۱۳۸۵ آذر ۱۵, چهارشنبه



بخشی از مقاله‌ی Dust Breeding نوشته‌ی ژان بودریار


واقعیت ِما، به امر ِتجربی بدل گشته. انسان‌ ِمدرن انسانی‌ست بدون ِسرنوشت که با آزمون‌گری ِبی‌پایان، به خود وانهاده شده. بگذارید دو مثال بیاورم. اولی، شوی Loft Story، که توهم ِرسانه‌ای ِیک واقعیت ِزنده است؛ و دیگری، کتاب ِCatherine Millet ، توهم ِشعبده‌بازانه‌ی سکس ِواقعی.

Loft show دیگر به مفهومی جهانی تبدیل شده: پارکی متشکل از زاغه‌ها، سلول‌هایی ایزوله‌گر (Huis-clos) و فرشته‌ی مرگ! ایده این است که از انزوای ِخودخواسته به‌عنوان ِآزمایش‌گاهی برای خوش‌مشربی ِساخته‌گی در جامعه‌ای تله‌ژنتیکی استفاده شود.

در این فضا که قرار است همه چیز دیده شود (مثل ِبرنامه‌ی Big Brother یا دیگر شوهای واقعی‌نما)، به‌فور درمی‌یابیم که دیگر هیچ‌چیزی برای دیدن باقی نمی‌ماند! این آینه‌ی بیهوده‌گی‌ست، آینه‌ای از نیستی‌ که بر آن ناپدیدشده‌گی ِدیگری با صراحت ِوقیحانه‌ای بازتاب داده می‌شود (اگرچه خود ِنمایش به موضوع‌های دیگری اشاره می‌کند!). این نمایش نماینده‌ی این امکان است که انسان اساسا ًموجودی غیراجنماعی است. این فضا، انتقال حاضروآمده ِیک "زنده‌گی ِهرروزینه" است که پیش‌تر توسط ِالگوهای ِمسلط باسمه شده. این ابتذال ِمصنوعی در شبكه مدارهای بسته ساخته و توسط ِصفحه‌نمایش ِفرابینی نظاره می‌شود.

خُردجهان ِمصنوعی ِLoft Story، مشابه ِدیزنی‌لند است که کار-اش عرضه‌ی وهم ِجهان ِواقعی، یا همان جهان ِبیرون است؛ در حالی که جهان ِدیزنی‌لند و جهان ِبیرونی، تصاویر ِآینه‌ای یکدیگر اند. تمام ِایالت ِمتحده "در" دیزنی‌لند است! و ما در فرانسه، همه‌گی در جهان ِLoft زنده‌گی می‌کنیم. نیازی به ورود به {جهان} ِبازتولید ِمصنوعی ِواقعیت نیست. ما هم‌اکنون در چنین جهانی به سر می‌بریم. جهان ِتلویزیونی، سندی‌ست بر واقعیت ِجهانی. ما حتا در کنش‌های این‌جهانی‌مان در واقعیت ِتجربی فرورفته ایم. و این، افسون ِما نسبت به غوطه‌خوردن و تعامل ِخودبه‌خودی، بی‌هدف و بی‌اختیار را نشان می‌دهد. آیا این بدان معناست که تمام ِاین‌ها نوعی چشم‌چرانی هرزه‌نگارانه است؟ نخیر!

سکس را می‌توان در هر جایی پیدا کرد، ولی چیزی که مردم می‌خواهند سکس نیست. چیزی که آن‌ها می‌خواهند، تماشای ِهرزه‌گی است. تماشای هرزه‌گی، هرزه‌نگاری و وقاحت ِواقعی ِامروز ِماست. این تماشای وقاحت، تماشای ِبیهوده‌گی، بی‌معنایی و ابتذال است. امری که یکسره در مقابل ِتئاتر ِخشونت قرار می‌گیرد. اما این نمایش چندان هم بی بهره از خشونت نیست، دست ِکم رگه‌ای از خشونت ِمجازی، چسبیده به ابتذال، را می‌توان در آن یافت. در زمانی که تلویزیون و رسانه روز به روز، بیش و بیش‌تر از زیر ِتعهد در برابر ِروخ‌دادهای سهمگین ِجهان شانه خالی می‌کنند، روز به روز بیش‌‌تر موفق به کشف ِزنده‌گی ِهرروزینه می‌شوند. آن‌ها ابتذال ِاگزيستانسيل را در حکم ِمرگ‌بارترین رویداد، در مقام ِخشونت‌بارترین بخش ِاطلاعات کشف می‌کنند: این‌جا مکان ِ{رخ‌نمون} جنایت ِتام است. ابتدال ِهستی‌شناختی، جنایت ِتام است. و مردم، مفتون (و هم‌هنگام هراسان) ِاین بی‌تفاوتی، این "چیزی‌برای‌گفتن‌نداشتن" یا "چیزی‌برای‌انجام‌نداشتن"، مفتون ِبی‌ تفاوتی، لاقیدی و سردی ِزنده‌گی ِخود هستند. به جنایت ِتام بیاندیشیم: ابتذال به‌عنوان ِواپسین شکل ِمصیبت، به رشته‌ای المپیکی تبدیل شده، نسخه‌ی نهایی ِافراطی‌ترین ورزش‌ها.

تمام ِاین‌ها درواقع به حق یا میل ِمسلم به نیست‌شدن مربوط می‌شود. دو راه برای ناپدیدشدن وجود دارد. یا بخواهید و بکوشید که دیده نشوید ( ... ) یا این‌که دیوانه‌وار به عورت‌نمایی تبدیل شوید که ناچیزی‌‌اش را به نمایش می‌گذارد. شما خود را تقلیل می‌دهید و ناچیز می‌کنید تا بسا دیده شوید. این به‌ترین و مناسبت‌ترین راه برای حفاظت ِشما دربرابر ِنیاز ِهستن و وظیفه‌ی خود-بودن است!

همیشه و هرجا امر ِتجربی جای ِامر ِواقعی و امر ِخیالی را می‌گیرد. اصول ِشواهد ِعلمی، اثبات و تأیید و تحقیق را هرکجا جار می‌زنند. زیر ِچاقوی ِجراحی ِدوربین، بدون ِارجاع به هیچ زمینه یا زبان ِنمادینی، ما در حال ِکالیدشکافی ِروابط ِاجتماعی هستیم. مورد ِکاترین میله، مثال ِدیگری از واقعیت ِتجربی است، از همان جنس ِ. در کتاب ِاو، خیال‌پروری ِسکسانی مرده است. چیزی باقی نمانده جز تحقیق و وارسی ِعملیات ِسکسی. مکانیسمی که دیگر سکسی نیست.

سوءتفاهمی دوسویه حادث شده. ایده‌ی سکسوالیته، به مرجع ِغایی ِتمام ِچیزها بدل گشته است. چه سرکوفته، چه ابرازشده، سکسوالیته هیچ‌وقت نمی‌تواند چیزی بیش‌تر از یک فرضیه باشد، و اختیارکردن ِیک فرضیه به‌عنوان یک حقیقت یا به‌مثابه یک مرجع ِاستوار خطاست. خود ِفرضیه‌ی سکسوال، چیزی بیش‌تر از یک فانتزی نیست. سکسوالیته، توان جذبه‌ی ِکنونی ِخود را وام‌دار ِواپس‌زنی و سرکوفته‌گی ِخود است؛ سکسوالیته به محض ِاین‌ که خود را عرضه کند و وارد ِگود شود، کیفیت ِنهادین ِخود را از دست خواهد داد. از این رو، به نمایش گذاردن‌اش به بهانه‌ی "آزادی" سکسوال اشتباه است. هیچ کسی نمی‌تواند یک فرضیه را آزاد کند. ایده‌ی اثبات ِسکسوالیته از طریق ِکنش ِسکسوال، ایده‌ی غم‌انگیزی‌ست؛ جایی که در آن جای‌گشت، انحراف، انتقال و استعاره هیچ نسبتی با سکس ندارند. در این مسابقه، همه‌چیز در پالایه‌ی اغوا ته‌نشین می‌شود؛ نه اغوا در سکس و میل، اغوای به‌بازی‌گرفتن ِسکس و میل (le jeu avec the sexe et le desir). دقیقا ًبه همین دلیل، چیزی بنام ِ"سکس ِزنده" وجود ندارد. اصطلاح‌هایی مثل ِ"مرگ ِزنده" یا "اخبار ِزنده" واقع‌گرایانه اند؛ این‌ها طرف ِآن ادعایی را می‌گیرند که باور دارد هرچیزی می‌تواند در جهان ِواقعی رخ دهد، که چیزها همه‌گی تقلا می‌کنند تا در واقعیت ِمحصور جایی برای خود دست‌و‌پا کنند. این عصاره‌ی قدرت نیز هست؛ تباهی ِقدرت هنگامی آغاز می‌شود که امری که تنها در رویا هست می‌شود، در واقعیت حکاکی شود.

دیگر نه اغوایی باقی مانده و نه میلی، و نه حتا ژوییسانسی. تنها چیزی که باقی مانده، تکراری بی‌پایان است، انباشت بی‌پایانی که توفق ِکمیت بر کیفیت را القا می‌کند. اغوا مرده است! زن و مرد آخرین پرسش را این‌چنین نجوا می‌کنند: "بعد از اُرجی چه کار می‌کنی؟" چه پرسش عبثی! چراکه او نمی‌تواند گذر ِارجی را متصور شود. او ورای ِپایان ایستاده. او در جایی ایستاده که تمام ِفرایندها در آن تعریف و نمایی شده اند و از این به بعد صرفا ًمی‌توانند تا ابد خود را بازتولید کنند. وقتی به تقطه‌ی بحرانی رسیدی، می‌توانی تا ابد بسکسی و به ماشین ِسکس تبدیل شوی. در جایی که سکس معنایی جز تولید-سکس ندارد، سکس به حد ِنمایی و غایی ِخود-اش می‌رسد؛ این بدین معنا نیست که سکس هدف‌اش را ارضا کرده، خود-اش را خستانده و ورای ِفرایندهای‌اش گذر کرده است. این غیرممکن است. این ناممکن‌بوده‌گی، پس‌ماند ِاغوا و توشه‌ی انتقام ِاغواست و مایه‌ی انتقام ِسکسوالیته {از خود}است! سکسوالیته بر سر ِکاربران ِبی‌مرام ِخود گردن می‌کشد، کاربرانی بی‌اعتنا به خویشتن‌، به میل و به لذت‌شان.

از یک طرف، زن ِافغانی خود را پشت ِروبند‌-اش پنهان می‌کند و از سوی دیگر زنی دیگر با گردن‌بند ِفلزی روی جلد ِمجله‌ی Elle نسخه‌ی متضاد باکره‌ی وحشی ِکاترین میله را نمایش می‌دهد.مقابله‌ای میان فزونی ِحیا و فزونی ِبی‌شرمی.

با این حال بی‌شرمی و وقاحت ِLoft Story، خود هنوز نقابی‌ست. آخرین نقابی که پس ِان همه پرده افکنی بر جا مانده. ما اما طالب ِنهایت ایم، طالب ِتشنج ِنمایش، خواستار ِبرهنه‌گی ِتام، واقعیت مطلق، زندگی ِمصرفی و خشونت ِسره. اما هرگز موفق نخواهیم شد! باروی ِوقاحت فرو نخواهد ریخت! این تقلای ِنافرجام مایه‌ی رستاخیز اصل بنیادین ِبازی می‌شود: اصل ِتعالی، اصل ِراز، اصل ِاغوا.




افزونه:
"ف"، حق‌به‌جانب‌گیرانه ایده‌ی خود-نمایی (Exhibitionism) را به عنوان ِراه (یا چاره‌ی ناگزیر) برای برقرارساختن ِارتباط ِلذت‌بخش، با کسی که بر مبنای ِچشم‌اندازهای برگشوده در اشارت‌بازی‌های خودنمایی تصمیم می‌گیرد، معرفی می‌کرد. او با لذتی تلخ (منشی که جذابیت ِتن ِاو را می‌سازد)، از بیهوده‌گی و درعین ِحال ضرورت ِبازی کردن (خود-نمایی) و به بازی گرفتن (برقراری ِرابطه با تماشاگران) صحبت می‌کرد و این‌که چه‌گونه درمقام ِدوگانی ِناظر-بازیگر از چنین بازی‌ای لذت می‌برد. این لذت، خاص ِجنس ِعاصی است، لذتی که بیرون از عرصه‌ی مبادله، ورای ِجای‌گزینی و واری باختن هست می‌شود. در چنین رابطه‌ای "ف" هیچ چیزی از دست نمی‌دهد و این مسئله، مستقیما ًدلالت بر مازوخیستی‌بودن ِلذت‌بری‌ دارد! {درواقع باید تمام ِکسانی را که عضو ِکمونته‌های مجازی می‌شوند، ناگزیر، مازوخیست خواند؛ کمونته‌های مجازی مکان‌هایی سرد، ایستا، بی‌روح و البته تمیز{؟) هستند، جایی سزاوار برای آشغال‌هایی خیس و نیمه‌مصرف شده (جوان‌های سومی)، یک سطل ِآشغال ِتمیز که در آن‌ امیال ِمازوخیستی در گیجاگیجی وهم‌ناک از بیهوده‌گی دور ِجمعیتی روان‌نژند و جامعه‌هراس می‌گردد و همه را آلوده می‌کند و خود-اش سیاه‌چاله‌وار فربه‌تر و سیاه‌تر و خیس‌تر می‌شود: انبوهه}. مهم‌تر از همه این که بازی ِاو بازنده‌ای ندارد و این بسیار غم‌انگیز است! او نمی‌بازد، او حتا امکان ِباخت ِدیگری را هم با خودنمایی ِصریح ِخود از میان برمی‌دارد و با این کار بی این که بداند رقیب ِبازی را به عروسکی خسته‌کننده که زود خسته می‌شود تبدیل می‌کند؛ او با نمایش ِتصاویر ِعکسینه‌ی خود، پیشاپیش قواعد ِبازی را برای دیگری معین می‌کند و بدین‌ترتیب، مجال ِباختن ِسوژه‌گی‌اش را به بهای ِلذتی خام از دیده‌شدن و برگزیده‌شدن از دست می‌دهد. بی‌شک، "ف" هیچ درکی از ژوییسانس ندارد! این چندان عجیب نیست، پارانویا منش‌نمای ِغالب ِما ایرانی‌هاست، ما کم‌تر از یک‌دیگر لذت می‌بریم... اما نکته‌ی اسف‌بار دراین‌باره این است که ذوق ِدیداری ِاو در گیرودار ِقمار ِبیهوده و بی‌باخت ِدیدن و دیده‌شدن تبهگن شده؛ گویی چشم‌اش بر اثر ِپرسه‌گردی ِزیاد در دنیای ِفُرم‌های بی‌چهره، توان ِنیوشیدن ِرایحه‌ی چیزها را از دست داده...



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر