ کنش‌گر، نگاه می‌کند؛ دقیقاً به همین خاطر مسأله‌ی عشق به میان آمده! جایی که هیچ سوژه‌ای وجود ندارد. عشق هست چون سوژه نیست، چون همه چیز، و خصوصاً وضعیتِ (نا)سوژه‌ها وضعیتی‌ست مستقل از هستیِ تن‌هایی که در آن هستند)؛ بله می‌توان از درد هم بسیار گفت: وال و عقرب هم از درد خود را می‌کشند؛ اما بروزِ خودکشی در انسان عموماً سطحی اگزیستانسیال دارد نه اگزیستانسیل. حرف‌ها و حدیث‌ها بسیار اند، ولی اگر کش پیدا کنند تا حدِ پرسش، تا حدِ دلیل ( ونه علتِ آماری و شخصی) آن وقت به عشق به زنده‌گی و پارادوکسِ خودِ عشق می‌رسیم. ایده‌ای که الان به ذهن‌ام می‌رسد، ایده‌ی بی‌عشقی است، یا همان ایده‌ی بی‌تفاوتی: خیلِ انسان‌ها در موردِ تمامِ چیزهایی که گفتی حساس نیستند، این‌ آسیب‌ها و بلاها و لعنت‌ها بر همه عارض می‌شوند، اما هم‌چنان خودکشی، و حتا میل به نبودن در وضعیتِ زاینده‌ی این لعنت‌ها، به درصدِ درصدِ درصدِ جمعیت هم نمی‌رسد، چرا؟ شاید چون به لطفِ نامیمونِ داروینیسم، آن گونه‌هایی از روح یاقی مانده‌اند و هم‌چنان می‌بالند که به مهم‌ترین ابزارِ ماندن در موقعیت‌های لعنتی تجهیز شده اند: یعنی بی‌تفاوت شده اند، حس‌گرهای‌شان از کار افتاده، فلج شده اند... خودکشی، به منزله‌ی یک کنش، بارقه‌ای است از هستیِ حساس، از همان چیزی که شما، به اشتباه، درک (و رنجیدن از) موقعیت‌های لعنتی از جانبِ او را، به وضعیتی ناعاشقانه تعبیر می‌کنید. همین که نا-بودشدن از طریقِ خودکشی (حالا از هر جنسی)، روح و زمانِ ما را به لکنت می‌اندازد، دلیلی‌ست کافی برای این که به قرابتِ چیستیِ این انتخاب به لکنت‌آورترین وضعیت (عشق) بیاندیشیم.

    پاسخحذف