پارههایی از "جنایت ِتام" نوشتهی ژان بودریار
مترجمان انگلیسی: Ian Michel، Sarah William
اگر به خاطر نمود (appearance) نبود، جهان بهتمامی جنایتی تام میشد، یعنی جنایتی بدون ِجانی، بدون ِقربانی و بدون ِانگیزه. جایی که حقیقت برای همیشه واپسنشسته، جایی که راز، از سر ِکمی ِاثر و رد و نشانه، برای همیشه مکتوم باقی میماند. اما، مشخصاً، جنایت هرگز تام نیست، چراکه جهان خود را بهواسطهی پدیداریهایاش میبازد، نمودها و ظواهری که نشانهای ِنیستیاش هستند، نشان ِتداوم ِنیستی.. نیستی، خود، تداوم ِنشانهاست که {باز} نشان باقی میگذارد.به همین خاطر، جهان به راز ِخود خیانت میکند، افشا میکند، اجازه میدهد که حس شود درحالی که تمام ِمدت، خود را پشت ِنمود-اش پنهان کرده!
هنرمند همیشه نزدیک ِجنایت ِتام است. یعنی نزدیک و همسایهیِ"هیچ نگفتن" است. اما او پا پس میکشد، و کار و اثر-اش، نشان ِنقص مجرمانهی اوست. همانطور که میشو (Michaux) گفته، هنرمند کسیست که با تمام ِتاو و تواناش در برابر انگیزهی پُرزور ِباقینگذاشتن ِاثر مقاومت میکند.
زبان نشان ِنقص و کاستمندی ِجهان است، هیچ داستانی نمیتواند بهتر از داستان ِجان این امر را وصف کند: جان، این پسر ِشاد و شنگول و عزیزدردانه و نازپرورده، تا سن ِهجده سالهگی هیچ چیز به زبان نیاورده بود، حتا یک کلمه. تا اینکه یک روز، بهوقت ِچاینوشی، زباناش باز شد و گفت: "من کمی شکر میخواهم". مادر، شگفتزده فریاد زد: "جان! تو حرف میزنی!!! چرا تا به حال حرف نمیزدی!؟" جان پاسخ داد: "چون تابهحال همهچیز کامل بوده!"
کمال ِجنایت بر این واقعیت استوار است که جنایت هماره، پیشتر به انجام رسیده و تمام شده. Per fectum. انحراف ِجهان، حتا پیش از آن که خود را آن چنان که هست یسازد. این هیچگاه فهمیده نخواهد شد. هیچ سنجهی نهاییای برای تنبیهکردن یا آمرزیدن ِجنایت(گناه) در کار نخواهد بود. هیچ پایانی در کار نخواهد نیست، چون چیزها همیشه، پیشتر، به انجام رسیده اند. هیچ نیت و مقصودی، هیچ بخشش و برائتی در کار نیست؛ گسترش ِگریزناپذیر ِنتایج.
زوال ِگناه ِنخستین (جایی که شاید کسی بتواند هیئت مضحک ِخود را در زوال ِبازنمود دریابد!). سرنوشت ِما، در ارتکاب ِاین جنایت مقدر شده، در آشکارهگی ِبیقرار-اش، در تداوم ِشرارت و شیطان، تداوم ِنیستی. ما هیچوقت در "صحنهی نخستین" نخواهیم زیست، بلکه در هر لحظه، طعم ِپیگرد و کفارهاش را زیست میکنیم. این {گردش} را پایانی نیست، فرجام نامعلوم است.
پرسش ِاساسی ِفلسفه این بوده: "چرا چیزی هست، به جای اینکه نباشد؟" امروز پرسش ِحقیقی این است: "چرا هیچچیز نیست، به جای اینکه باشد؟"
ناپدیدشدهگی ِخیالانگاشت ِسینماگری. از فیلمهای صامت به فیلمهای باکلام، از فیلمهای باکلام به فیلمهای رنگی، و سرانجام از رهگذر ِقلمروی ِمدرن ِجلوههای ویژه، خیالانگاشت از عرصهی اجرا و نمایش حذف شده. دیگر هیچ فشردهنمایی (ellipsis)، هیچ پوچی و هیچ سکوتی در کار نیست، تصویری وجود ندارد. ما بیشوبیشتر بهسوی وفور ِمعنا و تعریف پیش میرویم؛ بهسوی تمامیت بیهودهی ِتصویر که دیگر حتا بهزور ِاشباع ِترفندهای ِتکنیکی هم هیچ اثری ندارد. هرچه چیزی به تعریف ِمشخص، بهسوی ِتمامیت ِاجرایی ِتصویر نزدیکتر میشود، بیشتر از توان ِخیالانگاشتاش کاسته خواهد شد.
