۱۳۸۵ دی ۳, یکشنبه
گفت ِبیژه
«میخواستم که شما را فردا ببینم، که امروز از فلان حاجی خسته شدم. او گریان میرفت که آری علوی اگرچه رند باشد او را جهت ِپیغامبر علیه السلام دوست دارند، و میگوید که از فلان شرف میرنجم که به خدمت ِمولانا چنین گستاخ مینشیند. تو چرا نمینشینی پیش ِمن؟ چون بارها مولانا اشارت فرمود که هر دو یکی است، چنانکه از سبب ِاو با شما نیز به غضب شده بودم که فردا آیم. لعنت کرده بودم بر او و بر شهر ِاو. و لیکن او رفته باشد خوش، که شمس را عذر خواستم و صافی کرد. لاجرم، بیاساید؛ از تب شکایت میکند؛ تب ِاو برَوَد. گفتم فردا ببینم شما را.»
- شمس
I- میانهای که این سخن برای گیرنده فرآورده، عرصهی درخواست نیست، عرصهی بازیست! عبارت ِ"میخواستم که شما را فردا ببینم" در کل ِروایت – روایتی که از شدت ِروایتبودهگی بی-خواست شده و دیگر مخاطب را طلب نمیتواند کرد – حل میشود! چیزی از این عبارت بوی ِدرخواست نمیدهد! در عوض، کل ِعبارت را رایحهی خواستی زیرکانه دربرگرفته، خواستی خسته اما بی تب! خواستی که دیدار ِدوست را میستاید، بی آن که خواستگار را سرراست گدا کند. خواستگار که امروز از فلان حاجی خسته شده، روایتی را بازمیگوید بی هیچ نسبتی به تاو و چون و چند ِخواستاش! گویی، خط ِراستی که پیک ِخواست میشوند، و، بهعُرف، روایت را خدمتگزار ِخواست میکنند کهبسا خواست نور گیرد و گیرنده مشتاق، اینجا گسل خورده؛ جریان ِمعنی از عبارت ِنخست به پیکرهی روایت ِنامربوط پاشیده میشود و بهفرجام چیزی از درخواست برجا نمیماند؛ روانهی حسی به کار نیست که نیست... مغز ِدرخواست واژگونه و دستی ندارد این خواست. این بند، طرح ِخواستگار ِناب را بیکاست نشان میدهد: خواستگار عطف به گیرنده ندارد؛ او نفس ِدیدار را خواست دارد.. دیداری که تا فردا، میان ِخستهگی ِامروز و بیهودهگی ِروایت تا فردا، میان ِتنهایی و لبخند، میان ِمقال-در-ذهن و عینیت ِآن به فردا، در خیال بازی میشود.
II- «میخواستم که شما را فردا ببینم.. {...}.. گفتم فردا ببینم شما را.» میشود کل ِروایت ِگفته در میان را نادید انگاشت؛ خواست باقی است و دیگر هیچ؛ خواستی اما بازهم نا-خودشکنانه، خواست-برای-خود. خواستگار، شاه ِدیدار است؛ و پذیرفتگار میزبان ِشاه. از این نگرگاه، روایت، بازنمود ِدرنگ ِخواستگار در گستاخی ِاجراست. روایت، داستانیست میان دو گزارهی عاطفی، که دومی، پساندر ِروایت، سرریز از عاطفه، از شدت ِنیاز، مَنشی دستوری به خود گرفته: "گفتم فردا ببینم شما را": شاه میگوید انگار. روایت، سرفیدن ِشاهانه است، گیرای ِعنایت ِگیرنده، کژتاباندن ِعطفاش تا درخواست نادیدنی ابراز شود ، سرفهی عذر و شرم ِنیک ِنابهگاه در ابراز ِخواست.
III. نوشتار ِمقالات، در شدیدترین معنای ِکلمه، آزاد است، ناآمیخته به هیچ قصدی. نوشتاری که لحظه-لحظه بر موج ِویر، نمودگاری میشود برای هر کاری که سبُکباری ِسخن و هوای خوش میخواهد. نوشتاری که هماره خود را نجات میدهد(!)، سخنی که تن به غیر نمیسپارد، در/برای خود میباشد و سطر و صفحه را پیش از آنکه اسیر ِفهم-آز ِمخاطب شود تماما ًاز آن ِخویش میسازد.. گفتار ِبیمرجع، رستگاری ِنوشتار؛ جایی که گرچه من از من میگوید اما در روایت، تکگوییها همه در اصل ِتمثیل واشده، من ِگشوده، ضمیر ِعدم میشود.. بدین خاطر، پیشاروی چنین سخنی جز واگویی، سخنی نمیتوان گزارد؛ بازی ِواگذاشتن ِنقد به وا-گزاری ِمحض ِبازی..
