۱۳۹۳ مرداد ۸, چهارشنبه

مست‌نوشت

جوشِ بلخی بر سورِ بِرث (دودِ عود بر پنجره‌ها)



به قرارِ هر شبِ نوشیده، عاطفه بر پشتِ بام یوسف را می‌بیند که با جامی شکسته در دست، گرفتارِ دامی شده که همسایه‌ها برای شکارِ کبوترانِ دیروز بر ایوان‌هاشان پهن کرده‌اند. یوسف، مقصودِ خیلی‌هاست، خاصه دخترکانِ زودرسی که هوای مرداد را بهانه‌ی بازی‌های عصرانه‌شان می‌کنند و از ندای نگرانِ مادرِ خوش‌بین می‌گذرند و خیال‌پردازی‌هاشان را با شلیلی در دست حواله‌ی وقتِ تب‌زده‌ی عصر کرده‌اند. عاطفه، که خوب می‌داند، عودی سوزانده در اتاق، و به قصدِ دفعِ خیلِ بلایایی که گذرِ یوسف بر تابستانه‌گیِ محله به جا می‌گذارد، سرش را از پنجره بیرون می‌برد تا به سِرِ دیدن دافعه کند؛ خودش را می‌فریبد که بازکردنِ پنجره به دیدنِ غروب بوده و چشم‌‌ا‌ش که به ترصدِ گام‌های یوسف مانده و خشک شده، زخم‌ را از خیره‌گی به افق و دیدارِ احتضارِ خورشید به اضعاف می‌گیرد‌. درد اما بیش‌تر از طاقتِ یک نظاره‌گرِ خودفریب است، چشم‌ها را می‌بندد تا بوی دودِ عود بر پلک‌های‌ش که هیچ تن به این فریب نمی‌دهند، بماند. یوسف را نمی‌بیند، و زنده‌گی برای‌ش آبشاری می‌شود از حیرت. با صدایی میان‌سال و نارسا می‌خواند که "کلمه‌های‌ام را این پنجره‌ اسیر می‌کند، رنگِ خاکستری از جای دیگری ست؛ کلمه‌های من، بر تربیعِ این پنجره، آب‌شار اند و زلال".

   یوسف، پیش‌ترها که شهریورها چوب‌ش را می‌آورد برای جوشاندنِ خمره‌های انگورِ اهالیِ محله، عاطفه دیده بودش. شنیده بود که شراب‌های جوشیده از این چوب، در یک سال راهِ ده‌ساله می‌روند، و طعم و رنگی می‌گیرند خاصِ شیرازی‌های قدیم. برای‌ش مقصود شده بود آمدنِ یوسف، نه به نیتِ دیدارِ کراماتی که آن چوب داشت یا به سنگِ حضورِ سردِ یوسف بر داغیِ فصل، نه حتا به قصدِ آشنایی با عیاری‌هایی که می‌گفتند کارِ زمستانه‌ی یوسف است برای دل‌خوشیِ محله؛ می‌خواست یوسف را بر بام‌ها ببیند تا عودِ دیگری را دود کند. این که پای یوسف را بر دام‌ها ببیند و کبوترها را پریده، این که جامی ارغوانی از آن شراب‌های خاص بگیرد و هم‌هنگام عودی بسوزاند برای دفعِ بلای حضورِ شادِ او، این که از برای انتظارِ آمدن‌اش آماده شود و قصدِ نگاه‌های پنجره را بر تپش‌های سینه‌ش بگذارد، این که یوسف انتظارش را نمی‌دید اما او غیاب‌ش را به‌چشم می‌دید و می‌دانست هیچ کدام از آن دلبرکانِ غماز حاملِ این بازی نیستند، مجموعِ این‌ها شده بود امیدش که بنشیند کنارِ پنجره، چشم‌های‌ش را ببندد و پیر شدنِ روزها را به قصدهای راویِ دورافتاده‌ی قصه‌های ناگفته وانگذارد. جوان می‌شد وقتی از پنجره یوسف را می‌دید بر بام‌ها. یوسف که دیر می‌کرد، عاطفه نارسا زیرِ لب می‌گفت: "نگاهِ من گرو، پا پس نکش".