غیبت ِچیزها پیش ِخودشان، این واقعیت که آنها چنانکه بهنظر میرسد هرگز تحقق پیدا نمیکنند، این واقعیت که آنها پشت نمودشان پس مینشینند و بدینترتیب نسبت به خودشان ناشناخته میمانند، تمام ِاینها فریبها و خیالانگارههای ِمادی ِجهان هستند، چیستان ِشگرفی که ما را تختهبند ِترور میکند، چیزی که ما با توسل به وهم ِصوری ِحقیقت از آن پناه میجوییم.
حقیقت میخواهد خود را برهنه عرضه کند، برهنهگیاش را آشکاره کند. حقیقت، بهناچار، برهنهگی را میطلبد، مثل ِمدونا در فیلمی که اشتهار را برای او به ارمغان آورد. مدونا، بهترین مثال برای بیچارهگی ِحقیقت است. فردی را تصور کنید که بهشدت میل دارد برهنه باشد، که خود-اش را برهنه نمایش دهد و هرگز بهتمامی موفق نمیشود. او تا ابد به افسار بسته شده، اگر نه افساری از چرم یا فلز، افساری از خواست ِپلشت ِبرهنه شدن، شیوهی ِمصنوعی ِشرمگاهنمایی. منع، ناگهان تام و، از سوی ِتماشاچی، به ایدهی جمود و سردی و سردمزاجی تبدیل میشود.
فاحشهگی ِحقیقت این است که همیشه داوطلبانه خود را به بیگاری ِحاد-واقعیت میسپارد... دیگر نیازی نیست که عزبها این فاحشه را لخت کنند؛ این حقیقت، خودخواسته به خاطر برهنهنمایی (ستریپتیز)، از خیال ِنظر چشمپوشی میکند.
جهان به کتابی میماند. سِر ِاین کتاب در یک صفحه ثبت شده؛ باقی ِکتاب، چیزی جز تکرار و زرقوبرق نیست. نکتهسنجی این است که پس از تمامشدن ِکتاب، این یک صفحه را ناپدید کنیم (تا کسی نتواند مضموناش را حدس بزند). اما جریان ِاین صفحه در سراسر ِکتاب، در لابهلای سطرها پراکنده و پخش شده؛ چنانکه جسد در میان ِاندامهای بریده و تارومارشده، خود را منتشر میکند بهطوری که میتوان آن را بدون ِکمکگرفتن از رمز (هیئت ِنخستین) بازسازی کرد. این انتشار ِتحریفی ِچیزها سرشتین ِغیبت ِنمادین ِآنها و توان وهم و اغوای ِآنهاست.
اندیشیدن دربارهی چهرهمان به جنون میانجامد؛ چون ما دیگر حتا برای خودمان هم هیچ رازی باقی نگذاشتهایم! ما بهدست ِترانمایش ِخویش، حذف میشویم و از میان میرویم.
آینه ظاهر ِحقیقی ِمرا به من باز نمیدهد. من، خود-ام را، درونام، چیزی که هرگز به آن نخواهم رسید، را تنها در ژرفاندیشی و مکاشفه میشناسم. برای هر ابژهای هم وضع به همین ترتیب است، چیزها دگرگشته به ما میرسند، و بر صفحهی مغزمان درج میشوند. چیزها خود را عرضه میکنند بیآنکه هیچ انتظاری از این داشته باشند که به صورت ِچیزی جز وهم ِخود، جز خیالانگاشت ِخود، نمود پیدا کنند. این جور خوب است!
در افق ِوانمایی، نه تنها جهان ناپدید میشود، بلکه پرسشگری از وجود ِجهان نیز ناممکن میشود. این اما شاید نیرنگی باشد که جهان، خود طرح-اش را ریخته...
مترجمان انگلیسی: Ian Michel، Sarah William
اگر به خاطر نمود (appearance) نبود، جهان بهتمامی جنایتی تام میشد، یعنی جنایتی بدون ِجانی، بدون ِقربانی و بدون ِانگیزه. جایی که حقیقت برای همیشه واپسنشسته، جایی که راز، از سر ِکمی ِاثر و رد و نشانه، برای همیشه مکتوم باقی میماند. اما، مشخصاً، جنایت هرگز تام نیست، چراکه جهان خود را بهواسطهی پدیداریهایاش میبازد، نمودها و ظواهری که نشانهای ِنیستیاش هستند، نشان ِتداوم ِنیستی.. نیستی، خود، تداوم ِنشانهاست که {باز} نشان باقی میگذارد.به همین خاطر، جهان به راز ِخود خیانت میکند، افشا میکند، اجازه میدهد که حس شود درحالی که تمام ِمدت، خود را پشت ِنمود-اش پنهان کرده!
هنرمند همیشه نزدیک ِجنایت ِتام است. یعنی نزدیک و همسایهیِ"هیچ نگفتن" است. اما او پا پس میکشد، و کار و اثر-اش، نشان ِنقص مجرمانهی اوست. همانطور که میشو (Michaux) گفته، هنرمند کسیست که با تمام ِتاو و تواناش در برابر انگیزهی پُرزور ِباقینگذاشتن ِاثر مقاومت میکند.
زبان نشان ِنقص و کاستمندی ِجهان است، هیچ داستانی نمیتواند بهتر از داستان ِجان این امر را وصف کند: جان، این پسر ِشاد و شنگول و عزیزدردانه و نازپرورده، تا سن ِهجده سالهگی هیچ چیز به زبان نیاورده بود، حتا یک کلمه. تا اینکه یک روز، بهوقت ِچاینوشی، زباناش باز شد و گفت: "من کمی شکر میخواهم". مادر، شگفتزده فریاد زد: "جان! تو حرف میزنی!!! چرا تا به حال حرف نمیزدی!؟" جان پاسخ داد: "چون تابهحال همهچیز کامل بوده!"
کمال ِجنایت بر این واقعیت استوار است که جنایت هماره، پیشتر به انجام رسیده و تمام شده. Per fectum. انحراف ِجهان، حتا پیش از آن که خود را آن چنان که هست یسازد. این هیچگاه فهمیده نخواهد شد. هیچ سنجهی نهاییای برای تنبیهکردن یا آمرزیدن ِجنایت(گناه) در کار نخواهد بود. هیچ پایانی در کار نخواهد نیست، چون چیزها همیشه، پیشتر، به انجام رسیده اند. هیچ نیت و مقصودی، هیچ بخشش و برائتی در کار نیست؛ گسترش ِگریزناپذیر ِنتایج.
زوال ِگناه ِنخستین (جایی که شاید کسی بتواند هیئت مضحک ِخود را در زوال ِبازنمود دریابد!). سرنوشت ِما، در ارتکاب ِاین جنایت مقدر شده، در آشکارهگی ِبیقرار-اش، در تداوم ِشرارت و شیطان، تداوم ِنیستی. ما هیچوقت در "صحنهی نخستین" نخواهیم زیست، بلکه در هر لحظه، طعم ِپیگرد و کفارهاش را زیست میکنیم. این {گردش} را پایانی نیست، فرجام نامعلوم است.
پرسش ِاساسی ِفلسفه این بوده: "چرا چیزی هست، به جای اینکه نباشد؟" امروز پرسش ِحقیقی این است: "چرا هیچچیز نیست، به جای اینکه باشد؟"
ناپدیدشدهگی ِخیالانگاشت ِسینماگری. از فیلمهای صامت به فیلمهای باکلام، از فیلمهای باکلام به فیلمهای رنگی، و سرانجام از رهگذر ِقلمروی ِمدرن ِجلوههای ویژه، خیالانگاشت از عرصهی اجرا و نمایش حذف شده. دیگر هیچ فشردهنمایی (ellipsis)، هیچ پوچی و هیچ سکوتی در کار نیست، تصویری وجود ندارد. ما بیشوبیشتر بهسوی وفور ِمعنا و تعریف پیش میرویم؛ بهسوی تمامیت بیهودهی ِتصویر که دیگر حتا بهزور ِاشباع ِترفندهای ِتکنیکی هم هیچ اثری ندارد. هرچه چیزی به تعریف ِمشخص، بهسوی ِتمامیت ِاجرایی ِتصویر نزدیکتر میشود، بیشتر از توان ِخیالانگاشتاش کاسته خواهد شد.
غیبت ِچیزها پیش ِخودشان، این واقعیت که آنها چنانکه بهنظر میرسد هرگز تحقق پیدا نمیکنند، این واقعیت که آنها پشت نمودشان پس مینشینند و بدینترتیب نسبت به خودشان ناشناخته میمانند، تمام ِاینها فریبها و خیالانگارههای ِمادی ِجهان هستند، چیستان ِشگرفی که ما را تختهبند ِترور میکند، چیزی که ما با توسل به وهم ِصوری ِحقیقت از آن پناه میجوییم.
حقیقت میخواهد خود را برهنه عرضه کند، برهنهگیاش را آشکاره کند. حقیقت، بهناچار، برهنهگی را میطلبد، مثل ِمدونا در فیلمی که اشتهار را برای او به ارمغان آورد. مدونا، بهترین مثال برای بیچارهگی ِحقیقت است. فردی را تصور کنید که بهشدت میل دارد برهنه باشد، که خود-اش را برهنه نمایش دهد و هرگز بهتمامی موفق نمیشود. او تا ابد به افسار بسته شده، اگر نه افساری از چرم یا فلز، افساری از خواست ِپلشت ِبرهنه شدن، شیوهی ِمصنوعی ِشرمگاهنمایی. منع، ناگهان تام و، از سوی ِتماشاچی، به ایدهی جمود و سردی و سردمزاجی تبدیل میشود.
فاحشهگی ِحقیقت این است که همیشه داوطلبانه خود را به بیگاری ِحاد-واقعیت میسپارد... دیگر نیازی نیست که عزبها این فاحشه را لخت کنند؛ این حقیقت، خودخواسته به خاطر برهنهنمایی (ستریپتیز)، از خیال ِنظر چشمپوشی میکند.
جهان به کتابی میماند. سِر ِاین کتاب در یک صفحه ثبت شده؛ باقی ِکتاب، چیزی جز تکرار و زرقوبرق نیست. نکتهسنجی این است که پس از تمامشدن ِکتاب، این یک صفحه را ناپدید کنیم (تا کسی نتواند مضموناش را حدس بزند). اما جریان ِاین صفحه در سراسر ِکتاب، در لابهلای سطرها پراکنده و پخش شده؛ چنانکه جسد در میان ِاندامهای بریده و تارومارشده، خود را منتشر میکند بهطوری که میتوان آن را بدون ِکمکگرفتن از رمز (هیئت ِنخستین) بازسازی کرد. این انتشار ِتحریفی ِچیزها سرشتین ِغیبت ِنمادین ِآنها و توان وهم و اغوای ِآنهاست.
اندیشیدن دربارهی چهرهمان به جنون میانجامد؛ چون ما دیگر حتا برای خودمان هم هیچ رازی باقی نگذاشتهایم! ما بهدست ِترانمایش ِخویش، حذف میشویم و از میان میرویم.
آینه ظاهر ِحقیقی ِمرا به من باز نمیدهد. من، خود-ام را، درونام، چیزی که هرگز به آن نخواهم رسید، را تنها در ژرفاندیشی و مکاشفه میشناسم. برای هر ابژهای هم وضع به همین ترتیب است، چیزها دگرگشته به ما میرسند، و بر صفحهی مغزمان درج میشوند. چیزها خود را عرضه میکنند بیآنکه هیچ انتظاری از این داشته باشند که به صورت ِچیزی جز وهم ِخود، جز خیالانگاشت ِخود، نمود پیدا کنند. این جور خوب است!
در افق ِوانمایی، نه تنها جهان ناپدید میشود، بلکه پرسشگری از وجود ِجهان نیز ناممکن میشود. این اما شاید نیرنگی باشد که جهان، خود طرح-اش را ریخته...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر