جوشِ بلخی بر سورِ بِرث (دودِ عود بر پنجرهها)
به قرارِ هر
شبِ نوشیده، عاطفه بر پشتِ بام یوسف را میبیند که با جامی شکسته در دست، گرفتارِ
دامی شده که همسایهها برای شکارِ کبوترانِ دیروز بر ایوانهاشان پهن کردهاند.
یوسف، مقصودِ خیلیهاست، خاصه دخترکانِ زودرسی که هوای مرداد را بهانهی بازیهای عصرانهشان
میکنند و از ندای نگرانِ مادرِ خوشبین میگذرند و خیالپردازیهاشان را با شلیلی
در دست حوالهی وقتِ تبزدهی عصر کردهاند. عاطفه، که خوب میداند، عودی سوزانده
در اتاق، و به قصدِ دفعِ خیلِ بلایایی که گذرِ یوسف بر تابستانهگیِ محله به جا میگذارد،
سرش را از پنجره بیرون میبرد تا به سِرِ دیدن دافعه کند؛ خودش را میفریبد که
بازکردنِ پنجره به دیدنِ غروب بوده و چشماش که به ترصدِ گامهای یوسف مانده و
خشک شده، زخم را از خیرهگی به افق و دیدارِ احتضارِ خورشید به اضعاف میگیرد. درد
اما بیشتر از طاقتِ یک نظارهگرِ خودفریب است، چشمها را میبندد تا بوی دودِ عود
بر پلکهایش که هیچ تن به این فریب نمیدهند، بماند. یوسف را نمیبیند، و زندهگی
برایش آبشاری میشود از حیرت. با صدایی میانسال و نارسا میخواند که "کلمههایام
را این پنجره اسیر میکند، رنگِ خاکستری از جای دیگری ست؛ کلمههای من، بر تربیعِ
این پنجره، آبشار اند و زلال".
یوسف، پیشترها که شهریورها چوبش را میآورد
برای جوشاندنِ خمرههای انگورِ اهالیِ محله، عاطفه دیده بودش. شنیده بود که شرابهای
جوشیده از این چوب، در یک سال راهِ دهساله میروند، و طعم و رنگی میگیرند خاصِ شیرازیهای
قدیم. برایش مقصود شده بود آمدنِ یوسف، نه به نیتِ دیدارِ کراماتی که آن چوب داشت
یا به سنگِ حضورِ سردِ یوسف بر داغیِ فصل، نه حتا به قصدِ آشنایی با عیاریهایی که
میگفتند کارِ زمستانهی یوسف است برای دلخوشیِ محله؛ میخواست یوسف را بر بامها
ببیند تا عودِ دیگری را دود کند. این که پای یوسف را بر دامها ببیند و کبوترها را
پریده، این که جامی ارغوانی از آن شرابهای خاص بگیرد و همهنگام عودی بسوزاند
برای دفعِ بلای حضورِ شادِ او، این که از برای انتظارِ آمدناش آماده شود و قصدِ نگاههای
پنجره را بر تپشهای سینهش بگذارد، این که یوسف انتظارش را نمیدید اما او غیابش
را بهچشم میدید و میدانست هیچ کدام از آن دلبرکانِ غماز حاملِ
این بازی نیستند، مجموعِ اینها شده بود امیدش که بنشیند کنارِ پنجره، چشمهایش را
ببندد و پیر شدنِ روزها را به قصدهای راویِ دورافتادهی قصههای ناگفته وانگذارد. جوان
میشد وقتی از پنجره یوسف را میدید بر بامها. یوسف که دیر میکرد، عاطفه نارسا
زیرِ لب میگفت: "نگاهِ من گرو، پا پس نکش".