۱۳۸۴ اسفند ۲۴, چهارشنبه

عکاسی، نوشتار ِنور
ژان بودریار

{پاره‌ی نخست}


معجزه‌ی عکاسی و تصویر ِابژکتیوی که فرامی‌آورد در این است که عکاسی جهانی به‌یکسر نا-ابژکتیو را هویدا می‌کند. فقدان ِابژکتیویته‌ی جهان از طریق ِلنز (ابژکتیف) ِعکاسی، ناسازواره، فاش می‌شود. نه واکاوی و نه بازتولید و همانی‌گردانی هیچ‌یک { جون عکاسی} قادر به رفع ِاین دشواره نیستند. فن ِعکاسی ما را به جایی ورای رونوشت می‌بَرََد، به ژرفای ِقلمروی فریبنده‌گی دیدمانی (trompe l'oeil)؛ عکاسی از طریق ِبازی ناواقعی ِتکنیک‌های دیدمانی، از طریق ِگسلیدن ِواقعیت، از طریق ِبی‌جنبایی، با سکوت و از طریق فروکاست ِپدیدارشناسانه‌ی حرکت‌ها، خود را همهنگام در مقام ِسره‌ترین و مصنوعی‌ترین بیان ِتصویر ِتأیید می‌کند.
در عین‌ حال، عکاسی مفهوم ِتکنیک را از اورنگ به زیر می‌کشد. تکنیک به فرصتی برای بازی مضاعف بدل می‌شود تا وهم را کش دهد و شکل‌های دیدمانی را گسترده کند. پیوند ِافزار ِتکنیکی و جهان. هم‌گرایی قدرت ِابژه‌ها و تکنیک‌های ابژکتیو. کنش ِعکاسی به درون ِفضای ِاین آمیزش فرومی‌رود، نه برای آن‌که بر آن مسلط شود، برای آن‌که با آن بازی کند و اثبات کند که هنوز هیچ‌چیز قطعیت نیافته است. «آن چیزی که نمی‌توان درباره‌ی آن چیزی گفت، باید درباره‌اش خاموش ماند» {ویتگنشتاین}. اما آن چیزی که نمی‌توان از آن گفت را می‌توان در نمای ِتصویرها به سکوت آرایید.
ایده‌ی عکاسی، طرد ِصدا و گفتار و همهمه به‌وسیله‌ی بسیجیدن ِسکوت، طرد ِحرکت و جریان و سرعت به‌وسیله‌ی سکون، طرد ِانفجار ِارتباط و اطلاعات به‌وسیله‌ی افراشتن ِرازداری ِعکسینه، طرد ِتأویل ِاخلاقی از مفاهیم به‌وسیله‌ی آرایش ِغیبت ِمعناست. چیزی که در عکاسی بیش از این‌ها باید به چالش کشیده شود، سرریزش ِنابخود ِتصاویر و رشته‌های بی‌حد-و-بندشان است که نه تنها نشان ِویژه‌گانه‌ی عکاسی (le trait) یعنی جزئیات ِتند-و-تیز ِابژه (خال‌ها، لکه‌ها و خُرده‌گوشه‌های‌اش، punctums) بل‌که حتا عنصر ِاصلی و در-گذر و برگشت‌ناپذیر و بس‌نوستالژیک ِعکس را نیز سربه‌نیست می‌کند. نباید هم‌بودی ِزمان ِواقعی {با رخداد ِعکاسینه}، آنیت ِعکاسی را مخدوش کند. جریان ِتصاویر که در زمان ِواقعی ساخته و سوخته می‌شوند، نسبت به بُعد ِسوم ِعنصر ِعکاسینه بی‌تفاوت است. جریان‌های دیدمانی فقط تغییر را می‌شناسند. {در حالی‌که در عکاسی} به تصویر زمان داده نمی‌شود تا تصویر شود؛{بل‌که} برای تصویرشدن؛ لحظه‌ای از شدن می‌باید در کار باشد، لحظه‌ای که تنها وقتی پیش می‌آید که جریان ِهوچی ِجهان به تعلیق درآمده باشد و ایده، سکوت ِناپدیدایی (apophany) ِابژه‌ها و نمودشان را جای‌گزین ِتجلی (epiphany) ِسلطه‌آمیز ِمعنا سازد.
بر خلاف ِمعنا و زیبایی‌شناسی‌اش، کارکرد ِویرانگرانه‌ی تصویر، کشف ِمعنای ِظاهری ِابژه‌هاست (تصویر ِعکاسینه، به عنوان ِنمادی از صراحت ِمعنا، کارگزار ِجادویی ناپدیدیافته‌گی ِواقعیت می‌شود). به بیان ِدیگر، تصویر ِعکاسینه، به‌طور کلی، ترجمان ِغیاب ِواقعیت است. واقعیتی که «برای ما بسیار روشن و پذیرفتنی‌ست، چون ما بیش از هر چیز ِدیگر به این نتیجه رسیده‌ایم که هیچ چیز واقعی نیست» (بورخس). این نوع از پدیدارشناسی ِغیاب ِواقعیت، سخت‌یاب و دست‌نیافتنی‌ست. به زبان ِکلاسیک، سوژه، ابژه را تحت ِشعاع قرار می‌دهد، و با پرتو گزاف‌روا و کورکننده‌‌اش آن را روشن می‌کند. کارکرد ِصریح ِتصویر نیز همین‌سان تحت ِشعاع ِایدئولوژی، زیبایی‌شناسی و سیاست قرار می‌گیرد و به بهانه‌ی برقراری ِرابطه با تصاویر ِدیگر، نادیده انگاشته می‌شود. {اما} تصویرها، {خود} سخن می‌گویند، داستان‌سرایی می‌کنند، از آوای‌شان نمی‌توان کاست. آن‌ها دلالت‌مندی ِخاموش‌ ِابژه‌هاشان را از میان برمی‌دارند. ما باید از شر ِهرآن‌چیزی که بر چنین تجلی ِِخاموشانه‌ای پرده می‌کشد خلاص شویم. عکاسی با تسهیل درآرایش جادوی ِابژه‌ها (حال می‌خواهد این جادو سیاه باشد یا سفید!) به ما کمک می‌کند تا اثر و ضربه‌ی سوژه را تصفیه کنیم.
لنز در عکاسی، امکان ِکمال‌یافته‌گی ِتکنیکی ِخیره‌گی را فراهم می‌کند. خیره‌گی می‌تواند ابژه را دربرابر ِدگردیسی ِزیبایی‌شناسانه حفظ کند. خیره‌گی عکاسینه، بی‌خیالی اما کنجکاو، روح ِابژه‌ها را شکار می‌کند؛ به دنبال ِتحلیل ِواقعیت نیست، درعوض سرراستانه بر سطح ِچیزها می‌لغزد تا از میان ِپاره‌گی‌ها تصویر ِروح را برُباید. در پی ِاین آشکارسازی، به فور، ناپدیدیافته‌گی ِابژه‌ها آغاز می‌شود.
مهم نیست که تکنیک‌های عکاسی چه‌گونه به کار می‌روند، {در پایان} همیشه یک چیز و تنها یک چیز به جا می‌ماند: نور. نور-نموداری (فوتو-گرافی). نوشتار ِنور. نوری سزیده‌ی تصویر ِعکاسینه. نور ِعکاسی، نوری "واقعی" یا "طبیعی" نیست، مصنوعی هم نیست؛ این نور، انگارش{imagination} ِتامی‌ست برای انگاره/تصویر. ایده‌ی تصویر. نوری تراویده از ابژه و نگاه ِخیره. «تصویر در برخوردگاه ِنوری که از شیء می‌آید و نوری که از نگاه سربرمی‌آورد، تشکیل می‌شود»(افلاطون).
این همان نوری‌ست که در آثار ِادوارد هوپر* دیده می‌شود. در کارهای او، نور دست‌نخورده، سپید و اقیانوس‌گونه است؛ این نور ِناواقعی، بی‌فضا و سبک‌بار از کناره‌ای به کناره‌ای دیگر سرک می‌کشد. همین درخشنده‌گی‌ست که حتا اگر رنگ هم در کار باشد، کنتراست ِسیاه-سفید را می‌پاید. کاراکترها، چهره‌هاشان و البته زمین‌چهرها در این نور که از آن ِآن‌ها نیست، پیش‌افکنده می‌شوند و در پرتو این نور که به‌شدت از بیرون بر آن‌ها می‌تابد، غریب به نظر می‌آیند، گویی نوید‌دهنده‌ی رخ‌دادی نامنتظره شده اند. {به این ترتیب} چیزها در فضایی سهمگین اما سیال ایزوله می‌شوند. این کار ِنور ِمطلق است. نور ِعکاسینه. نوری که از ما نمی‌خواهد تا نگاه‌‌اش کنیم، از ما می‌خواهد چشمان‌مان را در برابر ِچیزی که در خود نهفته دارد، ببندیم. چیزی شبیه به این گونه ساخت از نور را در نگاره‌های ورمیر** می‌توان دید. رمز ِنور در آثار ورمیر، هم‌رمز با آثار ِهوپر، در این است که نور برون‌بوده‌گی ِسهمگینی را هویدا می‌سازد؛ یک واقعیت ِدرخشان از ابژه‌ها و از ایقاء ِبی‌درنگ‌شان. آشکارسازی از گذر ِخلأ.
پدیده‌شناسی ِبکر ِتصویر ِعکاسینه به یزدان‌شناسی ِمنفی شبیه است. این یک اپوفاتیک است، که در آن برای اثبات ِوجود ِخدا، به‌جای این‌که بر آن‌چه که هست تأکید کنیم، به {تحلیل ِ} آن‌چه که نیست توجه می‌کنیم. سایه‌ی این اتفاق بر سر دانش ِما از جهان و چیزها هم می‌افتد. بدین معنا که دانش در خلإ خود، از راه ِغیبت، ناپدیدی و عدم آشکار می‌شود و نه از طریق ِمواجهه‌ی سرراست. در عکاسی، همین آشکاره‌گی ِشبه‌تجربی به‌وسیله‌ی نوشتار ِنور که معنا را حذف می‌کند، گزارده می‌شود. ( نور، مانند ِزبان، غربال ِنمادین ِاندیشه می‌شود).
افزون بر این رهیافت ِاپوفاتیک به چیزها (نزدیکی به آن‌ها از طریق ِخلأ{ ِدرونی‌شان})، عکاسی را هم‌چنین می‌توان یک درام دانست، یک انگیزه‌ی دراماتیک برای کنش، راهی برای دررُبودن ِجهان از طریق ِبازی‌کردن و به نمایش‌ گذاشتن ِنقش‌‌اش. جن‌زدایی از جهان از طریق ِجعل ِبی‌درنگ ِبازنمود-اش ( نه بازنمود ِسرراست‌؛ بازنمود ِسررراستی در کار نیست، بازنمود بازی با واقعیت است). تصویر ِعکاسینه یک بازنمود نیست، یک جعل، یک روایت، یک وهم*** است. این جهان است که در و از طریق ِعکاسی آغاز به کار می‌کند و پی‌رنگ ِداستان ِخود را می‌ریزد. عکاسی، جهان را با استفاده از خود ِجهان، به کار می‌اندازد، و جهان نیز با بازی کردن ِنقش خود در کنش ِعکاسینه، به عکاسی نقش می‌دهد. این هم‌داستانی ِمادی‌ میان ما و جهان برقرار می‌شود، درحالی‌که جهان خود چیزی بیش‌تر از چرخه‌ی نقش و بازی نیست.


پانوشت:

*. نمونه‌ای از آثار ِهوپر را در این‌جا ببینید.

**.نمونه‌هایی از کارهای ورمیر را در اینجا ببینید.

***. تمام ِاین دلالت‌ها در واژه‌ی fiction گرد آمده اند.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر