۱۳۸۵ فروردین ۴, جمعه


Pavor Nocturnus از Evoken


شب‌هراسه

به کوچیدن به ناکجا
پرنده‌گان ِعبوس را سیاهای ِرویا-به-مرگ به خواب کشیده
جهانی ورای شکنج ِبود
با ندای‌اش خنیاگر ِرنج‌مان،
تا به بستر ِهمیشه سرود لالایی‌مان را
تپش ِتابه‌تای نیست‌انگار،
به تای ِتسخر،
از کاواک ِتار ِآگاهی‌ست خنده‌اش
به‌هم‌پیچا... لرز... سوزیده...
و زنده تنها تا میزبان ِعذاب هاویه باشد
...هایه...هاه
چه رحم‌انگیزیم مای‌مان
گاه که خسب برمان‌ می‌گیرد
گاه که بی‌از ‌امیدان
که غنوده در ژرفای بی‌دید-و-‌سنج ِتلخ رویا

از آغوش ِفریبای ِمورفیس
خاسته
سوی‌گیر به یأسی دیگریم...



۱۳۸۴ اسفند ۲۷, شنبه


مست‌نوشت


چه می شد که خون‌اش را به دندان‌گرفتن توانم بود؟! دیدار ِآن نورها، آن تارها، دویدن ِآن سبک‌پا بر چرامین ِسرخ ِبی‌-سری، شنود ِچهر ِبی‌ چشم‌اش که گناه‌اش سکوت بود و خویشتن‌داری!

جان از بدن برون گشته‌ای را سلام دادن، لغزاندن ِواژه‌های خاطره بر تن ِزنده است! آه.. چه دردی دارد این داد و بی‌داد! سایه‌ها باز مهستی می‌کنند. مجهول ِستاره‌فام ِلبخند در فضای ِفریاد، می‌خرامیدن...، جامه‌ی رنگین ِپُرابهام به تن می‌کرد...

امیر ِمیرایی ام-آه، اما...

خواهران ِمرگ به کنار، خواهران ِرنج به کنار، با خواهران ِواژه چه می‌توان گفت؟! سیل اند همه هنگامی که با خبر شوند! گوشه‌نشسته، زانو به دندان‌گرفته، دست بر پشت، انگار ِنهفته را از ژرفای درون برمی‌کشد. چه دادی؟ هست کن ثلث ِرایحه‌ی کلمات ِخزیده را!

کم‌بود ِواژه، کم‌بود ِدقیقه(؟)، کم‌بود ِجان ولحظه نیست برادر. این لاغ نیست که حضرت می‌گوید: « اندکی دال است بر بسیار...» این هم نشان ِزیبایی ِسخن ِمرگ‌آگاه است و هم اشارت بر نه‌بود ِمن در این‌جا. تو بنوش، دریاب و البته نمیر تا لحظه‌ی بعد که خاموش اما امیدوار ِگفتگویی بباشی، او می‌‌گوید: «گفتگو بندی‌ست.. خوب، هیچ سخن مگو تا ندانم تویی!» خهی! راز. سخن ِرازدار! تو! بخند که قلم ِاو در سماع ِپسین خواهد گفت: «اکنون چون سوگند خوردی که نخواهم، نتوانم هشتن، برای تو طغراق بباید که سوگند شکند، سفله اه اه؛ یک‌بار اگر بس شدی، مرا بنما نیز، تا من نیز بخندم». کم‌بود و امید و سوگند هر سه درشکناد. پس بخند. سبک، روی پوست، در تن.

این قول‌ها، همه‌گی نیزه‌های نومن ِناآگه اند که بر پیکر متن ِنا-من می‌سایند. های های! دست‌ات با قلم زیباست. بیرون ِدایره، بی‌از نیم‌دایره‌ای که تو می‌طلبی دور-اش بکشی، بی‌از مرز.. که باری قلم کانون ِمن و نومن و نا‌-من است.


۱۳۸۴ اسفند ۱۴, یکشنبه

شکاریده‌ها

اشتیاق ِبابک ِاحمدی را به زیاده‌نویسی می‌توان در ستایش ِهمیشه‌گی‌اش از زیاده‌نویسی ِفیلسوفی که از او حرف می‌زند دید. شوق ِاو به چند ِصفحات و بزرگی ِقطر و شمارگان ِکتاب، چندان بی‌ربط بااندیش‌گری مبتذل و لاسنده‌گی توریستی او نیست: درباره‌ی همه‌چیز نوشتن و بد هم نوشتن، به همه چیز سرکشیدن. مثل مرد میان‌سالی که به‌خاطر ِعلاقه به بستنی در خردسالی و ناکامی در سیراندن این علاقه، در بزرگ‌سالی با عقلانی‌کردن ِگره‌ی کور-اش، بستنی‌فروش می‌شود!

چهره‌ای با لبخند، تن ِآرامی که قهقهه نمی‌زند، که در هر اشاره‌اش لبخند می‌زند؛ تن‌چهری دور از هیاهو، پخته و برخوردار از جان‌‌مایه‌ی نیک ِنگاه ِیک سال‌مند ِجهان‌دیده. این، تنها وصف ِتن‌چهری ناامروزی نیست؛ نیز وصف ِنوشتاری‌ست بیگانه با فراورده‌های دستگاه ِمزخرف ِادبیات ِپراشیده‌ی امروز ِما.

