هاژهی مادیت ِواژه
مادیت ِکلمه، خویشتن ِ... است. این خویشتن، نا-عامل، بی-کار، و تا آنجا که حمال ِمعنای ِنهایی نشده، زبَر-خود است (از خود ِشناختهاش ترامیگذرد). این خویشتن همان چیزیست که ذاتاش مینامیم؛ یعنی، دراصل، چیز نیست! راز است.
کلمه، چون در بستار ِزبان ِکاربردی (زبان ِارتباطی) قرار گیرد، ناگزیر مادیت ِخود را از دست میدهد. ارتباط ِرسانشی، که قرار است در آن زبان در مقام ِرسانه، پیام و معنا را از سوژهی سخن ِمعنادار به دیگری برساند، کلمه را به مادهی مبادلهپذیر تبدیل میکند و با این کار مادیت را از کلمه میگیرد؛ کلیت ِکلمه به قطعیت ِمادهای شفاف و شناختنی و بیراز فرومیکاهد؛ کلمه، بارگیر ِصرف ِمعنای فرستاده میشود؛ پیکری ازخودبیگانه که هستی ِحبابوار-اش در دم ِرسیدن به گیرنده میترکد؛ موجودی که بهخاطر منش ِپاد-استعلاییاش دیر یا زود میپکد. مادیت، منش ِاستعلایی ِکلمه است؛ منشی که کلمه را شگرف میکند و آن را فراسوی ِوجه ِابزاری ِزبان، ساکن ِادبیات میکند. مادیت، سکوتیست که این آشیان، ادبیات، به کلمه میبخشد. مادیت، چنان که سکوت، آوای خاص و فردیت ِنازدودنی ِکلمه است، تنی میشود که شاعر در نزدیکی و درهمتنیدن به آن شعرگذار است . همآغوشی ِجانکاه با آن، با خود ِمحض ِآن، زبانآوری میکند. کلام ِشاعرانه آهها، و تعویق ِخطوط ِشعر خستهگی ِتابان ِخاسته از این نزدیکیست.
کلمه هنگامی مادیت خود را بازمییابد که چیزها، تمام ِچیزهایی که به جهان ِحاضر شکل میدهند، مادیت ِخود را از دست بدهند. هنگامی که مصداقهایی که اشاره میکنند و کلمه را به دال ِصریح ِدستگاه ِعلتمند ِبازنمایی تقلیل میدهند، ناپدید شوند؛ جزءها به نفع ِپیشآمد ِامر ِکلی حذف شوند؛ ایده پیش آید. مادیت، همینسان دهشتناک است: فرآورندهی امر ِکلی و پیک ِنیستیست. در رویارویی با پیشآمد ِمادیت ِکلمه – چنانکه این تن، همان نیستانندهی جزءهاست – ترسآگاهی هست میشود (هایدگر)؛ از سر ِشاهد ِاین رویارویی (زبانآور)، وهم ِعاملیت و سوژهگی میپَرَد؛ زبانآور، از انفعال ِضروری ِخود آگاه میشود (بلانشو) و بهمحض ِاینکه پذیرای ِسکوت ِبخشیدهی خود شد (از جهان ِامکانات ِخویش خود در این انفعال پذیرایی کرد)، فاعل ِاصیل ِعرصهی زبان میشود. کنشگری که اینهمان ِکنشیست که خود را در واسپاری در/با آن، بازیافته. وانهادهای بازیافته. واساختهگی...
پس از واساختهگی ِکلمه در جهان ِتهیگشته از دلالت که بیکلامی ِمحضاش، بار-آورندهی ترس و فهم ِنیستی (نا-بودی ِامکان و ضرورت ِرابطه با جزءها) است، کلمهی تنگشته، مهیای ِخودویرانگریست. ویرانی ِتن در تن-هایی رخ میدهد. در تن-هایی، جایی که مادیتها، زنگ و رایحه و آوای ِفردیتها، کنار ِهم مینشینند، افق ِبازی گشوده میشود. تن ِمنزوی، برای-خود-هست، اما اینجور هستن درحالیکه زبانآور را به اصالت ِرویارویی با زبان نزدیک میکند، بیفروغ است، چراکه هنوز از مرگ بهرهای نبرده و بهصورت ِموناد ِمنفرد ِتام، سفت و سخت و تنآسا در جای ِخود نشسته. ضرورت ِبازتافت. موناد در کنار ِموناد قرار میگیرد، تن به تن.. و اینجاست که مادیت، با حفظ ِتکینهگیاش، از هم میپاشد و پارهپار بهدرون جهان ِهمباشی با دیگر مادیتها میشود. خود-آگاهی ِکلمه. این پارهگیها، آتشآور ِگرمای ِیک اجتماع ِنوشتاری اند.این اجتماع (که جمع و اجماع نیست) همان تیراژههای واژههاییست که ذهن ِزبان، خود را در مات ِمرزهایاش، بازمییابد. جلای ِاین تیراژه برآمده از درخشش ِمرگ ِتکتک ِمادیتهاست. کلمهها که مصداقها را میرانده بودند، خود را نیز فدا میکنند؛ فدای ِقلمرویی فرای ِصدق و زندهگی، فدای ِادبیات. در سپهر ِاین تیراژه، درجهی صفر ِنوشتار(بارت) گزارده میشود. جریان ِهاژه.
{...}*
مادیت ِکلمه معنا را از تفوق بر اندیشه بازمیدارد؛ اندیشیدن با دیدار ِبرهنهگی ِکلمه گرم میشود، جان میگیرد و از خواست ِفهم پیش میافتد. معنا در پس ِشدت ِباشیدن ِخود ِخنثای ِکلمه بازداشت میشود، وامیماند، از سالاری میافتد. رخنمون ِترس در همسایهگی ِحضور(!) ِامر ِکلی، نه-بود ِِآویزگاهی برای دلالتهای پیشساخته، بی-کسی ِحاد ِکلمه، خنثاشدن ِتن و تبدیل ِآن از ابژهی میل به خود ِمیل، غروب معنا، طلوع ِخواست ِنوشتار.
*: محذوف