۱۳۸۳ اسفند ۷, جمعه
Vademecum, Vadetecum
{به یاد ِکاوه}
«انسانها همه با مخدر زندهاند؛ یکی با پول، یکی با زن، یکی با شعر، یکی با کار، یکی هم مثل ِمن با علف! جالب اینجاست که کاپیتالیسم ِکوفتی، به مخدرهای مرسوم ِآن آقایان و خانومهای شیک، "مواد" نمیگوید!! همه مواد مصرف میکنند، مگر نه؟! انسان سروکار-اش با ماده است و بس! باقی چیزها فقط بوی افسانه میدهند! مخدر من از مخدر شما خیلی اخلاقیتر است!»
« از این رنگها، این سروصدا، این آلایش ِدیداری-شنیداری، این چهرههای پلاستیکی که در توهم ِزیبایی از شدت ِحرص، زشت و هیولایی اند، این ازخودبیخودبودنها،، شهرنشین مینالد که آزردهاش میکنند! غافل از آنکه افسردهگی گاه و بیگاهاش از کمبود ِهمین همهمه است، همهمهی برق و ماده؛ بدون این غوغا، بدون ِبازار او میمیرد. انیما {Aenima}یاش چنان چاق و پوست ِرواناش چنان بدریخت شده که بی بازار میمیرد.. سکوت و تنهایی، زمان ِجان کندن اوست، به قول ِتو سگساعت ِاوست؛ پاچهاش را میگیرد؛ جلویاش میشاشد، چیستی ِواقعیاش را نشان میدهد، و آنوقت حقیقت ِسیاه ِزندهگی پلشتاش خورهی نگاهاش میشود! - نگفتی بودی؟! هار هم که هست این سگ!»
پشت ِتپش ِِالتهاب ِهرخیابانی، چهرهاش ،ژولیده میتپید تا گسیختههای روان ِمستحیلاش را در نگاهی بیرحم جمعوجور کند. او وجود ِآگاهی ِپارهپاره را بهخوبی فهمیده بود و شاید به همین دلیل نوازش ِچشمان ِآراماش بر لمس ِبیننده، از ستهمگنی ِچهرهی تکیدهاش میکاست.
« همیشه راه ِفراری هست. میدانی چهقدر انسان ِامروزی در پیداکردن ِگریزگاه از اخلافاش جلو افتاده؟! خیلی. چون، اصلن، پیشرفت و خوشبختیاش را همین گریزگاهها، امنیت، بیمه، خانواده، رمان، تلویزیون و اینجور چیزها تعریف کردهاند.
جامعه، مستبدتر از هر سالاری دیگریست. روحات را از آن خویش میکند، فریبات میدهد که به بهانهی حفظ ِبستهای همیشهلرزاناش {بستهایی که اگر باریک بنگری، پیوند ِدستهای "ما" نیستند!} با نام ِآزادی و برادری فداکاری کنی؛ در نهانجای اما، فردبودهگیات را به تیمارستان میفرستد؛ تو عاری از درون، خواسته میشوی، اگر درونی داشته باشی انبوههی کینستان در نهان، آرامآرام افسردهات میکند، جانات را میگیرد! ..
«کافیست خویشام را به من بدهی، خویشات را هم پیش ِخود-ات نگه داری؛ بعد، به هم کمک کنیم تا این خویشها با هم حرف یزنند. اگر چیزی نشنیدی مأیوس نشو! چون گفتگوی خویشها شنیدی نیست! شاید خوبیاش هم به همین باشد. ها؟»
در رابطهی ملموس (میتوانم این تعبیر را به کار ببرم؟!) با انسان، برخلاف ِرابطه با متن، عرصهی داد-و-ستد ِانرژی، میدان ِگفتگو، بهگونهای وحشتناک و مضحک محدود است. باید پذیرفت که انبوهه بوطیقا ندارد! و تنها راه ِخواندن ِانبوهه، وادادن ِتام ِروح به هرزهگی ِبویناک ِشهوت ِیکسانانگاریست.
« من، بوطیقای تو را درک نمیکنم اما همیشه از خواندن ِنوشتههای "نوشتنی"ات شاد میشوم. میدانی؟! تو با تنات مینویسی و این هنگام ِخواندن، سادیسم ِظریفی را به ذهنام میریزد؛ سادیسمی که به دنبالاش احساس میکنم میلام آزاد شده، سبکتر میشوم. بهحق که سرخوشی ِخُردشدن زیر کوبشهای مهربان ِواژه را فهمیدهای! مثل ِاخوان ِبزرگ...»
منتقد کیست؟! نشخوارگری که معنای ِنیچهای نشخوار (=گوارش؛ خوانش ِآهسته و ژرف و سختگیرانه) را نفهمیده. منتقد، شیفتهی درازی ِجمله است؛ گاهی هم از حدت ِضعف ِبنیه (میل) ِذهن، با فخری که هرگز اندازهاش نیست، کوتهنویسی میکند (در این کوتهنویسیهای نخوتبار و مبتذل هیچ نشانی از گزینگویهواری و دقت و گرانمایهگی ِفشردهنویسی نمیتوان یافت). منتقد به کتاب زنده است. او از نوشتار دور است. او از شادی ِنوشتن و "خواندن ِنوشتن" چیزی نمیفهمد؛ چون بهتنهایی اندیشیدن را از یاد برده...
«می دانی شهر به چه زنده است؟ : به شهوت ِما، به روانگسیختهگی ما، به پولبازی ِما، به بیهوشی ِروزانهی ما، به روزمرهگی ما، به آرایش ِما، به مصرف ِما، به خرکاری ِازخودبیگانهی ما، مرگ ِتدریجی ما»
فراموش کردن ِخود و جهان، شکستن و خوارداشت ِهردو تا فهم ِسختگیرانه از زندهگی ِناسازوار ِمدرن. او قدم ِنخست را برداشت اما شاعرتر و شرقیتر و بدبینتر از این حرفها بود که ذهن ِپارهپاره را در ادراک ِتناقض ِدرونباشندهی گشتالت ِمدرن پرورده کند، تا جهان را از آن ِخود کند، تا فیلسوف شود!
«یک روز گدایی را در حال ِسرفیدن دیدم، چسبناکی ِخلط ِسینه در سرفهاش، چسبناکی ِمشمئزکنندهی زندهگی را به سقف ِدهان ِآگاهی به یادم انداخت. خیسی ِخشن ِصدای سرفهاش مرا تحریک میکرد که انبار ِقیر ِشکم ِذهن ِخوشبینام را همانآنجا بالا بیاورم. من همیشه سارتر میخوانم، میدانی چرا؟ چون او مثل ِشماها هستی را بزک نمیکند. زندهگی چیست؟! جز شهوتی کور، جز خلط ِگلو، جز خُلطه، جز بادِهوا .. با این حال، من به بازی ادامه میدهم!»
نیستانگاری بیحیاست، نیستانگاری دَر نمیزند!، در نزده وارد میشود، بیاجازه و بیروا، روح ِاندیشنده را در بزنگاه ِخستهگی آزار میدهد. او نیستانگار بود اما نیستانگاری فعال، خودآگاه در نیستانگاریاش. نهگویی را خوب آموخته بود اما آریگویی ِبایسته را نه! هایش ِتجربه و ارزداشت ِشکست تنها در همآمیزی با قمار ِاستتیک، هایندهی کل ِزندهگی است. گاهی باید خود را فریفت تا سرپا ماند؛ باید بردبار بود تا گاه ِفریفتن ِزندهگی فرارسد و آنگاه گیساش را گرفت و پیچاند و از آن ِخویشاش کرد؛ آنگاه نگاه ِما، تناقض را، نابهگاه، بهیکباره در لحظهای بکر نیست میکند. مسئله چهگونهگی ِزیست نیست، مسئله حتا چرایی ِزندهگی هم نیست؛ مسئله، فهم ِاینهمانی هستن و نیستن است نه در معنایی سارتری (تحقیر ِهستن) در معنای بازاندیشی ِمصدر ِهستن/نیستن و شکستن ِدوگانی وجود و عدم. خواهینخواهی میل، میل میکند، آزاد است تا ورای لذت رَوَد و در خواست ِمرگ (خواستی که در اندک فرازناهای دنج ِزندهگی نمایان میشود) چندباره بازآفرینی شود. خواهینخواهی، آزادی ِهستن، همان نیستن است و...
او از بازیکردن خسته شد، شاید چون هیچگاه پذیرای اصل ِبازی نشد: باور به بخت و عشق به باخت.