در میان ِزنان، هیچ موجود ِفرهنگی‌ای را نمی‌توان پیدا کرد! اگر روراست و صادق باشند، طبیعی اند و چیزی از زیبایی ِایده‌ نمی‌فهمند، وگرنه بازیگر اند و دست‌اندر‌کار ِهرچیزکی که برق ِروشنفکری دارد (همان لیدی ِفرهنگ‌دوست و سنتی‌منتال که به‌خوبی می‌داند چه‌گونه فضل بفروشد و مجلس‌ را گرم کند) .به‌هرحال شایسته نیست زنی را فرهیخته بخوانیم؛ دست ِبالا ما با شخصی طرف ایم که فرهنگ را دوست دارد. همین و نه بیش‌تر!

هدف از اراده‌ به ‌پیشرفت، پدید‌آوردن ِ"شرایط ِبه‌تر" است؛ شرایطی خوش‌گوار که تنها به بهای پست‌تر‌شدن ِنوع ِانسان (زبان، ریخت و روح ِاو) امکان ِوجود می‌یابد؛ شرایطی "به‌تر" برای انسانی که روز به روز "بد‌تر" می‌شود.

- تو خودشیفته‌ای! به‌زودی واپاشی ِمفتضحانه‌ات را خواهم دید!
- لطف دارید! آیا چشمه‌ای هم برای‌ام تدارک دیده‌اید؟! مدت ِزیادی از آخرین باری که چهره‌ام را در آینه دیده‌ام گذشته...

کنش ِعاشق، ریخت و رفتار و نگاه و لمس‌اش، از سوی معشوق وازده می‌شود. این بازگردانی، کنش ِمعشوق است که در رسم ِعاشقی و پروردن ِعشق، از برنامه‌ریزی ِعاشق پُر کم ندارد! گونه سرخ‌تر می‌شود، نگاه ِسرخورده عمیق‌تر می‌شود.. سوژه‌گی ترک می‌خورد و عاشق می‌آموزد که ناکامی ِقصد در گذر از آز ِداشتن، به کامیابی ِژوییسانس می‌رسد.

"ک" با لحنی کولی‌وار از استعداد ِنهفته‌ی من برای درک ِموزارت می‌گفت و افسوس می‌خورد که چرا مینیمالیسم ِامبیِنت این‌چنین سد ِراه ِشکوفایی ِاستعداد شده! جدا از رابطه‌ی کهنه‌ی موزارت (و شاید کل ِدستگاه ِکلاسیک) با موسیقی و نیز جدا از بی‌ارزشی ِهر انگاشت که تنها در رابطه‌ا‌ی جزم‌نگر می‌تواند گوشیدن کند، باید به خاطر داشت ( و استوار هم داشت) که هر دریافت ِنا-بازتافتی (غیر ِرفلکسیو) که تجربه‌ی موسیقیایی را جدا از هم‌کنش ِنیوش‌گر و موسیقی بداند، به‌شدت سطحی‌ست. موسیقی بدون ِدرهم‌تنیده‌گی ِهستنده‌گی ِجدی ِنیوشنده با آن، چیزی جز ژخاری پیچیده نیست. درهم‌تنشی که هیچ ربطی به زنده‌گی‌نامه، تاریخ، دین و حتا ملودی ندارد.
{1. طبیعت‌گرایی، تا آن‌جا که طبیعت-در-خود را واجد ِارزشی انسان‌گونه‌انگار می‌داند و هستی ِایده‌گانی ِموسیقی را ناخواسته به خاک خدایگونه فرامی‌فکند، بدوی‌ترین نوع ِتجربه‌ی موسیقیایی‌ست؛ رویکردی که اغلب با خداسازی و آسمانی‌کردن ِموسیقی و پرتاب ِایده‌آل به آن، جز خراشیدن ِتن ِپیراگیرنده‌ی موسیقی ( که به‌شدت بی‌خداست) و فروکاهش ارزش‌های آزاد ِآن، کاری نمی‌کند!}
2.موسیقی، گوهر است؛ اما گوهری انسان‌زاد (یا اگر خوش‌تر است: ابَرانسان‌زاد). هم‌باشی و درافتادن و هم‌آغوشی با آن، خواسته-ناخواسته، با لمس ِرد ِنشانه‌‌گان پیدا و پنهان ِفرهنگ ِانسانی آمیخته. به بیان ِدیگر، پرنده‌گی و جفتک‌اندازی و والایش ِمیل، هرگز برای درک ِراستین ِاین گوهر بسنده نیستند!
3. موسیقی ِمتعالی و والا، آن موسیقی‌ست که شادمانه، و بس‌پیش از آن که در یک پریلود ِخوب وپاکیزه‌ از مرگ ِخدا سخن گوید، شکلی نو برای مرگ و تنی تازه برای جای‌گیری گوهر ِمرگ پی ریزد. این سرنگون‌سازی ِاستبداد ِحضور را نزد پارسایی ِ "موسیقی ِتنها" باید جُست!}


گاهی ویرانه‌ی یک هستمند ِنازیبا و نازشت، خود را تا نهایت ِزیبایی ِزیباترین هستومند برمی‌کشاند. مثل ِویرانه‌های بنایی که در گذشته هیچ نگاهی را به تماشا نمی‌گرفته، و حال عرصه‌ی بازی‌های تارینی شده! ویرانه‌های نویسنده در کاغذ هم شاید...