«سخن ِمرا چنان گو که من گفته باشم. چنان بازنتوانی گفتن، بیا بگو تا ببینم باز میگویی. پس این سخن اشارت است، جهت ِآن میگویم تا نگویی. {...} اگر خواهی که با آن کس بازگویی، مرا بگو تا من بازگویم سخن ِخود را. همان سخن را تمام بگویم از آن بهتر و باآبتر؛ و آنچه غرض توست از اعادهی آن سخن، بهتر و قویتر بگذارم...»
۱۳۸۵ آذر ۲۹, چهارشنبه
جان ِماتم، که دست است؛ دم ِتنهایی، که چشم؛ و شهریار ِزردچهر ناظر بر احتضار ِخورشاد، که رویا
III. رویا
سرد... افسانهی چشم، سرد ِسرد
فلخ
تیراژهی آسمان ِخشمام را به پایات میپاشم تا سرخیاش حنجرههای خفتهات را و شنگرفاش کبودی ِدستات را از سوز ِزمین اگر خبر-ام نیست دیوان ِباد را به پبشواز ِنفرینات توانم سود تا اتاق ِشبنمی نور گیرد از ضجهی نامی که نجوا کنی آه! مرگامرگ! درد به زرد ِزهر-ات مینهم دست به دستام سای
هنگار ِانگارهها
از دست شرم میگیرم از دوستداریاش و از سپنت ِسکوت و از چهری که بیآز به عنکبوت ِآفرینکار بخشید از چشم ترس که سیاهچالیست بر سودای بینام
خنکا بشمههای سپید ِیاد بهانهی اشک در تصویری مهوش از مرگ ِآینده نقش میزنند دمادم است خیرهگی ِمن بر این انگاره که انگار رگان ِآنام از آن گُرگیر اند هنگاری آهسته و خمیده به گرانی ِخجیر ِبرفینهام انگارهای سراسر مرگانه-زیبا
تپش ِسخن
واژهها سرشکان ِسرد ِآهنگ اند لخشیده بر داغ ِگونهها به زمان ِسردی از میان ِسایههای لال ِروز سخن میتپد بر دستار ِچشمها چشمها زلال ِتارین بیگو و ناگفته کلال ِتام شبینه-کنام ِواژه رویا رد ِکلام به مغاک ِنژند-اش رد ِمن بر باقی ِخواب دستها ملال ِنام سخن تن-پاش ِخوان ِسکوت در سکوت میزاید در آن میمیرد به یاد ِزمان ِگویگویانی که بارها پروانههای شوق را به اقیانوساش میتاریدم تا رنگواژههای آداک ِباختری را از رنگ پالوده باشم در رویا بر لولی ِپروانههاش سکوت ِسخن میتپد
تاس ِتاسه
تبیر ِآه ِسرد تاس تیمار ِآن سایه تاس تاس و گردش به تاسه شش سو دوگان چشم و دوگان دست و دوگان بیمُهر نقشینهی برین ِرویا پذیرا گردش ِتاس لای خطوط ِتاسه سرسام ِرویاست هنگار ِتپش فال میگیرند بر تاس بی که تاسه را از کنار هان دهند
تاسهها تاس میریزند در نیمهشب ِرویا تاسها تا-سه
سامه به مرگ
شکناست پوست ِرویا نرمینه بُرز و بالاش ماندهگان ِروز سینه به خنکایاش میسپارند آرام ِدرد ِکوریشان کشاکش ِرویا به دست ِشب گشودن ِچشم ِمرگ است و بازی به احتضاری که نوا دارد به رویا
انجام
ماهغروب
افزونه:
- پس(؟) از مرگ، رویا سزاترین آرامگاه ِشخص ِمالیخولیاییست؛ جایی شایان ِتوفان ِانگارههای سخته و بیکلام.