۱۳۹۳ مرداد ۲, پنجشنبه

پُشتک

 ترجمه‌ای از Somersault  - از I got you on tape







و هرگز لب نزده‌ام به الکل
 و هرگز نشئه نشده‌ام
     غروبِ یک سده غافل‌گیرم کرد؛
و آن چه به گمان‌ام خطربار می‌آمد
بر آستانه‌ی یک لب‌خند،
به چیزی نمی‌ماند دیگر
     جز به هوی و های

و هیچ چیز نیست
یا هیچ کس، که به آن شگرفی باشد
و نوری که بر تو می‌درخشد هم از این می‌گوید؛
وقتی بیدار می‌شوم،
پشتک می‌زنم
برای آن‌هایی که دلِ گفتنِ نام‌م را نداشته‌اند

کم‌رو و مرموز ام،
وقت‌های خداحافظی
وقت‌های جدایی از آن‌هایی که در زنده‌گی-م محبوب‌شان داشته‌ام
وقتی زمان معجزه‌بار می‌شود،
وقتی دست می‌کشم از افکارِ مضاعف 
وقتی در بوته‌ها می‌خوابم، آن‌جا کنارِ گنج‌ها

با دیوی
که خانه دارد در واژه‌هایی که می‌گویی با من
آن وقت‌ که دیگر چیزی نمانده و در آخرِ کار ایم،
در آسمان‌ها، مخفیانه می‌خندید بر من
و خنده‌ت بارها و بارها طنین می‌گیرد آن‌جا 

و هیچ چیز نیست
یا هیچ کس، که به آن شگرفی باشد
و نوری که بر تو می‌درخشد هم از این می‌گوید؛
وقتی بیدار می‌شوم،
پشتک می‌زنم
برای آن‌هایی که دلِ گفتنِ نام‌م را نداشته‌اند



برای س، ی، و ز

۱۳۹۳ تیر ۲۸, شنبه

از صرعِ حضور در خاطره‌های مکانی


 ... ترین خاطره‌ها، خاطره‌های مکانی اند؛ خاطره‌هایی که در آن‌ها پاره‌های رخ‌داد، با حرکاتی مداوم اما کند، گِردِ بدنه‌ی ایماژی شاعرانه از یک مکان به هم می‌آمیزند و خاطره را می‌سازند. جنسِ دل‌تنگیِ این خاطره‌ها مایه از چیزی می‌گیرد که به‌معنای اصیلِ کلمه قدیمی ست. رایحه‌ای نورانی‌ که از چرخش گردِ موقعیتِ مکان پدید می‌آید، غباری اخرایی بر صورتِ سوژه‌ی خاطره می‌نشاند: ضربآهنگِ حرکاتِ این غبارها، ایده‌ی کندترین ضرباهنگ است. وقتی کلِ تجربیِ چنین خاطره‌‌ی مکان‌بنیانی را در نظر می‌‌آوریم، دیگری در آن به صرف لحنِ آوای مکان تبدیل می‌شود؛ دیگری تن‌اش را از دست می‌دهد، و به حضورِ محضِ لبخندی تبدیل می‌شود که تنها یکی از خندهایی ست که بر لبِ چهره‌ی مکان می‌توان نشاند. خاطره‌های مکانی، تنِ دیگری را زیرِ نورِ مکان از ریخت می‌اندازند و آن را در جریانِ زاویه‌های یادآوریِ مکان نیست می‌کنند. خاطره‌های مکانی، موسیقیایی‌ترین خاطرات اند.

... تنها چند ماه مانده از دو سالانه‌‌ای که جنِ زمان در تعقیبِ ردِ رنگ‌اش لاجرم به یک موزه می‌رسد. در آن روزها، جن‌های جورواجور و بی‌نام‌ترِ دیگری هم داشتم، که مدام تعقیب‌‌وگریزهایی برای‌م می‌بستند که حاصلِ آمدورفت‌شان تنگ‌تر شدنِ مساحتِ دیواری‌ست که عکس‌های مات و مبهمِ گذشته را دارد. اسم‌های‌شان را دیگر یادم نیست؛ چون من نزدیک به دو سال از آشنایی با حرف‌های این موزه با من در آن روز پیرتر شده ام. با این حال خوب یادم هست که ...

حرف‌های آن روزِ موزه با من، از جنسِ کلمه نبود. چیزی بود از جنسِ موسیقیِ معمارینه‌ی فضا، چیزی که ریتمِ بسیار کندی دارد و واحدهای معنایی در آن برای رسیدن به مصداق نیازی به تحمیلِ افعال ندارند و حضورِ قید در جمله را طلب نمی‌کنند. اطوارِ ما، و حتا لحن‌های شاد و کودکانه‌ی پیش‌بازیِ بچه‌گانه‌مان، در حضورِ مکان، که بنا به منطق‌ش در خاطره تنها با فروریختنِ اطوارِ ما مکشوف می‌شود، هیچ حرفی نمی‌زنند، ساکت اند، و در غیابِ محضِ معنا، به نگاه‌هایی تبدیل شده اند که (ا)مکان را می‌سازند و خود از دلِ مراقبت‌های این مکان بالیده اند. اطوار، یعنی تو، و تو که یعنی هدیه دادنِ گنگیِ حرف‌های‌ات به نگاهی که همان اطوارِ حرف‌های توست، همه پرهایی از بال‌های پرنده‌گانِ کندآهنگِ زاویه‌های مکان اند. ما، اطوارِ ما، و حتا اشباحِ ما که در طرح‌هایی موازی سرگرمِ اجرای نقش‌های بدیلِ ما در بازی‌های دیگر اند، همه تکیه‌ها و لغزش‌های مکانی اند که ذات‌اش را به خاطره کشانده. ناترکیب‌بندی‌ِ بی‌معنا و شادِ حضور. ابتلا به مکان تا حدِ مرگِ زمان. حرف‌های آن روزِ موزه، نجواهایی بودند که تنها با بی‌زمان شدنِ تأثیرِ رنگ، یعنی با چیزی مثلِ رنگی که در بسامدِ شهودهای هندسی از نام می‌افتد و ایثارگرایانه حضورش را به رنگِ بعدی می‌دهد،می‌شود واشنیدشان. منطقِ شکل‌دهنده به ما در آن مکان، ما را قربانی می‌کند. کندیِ خُردخاطراتی که ما از حضورِ تصویریِ خود در محیطِ این خاطره‌ی مکانی داریم، برگردانِ تمنای ماست از این که بوی‌مان بیش‌تر بر تنِ لختِ این مکان بماند، تمنای ما به این که بیش‌تر در یادِ خاطره بمانیم، اشتیاق‌مان به این که به یادآورده شویم در خاطرِ کسی که از باشیدنِ ما در آن مکان خاطره می‌سازد. در هستی‌شناسیِ خاطره‌ی مکانی، من برای آینده ام هست می‌شود، آینده‌ای که من در ساختنِ خاطره آن را در گذشته زنده‌گی می‌کنم. ما را پیشاپیش کشته بود لب‌خندِ لحظه‌ای از موزه که از تلاقیِ دو چشم مراقبت می‌کرد.

خاطره‌های مکانی، خاطره‌هایی شاد اند. خاطره‌ساز هم‌نشینِ شأنِ دوپاره‌ی خدا/مادر-واره‌ی مکان می‌شود و با این تقریب به ذاتِ معنابخشِ خاطره، رخ‌داد را تماشا می‌کند و، قادر است به بی‌معنا تماشاکردن. خاطره‌های مکانی، با حذفِ پاره‌های سوژه‌مندِ حرکت‌های ما در نابود(ه)یِ زمان، از من و دیگری چیزی نمی‌گذارند جز بیان‌‌هایی لکنت‌زده از بازیِ اطوارِ مکان بر ما. شکلی از حضورِ تو و من که موزه در آن روز با فراخواندن‌مان ساخت، نمایشی آزاد از معنایی از ماست که تجربه‌ی خاطره را در گذشته می‌میراند، نمایشی که حضورِ یاد-آورده/آورنده‌ی ما در آن حکمِ به هستی در آمدنِ حضوری‌ست که تجسمِ شادیِ محضِ مایی ست که از این که پیشاپیش نوشته شده ایم شادمان ایم.

Francis Bacon - Female Nude Standing in a Doorway

۱۳۹۳ تیر ۱۷, سه‌شنبه

مست‌نوشت

3 از 398



دست بر سرخ می‌روید، آن‌گاه که حاشیه‌های پنجره‌ی حال ندای بی‌رنگِ شنوا اند زمان را که بر عمرِ انسانی تسخر می‌زند. پس دست از چه می‌نویسد؟
. دست
. زمان
. نوشتن

و اگر نام‌ها زاییده باشند از زه‌دانِ خسرانِ حضور، آن‌گاه چه باشند این اشباحِ نامنتظَر بر آستانه‌ی هر نیت؟ که هر نیت که برمی‌آید، که هر قصد که فرومی‌رود، پیکِ گستاخِ تصویری ست، نشسته بر افقِ سال‌ها زراعتِ نام. پس چشم منظرِ مرگ را به دیدارِ چه معوق می‌دارد؟
. خسران
. قصد
. تعویق

خَزنِ لثه‌های یک مردارِ شاد را برای‌ام آورد. رویایی ماندگار، با دروازه‌هایی بی‌پاسبان که افقِ آینده را بر رگ‌های درشتِ بی‌جانِ چشم می‌نگارند. های زدم، که بیایید اطوارِ اهریمنیِ آن‌جا! نابوده‌ای آمد، تابان به نورِ واپسین دم از گفتِ رویا: چشم‌ها فرزامِ درد از حضور، لب‌ها ساکن، با جامه‌ای شفاف از غیبت، جمعی از جمجمه، تلی از ترسیمِ نانویسا، آوایی بی کلام، ترعه‌ای مردد از آب‌شار. پاسخ نداد. ماند و ماند تا من، به ندای مکرر، مجموعِ لثه‌هایی شوم که بر صدرِ دروازه تسلا از آمدوشدِ نابوده‌ها می‌گیرند. آوایی غریب از پشتِ نابوده آمد، انتظاری بود مشدد، چشم داشت که نگاهی بر مأمورِ تکرار بیاندازد، لب‌خندی داشت پر از امید، فربه‌تر از گرسنه‌گیِ تنِ کابوس‌زده‌.
. رویا
. ندا
. نا-بودن



بر بی-دارترین دیوارِ صبح، تصویری از عشق خواهم نوشت، لاجرم؛ فریبی از تسخیرِ حیات در بستارِ تحمیلِ حضور. پاره‌ها که می‌بارند، بارانِ حروف، حقی ست بر حقیقتِ پاره‌ها که همه چیز پاره ست، و سرخی و شنوایی و تصویر (1)، و زایش و برآمدن و مرگ (2)، و شادی و پاسخ و بوده‌ها (3)، همه پاره اند. و نوشتن، مقاومت در برابرِ تصریفِ هجومِ پاره‌هایی ست که سودای محکوم به تکرارِ قراضه‌های عدد‌، به تعزیزِ زنده‌گی، را ساز می‌کنند.

Untitled By Beksinski