برای علی.د
۱۳۸۳ اسفند ۴, سهشنبه
قصور ِفلسفه: یک گفتگوی کوتاه
شوپنهاور. Parerga and paralipomena vol.1
مترجم ِانگلیسی: T.Bailey
الف: نمرهی فلسفه تا بهحال نمرهی رفوزهگی بوده. چرا؟ چون فیلسوف تا بهحال بهجای آنکه کوش ِخویش را صرف ِشناخت ِبهتر جهان، جهانی که فرادادهای تجربهپذیر است، کند، به امید ِپژوهیدن ِواپسین چشمهسار هستی، به امید ِیافتن ِِ بنیاد و پیوند بنیادین ِچیزها، پا را فراتر یازیده؛ غافل از این که دسترسی به این {امید}ها برای ذهن ناممکن است. قوهی دریافت ِذهن هرگز توانش ِرسیدن به ورای ِ"چیزهای ِکرانمند" یا آنچنان که فیلسوفان میگویند "پدیده (فنومنا)" را ندارد. ذهن، تنها توان درک ِسایههای گذرای این جهانی را دارد: چیزهایی چون خواههها واهداف و {اسرارِ} نگاهداشت ِشخص. از آنجا که ذهن ِما درونماندگار و حلولیست، فلسفهی ما نیز بهناچار درونماندگار خواهد بود و هرگز توان بَرشدن به پژوهش در امور ِ ورا-اینجهانی ندارد و تنها با التفات به جهان ِتجربه است که مضمون { ِاندیشه} را درخواهد یافت.
ب: اگر چنین است که میگویی، پس ذهن و شعور تحفهایست فلاکتبار از طبیعت. به نظر ِتو، ذهن تنها به کار ِدرک ِچونی ِروابط و بستهگیهایی میآید که وجود ِدون و پست ِما را، همچون افراد و اجزا، تشریح میکنند؛ روابطی تنکمایه که محدود به دیرند ِکوتاه ِزندهگی ِگذرای ما اند. چنین ذهنی بهروشنی از رویارویی با مسائلی که بهخودی ِخود برای اندیشنده جالب اند سرباز میزند. هستی ِما بهراستی چیست؟ جهان، در کل، چهگونه است؟! به گمان ِتو قرار است که ما چهگونه به سراغ ِ چیستان ِرویای ِزندهگی رویم؟! اگر چنان است که تو میگویی و ذهن حتا اگر موجه به وجود ِچنین اموری شود، قادر به درکشان نیست، پس دیگر پرورش ِذهن چه توجیهی دارد؟؛ در این صورت حتا نمیدانم دیگر چرا باید به آن توجه کنم! چراکه ذهن زیادهچیزیست بیهوده.
الف: آقای عزیز، یکیبهدو کردن با طبیعت کار درستی نیست! طبیعت، کار ِبیهوده نمیکند! ما همه موجوداتی گذراییم، کرانمند ایم و میرا؛ آفرینههایی پندارگون ایم که وجودمان چونان سایهای درمیگذرد. بدین ترتیب چرا باید از ذهن انتظار درک ِامر ِبیکران، ابدی و مطلق را داشته باشیم؟! چهگونه چنان ذهنی {که تو تعریفاش میکنی} میبایست از دریافت ِچنان امور ِبرینی سرباززند و دیگربار سرگرم ِواقعیتهای کوچک ِزندهگی ِناپایدار، واقعیتهایی که بهراستی تنها حقایق ِقابل ِتوجه ِِزندهگیمان اند، شود!؟ درواقع، از پرداختن به این امور چه سودی میبرد؟! اگر این ذهن، هدیهای از جانب ِ طبیعت به ما، نه تنها تحفهایست زیاده و بیهوده، بلکه حتا با آماجگانی که طبیعت،خود برای ما رقم زده سر ِستیز دارد. پس در اصل، ما به چه دل خوش داریم؟ چنانکه شکسپیر میگوید:
ما، لودهگان ِطبیعت ایم
کریهوارانی در لرزش ِخواست ایم
درگیر با افکاری که ورای روحمان پرسه میزنند{هملت}
{We fools of Nature,
So horridly to shake our disposition
With thoughts beyond the reaches of our souls}
بهراستی اگر ما چنان ذهن ِکاملی داشتیم، اگر چنان دید ِمتافیزیکی فراگیرندهای داشتیم، آنگاه آیا هرگز قادر بودیم دیدی فیزیکی و اینجهانی{نسبت به جهان} داشته باشیم؟ دیگر آیا هرگز میتوانستیم پیشهی هرروزه را پی بگیریم؟ خیر، چنان ذهنی ما را تا همیشه اسیر ِهراسی شگرف میکرد؛ هراسی که هنگام دیدن ِاشباح عارض ِآدمی میشود!
ب: چه اصل ِرسوایی را به پیش کشیدهای؟! چنانکه تو میگویی ما{موجوداتی} گذرا، ناپایا و کرانمندیم، خب، اما تو هنوز پرسشی اساسی را بیپاسخ میگذاری. چون ما بنیاد ِِجاودان و بیکران ِذات ِطبیعت هم هستیم! پس آیا حال که {ما میرایان} توان ِادراک ِطبیعت {،بنیاد ِخویش} را نداریم، بهتر نیست که به دَرَک واصل شویم؟!
الف: بله؛ اما تو در فلسفهات، در معنایی خاص، ما را موجوداتی بیکران و ابدی در نظر میگیری. {چنانکه تو میگویی} ما موجوداتی بیپایان و جاودانه ایم، اما نه در مقام ِپدیده (فنومنا)، که همچون بنیاد ِاساسی ِطبیعت؛ نههمچون افراد و اجزا، بلکه همچون مکتومترین گوهر ِجهان؛ نه بدینخاطر که ما سوژههای دانش ایم، بل ازینرو که تجلی ِخواست ِزندهگی هستیم. ویژهگیهایی که پیراموناش سخن میرانی، ویژهگیهای مربوط به شعور (Intelligence) اند و نه خواست. در مقام ِموجوداتی باشعور، ما همهگی افرادی کرانمند ایم؛ و ذهنمان نیز از همین جنس است {کرانمند و جزئی}. با بیانی متافیزیکی، باید گفت آماج ِزندهگی ما، آماجیست عملی نه نظری! اهداف، اعمال اند، نه دانشی که به ابدیت ره میبرد. ذهن را به کار میگیریم تا عمل را هدایت کنیم؛ و نیز پاس ِخواستمان را بداریم. باری، چنین است. ذهن، بیش از این، گنجایش ندارد. بیاندیش که خُردترین سرریزی ِذهن چهگونه پریشانی ِفرد را در پیشهای که بدان مشغول است، سبب میشود. حتا میتوانی مورد ِنبوغ را اندیشه کنی؛ که بسا به رشد و پیشروی فرد یاری میرساند، اما پیوند ِاو با جهان را پریشان کرده، ناخرسندی به بار میآورد.
ب: درست. چه خوب که نبوغ را به یادم آوردی! این مورد میتواند توجیهاتات را یکسره به عقب کشاند. نابغه، کسیست که سویهی نظری ِزیستاش به سویهی عملیاش میچربد. اینچنین با اگرچه که او به امر ِابدی هم نرسد، اما بههررو با نگاهی ژرفتر از بقیه، جهان را میزید. attamen est quodam prodire tenus. این درست است که {چنین ژرفنگریهایی} ذهن نابغه را بهگونهای بار میآورد که در درک ِامور ِکرانمند ِزمینی چنانکه باید چیره نمیتوانست بود؛ درست همانطور که تلسکوپ ابزار کارآمدیست، اما نه برای دیدن ِیک تئاتر. به نظر میرسد که علت ِاختلاف روشن شده باشد؛ دیگر دلیلی برای ادامهی بحث نیست.
افزونه { ساختار ِمکالمهی شوپنهاوری} :
شاید این گفتگوی ساده و بیپیرایه و در نگاه ِنخست پیش پا افتاده، نمونهای ساده برای بیان ِناسانی گزاف ِدید ِاندیشندهی درونگرا و اندیشندهی واقعگرا {که چهبسا دانشور هم باشد} به نظر آید. گفتگویی که در آن، یکی، در پی ِامر برین است و با گویشی پیرو ِآرمانهای رمانتیسیسم، زیست ِمتافیزیکی را جدی میگیرد و به پردازش ِجهان ِنا-واقعی میپردازد و از پروازهای ناسازهپردازانه در سپهر ِتخیل پرهیختی ندارد؛ و دیگری با دیدی واقعنگرانه از واقعیت و فاکت و تجربه و زندهگی عملی میگوید و با زبانی که واجد ِمایههای رئالیسم ِنئوکانتی و مادهباوری ِانگلیسیست از محدودیت ِذهن، و تقدیر ِطبیعت سخن میگوید. اما این مکالمه، همچون دیگر مکالمههایی که به هدف ِبیان ِانگاشتی فلسفی نگاشته شدهاند، پیچیدهگیهایی خاص ِخود را داراست. ما با رویکرد ِغریب ِاشتراوسی به مکالمههای افلاتونی آشنا ایم ( که در آن شخصیت ِاصلی تراسیماخوس است و نه سقراط! ناداننمایی گواژهوار ِسقراط نه برای بهپیشکشیدن ِحقیقت و دستانداختن ِهمباشان ِمکالمه که ناشی از جهل ِراستین ِسقراط است؛ اما جهلی دانشورانه که حضور ِحقیقی ِتراسیماخوس را تنها برای اندکشمارانی که در خواندن سختگیر اند، آشکار میکند!) و درنگیدن بر این مکالمه نشان میدهد که آن رویکرد چندان هم بیجا نیست! "الف" فیلسوف است یا "ب"؟ از آنجا که از درجهی فرازینی که شوپنهاور ِافلاتونی برای فیلسوف اختیار میکرد، باخبر ایم، پاسخ گفتن به پرسش آسان نیست. دو سوی این مکالمه بر خلاف ِمکالمهی مشهور ِدیگری که شوپنهاور دربارهی دین نگاشته، خصم ِهم نیستند {در آن مکالمه فیلالتس فیلسوفی راستین بود که دین را محدودیت در زندهگی متافیزیکی میدانست و در سوی دیگر، دموفلس نمایندهی یک روشنفکر ِدیندار است}. هر دو فلسفه دارند و هرچند که "الف" پُرچمتر سخن میگوید و در برابر ِلجاجت ِسادهی "ب" وقاری فریبا را به نمایش میگذارد، اما مکالمه، در پایانی غریب، به گونهای طنزآمیز حقیقت را میان ِدو طرف وامانده رها میکند و این وانهشتن و تعلیق از سوی فیلسوف ِکلاسیکی همچون شوپنهاور که به وضوح ِبیان، تأکید ِگزاف داشت غریب مینماید. "الف"، نمایندهی اندیشندهایست که رئالیسم ِکانتی را با متافیزیک ِخواست آمیخته {نگاه کنید به واپسین بند ِسخنگویی ِ"الف"} (درست مانند اندیشهی شوپنهاور)؛ از سوی دیگر، "ب" به نبوغ و به سوژه در مقام ِهمان سوژهی خودتنهاانگار مکتب ِدکارتی-کانتی (دانا، خودبسنده و یکپارچه و توانا بر شناخت ِهستی) باور دارد (شوپنهاور هم در وجه ِرمانتیک فلسفهی خویش نابغه را میستود و به ایدهی نبوغ چونان نقطه عطف ِآفرینش باور داشت)؛ شاید بدینترتیب تحریک شویم تا این مکالمه را یک خودگفتگوگری (soliloquy) از سوی نویسنده بدانیم! اما بازهم کاربستن ِچنین نوع ِروایت در مکالمهای که نگارندهاش شوپنهاور ِسادهبیان است، کمی عجیب است!
مورد ِدیگری که در خواندن ِمکالمههای شوپنهاوری (در کل و جدا از این مکالمهی بهخصوص) توجهبرانگیز است، برجستهگی ِدیگرگون ِفرجام ِاین مکالمهها در نسبت با مکالمههای افلاتونیست. سرانجام ِتمام ِمکالمههای شوپنهاور، بر خلاف ِدیالوگهای افلاتونی که در پایان،اغلب سویههای مکالمه بر حقداشت ِیکی (که سقراط است) صحه میگذارند و مکالمه چونان ضیافتی دوستانه با خوبی و خوشی فرجام میگیرد، با جدایی و نا-همرایی ِدو طرف انجام میگیرد. در این مکالمهها سرانجام، دو طرف، از خیر ِپیگیری گفتگو درمیگذرند؛ چون مکالمه نه تنها آن دو را به هم نزدیک نکرده، بل چنان که دو طرف نگرگاه یکدیگر را روشنتر دریافتهاند، گویی از هم زده میشوند، بهناگاه رشتهی مکالمه را میگسلنند! مکالمهای قهقرایی! این پایانیست فراخور ِبدبینی همیشهگی شوپنهاور. گزند ِبدبینی متافیزیکی ِشوپنهاور حتا از رابطهی اندیشندهگان ِهمتراز نیز درنمیگذرد { شوپنهاور نسبت به امکان ِوجود ِرابطه میان انسانها بدبین بود: تمثیل ِخارپشت را به باد آوریم}. البته نباید فراموش کرد که شمار سویههای مکالمهی شوپنهاوری، هیچگاه از دو فراتر نمیرود{شوپنهاور تأکید داشت که درنگاشت ِیک مکالمهی فلسفی تنها باید گفتگوی "دو فرد ِهمپایه در دانش" را به میان آورد. در دیالوگ ِافلاتونی اما وضعیت عکس است: شمار افراد افزون از دو است و اغلب دانای کلی، بحث را رندانه هدایت میکند و باقی، طفیلی ِگفتگو اند و تنها نهادههای دانای کل را تصدیق میکنند! البته اشتراوس، با نگاهی نو، ساختار دیالوگ ِافلاتونی را دیگرگونه میبیند! افلاتون ِاو به خوبی پستمدرنیزه شده!}؛ در این مکالمهها دو اندیشندهی همزور با دیدگاههای نقیض با یکدیگر درمیافتند و شاید چنین شرایطی هر مکالمهای را ناگزیر ِچنان پایانی سازد! اما این تخاصم، عین ِنزدیکی ِشخصیتهاست! و شگون ِخواندن ِچنین مکالمههایی دست ِکم این استد که نگاشتهی یک "مرد ِِفرهنگ" ِپرعیار اند؛ شخصیتی که هیچگاه از نمایاندن ِنمایش ِهمیشه قهقرایی ِرویارویی ِدو شخصیت، پرهیخت نمیکرد!
شوپنهاور. Parerga and paralipomena vol.1
مترجم ِانگلیسی: T.Bailey
الف: نمرهی فلسفه تا بهحال نمرهی رفوزهگی بوده. چرا؟ چون فیلسوف تا بهحال بهجای آنکه کوش ِخویش را صرف ِشناخت ِبهتر جهان، جهانی که فرادادهای تجربهپذیر است، کند، به امید ِپژوهیدن ِواپسین چشمهسار هستی، به امید ِیافتن ِِ بنیاد و پیوند بنیادین ِچیزها، پا را فراتر یازیده؛ غافل از این که دسترسی به این {امید}ها برای ذهن ناممکن است. قوهی دریافت ِذهن هرگز توانش ِرسیدن به ورای ِ"چیزهای ِکرانمند" یا آنچنان که فیلسوفان میگویند "پدیده (فنومنا)" را ندارد. ذهن، تنها توان درک ِسایههای گذرای این جهانی را دارد: چیزهایی چون خواههها واهداف و {اسرارِ} نگاهداشت ِشخص. از آنجا که ذهن ِما درونماندگار و حلولیست، فلسفهی ما نیز بهناچار درونماندگار خواهد بود و هرگز توان بَرشدن به پژوهش در امور ِ ورا-اینجهانی ندارد و تنها با التفات به جهان ِتجربه است که مضمون { ِاندیشه} را درخواهد یافت.
ب: اگر چنین است که میگویی، پس ذهن و شعور تحفهایست فلاکتبار از طبیعت. به نظر ِتو، ذهن تنها به کار ِدرک ِچونی ِروابط و بستهگیهایی میآید که وجود ِدون و پست ِما را، همچون افراد و اجزا، تشریح میکنند؛ روابطی تنکمایه که محدود به دیرند ِکوتاه ِزندهگی ِگذرای ما اند. چنین ذهنی بهروشنی از رویارویی با مسائلی که بهخودی ِخود برای اندیشنده جالب اند سرباز میزند. هستی ِما بهراستی چیست؟ جهان، در کل، چهگونه است؟! به گمان ِتو قرار است که ما چهگونه به سراغ ِ چیستان ِرویای ِزندهگی رویم؟! اگر چنان است که تو میگویی و ذهن حتا اگر موجه به وجود ِچنین اموری شود، قادر به درکشان نیست، پس دیگر پرورش ِذهن چه توجیهی دارد؟؛ در این صورت حتا نمیدانم دیگر چرا باید به آن توجه کنم! چراکه ذهن زیادهچیزیست بیهوده.
الف: آقای عزیز، یکیبهدو کردن با طبیعت کار درستی نیست! طبیعت، کار ِبیهوده نمیکند! ما همه موجوداتی گذراییم، کرانمند ایم و میرا؛ آفرینههایی پندارگون ایم که وجودمان چونان سایهای درمیگذرد. بدین ترتیب چرا باید از ذهن انتظار درک ِامر ِبیکران، ابدی و مطلق را داشته باشیم؟! چهگونه چنان ذهنی {که تو تعریفاش میکنی} میبایست از دریافت ِچنان امور ِبرینی سرباززند و دیگربار سرگرم ِواقعیتهای کوچک ِزندهگی ِناپایدار، واقعیتهایی که بهراستی تنها حقایق ِقابل ِتوجه ِِزندهگیمان اند، شود!؟ درواقع، از پرداختن به این امور چه سودی میبرد؟! اگر این ذهن، هدیهای از جانب ِ طبیعت به ما، نه تنها تحفهایست زیاده و بیهوده، بلکه حتا با آماجگانی که طبیعت،خود برای ما رقم زده سر ِستیز دارد. پس در اصل، ما به چه دل خوش داریم؟ چنانکه شکسپیر میگوید:
ما، لودهگان ِطبیعت ایم
کریهوارانی در لرزش ِخواست ایم
درگیر با افکاری که ورای روحمان پرسه میزنند{هملت}
{We fools of Nature,
So horridly to shake our disposition
With thoughts beyond the reaches of our souls}
بهراستی اگر ما چنان ذهن ِکاملی داشتیم، اگر چنان دید ِمتافیزیکی فراگیرندهای داشتیم، آنگاه آیا هرگز قادر بودیم دیدی فیزیکی و اینجهانی{نسبت به جهان} داشته باشیم؟ دیگر آیا هرگز میتوانستیم پیشهی هرروزه را پی بگیریم؟ خیر، چنان ذهنی ما را تا همیشه اسیر ِهراسی شگرف میکرد؛ هراسی که هنگام دیدن ِاشباح عارض ِآدمی میشود!
ب: چه اصل ِرسوایی را به پیش کشیدهای؟! چنانکه تو میگویی ما{موجوداتی} گذرا، ناپایا و کرانمندیم، خب، اما تو هنوز پرسشی اساسی را بیپاسخ میگذاری. چون ما بنیاد ِِجاودان و بیکران ِذات ِطبیعت هم هستیم! پس آیا حال که {ما میرایان} توان ِادراک ِطبیعت {،بنیاد ِخویش} را نداریم، بهتر نیست که به دَرَک واصل شویم؟!
الف: بله؛ اما تو در فلسفهات، در معنایی خاص، ما را موجوداتی بیکران و ابدی در نظر میگیری. {چنانکه تو میگویی} ما موجوداتی بیپایان و جاودانه ایم، اما نه در مقام ِپدیده (فنومنا)، که همچون بنیاد ِاساسی ِطبیعت؛ نههمچون افراد و اجزا، بلکه همچون مکتومترین گوهر ِجهان؛ نه بدینخاطر که ما سوژههای دانش ایم، بل ازینرو که تجلی ِخواست ِزندهگی هستیم. ویژهگیهایی که پیراموناش سخن میرانی، ویژهگیهای مربوط به شعور (Intelligence) اند و نه خواست. در مقام ِموجوداتی باشعور، ما همهگی افرادی کرانمند ایم؛ و ذهنمان نیز از همین جنس است {کرانمند و جزئی}. با بیانی متافیزیکی، باید گفت آماج ِزندهگی ما، آماجیست عملی نه نظری! اهداف، اعمال اند، نه دانشی که به ابدیت ره میبرد. ذهن را به کار میگیریم تا عمل را هدایت کنیم؛ و نیز پاس ِخواستمان را بداریم. باری، چنین است. ذهن، بیش از این، گنجایش ندارد. بیاندیش که خُردترین سرریزی ِذهن چهگونه پریشانی ِفرد را در پیشهای که بدان مشغول است، سبب میشود. حتا میتوانی مورد ِنبوغ را اندیشه کنی؛ که بسا به رشد و پیشروی فرد یاری میرساند، اما پیوند ِاو با جهان را پریشان کرده، ناخرسندی به بار میآورد.
ب: درست. چه خوب که نبوغ را به یادم آوردی! این مورد میتواند توجیهاتات را یکسره به عقب کشاند. نابغه، کسیست که سویهی نظری ِزیستاش به سویهی عملیاش میچربد. اینچنین با اگرچه که او به امر ِابدی هم نرسد، اما بههررو با نگاهی ژرفتر از بقیه، جهان را میزید. attamen est quodam prodire tenus. این درست است که {چنین ژرفنگریهایی} ذهن نابغه را بهگونهای بار میآورد که در درک ِامور ِکرانمند ِزمینی چنانکه باید چیره نمیتوانست بود؛ درست همانطور که تلسکوپ ابزار کارآمدیست، اما نه برای دیدن ِیک تئاتر. به نظر میرسد که علت ِاختلاف روشن شده باشد؛ دیگر دلیلی برای ادامهی بحث نیست.
افزونه { ساختار ِمکالمهی شوپنهاوری} :
شاید این گفتگوی ساده و بیپیرایه و در نگاه ِنخست پیش پا افتاده، نمونهای ساده برای بیان ِناسانی گزاف ِدید ِاندیشندهی درونگرا و اندیشندهی واقعگرا {که چهبسا دانشور هم باشد} به نظر آید. گفتگویی که در آن، یکی، در پی ِامر برین است و با گویشی پیرو ِآرمانهای رمانتیسیسم، زیست ِمتافیزیکی را جدی میگیرد و به پردازش ِجهان ِنا-واقعی میپردازد و از پروازهای ناسازهپردازانه در سپهر ِتخیل پرهیختی ندارد؛ و دیگری با دیدی واقعنگرانه از واقعیت و فاکت و تجربه و زندهگی عملی میگوید و با زبانی که واجد ِمایههای رئالیسم ِنئوکانتی و مادهباوری ِانگلیسیست از محدودیت ِذهن، و تقدیر ِطبیعت سخن میگوید. اما این مکالمه، همچون دیگر مکالمههایی که به هدف ِبیان ِانگاشتی فلسفی نگاشته شدهاند، پیچیدهگیهایی خاص ِخود را داراست. ما با رویکرد ِغریب ِاشتراوسی به مکالمههای افلاتونی آشنا ایم ( که در آن شخصیت ِاصلی تراسیماخوس است و نه سقراط! ناداننمایی گواژهوار ِسقراط نه برای بهپیشکشیدن ِحقیقت و دستانداختن ِهمباشان ِمکالمه که ناشی از جهل ِراستین ِسقراط است؛ اما جهلی دانشورانه که حضور ِحقیقی ِتراسیماخوس را تنها برای اندکشمارانی که در خواندن سختگیر اند، آشکار میکند!) و درنگیدن بر این مکالمه نشان میدهد که آن رویکرد چندان هم بیجا نیست! "الف" فیلسوف است یا "ب"؟ از آنجا که از درجهی فرازینی که شوپنهاور ِافلاتونی برای فیلسوف اختیار میکرد، باخبر ایم، پاسخ گفتن به پرسش آسان نیست. دو سوی این مکالمه بر خلاف ِمکالمهی مشهور ِدیگری که شوپنهاور دربارهی دین نگاشته، خصم ِهم نیستند {در آن مکالمه فیلالتس فیلسوفی راستین بود که دین را محدودیت در زندهگی متافیزیکی میدانست و در سوی دیگر، دموفلس نمایندهی یک روشنفکر ِدیندار است}. هر دو فلسفه دارند و هرچند که "الف" پُرچمتر سخن میگوید و در برابر ِلجاجت ِسادهی "ب" وقاری فریبا را به نمایش میگذارد، اما مکالمه، در پایانی غریب، به گونهای طنزآمیز حقیقت را میان ِدو طرف وامانده رها میکند و این وانهشتن و تعلیق از سوی فیلسوف ِکلاسیکی همچون شوپنهاور که به وضوح ِبیان، تأکید ِگزاف داشت غریب مینماید. "الف"، نمایندهی اندیشندهایست که رئالیسم ِکانتی را با متافیزیک ِخواست آمیخته {نگاه کنید به واپسین بند ِسخنگویی ِ"الف"} (درست مانند اندیشهی شوپنهاور)؛ از سوی دیگر، "ب" به نبوغ و به سوژه در مقام ِهمان سوژهی خودتنهاانگار مکتب ِدکارتی-کانتی (دانا، خودبسنده و یکپارچه و توانا بر شناخت ِهستی) باور دارد (شوپنهاور هم در وجه ِرمانتیک فلسفهی خویش نابغه را میستود و به ایدهی نبوغ چونان نقطه عطف ِآفرینش باور داشت)؛ شاید بدینترتیب تحریک شویم تا این مکالمه را یک خودگفتگوگری (soliloquy) از سوی نویسنده بدانیم! اما بازهم کاربستن ِچنین نوع ِروایت در مکالمهای که نگارندهاش شوپنهاور ِسادهبیان است، کمی عجیب است!
مورد ِدیگری که در خواندن ِمکالمههای شوپنهاوری (در کل و جدا از این مکالمهی بهخصوص) توجهبرانگیز است، برجستهگی ِدیگرگون ِفرجام ِاین مکالمهها در نسبت با مکالمههای افلاتونیست. سرانجام ِتمام ِمکالمههای شوپنهاور، بر خلاف ِدیالوگهای افلاتونی که در پایان،اغلب سویههای مکالمه بر حقداشت ِیکی (که سقراط است) صحه میگذارند و مکالمه چونان ضیافتی دوستانه با خوبی و خوشی فرجام میگیرد، با جدایی و نا-همرایی ِدو طرف انجام میگیرد. در این مکالمهها سرانجام، دو طرف، از خیر ِپیگیری گفتگو درمیگذرند؛ چون مکالمه نه تنها آن دو را به هم نزدیک نکرده، بل چنان که دو طرف نگرگاه یکدیگر را روشنتر دریافتهاند، گویی از هم زده میشوند، بهناگاه رشتهی مکالمه را میگسلنند! مکالمهای قهقرایی! این پایانیست فراخور ِبدبینی همیشهگی شوپنهاور. گزند ِبدبینی متافیزیکی ِشوپنهاور حتا از رابطهی اندیشندهگان ِهمتراز نیز درنمیگذرد { شوپنهاور نسبت به امکان ِوجود ِرابطه میان انسانها بدبین بود: تمثیل ِخارپشت را به باد آوریم}. البته نباید فراموش کرد که شمار سویههای مکالمهی شوپنهاوری، هیچگاه از دو فراتر نمیرود{شوپنهاور تأکید داشت که درنگاشت ِیک مکالمهی فلسفی تنها باید گفتگوی "دو فرد ِهمپایه در دانش" را به میان آورد. در دیالوگ ِافلاتونی اما وضعیت عکس است: شمار افراد افزون از دو است و اغلب دانای کلی، بحث را رندانه هدایت میکند و باقی، طفیلی ِگفتگو اند و تنها نهادههای دانای کل را تصدیق میکنند! البته اشتراوس، با نگاهی نو، ساختار دیالوگ ِافلاتونی را دیگرگونه میبیند! افلاتون ِاو به خوبی پستمدرنیزه شده!}؛ در این مکالمهها دو اندیشندهی همزور با دیدگاههای نقیض با یکدیگر درمیافتند و شاید چنین شرایطی هر مکالمهای را ناگزیر ِچنان پایانی سازد! اما این تخاصم، عین ِنزدیکی ِشخصیتهاست! و شگون ِخواندن ِچنین مکالمههایی دست ِکم این استد که نگاشتهی یک "مرد ِِفرهنگ" ِپرعیار اند؛ شخصیتی که هیچگاه از نمایاندن ِنمایش ِهمیشه قهقرایی ِرویارویی ِدو شخصیت، پرهیخت نمیکرد!
۱۳۸۳ بهمن ۲۲, پنجشنبه
ژکانیده از Tristitia
اندوه ِزمستانی
{Wintergrief}
پهنهگان ِاندوه
هست
پیش ِدیدهگان ِتهیام..
به خندهی واپسین برفبلور که در افتاش محو گردد
دیگری ِپُرشور-ام هوشوار خواهد شد...
پَس ِتپه
آنجا که تنها خون آمرزیدهگان فرمانرواست
ستارهگان را نشانه میرویم
مایمان:
برابر ِباد و ابرمان ایم؛
تا دگرباشی بیابیم و راهی به رهایی از ایمان به بوسهی اهریمن
..
خفتهام
در زنجیر خفتهام
در قهقرای ِژرف ِسیاه ِسیر
آه..اندوه ِزمستانی!
روشن به نور فروزهگان ِشمالی
واپسین کورسو
نادی ِغروب ِآرام ِآسمان
جلوهی زندهگیام...
دیدهام گذار روشنایی به تاریکی را
بودهام آنگاه که فراخوان ِفرشته را گزیری نبود و من،
خیزان به درون
به آغازی دیگر
باری، بودهام
در قلمروی ِبیهراسی
در پروردگاه ِ اندوه ِزمستانی
رویایی نهانین، اورنگ ِآیندهاش را جشن میگیرد
و مرگ شورانگیز را
و..
نایش ِزندهگی را
در یادآوری ِتو
به وسوسهی خاطرهات
روحام را به پرخاش کشتارگاه ِیاد میسپارم
هان! اما
در سوزیدهدوزخ ِیاد-ام چه مانده!؟
اندوه ِزمستانی
روشن به نور فروزهگان ِشمالی
واپسین کورسو
نادی ِغروب ِآرام ِآسمان است
اندوه ِزمستانی
روشن به نور فروزهگان ِشمالی
نمایش ِسوگ ِواپسین کورسو
نادی ِغروب ِآرام ِآسمان
جلوهی زندهگیام...
اندوه ِزمستانی
{Wintergrief}
پهنهگان ِاندوه
هست
پیش ِدیدهگان ِتهیام..
به خندهی واپسین برفبلور که در افتاش محو گردد
دیگری ِپُرشور-ام هوشوار خواهد شد...
پَس ِتپه
آنجا که تنها خون آمرزیدهگان فرمانرواست
ستارهگان را نشانه میرویم
مایمان:
برابر ِباد و ابرمان ایم؛
تا دگرباشی بیابیم و راهی به رهایی از ایمان به بوسهی اهریمن
..
خفتهام
در زنجیر خفتهام
در قهقرای ِژرف ِسیاه ِسیر
آه..اندوه ِزمستانی!
روشن به نور فروزهگان ِشمالی
واپسین کورسو
نادی ِغروب ِآرام ِآسمان
جلوهی زندهگیام...
دیدهام گذار روشنایی به تاریکی را
بودهام آنگاه که فراخوان ِفرشته را گزیری نبود و من،
خیزان به درون
به آغازی دیگر
باری، بودهام
در قلمروی ِبیهراسی
در پروردگاه ِ اندوه ِزمستانی
رویایی نهانین، اورنگ ِآیندهاش را جشن میگیرد
و مرگ شورانگیز را
و..
نایش ِزندهگی را
در یادآوری ِتو
به وسوسهی خاطرهات
روحام را به پرخاش کشتارگاه ِیاد میسپارم
هان! اما
در سوزیدهدوزخ ِیاد-ام چه مانده!؟
اندوه ِزمستانی
روشن به نور فروزهگان ِشمالی
واپسین کورسو
نادی ِغروب ِآرام ِآسمان است
اندوه ِزمستانی
روشن به نور فروزهگان ِشمالی
نمایش ِسوگ ِواپسین کورسو
نادی ِغروب ِآرام ِآسمان
جلوهی زندهگیام...
۱۳۸۳ بهمن ۲۰, سهشنبه
سپیدهدم ِسپیدی
ما ناطبیعتگرایان، در نامیدن ِرنگ ِبرف، واژهی "سپید" را بهجای واژهی "سفید" بهکار میبریم! {چهکه اگر کمی درنگ کنیم، درخواهیم یافت که رنگ ِبرف چه از رنگ ِپُررنگ ِیخچال و زیرپیرهن دور است!} در حقیقت، سپیدی، رنگ نیست! ورا-رنگیست که هستیاش محدود به ابژهگی دیدمانی نیست؛ هستیاش (هستی ِاین رنگ) با تمام ِحواس ادراک میشود {و چهبسا بویش ِاین رنگ، درکی حادتر از بینشاش در پی داشته باشد}. نقشی که بر اثر ِرویارویی با این ورا-رنگ بر ذهن زده میشود، پایاست؛ نقشیست از جنس ِخاطره: که از لایهی آگاه ِذهن میگذرد، فروتر میرود تا در ناخودآگاه ِروان جایگیر شود، اینسان از ولانگاری ِحافظهای که پایشاش به ماندگاری ِابژهی دیدمانیست میرهد و خودبهخود برای خود، نزد ذهن، پایا میگردد. سفیدی فانی و سپیدی پایاست نه همچون رد ِرنگی نگاهیده، که همچون زیستی زیسته. اولی، رنگرفتهگی ِپُررنگ ِرنگ است {از جنس ِرنگپریدهگی ِحس ِیک دیوار ِسفید، از جنس ِبیحسشدهگی ِباکره از فرط ِدیدن)، و دومی یک "هستا"ست همیشه در حال ِشکفتن، پُراپُر از زندهگی.
"کورهراه ِجنگلی" ِهایدگر، راهیست روشنگشته از منشمندی ِتارون ِخُرد-بارقهای که از لابهلای ِشاخسارگان سوسو میزند. الثیا آشکارگشتهگی چیزها بر اثر باش ِچنین جایگاهیست! با درک ِاین روشنگشتهگی و با فهم ِامکان ِاین "گشتهگی" در بستر ِژرف ِهستی ِتارون، جهان ِبرف را میتوان چونان جهانی رخشان در عرصهی تارونی ِزیست ِسپید ِزمستان اندیشه کرد. در جهان ِبرف، سپیدی ِبرف و سپیدگانی ِبارش ِبرف، رغمارغم ِرویهی سفید و دیداریاش، دمادم دیده را سرگشته میکند تا زیبایی ِاصیل ِسپیدی و ابهام ِمفهوم ِورا-رنگبودهگیاش اثبات شود. سپیدی، در کنه ِدیدهی سرگشته، آرامشی پایمند را بن میبخشد؛ آرامشی که رنگ (خاصه رنگ ِسفید) هرگز قادر به گزاردناش نیست؛ رنگها همه انگیزانندهی میل اند، اما این میل بدون ِهمباشی ِاندیشه هرگز به سرحد ِاشتیاق نمیرسد (اشتیاق، میلیست که در خواستاش پوییده و حال در پویشاش به آرامش رسیده). بازی با رنگها، نگاهکردن و نگاه داشتن ِ"شدن" و مرگ ِرنگها فرازبرندهی میل بهسوی اشتیاق اند. زمستان، پس از پاییز، سوررئالترین فصلیست که بایستهگی چنان بازی و چنان نگاه-داشتی را میداند {: بارش، بازی ِمرگ است که آنبهآن زندهگی را میهاید. ریزان ِبرگ، بارش ِبرف).
چشم ِاستتیک و البته نا-مدرن، که طبیعت ِطبیعت را ویران میکند، دیدارگر ِبازیست. برف، برای این چشم، یک هستیست که پهنهای فراختر از زمینچهر ِبرفی را پیرامیگیرد. اشتیاق ِاین چشم در پیکر ِطبیعت ِطبیعی نمیگنجد. باری، طبیعت، در نبود ِتخیل ِآزادی که آن را میشکوهد هیچ است!...
خشونت ِبرف، از گونهی خشونت ِزیبای ِهر چیز ِزیباییآفرین است. روُیهی این خشونت، سرد است و پوست و ذهن را میوزاند. دروناش اما گرمایی امن نشسته که پوست و چشم و ذهن را به باشیدن در باشگاهاش فرامیخواند. برف، پوستی که خواستگار ِچشیدن ِامنیت و گرماست را میبایاند تا نخست سوزش ِسخت را برتابد و سپس آسایش ِگرم را از آن ِخویش سازد. متن نیز، متن ِگزنده و شاخدار و شریر و ستیزهگر نیز با تنی خاردار، ذهن ِخواننده را خونآلوده میکند. خوانش جز این چیست؟! جز این که گرمای خون ِذهن خوانشگر به سرمای ِخار ِسخت ِتن ِمتن بیامیزد و این چنین آغوشی سرخ و دلافزا برای خوانش فراآورد. نیوشندهی خونریز، میخواند و در سپیدی آغوش ِمتن خونپرورده، گرم، میآساید! {چنین خوانشی را چشیده اید؟!!!}
ما ناطبیعتگرایان، در نامیدن ِرنگ ِبرف، واژهی "سپید" را بهجای واژهی "سفید" بهکار میبریم! {چهکه اگر کمی درنگ کنیم، درخواهیم یافت که رنگ ِبرف چه از رنگ ِپُررنگ ِیخچال و زیرپیرهن دور است!} در حقیقت، سپیدی، رنگ نیست! ورا-رنگیست که هستیاش محدود به ابژهگی دیدمانی نیست؛ هستیاش (هستی ِاین رنگ) با تمام ِحواس ادراک میشود {و چهبسا بویش ِاین رنگ، درکی حادتر از بینشاش در پی داشته باشد}. نقشی که بر اثر ِرویارویی با این ورا-رنگ بر ذهن زده میشود، پایاست؛ نقشیست از جنس ِخاطره: که از لایهی آگاه ِذهن میگذرد، فروتر میرود تا در ناخودآگاه ِروان جایگیر شود، اینسان از ولانگاری ِحافظهای که پایشاش به ماندگاری ِابژهی دیدمانیست میرهد و خودبهخود برای خود، نزد ذهن، پایا میگردد. سفیدی فانی و سپیدی پایاست نه همچون رد ِرنگی نگاهیده، که همچون زیستی زیسته. اولی، رنگرفتهگی ِپُررنگ ِرنگ است {از جنس ِرنگپریدهگی ِحس ِیک دیوار ِسفید، از جنس ِبیحسشدهگی ِباکره از فرط ِدیدن)، و دومی یک "هستا"ست همیشه در حال ِشکفتن، پُراپُر از زندهگی.
"کورهراه ِجنگلی" ِهایدگر، راهیست روشنگشته از منشمندی ِتارون ِخُرد-بارقهای که از لابهلای ِشاخسارگان سوسو میزند. الثیا آشکارگشتهگی چیزها بر اثر باش ِچنین جایگاهیست! با درک ِاین روشنگشتهگی و با فهم ِامکان ِاین "گشتهگی" در بستر ِژرف ِهستی ِتارون، جهان ِبرف را میتوان چونان جهانی رخشان در عرصهی تارونی ِزیست ِسپید ِزمستان اندیشه کرد. در جهان ِبرف، سپیدی ِبرف و سپیدگانی ِبارش ِبرف، رغمارغم ِرویهی سفید و دیداریاش، دمادم دیده را سرگشته میکند تا زیبایی ِاصیل ِسپیدی و ابهام ِمفهوم ِورا-رنگبودهگیاش اثبات شود. سپیدی، در کنه ِدیدهی سرگشته، آرامشی پایمند را بن میبخشد؛ آرامشی که رنگ (خاصه رنگ ِسفید) هرگز قادر به گزاردناش نیست؛ رنگها همه انگیزانندهی میل اند، اما این میل بدون ِهمباشی ِاندیشه هرگز به سرحد ِاشتیاق نمیرسد (اشتیاق، میلیست که در خواستاش پوییده و حال در پویشاش به آرامش رسیده). بازی با رنگها، نگاهکردن و نگاه داشتن ِ"شدن" و مرگ ِرنگها فرازبرندهی میل بهسوی اشتیاق اند. زمستان، پس از پاییز، سوررئالترین فصلیست که بایستهگی چنان بازی و چنان نگاه-داشتی را میداند {: بارش، بازی ِمرگ است که آنبهآن زندهگی را میهاید. ریزان ِبرگ، بارش ِبرف).
چشم ِاستتیک و البته نا-مدرن، که طبیعت ِطبیعت را ویران میکند، دیدارگر ِبازیست. برف، برای این چشم، یک هستیست که پهنهای فراختر از زمینچهر ِبرفی را پیرامیگیرد. اشتیاق ِاین چشم در پیکر ِطبیعت ِطبیعی نمیگنجد. باری، طبیعت، در نبود ِتخیل ِآزادی که آن را میشکوهد هیچ است!...
خشونت ِبرف، از گونهی خشونت ِزیبای ِهر چیز ِزیباییآفرین است. روُیهی این خشونت، سرد است و پوست و ذهن را میوزاند. دروناش اما گرمایی امن نشسته که پوست و چشم و ذهن را به باشیدن در باشگاهاش فرامیخواند. برف، پوستی که خواستگار ِچشیدن ِامنیت و گرماست را میبایاند تا نخست سوزش ِسخت را برتابد و سپس آسایش ِگرم را از آن ِخویش سازد. متن نیز، متن ِگزنده و شاخدار و شریر و ستیزهگر نیز با تنی خاردار، ذهن ِخواننده را خونآلوده میکند. خوانش جز این چیست؟! جز این که گرمای خون ِذهن خوانشگر به سرمای ِخار ِسخت ِتن ِمتن بیامیزد و این چنین آغوشی سرخ و دلافزا برای خوانش فراآورد. نیوشندهی خونریز، میخواند و در سپیدی آغوش ِمتن خونپرورده، گرم، میآساید! {چنین خوانشی را چشیده اید؟!!!}
۱۳۸۳ بهمن ۱۶, جمعه
کمی دربارهی دُژوارهگی روابط ِعاشقانهی امروز
{پارهی دوم}
دخترکی که آهنگ ِساعتاش به وعدهی دیدار کند شده بود با پروانههای نوزاد ِقلب صورتیاش آرامانه در دل میرقصید. او خبر ِتازه را نشنیده بود! پیک ِاین خبر، کمی پس از پیکی که مرگ ِخدا را خبر داده بود، رسیده و بسیارانی چون این دخترک هنوز این خبر ِمرگآلوده را نشنیدهاند. "خ"، دخترک را دید و به شادی ِنادانیاش لبخند زد و زیر ِلب پیش ِخود گفت: چه راست گفتهاند که بیخبران بس آسودهتر اند.
بهترین نمونه برای فهم ِعشق ِاروتیک، عشق ِربانیست. جایی که ایزد در مقام ِزایگر ِِمطلق ِعشق، آنبالا (در اوجی همتراز با اوج ِعاشق ِراستین) نشسته! و قدیسان و نزدیکان ِدرگاه ِعشق ِمطلق، نیز در حکم ِدوستداشتنیهای عَسَلین ِبارگاه که اغلب، زیبارو و نرمخود و مهربان اند و خوشایند ِبسیارگان. ما، چنانکه هایندهی عشق ایم (و نه نافیاش)، نیایش ِربانی را هم نفی نمیکنیم؛ اما در اینجا، در بستار ِعشق ِربانی نیز، باز میتوان ایدهی "حُب ِبیواسطه" و ایدهی "توسل" و "معصومیت" را همچون ِایدهی خلوص در عشق ِاروتیک گایید. {مسیح، سامی بود و سامیان همه سیهچرده و تیرهچشم بودند؛ اما کلیسای ِباروکی با دانست ِکارکرد ِجذب ِشهوت در کردمان ِدینی، مسیح را دیگردیسه کرد و.. ِ همه میدانیم که اشک ِزنی که به پای چنان تمثالی زانو میزند چهاندازه همجنس ِاشک ِمالیخولیایی ِیک نو-بیوه یا یک نوجوان ِنوبالغ ِنوعاشق است! باری، هردو ابژهی عشق ِخویش را گم کردهاند. چنین کارکردی را در آموزههای شیع/ای که بسیار مسیحیوار اند نیز به آسانی میبینیم: مظلومیت، مستضعفان، شهادت، ایثار و.. این آموزهها همه جاذب ِلیبیدوی مؤمن اند، همه آرامنده و ایمانآورنده و خالص(!)اند! همه متعهد اند!}. ایزد، همچون طبیعت، همیشه ابژهی برازندهای برای عشقبازیهای پارانوئیک بوده. ابژهای همیشه ثابت، نا-درشونده، دگرناشدنی و مطمئن! و مگر روح ِعاشق از عشق ِاروتیک چه میخواهد؟ آرامش، سرپناه، آغوش و اطمینان!
ناسازوارهگی ِهمیشهگی عشق چیست؟ آن ناسازهگی که از تردید ِعشق برمیگذرد. روان/تن؟! من/تو؟ چوک/شرمگاه؟ زن/مرد؟ خیر.. عشق، حقیقتی درونآختیست. حالتی اگزیستانسیال و اصیل در هستن. این حقیقت، آنگاه که به زور ِکارکردهای اجتماعی انبسته شد (به زور ِقرارداد ِاجتماعی، تعهد ِزناشویی، سن، و..)، دژواره میشود. ما، امروز، همهگی در درون ِاین دلالتهای اجتماعی غرق ایم. و عشق ِامروز، جز ناحقیقتی دژآگین که مانند ِچهرهی هر شهری مالامال از .بلاهت و هرزهگیست چیزی نتوانست بود! در اساس، شبکهی فروبلعندهای که دلالتهای زندهگی ِتودهای ما را ساخته و اقتصادشان را اداره میکند، شبکهایست تهی از ذوق و بازی؛ هراسان از مرگ و بنابرین لیبیدوییک ِروغنی! در این شبکه تعهد ِاجتماعی بهراحتی جایگزین ِایدهی وفا {ی مارسلی} میشود. دیلدوی قرمز به جای ِگل ِسرخ مینشیند و شهوتبارهگی موسیقی ِپلشت و رقص ِکثیف و اطوار ِبدن ِعاشقانه بهجای شادمانهگیهای جشنوارهی نیرومند. سخن کوتاه، یعنی: عشق در تنهایی، در آن لحظات ِپاسداری از نه-داشتن ِیک دیگری، اصیل میماند. اینگونه، عشق نام است و هرگز خواندنی نیست؛ ورزیدنی نیست! عشق، حضور ِگزاف ِغیاب ِیک دیگر-بودهگیست که غیبت ِحاضر-اش تمام ِجهان ِتنهای فرد را از فشار ِبیامان ِهستومند ِآستانهی تردید/ایمان میآگند. باری، اشتباه نکنید!، هستی ِعشق در نیستی است. تاناتوس همیشه ارُس را پیرامیگیرد.
نأیید ِبودن ِیک دیگری، فشای ِپاد-هرروزهگی، اندوه ِعاشقانه (اندوهی بیدلیل، بایسته و خواستنی که به اندوه ِهمیشهگی اندیشنده میماند: اندوهی آبستن ِشادی)، ناسازهگی ِشگرف ِعشق/نفرت (از آن تاسازههایی که یک هستندهی اصیل همیشه به بردازشاش سرگرم است! :انرژیگیر و پزانندهی روح)، همراهی ِامید و تردید (ناسازهای دیگر، بازهم خواستنی از سوی یک ارادهی نیرومند)، سیریناپذیری ِهمباشی (نه در حکم ِنیاز به بودن ِدیگری؛ بلکه در حکم ِبازی، در حکم ِجدیت ِانکارناپذیر ِهمزبانی)، ... بنگریم! اینها همه نشانگان ِوجود ِنیرومندی ِجان اند. جانی که در دشوارترین گاه ِدوزخیناش میگوید: «مرا نیز عشق ِابدی آفریده» (دانته). این نیرومندی امروز کجاست؟!
دوری از روابط ِعاشقانهی امروز، دوری از عشقیست که صورتی شده؛ عشقی که آرمانگراست و خوشبین و خودفریبزن و پرمدعا و الهی و (بنابراین) بسیار هرزه؛ عشقی که به تکامل باور دارد؛ عشقی نزدیکبین (زنانه) و مستکبر (مردانه)؛ عشق ِیزدانی (عشق ِسست، عشق ِیک گدا)؛ عشق ِبیخودکننده و شخصیتزدا (ما باید بهسوی هر سخن که رابطه را در حل-شدن و بیخودشدن تشریح میکند، تیر ِستیزهبار ِتردیدمان را پرتاب کنیم)؛ عشقی که بهآسانی میتواند در حد ِفرافکنی ِیک کمبود، یک بیچارهگی، یک پارهگی در روح، متهم شود!.. حساسیت ِنیک نسبت به رابطه، اینکه رابطه برای ما همچون تجربهی زیسته و زیستنی اندیشگون است، ما را از عشق ِامروز دور میکند! {این درست عکس فهم ِبسیاران از ماست!}
عشق! عشق ِناب! آری هست. اما در آن ِبیزمان ِرخداد ِعاشقانه: لحظهای خالی از دلالتهای جنسی و اجتماعی؛ لحظهای نابهگاه و ناخودآگاه؛ لحظهای بیدرنگ و سپنجین که از بیداد ِهمیشهگی ِامر ِتنانی میگریزد؛ در همیشهگی ناپای ِنخستین نگاه. نارسیسوس، در عشقاش این لحظهی ویرانگر را زیست. اشتباه نکنیم! او عاشق ِ"من"اش نشد!، او تنها به "خود"اش رسید ( و عشق ِناب همیشه این زیبایی را دارد که در اوج، در لحظهی رسیدن نیست/هست شود!). زیبایی ِنگاه، و سپس مرگ ِزیباتر ِ"من"ای که در خود غرق شده! عشق ِناب این چنین "آنی" است؛ و یافتن ِدیگربودهگی ناب که همیشه تنها در غیاب ِدیگری ممکن میشود، اینگونه خطیر و زیباست!
افزونه در واسرنگش ِاین دو پاره:
- عشق، هستی ِورا-زبانیست که به قلم نمیآید. این دوپاره، پیشدرآمدی خام برای نمایش ِدژوارهگی ِعشق ِاروتیک بودند و بس!
- تنآوردهگی عشق، در گزیننویسیست و ایندو پارهی پارهپاره که عاری از همدوسی ِبایستهی هر پارهنویسی و سادهگی و فراپیچندهگی ِگزینگویه اند، حَمال ِنمایش ِنحس ِبار ِاجتماعی ِارس ِامروز اند و دیگر هیچ!
- پارههایی که اینجا و آنجا از عشق میخوانیم، همه از نبود ِچنین نمایشی رنج میبرند (مثل ِهر فیلم ِرمانس، هر رمان ِپرفروش و خواندنی!)؛ آوردن ِاین نحسی، پرستش ِرئالیسم نیست؛ بلکه عین ِعشقورزیدن به رخداد ِعاشقانه است (چون در آن معشوق و خلوص در ستیزهای نیک ویران میشوند، غایب میشوند و اینچنین و تنها اینچنین خویشتن ِعشق مجال ِهستندهگی مییابد).
- گزیننوشتهها بسیارند اما آنها نوشتنی اند نه خواندنی ! درست مانند ِصفحهی سفید ِدفتر ِنت یک آهنگساز در آفرینگرانهترین دَم ِهنری: پر از آوا و غنوده در سکوت! صفحهای که باید سفید باقی بماند!
{پارهی دوم}
دخترکی که آهنگ ِساعتاش به وعدهی دیدار کند شده بود با پروانههای نوزاد ِقلب صورتیاش آرامانه در دل میرقصید. او خبر ِتازه را نشنیده بود! پیک ِاین خبر، کمی پس از پیکی که مرگ ِخدا را خبر داده بود، رسیده و بسیارانی چون این دخترک هنوز این خبر ِمرگآلوده را نشنیدهاند. "خ"، دخترک را دید و به شادی ِنادانیاش لبخند زد و زیر ِلب پیش ِخود گفت: چه راست گفتهاند که بیخبران بس آسودهتر اند.
بهترین نمونه برای فهم ِعشق ِاروتیک، عشق ِربانیست. جایی که ایزد در مقام ِزایگر ِِمطلق ِعشق، آنبالا (در اوجی همتراز با اوج ِعاشق ِراستین) نشسته! و قدیسان و نزدیکان ِدرگاه ِعشق ِمطلق، نیز در حکم ِدوستداشتنیهای عَسَلین ِبارگاه که اغلب، زیبارو و نرمخود و مهربان اند و خوشایند ِبسیارگان. ما، چنانکه هایندهی عشق ایم (و نه نافیاش)، نیایش ِربانی را هم نفی نمیکنیم؛ اما در اینجا، در بستار ِعشق ِربانی نیز، باز میتوان ایدهی "حُب ِبیواسطه" و ایدهی "توسل" و "معصومیت" را همچون ِایدهی خلوص در عشق ِاروتیک گایید. {مسیح، سامی بود و سامیان همه سیهچرده و تیرهچشم بودند؛ اما کلیسای ِباروکی با دانست ِکارکرد ِجذب ِشهوت در کردمان ِدینی، مسیح را دیگردیسه کرد و.. ِ همه میدانیم که اشک ِزنی که به پای چنان تمثالی زانو میزند چهاندازه همجنس ِاشک ِمالیخولیایی ِیک نو-بیوه یا یک نوجوان ِنوبالغ ِنوعاشق است! باری، هردو ابژهی عشق ِخویش را گم کردهاند. چنین کارکردی را در آموزههای شیع/ای که بسیار مسیحیوار اند نیز به آسانی میبینیم: مظلومیت، مستضعفان، شهادت، ایثار و.. این آموزهها همه جاذب ِلیبیدوی مؤمن اند، همه آرامنده و ایمانآورنده و خالص(!)اند! همه متعهد اند!}. ایزد، همچون طبیعت، همیشه ابژهی برازندهای برای عشقبازیهای پارانوئیک بوده. ابژهای همیشه ثابت، نا-درشونده، دگرناشدنی و مطمئن! و مگر روح ِعاشق از عشق ِاروتیک چه میخواهد؟ آرامش، سرپناه، آغوش و اطمینان!
ناسازوارهگی ِهمیشهگی عشق چیست؟ آن ناسازهگی که از تردید ِعشق برمیگذرد. روان/تن؟! من/تو؟ چوک/شرمگاه؟ زن/مرد؟ خیر.. عشق، حقیقتی درونآختیست. حالتی اگزیستانسیال و اصیل در هستن. این حقیقت، آنگاه که به زور ِکارکردهای اجتماعی انبسته شد (به زور ِقرارداد ِاجتماعی، تعهد ِزناشویی، سن، و..)، دژواره میشود. ما، امروز، همهگی در درون ِاین دلالتهای اجتماعی غرق ایم. و عشق ِامروز، جز ناحقیقتی دژآگین که مانند ِچهرهی هر شهری مالامال از .بلاهت و هرزهگیست چیزی نتوانست بود! در اساس، شبکهی فروبلعندهای که دلالتهای زندهگی ِتودهای ما را ساخته و اقتصادشان را اداره میکند، شبکهایست تهی از ذوق و بازی؛ هراسان از مرگ و بنابرین لیبیدوییک ِروغنی! در این شبکه تعهد ِاجتماعی بهراحتی جایگزین ِایدهی وفا {ی مارسلی} میشود. دیلدوی قرمز به جای ِگل ِسرخ مینشیند و شهوتبارهگی موسیقی ِپلشت و رقص ِکثیف و اطوار ِبدن ِعاشقانه بهجای شادمانهگیهای جشنوارهی نیرومند. سخن کوتاه، یعنی: عشق در تنهایی، در آن لحظات ِپاسداری از نه-داشتن ِیک دیگری، اصیل میماند. اینگونه، عشق نام است و هرگز خواندنی نیست؛ ورزیدنی نیست! عشق، حضور ِگزاف ِغیاب ِیک دیگر-بودهگیست که غیبت ِحاضر-اش تمام ِجهان ِتنهای فرد را از فشار ِبیامان ِهستومند ِآستانهی تردید/ایمان میآگند. باری، اشتباه نکنید!، هستی ِعشق در نیستی است. تاناتوس همیشه ارُس را پیرامیگیرد.
نأیید ِبودن ِیک دیگری، فشای ِپاد-هرروزهگی، اندوه ِعاشقانه (اندوهی بیدلیل، بایسته و خواستنی که به اندوه ِهمیشهگی اندیشنده میماند: اندوهی آبستن ِشادی)، ناسازهگی ِشگرف ِعشق/نفرت (از آن تاسازههایی که یک هستندهی اصیل همیشه به بردازشاش سرگرم است! :انرژیگیر و پزانندهی روح)، همراهی ِامید و تردید (ناسازهای دیگر، بازهم خواستنی از سوی یک ارادهی نیرومند)، سیریناپذیری ِهمباشی (نه در حکم ِنیاز به بودن ِدیگری؛ بلکه در حکم ِبازی، در حکم ِجدیت ِانکارناپذیر ِهمزبانی)، ... بنگریم! اینها همه نشانگان ِوجود ِنیرومندی ِجان اند. جانی که در دشوارترین گاه ِدوزخیناش میگوید: «مرا نیز عشق ِابدی آفریده» (دانته). این نیرومندی امروز کجاست؟!
دوری از روابط ِعاشقانهی امروز، دوری از عشقیست که صورتی شده؛ عشقی که آرمانگراست و خوشبین و خودفریبزن و پرمدعا و الهی و (بنابراین) بسیار هرزه؛ عشقی که به تکامل باور دارد؛ عشقی نزدیکبین (زنانه) و مستکبر (مردانه)؛ عشق ِیزدانی (عشق ِسست، عشق ِیک گدا)؛ عشق ِبیخودکننده و شخصیتزدا (ما باید بهسوی هر سخن که رابطه را در حل-شدن و بیخودشدن تشریح میکند، تیر ِستیزهبار ِتردیدمان را پرتاب کنیم)؛ عشقی که بهآسانی میتواند در حد ِفرافکنی ِیک کمبود، یک بیچارهگی، یک پارهگی در روح، متهم شود!.. حساسیت ِنیک نسبت به رابطه، اینکه رابطه برای ما همچون تجربهی زیسته و زیستنی اندیشگون است، ما را از عشق ِامروز دور میکند! {این درست عکس فهم ِبسیاران از ماست!}
عشق! عشق ِناب! آری هست. اما در آن ِبیزمان ِرخداد ِعاشقانه: لحظهای خالی از دلالتهای جنسی و اجتماعی؛ لحظهای نابهگاه و ناخودآگاه؛ لحظهای بیدرنگ و سپنجین که از بیداد ِهمیشهگی ِامر ِتنانی میگریزد؛ در همیشهگی ناپای ِنخستین نگاه. نارسیسوس، در عشقاش این لحظهی ویرانگر را زیست. اشتباه نکنیم! او عاشق ِ"من"اش نشد!، او تنها به "خود"اش رسید ( و عشق ِناب همیشه این زیبایی را دارد که در اوج، در لحظهی رسیدن نیست/هست شود!). زیبایی ِنگاه، و سپس مرگ ِزیباتر ِ"من"ای که در خود غرق شده! عشق ِناب این چنین "آنی" است؛ و یافتن ِدیگربودهگی ناب که همیشه تنها در غیاب ِدیگری ممکن میشود، اینگونه خطیر و زیباست!
افزونه در واسرنگش ِاین دو پاره:
- عشق، هستی ِورا-زبانیست که به قلم نمیآید. این دوپاره، پیشدرآمدی خام برای نمایش ِدژوارهگی ِعشق ِاروتیک بودند و بس!
- تنآوردهگی عشق، در گزیننویسیست و ایندو پارهی پارهپاره که عاری از همدوسی ِبایستهی هر پارهنویسی و سادهگی و فراپیچندهگی ِگزینگویه اند، حَمال ِنمایش ِنحس ِبار ِاجتماعی ِارس ِامروز اند و دیگر هیچ!
- پارههایی که اینجا و آنجا از عشق میخوانیم، همه از نبود ِچنین نمایشی رنج میبرند (مثل ِهر فیلم ِرمانس، هر رمان ِپرفروش و خواندنی!)؛ آوردن ِاین نحسی، پرستش ِرئالیسم نیست؛ بلکه عین ِعشقورزیدن به رخداد ِعاشقانه است (چون در آن معشوق و خلوص در ستیزهای نیک ویران میشوند، غایب میشوند و اینچنین و تنها اینچنین خویشتن ِعشق مجال ِهستندهگی مییابد).
- گزیننوشتهها بسیارند اما آنها نوشتنی اند نه خواندنی ! درست مانند ِصفحهی سفید ِدفتر ِنت یک آهنگساز در آفرینگرانهترین دَم ِهنری: پر از آوا و غنوده در سکوت! صفحهای که باید سفید باقی بماند!
اشتراک در:
پستها (Atom)