- گفتار ِگزافروای ماتمزده، سرریز ِآزارندهی کلمههایی که هیچ معنای ِروشنی ندارند، شکلی از پادگفتار است، شکلی از نوشتار ِتوفان، نوشتار ِسرد، نوشتار ِبیشور؛ نهبود ِدرنگ در این سردگاه که به دورافتادهگی ِبعید ِدیگری گرم میشود، نهبود ِدرنگنما در درجهی زیر ِصفر ِنوشتار است – نوشتاری گرم به ویرایش و بازی ِنماگذاری.
III. رویا
سرد... افسانهی چشم، سرد ِسرد
فلخ
تیراژهی آسمان ِخشمام را به پایات میپاشم تا سرخیاش حنجرههای خفتهات را و شنگرفاش کبودی ِدستات را از سوز ِزمین اگر خبر-ام نیست دیوان ِباد را به پبشواز ِنفرینات توانم سود تا اتاق ِشبنمی نور گیرد از ضجهی نامی که نجوا کنی آه! مرگامرگ! درد به زرد ِزهر-ات مینهم دست به دستام سای
هنگار ِانگارهها
از دست شرم میگیرم از دوستداریاش و از سپنت ِسکوت و از چهری که بیآز به عنکبوت ِآفرینکار بخشید از چشم ترس که سیاهچالیست بر سودای بینام
خنکا بشمههای سپید ِیاد بهانهی اشک در تصویری مهوش از مرگ ِآینده نقش میزنند دمادم است خیرهگی ِمن بر این انگاره که انگار رگان ِآنام از آن گُرگیر اند هنگاری آهسته و خمیده به گرانی ِخجیر ِبرفینهام انگارهای سراسر مرگانه-زیبا
تپش ِسخن
واژهها سرشکان ِسرد ِآهنگ اند لخشیده بر داغ ِگونهها به زمان ِسردی از میان ِسایههای لال ِروز سخن میتپد بر دستار ِچشمها چشمها زلال ِتارین بیگو و ناگفته کلال ِتام شبینه-کنام ِواژه رویا رد ِکلام به مغاک ِنژند-اش رد ِمن بر باقی ِخواب دستها ملال ِنام سخن تن-پاش ِخوان ِسکوت در سکوت میزاید در آن میمیرد به یاد ِزمان ِگویگویانی که بارها پروانههای شوق را به اقیانوساش میتاریدم تا رنگواژههای آداک ِباختری را از رنگ پالوده باشم در رویا بر لولی ِپروانههاش سکوت ِسخن میتپد
تاس ِتاسه
تبیر ِآه ِسرد تاس تیمار ِآن سایه تاس تاس و گردش به تاسه شش سو دوگان چشم و دوگان دست و دوگان بیمُهر نقشینهی برین ِرویا پذیرا گردش ِتاس لای خطوط ِتاسه سرسام ِرویاست هنگار ِتپش فال میگیرند بر تاس بی که تاسه را از کنار هان دهند
تاسهها تاس میریزند در نیمهشب ِرویا تاسها تا-سه
سامه به مرگ
شکناست پوست ِرویا نرمینه بُرز و بالاش ماندهگان ِروز سینه به خنکایاش میسپارند آرام ِدرد ِکوریشان کشاکش ِرویا به دست ِشب گشودن ِچشم ِمرگ است و بازی به احتضاری که نوا دارد به رویا
انجام
ماهغروب
افزونه:
- پس(؟) از مرگ، رویا سزاترین آرامگاه ِشخص ِمالیخولیاییست؛ جایی شایان ِتوفان ِانگارههای سخته و بیکلام.
- گفتار ِگزافروای ماتمزده، سرریز ِآزارندهی کلمههایی که هیچ معنای ِروشنی ندارند، شکلی از پادگفتار است، شکلی از نوشتار ِتوفان، نوشتار ِسرد، نوشتار ِبیشور؛ نهبود ِدرنگ در این سردگاه که به دورافتادهگی ِبعید ِدیگری گرم میشود، نهبود ِدرنگنما در درجهی زیر ِصفر ِنوشتار است – نوشتاری گرم به ویرایش و بازی ِنماگذاری.
۱۳۸۵ آذر ۲۲, چهارشنبه
片
بله، بکارت درست باید درکنار ِوقاحت قرار داده شود. شرم در بکارت همان نقشی را بازی میکند که هرزهگی در وقاحت؛ در اولی، شرم تمام ِنیروهای تن را برضد ِبازیهای دیگری بسیج میکند و کلیت نفس ِمیلگر را زیر ِفشار ِامر ِاخلاق ِانبوههگی له-و-لورده میکند؛ در دومی، هرزهگی همین براندازی (امحای ِمیلبهدیگری و درواقع "تن") را بهواسطهی افشای ِمیل به بهای ِتولید ِحرارت و شور ِبیدرنگ، سرعت، بهواسطهی عورتنمایی و لذتبری از گفتار(!)، انجام میدهد. بکارت، خواهر ِدژمچهر و ازریختافتاده و سگخلقیست که متعهد به اخلاقی ِعجیب و غریب، هر شب، تنبان ِخیس و چسبناک ِخواهر ِخسته و بیحالاش را برای ِهرزهگی ِپسین، در ظرف ِگندیدهی هرزهگی با شورههای عرق ِشرم میشورد.
لذتی که عوام از خواندن ِصفحههای حوادث میبرند، نوع ِبدریختشدهی لذتی اساسی است: لذت از تراژدی؛ کاتارسیس. به نظارهنشستن ِتجربهی تراژیک، اساسا ً به خاطر ِوجود ِفاصلهی ناظر از حادثه است که لذتبخش میشود. فاصله: تضمین ِاین که من هماره بیرون از مصیبت باقی خواهم ماند و میتوانم، در آرامش، هرجور که خوش دارم با مصیبتزده و ماتم ِروایت رابطه برقرار کنم. امروز، تراژدیخوان(؟) تضمین ِمحکمتری را طلب میکند. فاصله باید بیش از فاصله با سن ِنمایش باشد...هیچ چیزی نباید حال ِبیتفاوت و روحیهی خنثای ِاو را برهم بزند (او فردا روحیهاش را برای یک روز خرکاری لازم دارد...). هرچه نیروهای ِشر از او دورتر باشند، او با خیال ِراحتتری شوری ِپفک را با شوری ِگریههای مصیبتزده همذات خواهد کرد. روزنامه، این کار را با تیرهکردن ِچشمهای قاتل و جایدادن ِخبر ِتراژیک میان چند خبر ِآرتیستی و هیجانی و خالهزنکانه کامل میکند؛ تلویزیون هم با پیامهای بازرگانی و با تصاویر ِبراق و تدوین ِسینمایی، فاصلهی ناظر از فلاکت را تا حداکثر ِممکن دور میکند. وخیمتر از تئاتر، مرگ ِتام ِزیستمایهی تراژدی، یعنی مرگ ِموسیقیای یک زندهگی! دوری ِفاصله در اینجا به آن حدیست که کاتارسیس هیچگاه بیش از چند دقیقه نمیتواند بپاید! باقی ِکار بر عهدهی روانپزشک است...
تجربه، هم-آن-جا-هستی ِمن، با تمام ِزایدههای اگزیستانیلام، با رویداد است. دیالکتیک ِسپهر ِمعنایی ِمن با امکانات ِمعنایی ِرویداد (در مقام ِدیگربودهگی معنابخش به آگاهی ِدرآنجانشاندهی من). تجربه، چیزی جز معنابخشی نیست. و در این فراگرد، سهم ِدیگری (تاریخ، حادثه، نهاد و تن) بیش از سهم ِزبانآوری ِمن نخواهد بود. تجربه بی من وجود ندارد آقای معلم!
عکاسی، منشنمای شکل مسلط ِهنرورزی در جامعهی مصرفی است. در عکاسی، ابژه و سوژه و زمان و مکان همه در دهان ِلنز بلعیده و مصرف میشوند، بی آنکه مجالی برای درنگ و شکلگیری ِهاله و جایگیری حیرت فراهم شود. امروز، متناسب با واقعیتر(؟) و مفهومیتر(؟)شدن مضمونهای هنری، اصل ِاساسی ِعکاسی، سرعت، شکار و قاپیدن است. عکاسی تبدیل به نوعی تجاوز شده؛ در حالی که نگاه ِهنری، نگاه ِدرنگان، پُرخیره و لختیست که رخنمون ِپدیدارشناسانهی چیزها را امکانپذیر میکند، عکاسی با شتاب ِبیبند ِخود، ابژه را میگاید و تصویر ِهتک ِحرمت را به نام ِشکار ِلحظه و قاپیدن ِزاویه(!) به نمایش میگذارد(بیدلیل نیست که عکاسی، هنر ِمحبوب و پُرپسند ِزمانهی ماست)...
- بلانشو: نویسایی که دربارهی نویسندهگی مینویسد
- "م" هم هیز بود و از هرزهگی ِهمسالاناش انتقاد میکرد!..
- اما بلانشو، خود را هم تخریب میکرد
- خب "م" هم دست به جلقاش بد نبود...
ناسازواره باید گفت که اندیشیدن به ایده، ناممکن است! چون رابطهای نشانهگانی دربارهی یک ایده وجود ندارد؛ رابطهای که بتواند با میانجی ِنوعی جابهجایی ِدلالت یا نوعی اشارتگر، هستی ِایده را در بافتار ِهستارهای ِنهشتهدرذهن بنشاند و از رهگذر ِمناسبات ِدیالکتیک ایده را به مفهوم و سپس به عبارت ِکانکریت تبدیل کند...من هنگام ِنزدیکی به یک ایده، نمیتوانم چنین رابطهی مشخصی را که سرراست نام-ایده را به مصداق میرساند، انگار کنم. گویی ایده امری است به پیکر ِهستندهگی درنمیآید! {ایده، نام یا همان هستی است.../ عاشق، معشوق را میکشد}
مالر: کورزاکوف ِفرهیخته
Sacrificial Totem: مالر ِامبینت
- در قلمروی خاطره، همیشه دیگری برنده است..
- پس من بازندهی بازی است.
- شاید... نه! درحقیقت، من حتا زمختتر از این حرفهاست که بازنده شود! من، حمال ِانگارههای تصویریشدهی خیال است، چیزی که بازی هیچ نیازی به آن ندارد! میتوانیم اینچنین بگوییم: در قلمروی ِخاطره، خاطره گاهی من را به بازی میگیرد.. من شاد میشود، خاطره اما میگذرد..
- با این کار، دیگری کمرنگ میشود.. محدودیت ِنور در قلمروی خاطره...
- نه! حساسیت ِدیگری به غیاب.
- پس، در قلمروی خاطره، گاهی دیگری بازنده است..
- خیر! در قلمروی ِخاطره، دیگری هیچ عاملیتی را به خود نمیپذیرد! دیگری، اینهمان ِشکست است.
استتیک ِِِپاییزی: مرگ ِزیبا، زیباترین چیزهاست.
{من دیگر نمیتوانم پاییز را بنویسم... شاید چون هستی ِپاییز برای من به خود ِزبان فرگشت یافته؛ امری شده که مرا دربرمیگیرد و مرا به کار میبرد برای آشکارهگیاش نزد ِمن و برای ما. از حسهای نامناپذیر، از افتان ِقلم و از پیراگیر-ابری که به هیچ مفهومی راه نمیدهد...این دلشدهگی است؛ هنگامی که خود میپاشم و فصل میشوم...}
۱۳۸۵ آذر ۱۵, چهارشنبه
بخشی از مقالهی Dust Breeding نوشتهی ژان بودریار
واقعیت ِما، به امر ِتجربی بدل گشته. انسان ِمدرن انسانیست بدون ِسرنوشت که با آزمونگری ِبیپایان، به خود وانهاده شده. بگذارید دو مثال بیاورم. اولی، شوی Loft Story، که توهم ِرسانهای ِیک واقعیت ِزنده است؛ و دیگری، کتاب ِCatherine Millet ، توهم ِشعبدهبازانهی سکس ِواقعی.
Loft show دیگر به مفهومی جهانی تبدیل شده: پارکی متشکل از زاغهها، سلولهایی ایزولهگر (Huis-clos) و فرشتهی مرگ! ایده این است که از انزوای ِخودخواسته بهعنوان ِآزمایشگاهی برای خوشمشربی ِساختهگی در جامعهای تلهژنتیکی استفاده شود.
در این فضا که قرار است همه چیز دیده شود (مثل ِبرنامهی Big Brother یا دیگر شوهای واقعینما)، بهفور درمییابیم که دیگر هیچچیزی برای دیدن باقی نمیماند! این آینهی بیهودهگیست، آینهای از نیستی که بر آن ناپدیدشدهگی ِدیگری با صراحت ِوقیحانهای بازتاب داده میشود (اگرچه خود ِنمایش به موضوعهای دیگری اشاره میکند!). این نمایش نمایندهی این امکان است که انسان اساسا ًموجودی غیراجنماعی است. این فضا، انتقال حاضروآمده ِیک "زندهگی ِهرروزینه" است که پیشتر توسط ِالگوهای ِمسلط باسمه شده. این ابتذال ِمصنوعی در شبكه مدارهای بسته ساخته و توسط ِصفحهنمایش ِفرابینی نظاره میشود.
خُردجهان ِمصنوعی ِLoft Story، مشابه ِدیزنیلند است که کار-اش عرضهی وهم ِجهان ِواقعی، یا همان جهان ِبیرون است؛ در حالی که جهان ِدیزنیلند و جهان ِبیرونی، تصاویر ِآینهای یکدیگر اند. تمام ِایالت ِمتحده "در" دیزنیلند است! و ما در فرانسه، همهگی در جهان ِLoft زندهگی میکنیم. نیازی به ورود به {جهان} ِبازتولید ِمصنوعی ِواقعیت نیست. ما هماکنون در چنین جهانی به سر میبریم. جهان ِتلویزیونی، سندیست بر واقعیت ِجهانی. ما حتا در کنشهای اینجهانیمان در واقعیت ِتجربی فرورفته ایم. و این، افسون ِما نسبت به غوطهخوردن و تعامل ِخودبهخودی، بیهدف و بیاختیار را نشان میدهد. آیا این بدان معناست که تمام ِاینها نوعی چشمچرانی هرزهنگارانه است؟ نخیر!
سکس را میتوان در هر جایی پیدا کرد، ولی چیزی که مردم میخواهند سکس نیست. چیزی که آنها میخواهند، تماشای ِهرزهگی است. تماشای هرزهگی، هرزهنگاری و وقاحت ِواقعی ِامروز ِماست. این تماشای وقاحت، تماشای ِبیهودهگی، بیمعنایی و ابتذال است. امری که یکسره در مقابل ِتئاتر ِخشونت قرار میگیرد. اما این نمایش چندان هم بی بهره از خشونت نیست، دست ِکم رگهای از خشونت ِمجازی، چسبیده به ابتذال، را میتوان در آن یافت. در زمانی که تلویزیون و رسانه روز به روز، بیش و بیشتر از زیر ِتعهد در برابر ِروخدادهای سهمگین ِجهان شانه خالی میکنند، روز به روز بیشتر موفق به کشف ِزندهگی ِهرروزینه میشوند. آنها ابتذال ِاگزيستانسيل را در حکم ِمرگبارترین رویداد، در مقام ِخشونتبارترین بخش ِاطلاعات کشف میکنند: اینجا مکان ِ{رخنمون} جنایت ِتام است. ابتدال ِهستیشناختی، جنایت ِتام است. و مردم، مفتون (و همهنگام هراسان) ِاین بیتفاوتی، این "چیزیبرایگفتننداشتن" یا "چیزیبرایانجامنداشتن"، مفتون ِبی تفاوتی، لاقیدی و سردی ِزندهگی ِخود هستند. به جنایت ِتام بیاندیشیم: ابتذال بهعنوان ِواپسین شکل ِمصیبت، به رشتهای المپیکی تبدیل شده، نسخهی نهایی ِافراطیترین ورزشها.
تمام ِاینها درواقع به حق یا میل ِمسلم به نیستشدن مربوط میشود. دو راه برای ناپدیدشدن وجود دارد. یا بخواهید و بکوشید که دیده نشوید ( ... ) یا اینکه دیوانهوار به عورتنمایی تبدیل شوید که ناچیزیاش را به نمایش میگذارد. شما خود را تقلیل میدهید و ناچیز میکنید تا بسا دیده شوید. این بهترین و مناسبتترین راه برای حفاظت ِشما دربرابر ِنیاز ِهستن و وظیفهی خود-بودن است!
همیشه و هرجا امر ِتجربی جای ِامر ِواقعی و امر ِخیالی را میگیرد. اصول ِشواهد ِعلمی، اثبات و تأیید و تحقیق را هرکجا جار میزنند. زیر ِچاقوی ِجراحی ِدوربین، بدون ِارجاع به هیچ زمینه یا زبان ِنمادینی، ما در حال ِکالیدشکافی ِروابط ِاجتماعی هستیم. مورد ِکاترین میله، مثال ِدیگری از واقعیت ِتجربی است، از همان جنس ِ. در کتاب ِاو، خیالپروری ِسکسانی مرده است. چیزی باقی نمانده جز تحقیق و وارسی ِعملیات ِسکسی. مکانیسمی که دیگر سکسی نیست.
سوءتفاهمی دوسویه حادث شده. ایدهی سکسوالیته، به مرجع ِغایی ِتمام ِچیزها بدل گشته است. چه سرکوفته، چه ابرازشده، سکسوالیته هیچوقت نمیتواند چیزی بیشتر از یک فرضیه باشد، و اختیارکردن ِیک فرضیه بهعنوان یک حقیقت یا بهمثابه یک مرجع ِاستوار خطاست. خود ِفرضیهی سکسوال، چیزی بیشتر از یک فانتزی نیست. سکسوالیته، توان جذبهی ِکنونی ِخود را وامدار ِواپسزنی و سرکوفتهگی ِخود است؛ سکسوالیته به محض ِاین که خود را عرضه کند و وارد ِگود شود، کیفیت ِنهادین ِخود را از دست خواهد داد. از این رو، به نمایش گذاردناش به بهانهی "آزادی" سکسوال اشتباه است. هیچ کسی نمیتواند یک فرضیه را آزاد کند. ایدهی اثبات ِسکسوالیته از طریق ِکنش ِسکسوال، ایدهی غمانگیزیست؛ جایی که در آن جایگشت، انحراف، انتقال و استعاره هیچ نسبتی با سکس ندارند. در این مسابقه، همهچیز در پالایهی اغوا تهنشین میشود؛ نه اغوا در سکس و میل، اغوای بهبازیگرفتن ِسکس و میل (le jeu avec the sexe et le desir). دقیقا ًبه همین دلیل، چیزی بنام ِ"سکس ِزنده" وجود ندارد. اصطلاحهایی مثل ِ"مرگ ِزنده" یا "اخبار ِزنده" واقعگرایانه اند؛ اینها طرف ِآن ادعایی را میگیرند که باور دارد هرچیزی میتواند در جهان ِواقعی رخ دهد، که چیزها همهگی تقلا میکنند تا در واقعیت ِمحصور جایی برای خود دستوپا کنند. این عصارهی قدرت نیز هست؛ تباهی ِقدرت هنگامی آغاز میشود که امری که تنها در رویا هست میشود، در واقعیت حکاکی شود.
دیگر نه اغوایی باقی مانده و نه میلی، و نه حتا ژوییسانسی. تنها چیزی که باقی مانده، تکراری بیپایان است، انباشت بیپایانی که توفق ِکمیت بر کیفیت را القا میکند. اغوا مرده است! زن و مرد آخرین پرسش را اینچنین نجوا میکنند: "بعد از اُرجی چه کار میکنی؟" چه پرسش عبثی! چراکه او نمیتواند گذر ِارجی را متصور شود. او ورای ِپایان ایستاده. او در جایی ایستاده که تمام ِفرایندها در آن تعریف و نمایی شده اند و از این به بعد صرفا ًمیتوانند تا ابد خود را بازتولید کنند. وقتی به تقطهی بحرانی رسیدی، میتوانی تا ابد بسکسی و به ماشین ِسکس تبدیل شوی. در جایی که سکس معنایی جز تولید-سکس ندارد، سکس به حد ِنمایی و غایی ِخود-اش میرسد؛ این بدین معنا نیست که سکس هدفاش را ارضا کرده، خود-اش را خستانده و ورای ِفرایندهایاش گذر کرده است. این غیرممکن است. این ناممکنبودهگی، پسماند ِاغوا و توشهی انتقام ِاغواست و مایهی انتقام ِسکسوالیته {از خود}است! سکسوالیته بر سر ِکاربران ِبیمرام ِخود گردن میکشد، کاربرانی بیاعتنا به خویشتن، به میل و به لذتشان.
از یک طرف، زن ِافغانی خود را پشت ِروبند-اش پنهان میکند و از سوی دیگر زنی دیگر با گردنبند ِفلزی روی جلد ِمجلهی Elle نسخهی متضاد باکرهی وحشی ِکاترین میله را نمایش میدهد.مقابلهای میان فزونی ِحیا و فزونی ِبیشرمی.
با این حال بیشرمی و وقاحت ِLoft Story، خود هنوز نقابیست. آخرین نقابی که پس ِان همه پرده افکنی بر جا مانده. ما اما طالب ِنهایت ایم، طالب ِتشنج ِنمایش، خواستار ِبرهنهگی ِتام، واقعیت مطلق، زندگی ِمصرفی و خشونت ِسره. اما هرگز موفق نخواهیم شد! باروی ِوقاحت فرو نخواهد ریخت! این تقلای ِنافرجام مایهی رستاخیز اصل بنیادین ِبازی میشود: اصل ِتعالی، اصل ِراز، اصل ِاغوا.
افزونه:
"ف"، حقبهجانبگیرانه ایدهی خود-نمایی (Exhibitionism) را به عنوان ِراه (یا چارهی ناگزیر) برای برقرارساختن ِارتباط ِلذتبخش، با کسی که بر مبنای ِچشماندازهای برگشوده در اشارتبازیهای خودنمایی تصمیم میگیرد، معرفی میکرد. او با لذتی تلخ (منشی که جذابیت ِتن ِاو را میسازد)، از بیهودهگی و درعین ِحال ضرورت ِبازی کردن (خود-نمایی) و به بازی گرفتن (برقراری ِرابطه با تماشاگران) صحبت میکرد و اینکه چهگونه درمقام ِدوگانی ِناظر-بازیگر از چنین بازیای لذت میبرد. این لذت، خاص ِجنس ِعاصی است، لذتی که بیرون از عرصهی مبادله، ورای ِجایگزینی و واری باختن هست میشود. در چنین رابطهای "ف" هیچ چیزی از دست نمیدهد و این مسئله، مستقیما ًدلالت بر مازوخیستیبودن ِلذتبری دارد! {درواقع باید تمام ِکسانی را که عضو ِکمونتههای مجازی میشوند، ناگزیر، مازوخیست خواند؛ کمونتههای مجازی مکانهایی سرد، ایستا، بیروح و البته تمیز{؟) هستند، جایی سزاوار برای آشغالهایی خیس و نیمهمصرف شده (جوانهای سومی)، یک سطل ِآشغال ِتمیز که در آن امیال ِمازوخیستی در گیجاگیجی وهمناک از بیهودهگی دور ِجمعیتی رواننژند و جامعههراس میگردد و همه را آلوده میکند و خود-اش سیاهچالهوار فربهتر و سیاهتر و خیستر میشود: انبوهه}. مهمتر از همه این که بازی ِاو بازندهای ندارد و این بسیار غمانگیز است! او نمیبازد، او حتا امکان ِباخت ِدیگری را هم با خودنمایی ِصریح ِخود از میان برمیدارد و با این کار بی این که بداند رقیب ِبازی را به عروسکی خستهکننده که زود خسته میشود تبدیل میکند؛ او با نمایش ِتصاویر ِعکسینهی خود، پیشاپیش قواعد ِبازی را برای دیگری معین میکند و بدینترتیب، مجال ِباختن ِسوژهگیاش را به بهای ِلذتی خام از دیدهشدن و برگزیدهشدن از دست میدهد. بیشک، "ف" هیچ درکی از ژوییسانس ندارد! این چندان عجیب نیست، پارانویا منشنمای ِغالب ِما ایرانیهاست، ما کمتر از یکدیگر لذت میبریم... اما نکتهی اسفبار دراینباره این است که ذوق ِدیداری ِاو در گیرودار ِقمار ِبیهوده و بیباخت ِدیدن و دیدهشدن تبهگن شده؛ گویی چشماش بر اثر ِپرسهگردی ِزیاد در دنیای ِفُرمهای بیچهره، توان ِنیوشیدن ِرایحهی چیزها را از دست داده...
اشتراک در:
پستها (Atom)