۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

ابتذال

ترجمه‌ای از یکی از مدخل‌های کتاب گذرواژه‌ها


بی‌شک، صحنه (scene) و ابتذال (obscene) به‌لحاظِ ریشه‌شناختیِ واژگانی هیچ وجهِ مشترکی با هم ندارند، اما برقراریِ چنین رابطه و اشتراکی همیشه وسوسه‌کننده است؛ چون به محضِ این‌که پای صحنه یا نما یا سنِ نمایشی به میان کشانده شود، خیره‌گی، فاصله و دیگربوده‌گی نیز به پیش می‌آیند. تماشا محدود است به صحنه؛ اما وقتی ما در فضای ابتذال نفس می‌کشیم، دیگر هیچ صحنه، هیچ نما و هیچ بازی‌ای وجود ندارد، فاصله‌ی خیره‌گی از بین می‌رود. بیایید به سراغِ هرزه‌نگاری برویم: روشن است که در هرزه‌نگاری، بدن، در تمامیتِ خود، مکشوف است و تحقق‌یافته. شاید معنای ابتذال یا هرزه‌گی همین باشد: واقعی‌شدن، واقعی‌شدنِ تام و تمامِ چیزی که تابه‌حال به‌ مثابه‌ی استعاره تلقی شده یا واجدِ بُعدی استعاری بوده است. سکسوالیته، و اغوا نیز به همین ترتیب، همیشه بُعدی استعاری دارند. در ابتذال، بدن، اندام‌های جنسی و کنشِ جنسی به‌کلی از میزانسن می‌‌افتند، در عوض {هر سه} بی‌واسطه و به‌فور برای دیدن، یا به بیانِ دیگر، برای بلعیده‌شدن عرضه می‌شوند؛ {جایی که}هر سه، در آنِ واحد، جذب و لمبانده می‌شوند. این همان "برون‌ریزیِ" تمام‌عیارِ چیزهایی ست که دراصل باید موضوعی برای یک رفتارِ نمایشی، یک صحنه، یک بازی میانِ دو حریف باشد. در این‌جا اما نه بازی‌ای در میان است، نه دیالکتیکی و نه فاصله‌ای؛ سازشِ تام و تمامِ عناصرِ نمایش.

 در این زمینه آن چه درباره‌ی بدن‌ها صدق می‌کند، درباره‌ی پوششِ رسانه‌ایِ یک رخ‌داد هم صادق است، درباره‌ی "اطلاعات" نیز همین‌طور. زمانی که چیزها بیش از حد واقعی می‌شوند، وقتی که چیزها به‌فور در یک چشم‌برهم‌زدن داده و ستانده می‌شوند، وقتی که ما در مدارِ کوتاهی زنده‌گی می‌کنیم که در آن تمامیِ چیزها دائماً نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوند، می‌توانیم بگوییم که در ابتذال و هرزه‌گی زنده‌گی می‌کنیم. رژی دوبره ، از همین چشم‌انداز نقدی درخشان از جامعه‌ی نمایش به دست می‌دهد: به زعمِ او، جامعه‌ای که ما در آن زیست می‌کنیم دیگر آن جامعه‌ای نیست که میانِ ما و چیزها فاصله می‌اندازد، آن جامعه‌ای که در آن می‌توانستیم با توجه به فاصله‌گرفتن‌مان از چیزها بیگانه‌گی‌مان را معنادار کنیم؛ فلاکتِ ما در همین نزدیکیِ گزاف و بیش‌از‌حد به چیزهاست، به‌گونه‌ای که هرچیز و هرکس، حتا خودمان، بی‌درنگ و به‌فور تحقق می‌یابد. این دنیایِ بیش‌از‌حدواقعی، مبتذل و هرزه است.
  در چنین جهانی، آن چه داریم دیگر ارتباط نیست، بل که نوعی آلوده‌گیِ ویروسی است؛ هرچیزی بی‌درنگ از شخصی به شخصِ دیگر انتقال می‌یابد. اصطلاحِ "بی‌بندوباری" اشاره به چنین فرایندی دارد: چیزها، بی‌واسطه و بی بند و بی‌درنگ اند، بدونِ فاصله و بدونِ بار و جذبه؛ بدونِ لذتِ راستین.
  در هنر، که ساحتی است از قلمرویِ اغوا، دو حد یا کرانه وجود دارد: اغوا و ابتذال. از یک سو، هنری هست که می‌تواند بنابر قاعده‌های غریب و دیگرگونه، صحنه‌ای به دور از واقعیت بسازد؛ از سوی دیگر، هنرِ واقع‌گرا وجود دارد، که به امری تشریحی‌ و عینی، به آیینه‌ی تمام‌نمای واپاشی و تجزیه‌ی جهان تبدیل می‌شود و از‌این‌رو به عمقِ هرزه‌گی درمی‌غلتد.

  ابتذال هم البته متحول می‌شود: نمایاندنِ بدنِ برهنه موهن است و مبتذل؛ ولی نشان دادنِ نزاری و لاغری و پوستِ کشیده بر استخوان از آن هم موهن‌تر ست. این روشن است که امروز وضعیتِ بغرنج و بحرانیِ رسانه حولِ همین رواداشتنِ {ابرازِ}افراطِ ابتذال می‌گردد. اگر همه‌چیز باید گفته شود، خب، همه چیز گفته خواهد شد... لیکن حقیقتِ عینی مبتذل است. واقعیت این است که وقتی ما از جزئیاتِ روابطِ جنسیِ بیل کلینتون باخبر می‌شویم، هرزه‌گی و ابتذال به چنان حدی از مضحکه می‌رسد که تعجب‌آور خواهد بود اگر هیچ وجهِ طنزآلود و آیرونیکی در آن جسته و دیده نشود. این چرخشِ آیرونیک {(توسل به مضحکه در رویارویی با وفورِ ابتذال)}، چه بسا واپسین تجسمِ ذاتِ اغوا در جهانِ تباهیده‌ و هرزه باشد: چیزی که ما، در عمقِ وجودمان هرگز قادر به باور به آن نیستیم. هرزه‌گی یعنی، پیداییِ تمام‌عیارِ چیزها تا آن حدی برنتابیدنی می‌شود که ما ناگزیز ایم با به کاربستنِ راهبردی آیرونیک آن را تحمل کنیم. وگرنه، این ترانمایی، این شفافیتِ خاص، به‌کل، هلاکت‌بار می‌بود.

   این گونه است که ما همه‌گی، جایی میانِ خیر و شر، در ستیزی بی‌امان و گذرناپذیر در خطرِ مانوی‌گری، و ضدیت با تمامیِ دستاوردهای اومانیستی‌‌مان گرفتار می‌شویم، در وضعیتی که هیچ آشتی و سازشی را به خود راه نمی‌دهد. ما ناچار ایم تا این قواعدِ بازی را بپذیریم، حتا اگر در آن‌ها نتوان هیچ سراغی از تسلا گرفت، تسلیمی که به‌مراتب بصیرانه‌تر است از این خوش‌خیالی که ما روزی جهان را {پالوده و} یک‌دست خواهیم کرد و سپهرِ انگارینِ خیر را به آن باز خواهیم بخشید؛ درست وقتی که می‌کوشیم تا چنان خیری را به کف آوریم، شرارت سربرمی‌کشد. ناسازواره به نظر می‌رسد اما آیا ناگوارترین تبعیض‌ها در سطحِ جهانی به بهانه‌ی حقوقِ بشر حادث نمی‌شوند؟ پی‌جوییِ خیر، نتیجه‌ی معکوس به بار می‌آورد، نتایجی که درنهایت همواره جانبِ شرارت را می‌گیرند. بااین‌همه سخن‌راندن از شرارت، به معنای محاکمه نیست: به معنایی می‌توان این طور گفت که شرارت مقدر است و تقدیر می‌تواند خوش‌یمن باشد یا بدیمن.

Francesco Mario Guazza - The Obsene Kiss

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۵, جمعه

خونِ بانو‌ی‌ من


ترجمه‌ای از The Blood of My Lady II، از Solanaceae






دیده‌ام خونِ بانوی‌ام را
بر صخره‌های خزه‌گیرِ سبز که تا به دریا می‌روند
در چال‌آب‌های کوچکی که خون و شن یکی می‌شوند
و او به خانه می‌آید، سو به من...

دیده‌ام خونِ بانوی‌ام را
در آب‌چه‌ها جابه‌جا در عمقِ جنگل
در ردِ سم‌ها که زمین و خون یکی می‌شوند
و او به خانه می‌آید، سو به من

او همه جا هست و هیچ‌جا...

دیده‌ام خونِ بانوی‌ام را
که می‌ریزد در مهی شنگ در تفسِ روز
می‌نشیند بر برگ‌های درختِ سوگوار
و او به خانه می‌آید، سو به من

او همه جا هست و هیچ‌جا...

دیده‌ام خونِ بانوی‌ام را
بی‌زمان و یخ‌زده زیرِ هسیرِ برکه
در بهار که آب و خون یکی باشند
و او به خانه می‌آید، سو به من

که همه جا هست و هیچ‌جا...


۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

خورخه، ایتالو و وضعیتِ ناتمامِ چای سبز


هفت دقیقه بعد از این که زی موضوعِ پایان‌نامه‌اش را برای خورخه توضیح می‌دهد، ایتالو سرمی‌رسد و روی نیمکتِ کناری می‌نشیند، زیرچشمی به زی نگاهی می‌اندازد، سگرمه‌های‌اش در هم می‌رود، عصای خورخه را برمی‌دارد، بیرون می‌رود و سیگاری می‌گیراند، سگ‌هایی به رنگ‌های قهوه‌ای، بنفش و خاکستری از دودِ سیگارش می‌سازد و به هوا می‌دهد، چیزی زیرِ لب می‌گوید که از این فاصله شنیدنی نیست، اما آنا که لب‌خوانی بلد است قرار است البته بعد از کلی مرافعه و دعوا به من بگوید چه با خود ژکیده، من فوراً قهوه‌ی ترک را آماده می‌کنم و برای‌ش می‌برم، به من سیگار تعارف می‌کند، نمی‌گیرم، لب‌خند می‌زند و فنجانِ قهوه را رد می‌کند و به من می‌گوید ببینم خورخه چه سفارش داده تا همان را برای‌اش آماده کنم و سرِ میز ببرم، سیگارش را زیرِ پا می‌گیرد، به سمتِ میز می‌رود، قهوه‌اش را لاجرعه سرمی‌کشم و به خیابان نگاه می‌کنم، به کبوتری که روی شانه‌ی دختربچه‌ای نشسته و بال‌های خاکستری و چشم‌های بنفش و دمِ قهوه‌ای دارد نگاه می‌کنم، می‌مانم، زی صدای‌ام می‌زند، برمی‌گردم تا چای سبزِ چهارم را بسازم، پیش‌بندم به در گیر می‌کند و دورِ خودم دو یا سه دور می‌زنم، ایتالو قهقهه می‌زند.

ا: استاد، این دانش‌جو وسواس گرفته، با این پیش‌خدمتِ بی‌عقل و مشنگ نشست‌و‌خاست کرده و عقل‌اش به‌کلی زایل شده. مردکه‌ی دبنگ از فضای ادبیت در غیابِ بازنمایی برای‌اش ژاژ گفته و حالا او دارد در شعرهای سوین‌برن پشتک‌وارو می‌زند.
خ: خب این که خیلی خوب است، من که اهلِ فرم نیستم، اما خب چندتایی خوانده‌ام از این آقا و فکر می‌کنم ذهنیتِ زمانه هنوز برای بازی با موسیقیای سره‌ی این‌جور واج‌آرایی‌های شنگ آماده نیست.
ا: نفرمایید استاد! من خودم در جریان‌ام که زی بارها از صرافتِ کار روی این قسم بدعت‌ها افتاده. بدجوری هم افتاده آقا! حیف نیست وقتی که امروز ژاک‌هایی را داریم که از فقدان و شکستن حرف می‌زنند به سراغِ این جور غرایبِ مندرسِ مسخره برویم؟
خ: ای آقا! شما خیلی سخت می‌گیرید. اتفاقاً همین چند روز قبل پیش‌نویسِ مقاله‌ای درباره‌ی وضعیتِ وخیمِ انباشتِ دانش از روزنامه‌ برای‌ام خواندند که به همین محدودیت‌ها که شما الان دارید با فرهیخته‌گی‌تان به‌اش دامن می‌زنید می‌پرداخت. دانش را باید با تخیل و همت ساخت، بدونِ هیچ چشم‌داشتی از اقبالِ زمانه و کیفِ شخصی. عصای‌ام را بده ببینم آقا!

زی می‌خواهد بینِ خورخه و ایتالو بنشیند، نمی‌نشیند، به خورخه می‌گویم مستقیم به دوربین نگاه نکند، خیلی خدای‌گون می‌گوید حالا که کور شده دوست دارد هرکسی که این عکس را می‌بیند خیال کند کوری‌اش فیزیکی است، بعد حدود شش دقیقه یا کمی بیش‌تر شاید حتا هفت دقیقه درباره‌ی کوریِ خودخواسته و ملالِ شادی می‌گوید که از این مصیبتِ خویش‌مند (عبارتی که خودِ استاد به کار برده‌اند) صفایی نو به حیات بخشیده. ایتالو نابه‌گاه خنده‌اش می‌گیرد، خوش‌اش آمده، خم می‌شود، در حالی که دستِ چپِ خورخه در حالِ ضرب گرفتن روی زانوی پای چپ‌اش است فکر کنم داشت با این کار به جریانِ خیال-واژه‌هاش پروبال می‌داد بی این که حاضرباش بگویم، عکس را می‌گیرم.

 زی، که در این فرصت دارد سیگار می‌گیراند، دست‌‌به‌کمر می‌گوید پس چایِ سبزِ آقایان چه شد؟ آروغی می‌زنم که هیچ‌کس نمی‌شنود.